یک پیرمرد لاغر مردنی را که از زور عصبانیت داشت مثل بید میلرزید، هول دادند و از در کلانتری انداختند تو :
«- چه خبرتونه؟
«- شکایت داریم جناب سروان! آقا با این سن و سال و با این هیکلش به ماها توهین کرده!
افسر نگهبان، از جوان هیکل داری که جلو دیگران ایستاده بود ونفس نفس میزد، پرسید:
«- چیکار کرده؟
«- فحشهای رکیک داده جناب سروان ... حرف دهنشو نمیفهمه... باز اگه فحش پدر نداده بود، یه چیزی: ممکن بود آدم زیر سبیلی در کنه و به روی مبارکش نیاره. اما آخه میخوام بدونم مگه مرحوم ابوی بنده به ایشون چه بدی کرده بود؟ ... نه، میخوام بدونم تو اصلا پدر منو هیچ میشناختی؟
پیرمرده همان جور از زور عصبانیت دیگ دیگ میلرزید، به حرف آمد و گفت:
«- بله جناب سروان. من به این آقا گفتم «پدرسگ کره خر!» منکرش نیستم که... اما باید بذارین قضیه رو خدمتتون عرض کنم تا علتش معلوم بشه. این جوری که نمیشه. باید تموم قضیه را براتون بگم تا ببینین حق با کیه؛ تا ببینین واقعا حقش بوده که اینو بهش بگم یا نه... بله. حضورتون عرض میشه بنده تو تاکسی نشسته بودم که این آقا، همین آقایی که با این هیکل جلو روتون وایساده و خجالتم نمیکشه، نزدیکای ایستگاه بقال طلایی دست نگر داشت و سوار شد من فکر کردم که: خوب شاید میخواد یه جای دوری بره. اما دیدم که: ئه!درست یه ایستگاه بالاتر، دم میدان شهرداری گف «نیگردار بابا پیاده شم!» ... من اینو که دیدم خونم تو تنم شروع کرد غل و غل جوشیدن. آخه حیا هم واسه ادمیزاد خوب چیزیه! دیدم که نه، هیچ جور نمیتونم تاب بیارم. مج دستشو چسبیدم و سرش داد زدم که: «- مرتیکه! آخه ماشاللا ماشاللا با این هیکلت قد یک قاطر زور نداری که داری، جوون و پهلوون نیستی که هستی؛ صبح ناشتا به قد یک گاو نون و پنیر زهر مار نکردهی که لابد کردهای... آخه بیمروت تنه لش، از دم بقال طلایی تا اینجا، همهاش زور زورکی اگر پانصد قدم راه باشه.. واسه این چند قدم راه هم تاکسی سوار میشی، پدرسگ کره الاغ! مرد ناحسابی!». به سر خودتون عین اینو بهش گفتم بییک کلمه زیاد و کم. میگین نه؟ از خودش بپرسین!
جوان هیکل مند که پاک از رو رفته بود، سر تا پای پیرمرد را که از زور خشم مثل شاتوت کبود شده بود براندازی کرد و آن گوشه ایستاد.
***
شاکی دوم کمی جلوتر آمد و گفت:
«- خوب. گیرم ایشون حقشون بوده. بنده چه خطایی کرده بودم که سرکار اونجور پاشنه دهن تونو کشیدین و هر چی فحش بد تو عالم بود بارم کردین؟
پیر مرد مجال لب وا کردن به افسر نگهبان کلانتری نداد و خودش شروع کرد:
«- به ایشونم فحش دادم. بله. بر منکرش لعنت. اما حقش بود... آخه جناب سروان! این آقا تو میدون شهرداری سوار شدن و تا جلو مسجد دو تا سیگار کشیدن، من هیچی نگفتم... بازم یه سیگار دیگر چاق فرمودن، بازم من هیچی نگفتم. اما توی تاکسی دیگه نفس نمی شد کشید. از خرطوم حضرت آقا هم که همان طور یک ریز مثل دود کش کارخونه دود در میاومد، هوای تاکسی هم هی غلیظتر میشد... دیدم که نه خیر، نفسم دیگه داره پس میزنه و تازه آقا هم به فکر چاق کردن سیگار چهارمی افتاده- فکر کردم که اقلا شیشه رو کمی پایین بکشم. حضرتشون با کمال وقاحت مخالفت فرمودن- واقعا که بنازم به این رو!- فرمودن که: «وازش نکن حاجی، هوا سرده!» شما رو به اون خدایی که میپرستین، میبینین؟- من، دیگه طاقت نیاوردم. گفتم: «خوب مرتیکۀ نفهم! تو که این قد سرمائو هستی و میترسی اگه یه ریزه شیشه رو پایین بکشن پشت و پهلوت بچات و ننهات به عزات بشینه، مگه توی اون کلۀ وا موندهات، جای مخ، پهن چپوندن و نمیفهمی که تو این جای خفه نباید آتیش به آتیش سیگار چاق بکنی، مرتیکۀ الدنگ دبوری! مرد ناحسابی!»
