در سال1945، فقط پنج هزار لیره داشت و با تمام صرفهجوییها و قناعتش، گرانی سرسام آور مایحتاج اولیه، نگذاشته بود از این مقدار جلوتر برود.
در این سال، آن زمین چهار هزار لیره ای، فروخته شده بود و تبدیل شده بود به چهارتا خانۀ قشنگ و حسابی فقط یک تکهاش باقی مانده بود که صاحبش قسم میخورد اگر از شش هزار لیره یک شاهی کمتر بفروشد برایش «صرف نمیکند»!
مدتها پیش، از موضوع «زمین کنار دریا» چشم پوشیده بود: حالا اصلا از «زمین توی شهر» هم صرف نظر کرده بود. راضی شده بود که در اطراف شهر در محلههای بالا نباشد در محلههای متوسط، و در محله های متوسط نبود در محلههای پایین، مننتها البته در اطراف محلات پایین زمینی گیر بیاورد و... گیر نمیآمد!
حالا دیگر کارش از صرفه جویی گذشته بود... نخوردن خصلت ثانویش شده بود و دیگر میشد به طور کلی اسمش را گذاشت: «یک مرد به تمام معنی خسیس!»
نه میخورد، نه میپوشید، نه میزیست: فقط پول جمع میکرد.
رتبۀ اداریش بالا رفته بود. حقوق کارمند اداری هم که زیادتر شده بود و در نتیجه، او هم پول بیشتری به دست میآورد. با وجود این در آخر سال 1950 فقط هفت هزار لیره پول داشت.
«- چی؟ هفت هزار لیره و زمین؟
همه به این حرف میخندیدند...
با این پول نه تنها در شهر، نه تنها در حومه، حتی نوک کوه هم به اندازۀ ساختن یک کله خشت و گلی زمین به آدم نمیدهند! در این روز و روزگار تقریبا یک بیستم ان زمینی را هم که ان اولها دو هزار لیره گفته بودند، از چهل هزار لیره کمتر نمیدادند.
فکر کرد که در هر حال باید پول جمع کرد... برای خریدن خانه با ساختن ان در هر حال باید پول داشت و این کار هم جز با پس انداز بیشتر امکان ندارد!
با سرعت و حدت و شدت بیشتری شروع به پس انداز کرد در عین حال نقشه خانه را هم حاضر و اماده کرده بود: روی هم پنج اتاق در نظر گرفته بود: یک اتاق برای خواب، یکی برای غذاخوری، یک سالن یک اتاق دم دستی و یک اتاق هم برای بچهها... البته این پنج تا اتاق لازم بود که خوب بالاخره، یک دستشویی هم داشته باشد که در آن علاوه بر مستراح معمولی یک مستراح فرنگی هم تعبیه شود...
تصمیم سابقش این بود که خانه، دو طبقه ساخته شود ولی این اواخر نقشه دو طبقه عوض شده بود؛ چون که دیگر با فرا رسیدن سالهای پیری حالی برای بالا و پایین رفتن از پلهها باقی نمیماند... فکر کرده بود منزلش همان یک طبقه باشد و بدون پله.
سال 1954.
مبلغ ذخیره: ده هزار لیره.
وجب به وجب همه جای شهر و اطراف شهر را از پاشنه در کرد: با این مبلغ فقط در یکمجه و یا در دامنههای کارتال میشد زمین کوچکی خرید.
لازم بود باز هم دندان روی جگر بگذارد و هر چه بیشتر پس انداز کند.
«- آخ... اگر میشد یک روزی یک تکه زمین بخرم!
از پنج اتاق، مدتها پیش چشم پوشیده بود. مستراح فرنگی هم از برنامه دستشویی حذف شده بود فقط یک چهار دیواری باقی مانده بود که سقفی روی ان باشد. و تصمیم گرفته بود همین که این چاردیواری ساخته شد ازدواج کند.
1956
آغاز دوران بازنشستگی و معافیت از خدمات دولتی...
