این که می گویند- بدبختی یکه و تنها به سراغ آدم نمیاید کاملا درست است: من، هم بیکار بودم، هم بیپول، هم عاشق، و هم در دادگاه بر علیه من دو فقره ادعا اقامه کرده بودند ضمنا باید بگویم درناکترین و بدترین بیماریهایی که برای بشر وجود دارد بواسیر است، که من به این مرض هم دچار بودم.
دعواهایی که بر علیه من اقامه شده بود، گمان نمیکنم مورد توجه و علاقه شما باشد. ولی اگر بگویم که دادستان برای من ادعانامهای تنظیم کرده بود که مرا به بیست و دو سال حبس محکوم کنند، در این صورت شما به بلایی که دامنگیر من شده بود، بهتر پی خواهید برد.
و اما موضوع بیکاری من اینطور شروع شد:
در یک موسسه، با حقوق صد لیره در هفته کار میکردم.
رئیس به من گفت:
«- وضع کار خوب نیست؛ مزد هفتگی تو را به پنجاه لیره تقلیل میدهم.
هفته بعد اعلام کرد که:
«- وضع کار بدتر شده؛ مزدت را به بیست و پنج لیره در هفته تقلیل میدهم.
یک ماه نگذشته بود که دوباره گفت:
«- مجبورم مزد تو را به ده لیره تقلیل بدهم.
حس کنجکاوی من تحریک شده بود و میخواستم بدانم که رئیسم تا چه مبلغ دیگر میتواند مزدم را تقلیل بدهد.
عاقبت گفت:
«- میدانی چیست؟ من اصلا دیگر نمیتوانم مزدی به تو بدهم.
در جواب رئیس گفتم:
«- ارباب! چاره چیست؟ من حاضرم مجانی کار کنم.
رئیس گفت:
«- احمقی که بخواهد مجانی کار کند به درد من نمیخورد.
و مرا از کار اخراج کرد.
شخص دیگری را با صد و پنجاه لیره در هفته جای من استخدام کردند. در گواهینامهای که رئیسمان به دست من داد نوشته شده بود که: «حاضر است مجانی کار کند». بنابراین من دیگر هیچ جا نمیتوانستم کاری پیدا کنم.
راجع به گرفتاری و نگرانی پولی خودم هم دو کلمه برایتان بگویم:
دو روز بود یک تکه نان نخورده بودم.
و اما رنج عدم موفقیت در عشق،بیش از همۀ اینها بود معشوقۀ من دختر هجده سالهای بود که با همۀ مردان اسلامبول جیک و پیک داشت جز با من!- فقط نسبت به من بود که میل و رغبتی ابراز نمیکرد و به هیچ یک از نامههایی که برایش مینوشتم جواب نمیداد.
دربارۀ بواسیر خودم، و تهدید دادستان در مورد بیست و دو سال زندانی کردن من، و راجع به بیکاری خودم و این که شکمم از گرسنگی چه صداها میکند فکر نمیکردم؛ عدم موفقیت در عشق بزرگتر از همۀ این بدبختیها بود!
برای خاطر این دختر تصمیم گرفته بودم که انتحار کنم تصمیم داشتم او را به چنگ بیاورم و برای آخرین بار عشق خودم را با او در میان بگذارم؛ و اگر دیدم مثل همیشه گفت: «من از آن دخترها نیستم که تو خیال کردهای»، در جواب بهش بگویم:
«من هم از آن مردها نیستم که تو فکر میکنی»...
البته قصد نداشتم که او را بکشم و یا، به عبارتی، صد ضربه زخم کاری بر بردنش وارد سازم؛ فقط تصمیم گرفتم که کار خودم را یکسره کنم.
سر کوچه، کشیک دختره را کشیدم تا بالاخره از دور او را دیدم و به طرفش دویدم. گفتم:
«آه! فرشتۀ عزیزم!...
اما دختر مجال بیشتری به من نداد؛ بلبل زبانی مرا قطع کرد و گفت:
«- فردا در ایستگاه تراموای بایزید همدیگر را میبینیم.
از دستپاچگی چیزی نمانده بود که قلبم بایستد.