***
شاکی سوم گفت که:
«- خوب. در مورد ایشونم واقعا حق با شما بود. بنده خودمم از این آدمهایی که تو جاهای عمومی حق دیگرانو مراعات نمیکنن هیچ خوشم نمیاد، بلکه خیلی خیلی هم از این جور آدما دلخورم.
افسر نگهبان بهش گفت:
«- خارج از موضوع صحبت نکنین آقا... کارتونو مطرح بفرمایین.
مرد گفت:
«- بنده هم از این اقا که اصلا معنی حرفای دهنشونو نمیفهمن شاکیم. ایشون به بنده هم فحاشی کردن. فحشهای رکیکی حواله ام کردن که بنده حتی به عنوان نقل قول هم از تکرار اونها شرمم میاد و قسم میخورم که هر کس دیگه جای بنده بود بیگفت و گو ایشونو به دوئل دعوت میکرد.
افسر نگهبان گفت: « عجب!
و پیرمرد که از زور عصبانیت روی پایش بند نبود، توضیح داد که:
«- بله آقا ... فحشش دادم. البته که دادم. حتی از این بابت خیلی هم از خودم ممنون و متشکرم. اگه چارتا دیگه آدم به شجاعت من تو این آب و خاک پیدا بشه، سر دو روز این مملکت بهشت میشه آقا ... آخه تو رو خدا فکرشو بکنین ببینین چه قدر عنیفه: این آقا، با یک قرن و نیم سن و سال، تو ایستگاه ورزشخونه سوار تاکسی شد. من داشتم واسه خودم خیابونه تماشا میکردم و اصلا تو نخ این نبودم که کیه و چیه. راستیش هم به من چه، بله؟ یه آدمیه مث من دیگه؛ چن دقیقهئی پهلو من میشینه، بعدم معلومه دیگه: یا من زودتر از اون و یا اون زودتر از من پیاده میشیم و میریم دنبال کار و کاسبیمون و دیگه هم تا آخر عمر شاید همدیگه رو نبینیم... اما دیدم که، نه خیر: آقا انگار سالهای سال دوست یه در و یه بوم بنده بوده. بیمقدمه شروع کرد به تعریف کردن که، آره: با چهار سر نون خور توی دو تا اتاق کرایهای زندگی میکنه و، عرض کنم، زنش دلمه بادمجونی میپزه که آدم انگشتاشم میخواد بخوره و، حضورتون عرض میشه، پارسال یکی از دخترها را شوهر داده و دومادش یکی از اون نمک نشناسهای بیپدر و مادری از آب در اومده که صد رحمت به مهتر نسیم عیار و، نمیدونم، زنش تا حالا چار شکم زاییده و، اقایی که شما باشین، کره خر چارمی خیال بیرون اومدن نداشته با انبر درش آوردن و، گلاب به روتون، حالا دوباره هوتول زنیکه بالا اومده و... خلاصه چی دردسر تون بدم؟ آخر سرم یخۀ منو چسبیده که: «راستی یه دوا درمونی بلد نیستی که جلو آبستنی رو بشه باهاش گرفت؟» بابا عجب موجوداتی تو این دنیا پیدا میشه و ما بیخبریم!- مرتیکه اینقدر گفت و گفت و گفت که دیگه من طاقتم طاق شد، خون زد به کله ام. سرش داد زدم: «آقا جون! قباحت داره؛ خجالت داره؛ آخه یه ذره شرمی، یه خورده حیایی، یه خورده ... استغفرل لاهل علی یل عظیم!... آخه شرم و قباحتم واسه اولاد آدم چیز خوبیه. تو دیگه یه دونه دندون تو اون دهن واموندهات پیدا نمیشه؛ دیگه یه تار مو به اون کلۀ گچ بیمغز مرده شور شستهات نمودنده... تو که قباحت سرت نمیشه مرتیکه، آخه من چی بهت بگم؟- مگه آدمیزادم تا یه جا به یکی رسید فوری چاک دهنشو وا میکنه از سیر تا پیاز خونه شو خبر میده، مرتیکۀ بیقباحت بیشرم! مرد ناحسابی!
یکی دیگر از شاکیها گفت:
«- اینو که راس میگه وال لا... بیشرمی بعضی از این آدما که واسه پرچونگی، همۀ کثافتکاریهای زندگی شونو برای غریبه تعریف میکنن، گاهی آدمو ذله میکنه دیگه...
جناب سروان گفت: «- از موضوع خارج نشین. شما چی میخواین آقا؟ واسه تماشا اومدین؟
«- نه خیر سرکار، بنده شاکیم.
«- از کی؟
«- از همین آقا که به اون خوبی حق این بابارو کف دستش گذاشته... کیف کردم به خدا!
«- گفتم از موضوع خارج نشین. شکایتتون چیه؟
«- به بنده بد و بیراه گفته.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در مردی که از زور خشم مثل بید میلرزید - قسمت آخر مطالعه نمایید.