ایوان خنده کنان گفت:
- کافیست!کافیست! چه خشمگین شدهای! میگویی فرضی بیش نیست. با تو موافق هستم ولی اجازه بده بپرسم، آیا همه فعالیت کاتولیکها در چند قرن اخیر تنها از عطش فرمانروایی و تصاحب دارایی زمین سرچشمه گرفته است؟ آیا این عقیده «پایسی» کشیش به تو تلقین کرده است!
- آه خیر! بر عکس کشیش پایسی یک بار سخنان شبیه به همین اظهارات تو بیان میکرد... اما خیر! اشتباه میکنم شبیه به اظهارات تو نبود.
- با وجود احتیاط تو در ادامۀ کلام این خود اطلاع گرانبهایی بود، من از تو میپرسم، چرا تصور میکنی یسوعیها و بازرسها هیچ منظوری جز به دست آوردن اموال ناپایدار نداند؟ چرا تصدیق نمیکنی ممکن است در بین آنان دست کم یک فرد یافت شود که انسانیت را دوست بدارد و از رنجهای او متالم شود؟ فرض کن از میان کسانی که جز عطش تصاحب اموال مادی محکی نداشته باشند تنها یک فرد مانند بازرس کهنسال من یافت شود که او نیز از ریشه گیاهان بیابان تغذیه نموده و برای نیل به آزادی و کمال مانند مجنونی علیه خودش مبارزه کرده باشد و تمام عمرش افراد بشر را دوست داشته و ناگهان به حقیقت پی برده و دریافته باشد که لذت معنوی نیل به آزادی کامل تا چه اندازه ناچیز است و نجات میلیونها تن از افراد بشر تا چه حد غیرممکن است زیرا آنان هرگز قادر به استفاده از ازادی خود نیستند و این عاصیهای ضعیف هرگز نیرو لام رای ایجاد یک بنای جاودان نداند و ایدهآلیست بزرگ برای این غازهای نفهم نبوده است که خواب هماهنگی و سازش بین المللی دیده است و پس از درک این حقیقت به عقب باز گردد و به اشخاص عاقلتر بپیوندد. آیا چنین امری باور نکردنی است؟
آلیوشا که تقریبا خشمگین شده بود چنین فریاد برآورد:
- به چه کسی بپیوندد؟ به چه اشخاص عاقلتری؟ آنان به هیچ روی عاقل نیستند و هیچ راز و اسراری ندارند.... بلکه تنها راز انها این است که بیدینان ساده لوحی هستند. بازرس تو نیز عقیده به خدا ندارد. تنها سر او همین است.
آه! چه خوب حدس زدی، بالاخره حقیقت را دریافتی. آری تنها سر او در همین است ولی ایا برای مردی مانند او که همۀ عمر خود را در بیابان فدای ایدهآل کرده و نتوانسته است خود را ازعشق به همنوع رهایی بخشد این رنجی الیم نیست! او در پایان عمر خود ناگهان با وضوح میبیند که تنها اندرزهای روح دهشت انگیز و نیرومند ممکن است نظمی قابل تحمیل برای این عاصیان ناتوان و این موجودهای ناقص و تمسخر آمیز بوجود آورد و پس از درک این حقیقت در مییابد که باید از اوامر روح خبیث روح مرگ و نیستی متابعت کند و ناگزیر دروغ و تقلب را قبول نموده و افراد را با افسونگری به سوی مرگ و نیستی سوق دهد تا اینکه حدس نزنند به کجا میروند و دست کم این نابینایان قابل ترحم راه را با خوشی طی کنند و به یاد آور که این دروغ نیز به نام همان کسی گفته میشود که در تمام مدت عمر ایده آل پیرمرد بوده است. آیا این یک بدبخت نیست؟ و هرگاه در راس این ارتشی که میل تسلط یافتن بر اموال مادی را دارد تنها یک چنین عنصری قرار داشته باشد کافی برای ایجاد یک سانجه نخواهد بود؟ قدمی فراتر میتوان نهاد و گفت تنها وجود یک چنین مردی کافی است تا این که کلیسای رم به رهبری او با ارتش بازرسان و یسوعیهای خود بتواند سرانجام خط مشی و مشعل خویش را بیابد. من با صراحت میگویم، من یقین دارم از جمله کسانی که در راس این جنبش قرار دارند افرادی شبیه به آن کسی که وصف کردم وجود داشته است و حتی در میان پاپهای رم نیز از نوع آنها میتوان یافت. کسی چه میداند این پیرمرد ملعون که با این اصرار مطابق ذوق خود انسانیت را دوست دارد شاید به راستی وجود خارجی داشته باشد و شاید طبق سازشی یک سازمان مخفی از مدت مدیدی پیش برای نگاهداری راز و پنهان داشتن آن از ضعیفان و تیره بختان به منظور تامین نیکبختی آنان وجود داشته است. بدون شبهه چنین باید باشد. من یقین دارم فراماسونها نیز رازی شبیه به همین راز دارند و به همین جهت است که کاتولیکها تا این اندازه نسبت به آنان خصومت میورند و انان را به منزله رقیبانی میدانند که فکر وحدت را متزلزل میکنند و حال آنکه به عقیده آنان باید تنها یک گله و یک شبان وجود داشته باشد... اما من ضمن دفاع از عقیده خود حال نویسندهای را دارم که قادر به تحمل انتقاد نیست اکنون کافی است.
