در این روزهای آخر، مجروحان سخت مانند همه مجروحان دیگری که در سایر اطاقها بستری بودند مدتها قبل از ساعت هشت بیدار میشدند یعنی قبل از پخش درجهها بین زخمیها آغاز روز رسمی بیمارستان.
حتی ضعیفترین اشخاص و افرادی که علاقهزیادی به خواب داشتند انگار طبق علامت قبلی ساعت شش صبح که خبرهای صبحگاهی دفتر اطلاعاتی شوروی را پخش میکردند بیدار می شدند. حالا برنامه اخبار فقط خبرهای خوب میداد. اعلام میشد که تهاجم با موفقیت در تمامی طول جبهه عظیم گسترش مییافت و رودهای جدیدی پشت سر گذاشته شده بود و شهرهای جدیدی به تصرف در میآمد. پروفسور برئوبراژنسکی شوخی میکرد و میگفت که گزارشات خبری رادیو در کلینیک او مبدل به داروی موثر شد و خود نیز مراقب آن بود که بشقابهای سیاه بلند گوها که در تمام اطاقها نصب شده بود همیشه در حال کار باشند و خراب نشوند.
اشخاص از ریخت افتاده و کاملا کوری که روی تختها دراز کشیده بودند سربازان با تجربهای بودند، میدانستند جنگ چیست و به حق هر یک از پیروزیها را در هر قسمتی از جبهه معظم که باشد پیروزی خود میدانستند و هر یک از شلیکهای سلام را شلیک خودشان میدانستند و به همین جهت پس از هر برنامهی اخبار صبحگاهی هیجان نشاط بخش در کلینیک به وجود میامد.
در راهرو نقشه بزرگ اروپا آویزان بود. هر روز صبح پرچمهای کوچکی که به ان نصب بود جابجا میشد، و کسانی که قادر به راه رفتن و دیدن بودند تمام روز کنار این نقشه اجتماع میکردند و با شور و هیجان جابجا شدن جبههها را مورد بحث قرار میدادند و برای خودشان حدس میزدند که حمله چگونه ادامه خواهد یافت و ژوکف به کجا خواهد رفت، کانف چه اقدامی اتخاذ خواهد نمود و یا روکوسوفسکی و دیگر سرداران چه کار خواهند کرد. در ضمن هر کدام به نفع سردار خودش اظهار نظر میکرد و شور و شوقش درست مثل شور و شوق کسانی بود که قبل از جنگ جزو «هوراکشهای» فوتبال بودهاند.
مچتنی نقشه را نمیدید. چشم جراحی شدهاش با باند ضخیم بسته شده بود. به او گفتند وقت زیادی خواهد گذشت تا موفق خواهد شد آن را باز کند و از نتیجه این عمل جراحی منحصر به فرد مطلع شود. او به نقشه نزدیک نمیشد ولی به دقت از همسایگان بینای خودش درباره ی همهی تغییراتی که روی نقشه روی میداد سوال میکرد و در ذهن منظرهی جنگ را برای خودش زنده میکرد.
در یک صبح آفتابی که رایحهی با طراوت خاکی که باران بهاری آن را خیس کرده بود با سر و صدای کلاغها وارد اطاق می شد، جهت پیشروی به طرف برلین روی نقشه پدیدار گردید. فکرش را بکنید جهت پیشروی به سوی برلین! عبور از رودخانه اشپره- آلمانیترین رود آلمان! در ان روز به نظر همه چنین رسید که صدای یوری لویتان که در روزهای جنگ مانند ناقوس سرنوشت طنین انداز میشد و غمها و شادیها را به اطلاع مردم میرساند، این صدایی که همه با ان آشنا بودند، طنین با شکوه خاصی کسب کرده بود.
جهت پیشروی به سوی برلین- فقط فکرش را بکنید!
مچتنی در صفوف لشگر گارد اورال وارد جنگ شد که نبردها در پای دیوارهای مسکو جریان داشت. ولی در همان موقع تمام کشور پهناوری که لشگریان فاشیست آن را پایمال میکردند، با شور و اشتیاق آرزو داشت روزی را ببیند، روز بعیدی را ببیند که لشگرهای شوروری به برلین نزدیک شوند. آرزو داشتند، و با ایمان به فرا رسیدن آن روز میجنگیدند و کار میکردند بدون خستگی و ارامش و بدون ترحم به خود. چهار سال سخت در آرزو بودند. تا این که بالاخره جهت موعود پدیدار شد- جهت پیشروی به سوی برلین! پرچمهای کوچک روی نقشهای که در راهرو آویزان بود به خود پایتخت رایش هیتلری رسیده و آن را از هر طرف احاطه کرده و محاصره کرده بودند.
