ولی قبل از این که روکش قطور را از روی چشمش بردارند و سرنوشتش حل شود، چند روز دیگر گذشت و در زندگی او، در این مدت وقایع خوب و غمانگیز زیادی روی داد.
به جای چشمی که درآورده بودند یک چشم مصنوعی کار گذاشتند. یک چشم خیلی عالی،البته همانطور که دیگران میگفتند، چشمی که خلاء حاصله از عمل جراحی را از بین برد. بدنش چند روز به این جسم خارجی سخت و مردهای که در آن کار گذاشته شده بود عادت میکرد و موقعی که چشم مصنوعی به اصطلاح با ارگانیزمش جور شد و التهاب ابتدایی دور ان از بین رفت، تمام هم اطاقیهای بینای مچتنی به این نتیجه رسیدند که چشمش هیچ تفاوتی با چشمهای طبیعی ندارد. آنیوتا هم که تنها او میتوانست چشم های سالمش را به خاطر داشته باشد با صدای رساتر و شادتر سعی میکرد او را قانع کند که «چشمش درست مثل یک چشم زنده است»
یکی از هم اطاقیهای مچتنی، از رسته مهندسی ارتش که موقع انفجار مین درست مثل مچتنی صدمه دیده بود اطاق را ترک کرد و رفت. غم و اندوه او موقع رفتن حد و حصری نداشت چون با این که دوبار تحت عمل جراحی قرار گرفته بود بیناییش برنگشت. او هم با صبر و حوصله انتظار محکومیت خودش را میکشید ولی حکمی که صادر شد به نفعش نبود. وقتی باندهای پانسمان را باز کردند، او چیزی ندید و دور و برش همچنان تاریکی و ظلمت بود. وقتی که او را به اطاق برگرداندند، همه ساکت بودند و هیچکس تا شب سکوت را بر هم نزد. مهندس گله نمیکرد، آه نمیکشید، ساکت بود. و فقط شب هنگام بود که مچتنی صدای گریه این مرد را شنید.
او اهل مسکو بود. روز بعد همسرش دنبالش آمد. یک زن مسن، زن دست شوهرش را گرفت و با خوشحالی تصنعی گفت:
- عیبی ندارد،کولیاجان، مهم این که زنده برگشتی... بچهها چه جور منتظرت هستند... آنجا توی حیاط هستند. آنها را راه ندادند. میبینی بدون تو چقدر بزرگ شدند. حالا میبینی.
اما شوهرش بانگ زد: - من دیگر هیچوقت چیزی نمیبینم!
و این صدای فریاد گرفته مثل کارد در بدن مچتنی فرو رفت. ولی شوهر زن بر احساسات خودش فائق آمد و با صدای ارامی گفت:- ماشاجان، مرا ببخش... – و وقتی به در رسید خطاب به همه گفت:
- به امید دیدار بچهها!
موقعی که صدای پای ان ها در کریدور خاموش شد سکوت ناراحت کنندهای فضای اطاق را پر کرد. فقط چند دقیقه بعد یکی با آه عمیقی گفت:
- بله دیگر!...
سرانجام روزی فرا رسید که سرنوشت مچتنی روی ترازو قرار گرفت. پروفسور شخصا به اطاقشان آمد. خودش زیر دست او را گرفت و به اطاق عمل راهنمایی کرد. دستش روی دست مچتنی قرار داشت. از پشت صدای پرسنل همراه شنیده می شد و مچتنی صدای پای آرام آنیوتا را هم تشخیص داد. بعد صدای قدمهای آنیوتا محو شد و در یکی از اطاقها پشت سر مچتنی بسته شد.
او را روی صندلی راحتی نشاندند. سرش را روی تشکچه سفتی قرار دادند. یک دست زبر و محتاط مشغول کندن روکش تنزیب شد که چشمش را بسته بود. مچتنی احساس درد نمیکرد ولی تمام بدن خودش را جمع کرده بود. حالا... همین حالا ... حالا همه چیز روشن میشود. تمام بدنش از فرط هیجان می لرزید و او به هیچ وجه نمیتوانست این لرزش تنش را متوقف سازد.
صدای کلید برق به گوش رسید. چیزی را که گرمای ملایمی داشت به صورتش نزدیک کردند. لابد چراغ بود. بله، چراغ و ناگهان در تاریکی مطلق که این همه وقت مچتنی را در خود فرو برده بود روشنایی ضعیفی به چشم خورد.
و مچتنی با صدایی که هیچ شبیه صدای خودش نبود فریاد زد:
- دارم میبینم!
صدای تهییج شدهی پروفسور دم گوشش غرید:
- آرام سروان. آرام!
حالا دیگر مچتنی یک سر درشت و موهای سپیدی را که از زیر کلاه پزشکی بیرون ریخته بود و سبیل و ریش کوتاه بزی پروفسور را میدید. پس قیافه خدای چشم پزشکی اینطور است! و معلوم نیست چرا به نظرش رسید که او یک وقت جایی این سر و این بینی پهن و این ریش سفید و جالب را دیده بود.
- خوب قهرمان اودر، اینجا وقتش رسیده که با هم علامت صلیب روی خودمان بکشیم.
سر سپید مو ناپدید شد. مچتنی تقریبا به طور دقیق برق آلت پزشکی ناشناسی را در تاریکی تشخیص داد.
- خوب، می بینی؟
مچتنی ساکت بود.