آلیوشا ناگهان با تاثر شدیدی چنین گفت:
- شاید تو خودت هم یک فراماسون باشی. تو به خدا ایمانی نداری...
وی سپس مشاهده کرد که برادرش او را با قیافه تمسخر آمیزی مینگرد. در حالی که دیدگان خود را به زمین افکند چنین پرسید:
- شعر تو چگونه پایان مییابد؟
- میخواستم آن را این طور به پایان رسانم، بازرس خاموش میشود و لحظهای در انتظار پاسخ زندانی باقی میماند. این سکوت برای او بسی دردناک است. او مشاهده کرده بود که زندانی به سخنان او گوش میدهد و در عین حال با نگاه نافذ و ملایمی به او مینگرد بدون ان که بخواهد به او پاسخی بدهد. پیرمرد مایل بود که زندانی به او چیزی بگوید حتی اگر سخنان او تلخ و دشوار باشد. اما ناگهان زندانی به آرامی نزدیک پیرمرد میشود و لبان بیخون او را میبوسد این است تنها جواب او! پیرمرد به لرزه میافتد. بر لبانش سخنانی جاری میشود لیکن از ادای آن خودداری نموده و در عوض به طرف در پیش میرود، آن را باز میکند و به زندانی روی آورده میگوید: «برو دیگر بازنگرد... هرگز!» زندانی غرق در تاریکی شهر میشود و ناپدید میگردد.
- پیرمرد چطور؟
- بوسه زندانی قلب او را میسوزاند لیکن همچنان در عقیدۀ خود پایدار میماند.
آلیوشا با نومیدی شدیدی پرسید:
- آیا تو هم با او هم عقیده هستی؟
ایوان به خنده افتاد و چنین گفت:
- آلیوشا! همه اینها مهمل بود. این یک شعر مبهم دانشجوی نفهمی است که در تمام عمر خود دو خط شعر نگفته است. چرا تا این اندازه به این موضوع اهمیت میدهی؟ آیا فکر میکنی من از همین جا نزد یسوعیها خواهم رفت یا این که به کسانی که کار مسیح را اصلاح میکنند خواهم پیوست آه خدای من! این مسائل به من چه اتباطی دارد؟ چنانچه به تو گفتم کافیست من به سن سی سالگی برسم زیرا پس از آن جام زندگی را خواهم شکست....
آلیوشا با غم شدیدی پرسید:
- برگهای لطیف و مرطوب، قبرهای زیبا، آسمان آبی، زن محبوب را چه خواهی کرد؟ تو چگونه زندگی خواهی کرد؟ چگونه خواهی توانست آنها را دوست بداری آیا ممکن است در یک چنین جهنمی با قلب و مغز بتوان زندگی کرد؟ آری تو میروی به انان ملحق شوی یا اینکه چون نمیتوانی وجودشان را تحمل کنی خود را به دست نیستی میسپاری...
ایوان با لبخند سردی گفت:
- نیرویی است که قادر به تحمل همه چیز میباشد.
- چه نیرویی؟
- نیروی کارامازوفها! نیروی رذالت و پستی ویژه کارامازوفها!
- یعنی غرق شدن در اقیانوس فساد و هوسرانی و کشتن روح؟
- شاید! اما ممکن است من تا سن سی سالگی نجات یابم و بعدا...
- چگونه رهایی خواهی یافت؟ به چه وسیله؟ با این افکار تو محال است.
- چنانچه گفتم به سبک کارامازوفها!
- یعنی «همه چیز مباح است»؟ همه چیز مجاز است. آیا اینطور نیست؟
ایوان جبین در هم کشید. و ناگهان رنگ خود را باخت و با لبخند تلخی چنین گفت:
- آه! تو سخنی را که بارها میوسوف به زبان آورده و دیمیتری با نهایت ساده لوحی آن را تکرار کرده است تایید میکنی؟ آری. حالا که تو هم میگویی «همه چیز مجاز است» من سخنم را پس نمیگیرم. گذشته از این فرمول «میتنگا» بد نیست.
