رفیق ما با صدای خسته و گرفته شروع به صحبت کرد، قیافه متفکر و افسرده به خود گرفت؛ سیگاری آتش زد و دود غلیظ آن را حلقه حلقه به هوا میفرستاد پلک چشمها را تنگ کرد و به نقطه نامعلومی نگاه میکرد، به آرامی و بدون اینکه به رفقایش نگاه کند مثل اینکه با خودش حرف میزند:
- عجیب است، خیلی عجیب است انسان چه ماجراهایی دارد، زندگی چقدر مسخره است شما نمیتوانید بفهمید که چه میگویم. خیلی مانده است که بدانید من چه میکشم. زندگی من ماجرایی است اصلا زندگی من شبیه هیچ یک از این مردم نیست، افسانهای است داستانی است من هم مثل پهلوانها، ماجراجوها، حادثه طلب ها هستم هیچ یک از وقایع زندگی من نه به آسانی و سادگی شروع شده و نه بدون دردسر خاتمه پیدا کرده است. من خیلی چیزها دیدم هیچ کدام از شما وارد در زندگی این مردم نیستید هیچکدام به اندازه من این اجتماع نمیشناسید هیچکدام به اندازه من در عمرتان با حوادث روبرو نشده اید؛ من خوب این مردم را میشناسم؛ من زندگیها کردهام که اگر شما بشنوید خیال میکنید رمانی میخوانید و یا به دیدن یک فیلم پرحادثه رفتهاید من همه را یادداشت کردهام، همه را نوشتهام؛ روزی آنها را تنظیم میکنم، نمیدانید نمیدانید من چه میگویم عجیب است یک زندگی و اینقدر حادثه!؟
دو سه دقیقه سکوت کرد؛ خاموش پکهای پی در پی به سیگار میزد، سر را پایین انداخته بود، رفقایش مبهوت به او نگاه میکردند نگاه استفهام آمیزی با هم رد و بدل کردند، یعنی دوتاشان لبخندی زدند و شانهها را بالا انداختند میخواستند بگویند ولش کن این از این گنده گوزیها زیاد میکند، اما سایرین اخم زدند. هنوز نمیدانستند داستان از چه قرار است از طرف دیگر میدانستند رفیقشان آدم عصبانی و زود رنجی است بالاخره او را دوست داشتند، او رفیق خوبی بود؛ دوست داشتنی بود، سر به سرش نمیگذاشتند و حرفهایش را گوش میکردند و از این جهت او خیال میکرد که رفقایش از او حساب میبرند او را عالمتر و فهمیدهتر از خودشان میدانند، او عقیده داشت که رفقایش از نظر فهم اجتماعی صفرند، او خود را خیلی صریح اللهجه میدانست، حرفهایش را روباز میزد، هر چه که در فکر خود داشت، و خیال میکرد به عنوان اظهار عقیده میتوان گفت میگفت. چند دقیقهای سکوت نارحت کنندهای برقرار شد، رفیق ما سرش را بلند کرد، سیگار را خاموش کرد، قیافهاش در هم و افسرده بود چشمهایش تاریک و بینور بود. دکتر ریزبین با احتیاط شروع کرد:
- دکتر چته، چرا اینقدر در همی، تو که اول شب سر حال بودی، واقعا آدم عجیبی هستی، چرا حرفهایت را از ما پنهان میکنی ما رفیق توایم، ما هر چه در دل داریم برای تو میگوییم، تو چرا حرفهایت را تو دل نگاه میداری چرا خودت را میخوری، قضیه چیه، با کی حرف میزدی؟، این ناقلا اینو از کجا گیر آوردهای که به ما نگفته بودی، منو چرا جای خودت معرفی کردی؟!
رفیق ما لب ها را جمع کرد، جشم هایش برق میزد، سیگاری روشن کرد، از جا بلند شد، دستها را توی جیب شلوارش فرو برد چند دفعه بالا و پایین رفت و با قدمهای تند طول و عرض اطاق را پیمود، دو سه مرتبه دستها را بدون اراده در هوا تکان داد و زیر لب چیزهایی گفت و دو مرتبه به میز نزدیک شد و دست چپ را توی جیب شلوارش گذاشت و با دست راست مثل ناطق زبردستی شروع کرد:
بچهها، کمک کنید، همه شما باید به من کمک کنید من دارم دست به یک دیوانگی بزرگی میزنم، خیلی عجیب است، ماهها بود که این قضیه را فراموش کرده بودم اصلا شما میدانید که من خیال سفر دارم، به هیچ قیمتی از این سفر صرفنظر نمیکنم، هیچ قدرتی نمیتواند مانع مسافرت من شود من تصمیم خود را گرفتهام، میروم این رفتن ممکن است برگشت نداشته باشد، ممکن است خیلی طول بکشد، و بالاخره در هر صورت آنچه که مسلم است این است که من چمدانهای خود را بستهام، اما عجیب است، واقعا عجیب است، چه تصادف عجیبی، این هم ماجرای تازهایست که نمیدانم آخر آن به کجا میکشد من میدانم که آخر سر زنده به گور نمیبرم، من خوب میدانم که چه به سر من میآید، شما نمیدانید؛ هیچ چیز نمیدانید.
