چند روزي ميشد كه مژگان قهر كرده بود و با دو دخترش به خانهي پدرياش رفته بود. ذبي آن شب در انباري زيرپلهي خانهشان تعداد زيادي عروسك يكشكل و يكاندازه پيدا كرده بود. عروسكهايي كه مژگان از طريق آگهي روزنامه سفارش درست کردنشان را گرفته بود تا كمك خرج او بشود. اما همهي اين زحمات با يک درگيري شديد به يک رنج بيپايان ختم شد. حالا چند روزي است که ذبي در خانه نشسته به اتفاقات چند روز گذشته فکر ميکند. بارها و بارها همهي جزئيات را کنار هم ميگذارد اما هر بار بيش از پيش مأيوس و نااميد ميشود. شيشه مشجر شكستهي درِ اتاق، دعواي آن شب را بارها برايش زنده ميكند. ذبي با دست بخيه خوردهاش نه ديگر ميتوانست سركار برود و نه ميتوانست در خانه بماند. او بيقرار و بلاتكليف بدون خواب و خوراك ناچار خانهنشين شده بود. او پس از اين پا آن پا كردنهاي بسيار سرانجام بالا رفت و درب آپارتمان خديجه خانم را زد.
خديجه خانم: سلام پسرم بيا تو
ذبي: مزاحم نميشم…
خديجه خانم: چندبار برات غذا آوردم در و باز نكردي! شدي پوست و استخون مادر…
ذبي: شايد خواب بودم صداي در و نشنيدم… خديجه خانم، اون تيكه كاغذ آگهي روزنامه دستتونه؟
خديجه خانم: آره فكر كنم… از مژگان چه خبر؟
ذبي: فكر نكنم ديگه مژگان برگرده… باباش گفته با اين تهمتي كه به دخترش زدم اگه مژگانم بخواد بياد اون نميذاره…
خديجه خانم: اي بابا!
خديجه خانم براي چند لحظه داخل خانه رفته برميگردد.
خديجه خانم: پسرم نميدونم كجا گذاشتمش… شمارهي اين مرتيكه رو ميخواي چيكار؟ تلفن و كه جواب نميده!
ذبي: من پيداش ميكنم. بلاخره بايد يكي بهش حالي كنه كه سر يه زن كلاه گذاشتن به اين راحتيها هم نيست.
خديجه خانم: پسرم شيطون و لعنت كن، نذار بد پشت بد بياد. من خودم ميرم دنبال زن و بچهت…
صبح روز بعد ذبي كار نقاشي ساختماني را كه بعد از چند ماه انتظار و بيکاري گرفته بود، همانطور نيمهكاره به دو كارگر روز مزدش، واگذار كرد و با بخشي از چند صدتومان پولي كه به دستش آمده بود هزينهي تعمير موتورش را به موتورسازي پرداخت كرد و موتور را تحويل گرفت. پس از آن به خانه رفت تا مابقي کرايه خانهي عقب افتاده ماه قبل را به آقا منوچهر بدهد. او رفت طبقه دوم و در خانه آقا منوچهر را زد.
ذبي: آقا منوچهر سلام. اين دويست تومن، ببخشيد…
آقا منوچهر: قابلي نداشت من که اون روز گفتم کرايه مسئلهاي نيست.
ذبي: دستتون درد نكنه… اون يارو وانتيه هم براي زن ام توي گوني کار ميآورده.
آقا منوچهر: بله، حتماً همين طوره، بنده فقط گفتم شما در جريان باشي.
سپس ذبي به زيرزمين رفته يكي از عروسكها را برداشته با خود به مغازهي اسباببازي فروشي محله مي برد.
ذبي: حاجي يه نگاهي به اين عروسك بنداز اگه به دردت ميخوره يه سي چهل تايي دارم، برات بيارم بفروشي؟
مغازهدار: به دردم نميخوره.
ذبي: يه نگاه بكن شايد به دردت بخوره… من فقط پول مايه شو ميخوام.
مغازهدار: از اين عروسكها من زياد ديدم، تو اين چن وقته چن نفر ديگه هم از اين عروسكا آوردن اينجا بذارن تا من براشون بفروشم، معلوم نيست كدوم حروملقمهاي اينارو آورده انداخته به اين بدبختا گذاشته رفته پي كارش… اما اينا راس كار من نيست.
ذبي منصرف شده به خانه برميگردد سر راه پيرزني را ميبيند كه كنار خيابان بساط كرده و از همان عروسكها ميفروشد. سراغ پيرزن ميرود.
ذبي: مادر يه چندتايي از اين عروسكها دارم برات بيارم بفروشيشون؟
پيرزن: نه والا. از سر ناچاريه… اينارو گرفتم كه تو خونه درست كنم اما نيومده ببرتشون، مونده رو دستم.
ذبي: اسم اوني که اين عروسکها رو برات آورد و ميدوني؟ چندوقته از اين عروسكها برات ميياره؟
پيرزن: يه مردي با وانت ميآورد… يه شش هفت ماهي ميشه، هر دفعه سر ده – پونزده روز مياومد دستمزد من و ميداد، كارا رو ميبرد. ايندفعه نميدونم چي شد، رفت ديگه برنگشت… پسرم و دنبالش بازار هم فرستادم اما پيداش نكرد!