آلیوشا به ارامی او را نگریستن گرفت و ایوان ناکهان با حرارت خاصی چنین گفت:
- برادر! تصور میکردم پس از رفتن از اینجا دست کم در جهان یک دوست خواهم داشت و ان هم تو هستی اینک میبینم در قلب تو نیز برای من جایی وجود ندارد و بنابراین چارهای جز آن ندارم که اصل «همه چیز مجاز است» را تایید کنم. بنابراین تو نیز مرا طرد میکنی؟ آری؟
آلیوشا از جای برخاست. به او نزدیک شد و به آرامی لبانش را بوسید.
ایوان با شور و شعف هر چه تمامتر ناگهان چنین فریاد برآورد.
- این یک تلقید ادبی بود! تو این حرکت را از شعر من دزدیدهای در هر صورت از تو متشکرم آلیوشا! برخیز تا برویم. خیال میکنم موقع آن است که هم تو و هم من حرکت کنیم.
آنان خارج شدند لیکن بیدرنگ بر روی پلهها توقف کردند و ایوان با لحنی جدی گفت:
- گوش کن الیوشا! اگر من هنوز هم قادر به دوست داشتن برگهای بهاری باشم تنها در پرتو یادآوری تو این قدرت را به دست خواهم آورد. برای من کافی است بدانم تو در نقطهای وجود داری تا اینکه میل به زندگی را به کلی از دست ندهم.
آیا این اظهار برای تو کافی است؟ اگر میخواهی آن را به عنوان اعتراف عشق بپذیر و اکنون تو راه راست را میگیری و من راه چپ را. تصور میکنم تا اینجا کافی باشد. آری کافی است! یعنی به فرض آن هم که فردا نروم (گو اینکه تصور میکنم بروم) هر گاه ما یکدیگر را ملاقات کردیم نمیخواهم کلمهای از این مباحث به میان آید. در این خصوص از تو جدا تمنا میکنم. مخصوصا میل ندارم درباره دیمیتری چیزی بشنوم و امیدوارم هرگز در این خصوص شروع به صحبت نکنی.
ناگهان با لحن خشمگینی به سخنان خود چنین اضافه کرد:
- در این خصوص همه چیز گفته شده و همه چیز به پایان رسیده است. آیا چنین نیست؟ و من به نوبۀ خود به تو قول میدهم هنگامی که مقارن سن سی سالگی خواستم جام را به زمین اندازم در هر کجا که باشی یک بار دیگر با تو صحبت خواهم کرد و اگر در امریکا هم باشم خود را به تو خواهم رسانید. در این خصوص اطمینان داشته باش. مخصوصا به دیدن تو خواهم آمد تا ببینم در این مدت بر تو چه گذشته است.
خیال میکنم ان قول یک قول جدی باشد. شاید ما برای مدت هفت یا ده سال با یکدیگر خداحافظی کنیم. اکنون نزد «پاترسرافیکوس» که در حال احتضار است برو هرگاه او بدون حضور تو زندگی را بدرود گوید ممکن است از این که من تو را نگاه داشتهام عقدهای به دل بگیرد. خداحافظ! بار دیگر مرا در آغوش بگیر اکنون برو!
ایوان ناگهان به آلیوشا پشت کرد و بدون انکه برگردد دور شد و حال آنکه این دو برادر شب پیش طور دیگری از یکدیگر جدا شدند. این خداحافظی عجیب همچون تیری از مغز آلیوشا که در آن لحظه از فرط غم به کلی منکوب شده بود عبور کرد. لحظهای ایستاد و با چشم برادرش را تعقیب نمود و ناگهان مشاهده کرد که ایوان تلو تلو میخورد و از پشت مثل آن است که شانۀ راستش از شانه چپ بلندتر است هرگز او را به این وضع ندیده بود.
اما ناگهان آلیوشا نیز به عقب بازگشت و شتابان راه صومعه را پیش گرفت. غروب آفتاب آغاز شده بود ناگهان در خود وحشتی احساس کرد. فکری ذهنش را ناراحت میکرد ولی چگونگی آن را احساس نمینمود. مانند دیشب باد وزیدن گرفت و درختهای صنوبر صد ساله به وضع تاثر انگیزی به صدا درآمد. در این هنگام بود که آلیوشا داخل بیشۀ کوچک صومعه شد. تقریبا میدوید از خودش پرسید، پاترسرافیکوس؟ ایوان این کلمه را از کجا برای پیر یافته است؟ ای ایوان نگون بخت! آیا بار دیگر تو را خواهم دید؟ خدایا! این صومعه است. او نیز پاترسرافیکوس است. او ما را برای همیشه نجات خواهد داد»
بعدا چندین بار با تعجب از خود پرسید؟
چگونه پس از ترک ایوان او کاملا دیمیتری را در طاق نسیان نهاد. با این که بامداد همان روز با خود عهد کرده بود به هر قیمت که هست او را بیابد و رها نکند حتی اگر آن شب موفق به بازگشت به صومعه نشود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در برادران کارامازوف (قسمت بیست و چهارم) مطالعه نمایید.