دیگر سررشته از دست من در رفته است؛ شما باید به من کمک کنید گوش کنید خوب گوش کنید، هیچ حرف نزنید، از یک سال به این طرف من با این دختر آشنا شدم در رفت و آمدهای اول خوب حس کردم که او مرا دوست دارد برای خاطر من به محکمه میآمد، اما خیلی سنگین و متین بود شما خوب میدانید که مسئله زن برای من خیلی پیش پا افتاده است من هیچ محرومیتی از این نظر ندارم هر که را که اراده کنم تو چنگ منست اما این یکی نمیدانم چرا مرا دیوانه کرد، باور کنید زیاد هم تلاش نکردم که او را به چنگ بیاورم اصلا نمیدانم چه شد که از اول درباره او نظر بد نداشتم هیچ کوششی هم نکردم مسلما اگر خیال داشتم موفق میشدم، اما مسئله اینجا بود که او به چنگ من نیامد، در حالی که خوب حس میکردم که او مرا دوست دارد، برای خاطر من از جلوی مغازه رد میشد، اما در عین حال دست از پا خطا نمیکرد، آن طور خود را بی قید و بی اعتنا نشان میداد که حتی من گاهی مردد میشدم که نکند اشتباه کردهام، اما نه او خوب میفهمید، خیلی زود فهمید که مرا به دام انداخته است، مثل این که خاطر جمع بود که مرا به دنبال خود میکشاند، من از همین خوشم میآمد، من اینقدر ابتذال و پستی دیده بودم که خسته شده بودم اما او این ابتذال و پستی را نداشت، در عین دوست داشتن ارام و خونسرد بود کمترین حرکتی نمیکرد که مچش باز شود، اما من هم زیاد ناشی نبودم که خود را لو بدهم من فقط یک مرتبه ناشیگری کردم و یک مرتبه زبونی و ضعف نشان دادم، اما نمیخواستم به صورتی باشد که او انتظار نداشت، نمیخواستم جلوی او را بگیرم به دنبالش بروم و مثل این ژیگولوها با او حرف بزنم، میخواستم به او بفهمانم که من او را دوست دارم اما این دوستی برای زندگی و برای زناشویی است من از این جهت او را پسندیده بودم او قابل دوست داشتن و زندگی کردن است دختر فهمیده و پختهای است، این بود که نامهای نوشتم و به توسط یک زن یهودی که دندانهایش را پیش من معالجه میکرد و اینکاره بود برایش فرستادم، در اتوبوس پهلوی او نشست و سر صحبت را با او باز کرد، نمیدانم پدرسوخته بد یهودی چطوری حرف زد و چطوری پاکت را به او داد که او داد و فریاد کرده بود و پاکت را نگرفته بود، من کار بدی کرده بودم اما چارهای نداشتم، راه دیگری نداشتم، نمیخواستم بدون مقدمه پدر و مادر زبان نفهم را به خواستگاری بفرستم، من آدمی نبودم که کسی به من جواب رد بدهد من میخواستم اول با خود او صحبت کنم و قبلا حرفهایم را به او بزنم، من میخواستم همدیگر را بهتر بشناسیم اما این واقعه دو سه روز حال مرا به کلی منقلب کرد از این شکست شرمنده و عصبانی شده بودم پیش خود میگفتم که حتما دختره خیال میکند که من برای او نامه عاشقانه نوشتهام و میخواهم شارلاتانی کنم یکی دو روز به محکمه نرفتم و بعد از آن هم به کلی از مسئله منصرف شدم توی دلم به او فحش دادم دوستی من آمیخته با کینهای شد که اگر به پای من هم میافتاد دیگر به او اعتنایی نمیکردم چه وضع خرابی داریم چه جامعه فاسدی است آدم چطوری در این خراب شده زندگی کند دختری مرا دوست دارد حاضر نیست حرفهای مرا گوش بدهد حاضر نیست مرا بشناسد میخواهد فوری حلقه اسارت را به گردن من بیاندازد و دیگر برایش اهمیت ندارد که بعد از ازدواج من چه جور آدمی از آب در میآیم فقط قد و بالا و موها و سبیل های مرا دوست دارد هیچ خراب