آن روز در کلینیک همه با صدای بلند و با هیجان حرف میزدند، انگار همگی دمی به خم زده بودند گرچه مقررات سختی که پروفسور پرئوبراژنسکی برقرار کرده بود هر نوع امکان نفوذ مشروبات الکلی را منتفی کرده بود.
هیچکس نمینالید، اخ و اوخ نمیکرد، قر نمی زد و مچتنی که تمام مدت به فکر آن بود که بینا خواهد شد یا نه،در اسارت این خبر، معلوم نیست چرا اطمینان پیدا کرده بود که بینا خواهد شد. و آن روز مچتنی به فکر چشم تیره بخت خودش نبود بلکه مدام سعی میکرد نقشه اروپا را مجسم کند و در ذهن خط جبهه اول ارکرائین را احیاء نماید و برای خودش مجسم سازد که گروهانش از آن وجب خاک بیگانه در آن سوی رود اودر که در نبرد به خاطر ان روشنایی برای سروان مچتنی خاموش شد چقدر جلو رفته است.
شب هم، هنگام آتش بازی عادی شبانه، همه زخمیها، منجمله زخمیهای نابینا کنارپنجرهها جمع شدند زیرا روشنایی آتش بازی از انجا به خوبی برای افراد بینا نمایان بود. همه به صدای شلیکهای سلام توپخانه گوش میدادند و با رضایت خاطر احساس میکردند که شلیکها چگونه دیوارهای کلینیک قدیمی را تکان می دادند و ظروف مدرج را روی پاتختیها به صدا در میآوردند.
آن شب پروفسور پرئوبراژنسکی ضمن سرکشی معمولی خود به بیماران کنار تخت مچتنی ایستاد و گفت:
- خوب، حال قهرمان اودر چطوره؟
و وقتی کلمه همیشگی «عادیه» را شنید دلگیر شد. دلخور شد و با صدای آرامی گفت:
- عادیه! عادیه یعنی چه؟ شما تحت عمل جراحی منحصر به فردی قرار گرفتهاید که شاید وارد تاریخ چشم پزشکی شود. دربارهی این عمل جراحی میتوان مقاله نوشت. آن وقت میگوید: «عادیه»! حالا شما خودتان در حکم عدول از موازین و معیارها هستید. چشم شما اگر بینا شود ممکن است بهترین شاهکار من شود.
- اگر بینا شود... خوب، چه وقت اطلاع پیدا میکنم که بینا میشود یا نه؟
- صبر داشته باشید، دوست من، صبر! به طوری که کوزما پروتکف معروف گفته عجله فقط به درد گرفتن ساسها میخورد. مردم هم دقیقتر گفتهاند که عجله کار شیطان است.
- خوب، لااقل امیدی هست؟ امید؟
- به طوری که در یک رمانس رقت آور خوانده میشود: ایمان داشته باش، امیدوار باش و انتظار بکش... باشد سروان، بیایید فکر کنیم که این مسئله را تا آخر حل کردهایم.
بعد تکرار کرد:
- ایمان داشته باش، امیدوار باش و انتظار بکش...
با این که یک دست آنیوتا هنوز پانسمان داشت، دختر فرصت میکرد جای پرستارها کار کند و شبها کتابخوانیهای خود را ادامه میداد. در ضمن وقت پیدا میکرد که با مچتنی گردش کند. آن ها در پارک بیمارستان قدم می زدند و اصطکاک اشعه خورشید را با پوست صورتشان احساس میکردند و همهمه ملایم برگ های سبز و جوان را میشنیدند. بیمارانی که در پارک گردش میکردند و دانشجویانی که برای استنشاق هوای صاف و پاکیزه از ساختمان خارج میشدند به قیافه این جفت جدایی ناپذیر عادت کرده بودند.
روزی که اعلام کردند که جبهه اول بلاروسی در حومه برلین وارد نبرد شد و جبهه اول اوکرایین پایتخت آلمان را از جنوب غرب مورد حمله قرار میدهد مچتنی با آنیوتا زیر آفتاب روی نیمکت کهنهای که رنگش پوسته پوسته شده بود نشسته بودند سروان که در حالت شور و شوق خاصی بود ناگهان بیاختیار آنیوتا را بغل کرد و دختر را به سینه خودش چسباند و او را بوسید.