ذبي: مگه بازار مغازه داره؟
پيرزن: مغازه نداره، به بازار جنس ميداد دفعهي اول – دوم، پسرم از بازار وسايل عروسكا رو ميگرفت ميآورد و من درست ميكردم، بعد از اون خودش كارا رو با وانت ميآورد جلو در خونه بهم ميداد…
ذبي آدرس بازار عروسكفروشها را نصفهونيمه از پيرزن ميگيرد و ميرود بازار. در بازار از پله نوروز خان ميگذرد و وارد خياباني ميشود كه مسجد بينالحرمين در آن است از آنجا به بعد پرسان پرسان ميرود تا به پاساژ گلستان ميرسد. در آنجا عروسك را به چند مغازهدار نشان ميدهد و سراغ مردي كه آن عروسكها را به بازار ميآورد را ميگيرد كسي خبري از او ندارد. تا اينکه كارگري كه با چهارچرخه كار ميكند به ذبي آدرس مغازهاي را ميدهد كه از آن عروسكها ميفروشد. ذبي مغازه را در طبقه دوم پاساژ پيدا ميكند و وارد مغازه ميشود. مغازه پر از گونيهاي دوخته شده عروسك است با تعدادي عروسك باز كه نامرتب در چند قفسه چيده شدهاند، بوي تخمه فضاي مغازه را پر کرده بود، فروشنده و شاگرد مغازه هر دو مشتشان پر از تخمهي آفتابگردان است و روي ميز قهوهاي رنگ جلويشان کيسهاي پر از پوست تخمه قرار دارد.
ذبي: سلام… آقا از اين مدل عروسكا داريد؟
فروشنده: از اون كارا ديگه نمياريم.
ذبي: من يه سيصدتايي از اينا ميخوام.
فروشنده: بيا اين نمونهها رو ببين اينا الان توي بازار بيشتر خواهان داره… قيمتش ام خيلي مناسبتره
ذبي: من فقط از اين مدل ميخوام.
فروشنده: اين نمونههاي خارجي خيلي كاراي شيكين، فروششام عاليه!
ذبي: من سرايداره مدرسه دخترونهام. فقط بهم گفتن اين مدلي بخرم، ميخوان به دخترا جايزه بدن.
فروشنده: اصغر شماره فتاح و بگير
اصغر: آقا كارگاهش تعطيله
فروشنده: شمارهي خونهشو بگير…
شاگرد مغازه با بيحوصلگي خم شده از كشوي ميز يك دفترچه كهنه بيرون ميکشد و از داخل آن شمارهاي را پيدا كرده، اعداد را بلند و شمرده ميخواند. فروشنده در حالي که گوشي را دم گوشش چسبانده، پسماندهي پوست تخمه را تف ميکند و شماره را ميگيرد.
فروشنده: سلام آقا فتاح…
ذبي آدرس فتاح را از فروشنده گرفته سوار موتورش ميشود و سراغ آدرس ميرود. آدرس يك خانه مسكوني نيمهساز آجريست. ذبي چندبار در ميزند تا اينكه جوان خوش بنيهاي با سر تراشيده در را باز ميكند.
ذبي: اومدم سفارش عروسك بدم
جوان: بابا بيا كارت دارن
مردي حدوداً پنجاه ساله با موهاي فر و سبيل پرپشت درحاليكه سيگاري روي لب دارد، سرش را از زير زمين بيرون ميآورد و به ذبي اشاره ميكند كه داخل شود. ذبي داخل حياط ميشود و چشمش به يک وانت قهوهاي ميافتد که گوشهي حياط پارک شده است. از پلههاي شکستهي زيرزمين پايين ميرود و پشت سر فتاح وارد کارگاه ميشود و خودش را در محاصرهي عروسكهاي آشناي يكشكل و يكاندازه ميبيند. عروسكها در بستههاي پلاستيكي دهتايي، از زمين تا سقف چيده شدهاند. صداي فتاح از ته کارگاه به گوش ميرسد. ذبي ايستاده نگاهي به حياط ميكند و ميبيند كه جوان پلهها را بالا رفته وارد خانه ميشود. ذبي اندكي خيالش راحت ميشود و به دنبال فتاح ميرود. در انتهاي زيرزمين ميز كوچكي است كه ظاهراً دفتر دستك فتاح آنجاست. در كنار ميز چند چرخ خياطي قرار دارد كه از گرد و خاكي كه رويش نشسته مشخص است كه ماههاست كسي با آنها كار نكرده است. فتاح روي صندلي مينشيند و دفتر سفارشاتش را بيرون ميآورد، بعد تهسيگارش را داخل زيرسيگاري پر از خاكستر خاموش ميكند و سيگار بعدي را روشن ميكند.
فتاح: چندتا ميخواي؟
ذبي: دويست، سيصدتا.