صدای مردانهای گفت: - بیهوش شده، - و بلافاصله شیشه کوچکی که پر از نشادر بود به بینی مچتنی نزدیک کردند.
پروفسور با غرور پرده پوشی نشده تقریبا بچگانهای گفت:
- خوب، بچهها، پس هنوز باروت توی باروتخانه هست؟ هنوز زور بازوی قزاقی پرئوبراژنسکی پیر ته نکشیده! این پرئوبراژنسکی پیر به شما جوانها نشان خواهد داد که چند مرده حلاج است! آخر قهرمان اودر دارد می بیند، دارد میبیند!... خوب سپاهی، به هوش آمدی؟ چرا رو ترش میکنی؟
- چشم درد میکند.
- عیبی ندارد، برطرف میشود. همین یک دفعه که نگاه کردی کافیست!
و روی صورت مچتنی دوباره با روکش تنزیب بسته شد و دوباره ظلمت مطلق اطرافش را فرا گرفت. ولی او دیگر ترسی نداشت.
پروفسور هم همچنان لاف میزد و گاهی او و گاهی دستیاران و آسیستانهایی را که در اطاق بودند مخاطب قرار میداد و گاهی هم با خودش میگفت:
- واقعه را نگاه کنید، واقعه را! چشمش را میتوان گفت از هیچ جمع کردم. از تکه پارهها. و حالا دارد میبیند، دارد می بیند! کج اندیشی ضعف خیلی بدیست ولی من حتما یک تلگراف به این پروفسور اهل لووف می زنم. بهش میگویم که آنجایی که آلمانی کارش زار است، یک روس حتما زنده و سلامت میماند...
و اما مچتنی فوری روحیهاش قوی شد. خواست خودش برود اما به در خورد. او را نگهداشتند، زیر دستش را گرفتند و دوباره صدای پروفسور زیر گوشش شنیده شد که گفت:
- عجله نکن. عجله کار شیطانست. یک دو هفته با باند راه برو. اگر زودتر در بیاوریم تمام کارم باطل میشود... نه، دوستان من، فکرش را بکنید چه عمل جراحی بزرگی انجام شد! پرئوبراژنسکی پیر از خودش جلو افتاد. برای همچنین عملی باید بهش جایزه داد.
بعد، به محض این که در باز شد صدای هیجان زده آنیوتا شنیده شد:
- خوب، چطور شد، چی شد؟
مچتنی با همان تکیه کلام مورد علاقه خودش گفت: «عادی بود» البته این تکیه کلام در این موقعیت به کلی بیجا و بیموقع بود ولی مچتنی به حدی پر از شور و نشاط بود که سرش گیج میخورد و خودش نمیتوانست کلماتی را که بر زبان میآورد بسنجد.
- میبینید؟
- کمی دیدم...
- وای چه عالی!
آنیوتا مچتنی را بغل کرد و محکم گونهاش را بوسید.
مچتنی با همان حالت بین خواب و بیداری وارد آسانسور شد.
چند نفر دکتر ناشناس که ظاهرا ناظران بازگشت بیناییاش بودند همراه او و آنیوتا سوار آسانسور شدند.
- اما این پیرمرد ما از فرط حجب و حیا نمیمیرد! هر جملهای را با کلمه «من» شروع و تمام میکند.
- عجب لافی زد! در ضمن حتما از روی شیطنت تلگرافی به لووف میزند. از آن آدمهایی است که توی هر عروسی خودش را داماد میداند و توی هر مراسم تدفینی جسد میت...
در این موقع صدای آنیوتا مچتنی را از حالت تخدیر در آورد:
- شماها خجالت نمیکشید. خودتان نمیدانید چه آدمیست.
کسانی که راجع به پروفسور حرف می زدند ساکت شدند. در آن میان یکی گفت:
- سروگروهبان، لزومی ندارد توی گفتگوی افسرها دخالت کنید.
ولی آنیوتا گفت:
- ما روپوش سفید به تن داریم و سر دوشیهای ما پیدا نیست در ضمن خوب نیست که افسرها مثل خاله زنکها غیبت کنند!
و موقعی که آسانسور ایستاد و در آن صدا کرد مچتنی فرصت کرد این جمله را هم بشنود:
- این دختره پاک پر رو شده!
- سر به سرش نگذارید ممکن است خبرچینی کند.
مچتنی خواست به طرف آن برود ولی در آسانسور صدا کرد و آنیوتا بازویش را محکم گرفت و او را تا تختش راهنمایی کرد.
مچتنی بلافاصله خوابش برد. حتی فرصت نکرد چیزی برای هم اطاقیهایش تعریف کند. دیر وقت بود که از خواب بیدار شد و احساس کرد که شادی زائد الوصفی تمام وجودش را فرا گرفته است. با این حال فوری متوجه نشد که چرا این همه شاد است. بعد ناگهان یادش آمد که بیناییش باز گشته است. چشمش میبیند، بر شیطان لعنت! یادش آمد که چگونه در اطاق تاریک روشنایی چراغ و مرد مسن و موهای سفیدی را که از زیر کلاه پزشکیاش در آمده و روی پیشانیش ریخته بود و سبیل و ریشش را دیده است. پس قیافه این خدای چشم پزشکی اینطور است! قبلا او را کجا ممکن بود دیده باشد؟
کجا؟ کی؟ در چه شرایطی؟
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت بیست و پنجم مطالعه نمایید.