آنیوتا مخالفت نکرد ولی جواب بوسهاش را نداد. فقط کمی خودش را کنار کشید و گفت:
- دارند به طرف اینجا میایند.
بعد برخاست و مچتنی را دنبال خودش کشید.
- بیایید برویم. افتاب رفت و من نمیدانم چرا سردم شده.
وقتی که مچتنی به اطاق خودش برگشت در اطراف گفته دختر که «دارند به طرف اینجا میآیند» به تفکر پرداخت. در واقع یکی داشت نزدیک میشد یا این که دختر این حرف را از روی نزاکت زده بود که مودبانه او را سر جای خودش بنشاند. اگر حقیقتا کسی در حال نزدیک شدن بود یعنی آنیوتا مخالفتی نداشت که همه چیز در محیط مناسبتری تکرار شود. ولی اگر حقه و کلک باشد آن وقت چی؟.. آن وقت چی؟...
مچتنی به این فکر افتاد که این موضوع را باید روشن کرد.
حالا دیگر او شکی نداشت که دختر را دوست دارد، حقیقتا این دختر را که سرنوشت او را سر راهش قرار داد دوست دارد. و همین عشق، همین عشق و علاقه واقعی او را در رفتار با دختر نامطمئن و محجوب و حتی بزدل میساخت.
مچتنی به این احساس خودش اطمینان مطلق داشت و هرگاه لااقل صدا و صدای قدمهای او را از دور می شنید احساس شادی میکرد. وقتی دختر روی تخت یکی از هم اطاقیها مینشست و بااو حرفی میزد حسادت میکرد. حسادتش در مورد پروفسور پرئوبراژنسکی هم گل میکرد زیرا پروفسور دوستی شوخی آمیزی با دختر برقرار کرده بود که مایه تعجب تمامی کلینیک میشد. حسادت میکرد که این مرد مسن با صدای غرانی که انگار از ته خم در میآمد گاهی شبها که کلینیک ساکت میشد آنیوتا را به قول خودش به «پناهگاهش» دعوت میکرد و از او با قهوه و آب نبات پذیرایی مینمود.
درباره زندگی خصوصی «خدای چشم پزشکی» در کلینیک حرفهای گوناگون میزدند همه به درستی میدانستند که او که پسر ارشدش دکترا در علوم داشت، با زنی ازدواج کرده بود که از نظر سنی سه بار از خودش جوانتر بود. میدانستند که در خانه او، همسرش فرمانروای مطلق بود و به همین علت پروفسور که در سال سخت جنگ، مانند تمام پرسنلی که در شرایط سربازخانه زندگی میکردند تاکنون نیز در اطاق کارش زندگی میکرد و به ندرت به خانه برمیگشت. در ضمن بدگویی هم میکردند که پروفسور ضمن رهایی از دست همسر جوان سلیطهاش بدش نمیآمد پرستار خوشگلی را به «پناهگاه» خودش دعوت کند. این شایعات به گوش مچتنی هم میرسید و به همین علت موقعی که آنیوتا ساده لوحانه به او میگفت که دوباره به اطاق کار پروفسور رفته است و با او راجع به موضوعات مختلف حرف زده است مچتنی سر تا پا منجمد می شد. و این حسادت که جایی برای خروج نداشت مدام افزایش مییافت. گاهی به نظرش میامد که از شخصی که این همه به او خوبی کرده است دارد بیزار میشود.
ولی مچتنی احساس حسادت و عشق خودش را نسبت به آنیوتا از هر جهت پنهان میکرد. ای کاش میتوانست اطمینان داشته باشد که چشمش بینا خواهد شد! و تا موقعی که این موضوع روشن نیست مگر او حق دارد این موجود جوان، این دختر را که زندگیش را نجات داد و حالا این همه به او خدمت میکند، محکوم به داشتن نقش یک پرستار خانگی شوهر کور و نابینایی سازد که این همه گرفتاری تولید خواهد کرد، و شوهری که حتی قادر نخواهد بود زندگی نسبتا خوبی برای همسرش فراهم سازد؟ به همین جهت واقعه کوچکی که در پارک اتفاق افتاد، موقعی که طردش نکردند، نه، ولی جواب آغوش بوسهاش را ندادند این همه ناراحت و نگرانش کرد.
نه او حق ندارد بعد از این کاری نظیر این کار به خودش اجازه دهد! وقتی پانسمانش را باز کنند و معلوم شود که چشمش بینا شده است آن وقت بیمحابا به آنیوتا پیشنهاد خواهد کرد همسرش شود...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت بیست و دوم مطالعه نمایید.