افسوس! دیگر با حقوق ایام بازنشستگی هیچ جور نمیشود پس انداز کرد: پولی است که فقط کفاف ناهار و شام بخور و نمیری را میدهد...
کل مدت خدمت 26 سال آزگار
کل مبلغ پس انداز: دوازده هزار لیرۀ ناقابل، ناقابل از آن جهت که نه در شهر و نه در خارج شهر و نه در بالای کوه با این مبلغ نمیشود حتی یک چهار دیواری- حتی فقط یک اتاق بنا کرد!
از بس دنبال زمین به این در و آن در زده سختی کشیده گرسنگی خورده بود، بیست سال هم از اصل سن خود پیرتر به نظر میآمد.
صدای پدرش همانطور یک ریز توی گوشهایش زنگ میزد.
- در این دنیا مکان، در آن دنیا ایمان!
افسوس که در این دنیا مکانی برای او منظور نشده بود، پس لااقل به فکر آن دنیا باشد!...
یکی از روزها که خسته و مرده از کار بیحاصل «زمینجویی» برمیگشت، گذارش از کنار گورستانی افتاد.
داخل آنجا شد: جای فوق العاده با صفایی بود: درست مثل باغچه خانۀ ایدهآلش، پر بود از گل و چمن.. وقتی که میان چمنها چشمش به سنگهای مرمر قبور افتاد که غرق گلها و گیاهان بود، به خودش گفت:
«- هوه! اگر قبر به این خوشگلی است، آدم هوس میکند که توی آن بخوابد!
و فکر کرد حالا که مرگ یک امر حتمی است، چه بهتر که تکه زمینی برای قبرش بخرد و تا زنده است آن را مطابق سلیقه و ذوق خودش بسازد.
این گورستان، روی تپهای مشرف به دریا بود... آیا فرو رفتن به خواب ابدی در سایۀ این سروهای بلند، از آنچنان زندگی سگی بیشتر لذت نمیداشت؟
روز دیگر، اول وقت به اداره متوفقیات رفت و گفت:
«- آمده ام گوری خریداری کنم. در فلان جا، فلان گورستان...
متصدی مربوطه، دفاتر مربوطه را ورق زد، پروندههای مربوطه را زیر رو رو کرد و گفت:
«- در آن گورستانی که مورد نظر سر کار است محل خالی موجود نیست، ولی اگر بخواهید میتوانیم در یک گوشه خوش منظرۀ یک گورستان دیگر گوری تقدیم حضورتان کنیم.
با نهایت خجلت گفت:
«- البته ولی... یک قطعه مناسب تری میخواستم.
«- چرا... حتی با 1500 لیره، با 1200، یا اصلا با 1000 لیره هم میشود گوری خریداری کرد...
درباره زمین تجربیاتی به دست اورده بود فکر کرد اگر در مورد قبر هم امروز و فردا کند، ممکن است قیمتش بالا برود و دیگر نتواند گوری هم برای آسایش پس از مرگ خود به دست آورد...
همان روز معامله را تمام کرد و زمین گور را، ندیده و نسنجیده خرید و رفت.
فردا رفت و زمین گور خود را دید:
گوشۀ تاریک و بیچشم اندازی در یک گورستان، میان سنگهای شکسته و نردههای پوسیده...
با این وجود، بالاخره باز زمین بود- زمین!
از شادی، خون به گونههایش دوید، چشمهایش درخشید لبانش به لبخند باز شد، آهی کشید و زیر لب گفت:
«- اوه ... مال من است... اینجا!
از آن روز تاکنون، زندگی او رنگ و جلایی به خود گرفته:
ازدواج نکرده است، ولی درست مثل سابق که صبحها بر میخاست و به اداره میرفت، هر روز صبح از خواب براسته لباس میپوشد به سراغ قبر خود میاید و با غرور و تبختر یک «صاحب ملک» علفهای هرزه را از اطراف آن کنده به دور میاندازد و گلهایی را که همراه آورده است، به جای آن نشا میکند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.