فتاح: سيصدتا… ميبري؟ وسيله داري؟
ذبي: نه، اومدم فعلاً سفارش بدم، الان پول پيشم نيست.
فتاح: خب از همون جا تلفني سفارشت و ميدادي ديگه چرا اينهمه راه و اومدي!… وسيله داري؟
ذبي: با موتورم.
فتاح: داري يه مبلغي الان بده… جنسات و بردار ببر… بهت شماره كارت ميدم بقيه پول و بريزي.
فتاح بلند شده از يك ستون نيمه چيده شده عروسك، با چابكي شروع به چيدن بستههاي دهتايي عروسك داخل يك گوني بزرگ ميكند.
عرق سردي روي پيشاني ذبي مينشيند، دست بخيه خوردهي او گزگز ميكند. ذبي با چشماني قرمز و مضطرب که نشان از چند شب بيخوابي دارد به اطراف نگاهي ميگرداند تا وسيلهي مناسبي براي ناكار كردن فتاح پيدا كند… هيچ چيز به درد بخوري در اطراف نميبيند تا اينكه چشمش به يك آچار فرانسه ميافتد كه روي يكي از چرخهاي خياطي قرار گرفته است. فتاح چشمش به ذبي ميافتد.
فتاح: حالت خوش نيست؟!
ذبي: صبحونه نخوردم كمي ضعف دارم.
ذبي آهسته به سمت چرخ خياطي رفته آچار را برميدارد. فتاح ذبي را ميبيند كه با رنگ و روي پريده آچار را در دست گرفته سبك و سنگين ميكند.
فتاح: اين عروسكا نه مواد بازيافتي داره نه بو ميده. جنساي خارجياي كه الان تو بازار ريخته، تمام از آشغال بازيافتي درست شده… اگه بتوني برام از مدرسههاي ديگه سفارش بگيري تا ۴۰درصد به خودت پورسانت ميدم.
فتاح برميگردد كه سر قرقرهي نخ را بردارد تا سر گوني را ببندد در اين لحظه ذبي با آچار بسمت فتاح حمله ميكند و دو ضربهي سريع و محكم به سر فتاح ميكوبد. فتاح روي زمين ميافتد و خون قرمز كف زيرزمين جاري ميشود.
ذبي چند لحظه بيحركت ايستاده به فتاح نگاه ميكند. فتاح روي زمين بيحركت مانده است با چشمان هشيار به ذبي نگاه ميكند مثل اينكه منتظر حركت بعدي اوست. ناگهان پسر فتاح وارد زير زمين ميشود. به محض ظاهر شدن او ذبي آچار خونآلود را زمين مي اندازد. سر آچار آغشته به خون فتاح است و دستهي آن آغشته به خون دست ذبي است. بخيه دست ذبي دهان باز كرده از آن خون جاري شده است. ذبي هيچ برنامهاي براي بعد از ناكار كردن فتاح نداشت و همانطور بلاتكليف ايستاده است. پسر فتاح با تعجب جلو آمده نگاهي به پدرش ميكند كه غرق خون كف كارگاه افتاده است. به يكباره مثل يك گاو وحشي يقهي گلوگشاد كاپشن ذبي را گرفته او را به در و ديوار ميكوبد. فتاح خونآلود و گيج، در حالي كه تلوتلو ميخورد از زمين بلند ميشود.
فتاح: ممد ولش كن
ممد: كثافت من تو رو زنده نميذارم از اينجا بري
فتاح: گفتم ولش كن، تو برو كنار… برای چي من و زدي؟
ذبي: برای اينكه ديگه پول يه زن بدبخت و بالانكشي
فتاح: چه پولي!
ذبي: تلفنت و جواب بده، ميفهمي كلاه چند تا بدبخت و برداشتي فلنگ و بستي…
ممد: بوزينه… تو سر چندرغاز داشتي باباي من و ميكشتي!
ذبي: باباي تو سر دويست هزارتومن زندگي منو به باد داد… اگر ديرتر مياومدي به ولله ميكشتمش الانم من نميترسم، من و بُكشيد يا تحويل پليس بديد… من پشيمون نيستم.
فتاح: ممد تو برو بالا يه چيز بيار سر من و ببند.
ممد: بذار اين پدر سگ و بكنم تو مستراح در نره…
فتاح: تو برو باند و دوا گلي بيار كاريت با اين نباشه.
فتاح چند قدم ممد را تا پلهها همراهي ميكند. ممد با بيميلي به سمت پلهها ميرود بعد با عجله پلهها را دوتا يكي كرده به طبقهي بالا ميرسد.
فتاح: من الان تو اين وضعيت سر در نميارم تو چي ميگي. هيچ پوليام براي ضرر زيانت ندارم كه بدم. هرچي به دردت ميخوره از كارگاه بردار و قبل از اينكه اين پسره بياد کار دست هممون بده، از اينجا برو…
ذبي خم شده، آچار فرانسهي خونآلود را از كف كارگاه برميدارد و با قدمهاي لرزان، خود را به پلهها ميرساند. او با دست زخمي ديوار آجري زيرزمين را گرفته به کندي پلهها را بالا ميرود.