کلیسا تا خانه بیش از سیصد قدم فاصله نداشت. روزی روشن و آرام ولی اندکی سرد بود. زنگهای کلیسا هنوز صدا میکرد. اسنکیریوف مبهوت ولی همچنان با حرارت عقب تابوت میدوید. پالتو کوتاهی بتن و کلاه بزرگ نمدی خود ا به دست داشت و فوق العاده نگران به نظر میرسید. هنگامی میکوشید سر تابوت را نگاه دارد و بدینطریق برندگان تابوت را ناراحت میکرد. زمانی در کنار تابوت راه میرفت و میکوشید به وسیلهای کاری انجام دهد.
گلی به میان برف افتاد و او با شتاب ان را برداشت چنانچه گفتی از میان رفتن این گل اهمیت خارقالعادهای داد. سپس با وحشت چنین فریاد برآورد:
- اما قرص نان چه؟ قرص نان فراموش شده است!
بچهها به یادش آوردند نان را در جیبش نهاده است. بنابراین آن را از جیب درآورد و ارام شد و انگاه به آلیوشا چنین گفت:
- ایلیوشا خودش وصیت کرده است. او یک شب خوابیده بود و من در کنارش نشسته بودم. ناگهان به من چنین گفت: پدر وقتی مرا به خاک میسپرند یک قرص نان بر روی قبر من ریز ریز کن تا گنجشکان بیایند. من صدای پرواز آنها را خواهم شنید و از این که تنها نیستم خرسند خواهم شد.
آلیوشا گفت:
- بسیار خوب! باید گاهی بر سر قبر او نان خرد کرد.
سروان چنانچه گفتی از شنیدن این سخن جان تازهای گرفت گفت:
- آری! هر روز! هر روز.
بالاخره رسیدند و تابوت را در وسط صحن کلیسا قرار دادند و کودکان آن را احاطه کردند و در تمام مدت مراسم به حال احترام ایستادند. کلیسا بسیار قدیمی و غمناک بود. بسیاری از تصاویر و تابلوهای مقدسان دوره و یا تزیینی نداشتند اما ظاهراً در این قبیل کلیساها آدمی بهتر و راحتتر نماز میخواند. هنگام نماز سروان اندکی آرام شد گواینکه در برخی لحظات همان فعالیت بیمورد را ابراز میداشت. گاهی به تابوت نزدیک میشد تا پارچه ابریشمی را که بر پیشانی مرده انداخته بودند مرتب کند، زمانی چون شمعی از شمعدان میافتاد با شتاب به طرف آن میشتافت و بار دیگر با دقت ان را در شمعدان میگذاشت. سپس مدتی با قیافهی متفکر و مبهوت بالای سر تابوت میایستاد. پس از پایان مراسم دعا او ناگهان آهسته به آلیوشا گفت که چنانچه باید دعا را نخواندند لکن راجع به عقیده خود توضیحی نداد. هنگامی که سرود «فرشتگان» را میخواندند با سایرین شروع به خواندن کردن لکن ناگهان خاموش شد و به زانو درآمد و سر خود را بر روی سنگ کلیسا نهاد و مدت مدیدی به همین حال باقی ماند. سپس نماز مخصوص مرده خواندند و شمع تقسیم کردند. پدر تیره بخت شروع به جنب و جوش نمود لکن سرودهای سوگواری که فوقالعاده مهیج و موثر بود ظاهرا قلبش را بیدار و منقلب کرد. ناگهان تاب مقاومت را از دست داد و نخست در حالی که صدای گریهاش را خفه میکرد شروع به گریستن کرد لکن بعدا بدون آن که بتواند خودداری کند به صدای بلند گریست موقعی که وقت خداحافظی رسید و میخواستند سر تابوت را ببندند او با دو دست به تابوت چسبید چنانچه گفتی قصد دارد مانع بستن آن گردد و آنگاه با حرص و ولع هر چه تمامتر شروع به بوسیدن لبان فرزند تیره بخت خود نمود. بالاخره توانستند او را آرام کنند و میخواستند او را ببرند که ناگهان دست خود را دراز کرد و چند گل از روی تابوت ربود و شروع به نگریستن انها کرد. سپس فکر جدیدی به مخیلهاش راه یافت به طوری که یک لحظه پیرامون خویش را فراموش کرد و به تدریج غرق در تفکر شد و با برداشتن تابوت مخالفتی نکرد.