آهی کشیدم، دستهایم را به قلبم فشردم و گفتم:
«- یک چنین تشویش و اضطرابی برای قلب من مناسب نیست. عزیزم! فردا کی یکدیگر را ملاقات میکنیم؟
محبوبۀ من گفت:
«- فردا درست سر ساعت ده.
و راهش را گرفت و رفت
چند لحظه دیگر هم من به دنبال او نگاه کردم و ناله کنان با خودم گفتم: «- ساعت ده، سر ساعت ده!...»
در همین موقع کسی مرا صدا کرد و گفت:
«- چته؟ چرا ناله میکنی؟
جواب دادم:
«- برادرجان! از بیماری بواسیر خیلی رنج میبرم کارت ویزیتش را به من داد و گفت:
«- فردا پیش من بیا دوایی بتو میدهم که دردت به کلی زایل میشود.
پرسیدم: «- چه ساعتی بیایم؟ ساعت ده نمیتوانم چون که کار بسیار مهمی دارم.
گفت: «- خیلی خوب؛ ساعت یازده بیا.
فکر کردم که « دخترک خوش و نیک بختی را هم همراه خودش آورده؛ همین که جوابی از دختر بشنوم دوای بواسیر را هم خواهم گرفت. عشق بر همه چیز پیروز میشود!»
همین طور که راه میرفتم و زیر لب میگفتم: «- ای عشق! تو چه معجونی هستی!» با یکی از همکاران اداری سابق خودم مواجه شدم.
گفت: «- کاری پیدا کردی؟
گفتم: «- خیر!
گفت: «- فردا پیش من بیا، کار کوچکی با حقوق دویست لیره در هفته برایت درست میکنم.
از فرط شادی چیزی نمانده بود که دیوانه بشوم. زیر لب گفتم: «- ساعت ده نمیتوانم بیایم؛ ساعت یازده هم همین طور...
گفت: «- ساعت دوازده بیا ناهار را با هم صرف میکنیم.
معلوم میشود در این دنیا نه فقط بدبختیها یکی بعد از دیگری به انسان رو میآورد، بلکه گاهی موفقیتها نیز مانند امواج به انسان حمله ور میشوند. دخترک حامل نیک بختی و خوشی بود. دلم میخواست به وسط میدان بروم و فریاد بکشم:
- ای عشق! چقدر قدرت تو عظیم است!
آشنای دیگری مرا صدا کرد و گفت: «- سلام!
در جواب گفتم: «- سلام!
پرسید: «- لابد پول نداری!
«- تو از کجا میدانی؟
«- اخر وقتی که آدم پول ندارد با خودش حرف میزند.
«- خوب حدس زدی. پول ندارم.
«- فردا پیش من بیا پانصد لیره بهت میدهم هر وقت داشتی پسم میدهی!
«- ساعت ده نمیتوانم بیایم، ساعت یازده هم نمیتوانم، ساعت دوازده هم نمیتوانم.
«- بسیار خوب، دو بعد از ظهر بیا.
تمام این قضایا در مدت نیم ساعت انجام گرفت از فرط شادی شروع کردم به رقصیدن.
یکی از پشت سر گفت: «- دوست عزیزم!»
و مرا در آغوش گرفت.
یکی از رفقای دوران کودکی من بود که از سالها پیش او را ندیده بودم. هنوز دهان باز نکرده بود، که با اطمینان خاطر بهش گفتم:
«- شک ندارم که تو وکیل دعاوی هستی!
«- از کجا میدانی
«- چون که تا حالا هر چه واقع شده بر وفق میل و مرامم بوده فقط احتیاج به یک نفر وکیل دعاوی داشتم؛ و تو هم یقینا وکیل دعاوی هستی.
«- بلی من وکیل هستم... در دادگاه کاری داری؟
«- آن هم عجب کاری!
«- خیلی خوب؛ فردا به دفتر من بیا، وکالتت را قبول میکنم وپول هم ازت نخواهم گرفت.
«- فردا تا ساعت دو بعد از ظهر را هیچ فرصت ندارم.
«- ساعت سه بعد از ظهر بیا!...
تمام غمها و بلاهایی را که دامنگیرم شده بود فراموش کردم.
نمیدانستم چگونه با این شادی و سروری که به من روی آورده بود شب را صبح کنم و در انتظار فردا بمانم.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در ساعت در روی میدان - قسمت آخر مطالعه نمایید.