شدهای اینطور نیست، در همه جا اول زن و مرد با هم آشنا میشوند و بعد با هم ازدواج میکنند در این جهنم دره اول ازدواج میکنند و بعد همدیگر را میشناسند خلاصه بعد از چند روز از آن واقعه او را دیدم که از جلوی محکمه رد میشد اخمها را تو هم کرده و خیلی عصبانی بود هیچ نگاه نکرد و تند و تند رد شد. میخواست بفهماند که از این کار من خشمگین است دیگر این مسئله فراموش شد و از آن روز جدا تصمیم گرفتم که او را به کلی فراموش کنم از آن روز فکر سفر در من تقویت شد و بر ان شدم که هر چه زودتر کارهایم را روبراه کنم میخواستم از او انتقام بگیرم دیگر هر وقت که از دور پیدایش میشد پشت پنجره خود را پنهان میکردم که اصلا مرا از بیرون هم نبیند تا امشب که تلفنهای شما مرا هم به هوس انداخت که برای او تلفن کنم نتوانستم خودم را معرفی کنم نمیخواهم خیال کند که من تلفن کردهام و با او حرف زدم اگر بفهمد باز طاقچه بالا میگذارد من سبک میشوم و به هیچ قیمتی حاضر نیستم که خیال کند من پیش او زانو زدم و تسلیم شده ام به این جهت بود که خود را دکتر ریزبین معرفی کردم فعلا به اسم دکتر ریزبین با او حرف خواهم زد تا ببینم چه میشود اینطوری بهتر است! هم من و هم او بهتر بتوانیم بیپرده صحبت کنیم اینطور نیست؟ عقیده شما چیه حرف بزنید به من کمک کنید من جز شما کسی را ندارم من از خانواده خودم بیزارم آنها حرفهای مرا نمیفهمند صدای او را بلندتر شده، موهایش پریشان و رنگ صورتش تند شده بود و رفقایش مبهوت مانده بودند خیال میکردند این سخن رانیها ریشهاش در در مستی است و بالاخره هم فردا صبح در خماری از بین می رود اما در هر صورت آن ها نمیخواستند این موضوع را به رخ او بکشند او میرنجید و سخت عصبانی میشد بالاخره صاحب خانه به سخن آمد.
- خوب بالاخره نقشهات چیه چه کار میخواهی بکنی؟
رفیق ما سرش را بالا گرفت چشمانش قرمز شده بود و نگرانیهای درونی از اعماق چشم او میدرخشید، صورتش در هم کشیده شد زبانش را دور لبهایش چرخاند:
- هیچ نقشهای ندارم هر طور شده جلو میروم فردا تلفن میکنم بالاخره یک طوری می شود یا من تسلیم میشوم یا او؛ زندگی مگه چیه؟
همین چیزهاست دیگه، مثل اینکه برای شما خیلی تازگی دارد خندۀ بلندی کرد، برقی از خود خواهی و غرور چشمهای او را مالامال کرد:
- بله من جلو میروم من میدانم در این قمار دو راه بیشتر جلوی پای من نیست یا میروم و پیروز می شوم یا برای تمام عمر خودکشی میکنم خیال نکنید منظورم از خودکشی این است که خودم را از بین میبرم نه مقصودم این است که روحم را میکشم مثل سایهای سرگردان و آواره و بیصاحب بدون مقصد و هدف در گردونه روز و شب میافتم؛ این است من بالاخره من میدانستم که عمر من در مسیر عادی و یکنواختی تمام نمیشود من از این سرنوشت لذت میبرم و به استقبال آن میروم.
خنده بلند و وحشتناکی کرد صدای او مثل ضربت تازیانه بر پیشانی رفقایش فرود آمد خنده اوج میگرفت مثل این که از دهانش آتش مذاب بیرون میریخت و دست آخر روی صندلی افتاد چشمهایش را بست باد گلوی پر صدایی زد و به سرفه افتاد!
رفقایش دور او جمع شدند دو سه دقیقه سکوت برقرار شد پیشانی او را با آب سرد مالیدند لباسهایش را درآوردند لحظهای بعد به خواب عمیقی فرو رفت.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بله برون - قسمت چهارم مطالعه نمایید.