قبر نزدیک کلیسا و حتی در محوطه آن واقع بود. زمین ان بسیار هم گران خریداری شده بود پول زمین را کاترینا ایوانوونا پرداخته بود. پس از انجام مراسم معمول گورکنان تابوت را پایین کشیدند. اسنکیریوف در حالی که دستهی گلی به دست داشت آن قدر بر روی گودال با زخم شده بود که کودکان ترسیدند و از پالتو او گرفتند و او را به عقب کشیدند. اما او گفتی نمیداند در پیرامونش چه میکنند؟ هنگامی که شروع به پر کردن گودال کردند با چهرهای متفکر خاکی را در گودال ریخته میشد نشان داد و شروع به شرح دادن چیزی کرد لکن هیچکس مقصودش را در نیافت و خودش خاموش شد آنگاه به او اطلاع دادند که هنگام ریز کردن نان فرا رسیده است. در این هنگام او بار دیگر حرارت زیادی به خرج داد و با شتاب نان را از جیبش به در آورد و آن را خردکرد و روی گور ریخت در حالی که با قیافهای متفکر مرتب میگفت: «بیایید کودکان من! بیایید ای گنجشکان!» یکی از کودکان به او گفت گلهایی که بدست دارد ناراحتش میکنند و بهتر است ان را به کسی دیگر بدهد اما او از رها کردن گلها خودداری کرد و حتی از این فکر بسیار متوحش به نظر رسید چنانچه گفتی قصد دارند این گلها را برای همیشه از او بگیرند. سپس چون اطمینان یافت که همه کارها پایان یافته و نان هم خرد شده است برای آخرین بار نگاهی به قبر افکند و ناگهان به عقب برگشت و آهسته به طرف در خروجی روان گردید. با این همه قدمهایش بیش از بیش تند میشد و شتاب میکرد به طوری که سرانجام تقریبا میدوید. آلیوشا و بچهها او را ترک نمیکردند. ناگهان چنین فریاد برآورد:
- گل برای مادر! گل برای مادر! مادر را آزردند!
یکی از کودکان به او گفت کلاهش را بر سر بگذارد زیرا هوا سرد میشد اما او برآشفت و کلاه خود را به میان برف انداخت و چنین فریاد کد، «من دیگر آن را نمیخواهم، نمیخواهم!» اسموروف کوچک کلاه را برداشت. همه کودکان اشک میریختند به ویژه کولیا و شاگردی که نام بانیان شهر تروا را کشف کرده بود. اما اسموروف که کلاه سروان را به دست گرفته بود در اثنایی که میگریست نتوانست از برداشتن پاره آجری که برف را سرخ کرده بود خودداری کند. آن را برداشت و به طرف یک دسته گنجشک نشانه رفت لکن پاره آجر به هدف نرسید و سپس گریه کنان راه خویش را ادامه داد. در عرض راه اسنکیریوف ناگهان ایستاد و لحظهای بیحرکت ماند چنانچه گفتی فکری به ذهنش خطور کرد و برگشت و شتابان به طرف قبر روان شد. اما کودکان خود را به او رسانیدند و بیدرنگ از همه طرف او را گرفتند. آنگاه از فرط ضعف بر روی برف افتاد و در حالی که دست و پا میزد و میگریست چنین فریاد میکرد:
«ایلیوشا! ای پسر عزیزم! ایلیوشا!»
آلیوشا و کولیا او را از جای بلند کردند و از او تقاضا نمودند که باز گردد در حالی که بیش از پیش او را دلداری میدادند. کولیا با ناراحتی هر چه تمامتر سعی میکرد صحبت کند ولی نمیتوانست با کلمات مقطعی میگفت:
- سروان .... بس است.... یک مرد دلیر باید همه چیز را تحمل کند.
آلیوشا گفت:
- گلها خراب میشود مادر در انتظار آنهاست. از این که گلها را به او ندادید گریه میکند. تختخواب ایلیوشا هنوز آنجاست.
سروان چون این نکته را به یاد آورد فریاد کرد:
- آری! آری! راست است نزد مادر برویم.
سپس با وحشت افزود:
- باید تختخواب را برداریم.
این بگفت و شتابان به طرف خانه روان گردید. اما خانه آنقدر دور بود که همه با هم به مقصد رسیدند. اسنکیریوف با حرکتی سریع در را باز کرد و زنش را که چند لحظه پیش نسبت به او ابراز خشونت کرده بود مخاطب قرار داد و گفت:
- مادر عزیز! ایلیوشا برای تو گل فرستاده است! پاهای تو اینقدر درد میکند!
این بگفت و چند گل یخ زده را که پر از برف شده بود به او سپرد. اما در همان لحظه در گوشهای نزدیک تختخواب کفشهای مرده را که زن صاحب خانه مرتب کرده بوده مشاهده کرد. کفشهای زرد کهنه و وصله داری بود. ناگهان دستهای خود را به طرف آسمان بلند کرد و سپس به زانو افتاد و یکی از کفشها را برداشت و با حرص و ولع هر چه تمامتر آن را غرق بوسه نمود در حالیکه مرتب تکرار میکرد: «عزیزم ایلیوشا! عزیزم! پاهای تو اکنون کجاست؟»
زن دیوانه با صدای دلخراشی فریاد کرد:
- او را کجا بردی؟
نینوچکا نیز که خودداری نتوانست کرد سیلاب اشک از دیدگان جاری ساخت. کولیاهم از اطاق گریخت و همه کودکان عقب او روان شدند. پس از لحظهای آلیوشا نیز به نوبه خود از اطاق خارج شد و بکولیا چنین گفت:
- بگذاریم آنان گریه کنند. اکنون آرام کردن آنان محال است. لحظهای صبر کنیم و سپس بر میگردیم.
کولیا گفت:
- آری ممکن نیست چیزی به آنان گفت به راستی که وحشت انگیز است.
آنگاه در حالی که صدایش را اهسته کرد تا کسی جز آلیوشا سخنش را نشنود گفت:
- میدانید کارامازوف من آنقدر متأثر هستم! اگر ممکن بود او را زنده کرد حاضر بودم انچه در جهان دارم بدهم.
آلیوشا گفت:
- من هم میدهم.
- عقیده شما چیست؟ آیا شب باید برگردیم؟ او ممکن است مست شود.
- ممکن است، ما دو نفر تنها خواهیم آمد. کافی است. ساعتی را با نینوچکا و مادرش به سر خواهیم برد. هر گاه همه با هم برگردیم خاطرات دردناکی را در ذهنش تجدید خواهیم کرد.
- زن صاحبخانه مشغول تهیه مراسم است. تصور میکنم غذای تذکر تهیه کرده است. کشیش هم میآید. کارامازوف! آیا لازم است ما نیز بمانیم؟
- البته.
- آه! کارامازوف! همه اینها عجیب است! آنان در این لحظه رنج میبرند و اینک دیگران باید در حضورشان کلوچه بخورند. در مذهب ما چیزهای عجیب و غریبی وجود دارد!
کودکی که میدانست بانیان تروا چه کسانی هستند گفت:
- تصور میکنم ماهی دودی هم آماده کردهاند.
کولیا با لحن خشمناکی به او نهیب داد:
- کاراچف! جداً از تو تقاضا دارم با این مهملات در صحبت ما مداخله نکنی به ویژه برای ان که کسی با تو صحبت نکرده است و حتی میل ندارد از وجودت آگاه باشد.
کارامازوف تا بنا گوش سرخ شد ولی چیزی نگفت.
همه به آهستگی به راه افتادند که ناگهان اسموروف چنین فریاد کرد:
- این همان سنگ ایلیوشاست که میخواستند او را در نزدیک آن به خاک سپارند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در برادران کارامازوف (قسمت آخر) مطالعه نمایید.