قرار دادن این وقایع به ترتیب اثری که بر جیل نهاده بودند بسیار دشوار بود. اما مرتب کردن آنها از حیث رویداد زمانی بسیار آسان بود. واقعه هتل دمینگ فقط یک روز پیش از داستان اتومبیل سواری روی داده بود و اگر تنها همان واقعه بود هیچ مطلب مهمی نبود، فقط به طور تصادفی نیگلی، بریل را دیده بود و بعد هم دیدار خود را برای جیل نقل کرده بود. اما وقتی این واقعه را پهلوی نامههای نیمه سوخته میگذاشت و پس از آن که بریل را داخل اتومبیل دیگری دیده بود یا فکر میکرد که دیده بود... آن وقت ... پس از آن طبیعی بود که ذهنش باز متوجه واقعۀ هتل دمینگ و قضیه اتومبیل شود. نیگلی که قبل از ازدواج بریل نسبت به او نظری داشت (بریل تندنویس باگات رئیس آن دو بود) ساعت چهار به اداره آمده بود (روز قبل از آنکه خودش بریل را در اتومبیل ببیند یا خیال کند که دیده است) و به طور گذرا گفته بود: «استودارد، همین حالا زنت را دیدم.» «عجب کجا دیدیش؟» درست وقتی من رد شدم از در ورودی هتل دمینگ بیرون میآمد.» این یک را هم که به تنهایی مورد توجه قرار میداد هیچ اهمیتی نداشت. مدخل هتل را یک عده مغازه تشکیل میداد و این خیلی ساده بود که بریل از یکی از آنها وارد شده و از دیگری خارج شده باشد.
میدانست که بریل این کار را قبلا بارها کرده بود، پس دیگر چرا این مرتبه به فکر بیفتد؟ منتهی به دلیل مجهولی، وقتی آن روز به خانه رفته بود بریل ذکری ازاین که به خیابانهای وسط شهر رفته بوده است نکرد، تا وقتی که خود جیل از او سوال کرد. «امروز در حدود ساعت چهار چه کار میکردی؟» «رفته بودم وسط شهر خرید. برای چه میپرسی؟ مگر مرا دیدی. رفتم دنبال مادرم.» «من؟ نه. در هتل دمینگ چه کسی را میشناسی؟» «هیچکس را».
و این جواب را بریل بدون گیر و داری داده بود و این خود یکی از چیزهایی بود که جیل را به شک انداخته بود مبادا خبری باشد. «آها، یادم آمد از در هتل رفتم تو تا کلاههای پشت شیشه آنمک کارتی را ببینم و از مدخل زنانه هتل خارج شدم. چرا میپرسی؟» «چیزی نیست. نیگلی گفت که ترا دیده بود. همین. این روزها مرتب کوچه میروی». «چی چرت پرت میگویی! برای چه نباید از طاقی هتل وارد آن بشوم و مغازهها را نگاه کنم. دلم میخواست میآمدم اداره میدیدمت، اما میدانم که از این کار خوشت نمیآید.»
و بدین ترتیب جیل این موضوع را از ذهن خود رانده بود- یعنی تا وقتی که قضیه اتومبیل پیش آمد.
و بعد موضوع نامهها ... و راسکوفسکی ...
بریل دیوانه موسیقی بود، هر چند خودش فقط یکی دو آهنگ را بدون شناختن نت مینواخت. مادرش فقیرتر از آن بود که توانسته باشد چیزی بیش از تحصیلات دولتی برای او فراهم کند، و خود جیل هم چیزی بیش از آن نخوانده بود. اما بریل دیوانه ویولون و هر چه ویولون زن است بود و هر وقت یکی از ویولونیستهای بزرگ به شهرشان میآمد بریل همیشه ترتیبی میداد و پولی روی هم میگذاشت و به کنسرت او میرفت. راسکوفسکی یک روس بود و زاغ و درشت هیکلی بود که خیلی قشنگ ویولون میزد- یعنی بریل اینطور میگفت. بریل به اتفاق آلیس به کنسرت او رفته بودند و تا چند هفته دیوانه وار از او سخن میگفتند. حتی صحبت از این کرده بودند که برایش نامهای بنویسند، فقط برای این که ببینند جوابی خواهد داد یا نه، اما جیل از شنیدن این نیت، ابروانش را در هم کشیده بود چون هیچ دلش نمیخواست بریل برای مردی نامه بنویسد.چنین کاری چه سودی برای بریل داشت؟ همچو مردی زحمت جواب دادن به نامه او را به خود نمیداد به خصوص اگر آن طور که روزنامهها نوشته بودند تمام زنها دیوانه او شده باشند. با این وصف بعدها عکس راسکوفسکی را در اطاق بریل دیده بود، منتهی روی عکس به اسم آلیس امضاء شده بود.
با وجود این، هیچ بعید نبود که بریل، آلیس را به این کار وا داشته باشد، حتی ممکن بود عکس خودش را به اسم آلیس برای راسکوفسکی فرستاده باشد تا ببیند جوابی میرسد یا نه. صحبت از فرستادن عکس هم کرده بودند. به اضافه اگر واقعا آلیس نامهای نوشته و این عکس را دریافت کرده بود حالا چرا عکس در تصرف بریل بود و نه آلیس؟ در این باره از بریل سوال کرده بود. اشکال کار در این مورد آن بود که آلیس واقعا خوشگل نبود که عکسش را فرستاده باشد و خودش هم میدانست. با وجود این بریل قسم میخورد که نامه ننوشته بود. و آلیس هم اصرار داشت که خود او نامه نوشته است نه بریل. اما هیچ راهی برای جیل نبود که ثابت کند نامه را بریل نوشته است نه آلیس.
پس این همه نهان کاری چرا؟ هیچیک پس از آن بار نخستین، چیزی درباره نامه نوشتن به راسکوفسکی نگفته بود. و فقط به واسطه آن که جیل عکس راسکوفسکی را میان یکی از کتابهای بریل یافته بود از جریان تا حدی با خبر شده بود. روی عکس نوشته شده بود: «به ستایشگر کوچولوی زیبای غربیم که دانس ماکابو مرا آنقدر دوست دارد. بار دیگر که در کشور شما آمدم باید بیایی مرا ببینی» اما آلیس که زیبا و خوشگل نبود، در حالی که بریل بود. و این بریل بود نه آلیس که اول دیوانه وار به نواختن آن آهنگ علاقه پیدا کرده بود، اصلا آلیس زیاد به موسیقی علاقه نداشت، و آیا کسی که پیشنهاد کرد راسکوفسکی کاغذ بنویسد بریل نبود؟ با وجود این که جواب به نام آلیس آمده بود. چگونه چنین شده بود؟ خیلی احتمال میرفت بریل، آلیس را راضی کرده بود به جای او نامه بنویسد و عکس او را به جای عکس خودش بفرستد و وقتی عکس راسکوفسکی رسید به اسم آلیس باشد. آن روز که جیل عکس را یافته بود چیزی در رفتار دو خواهر بود که همچو چیزی را میرساند. آلیس خیلی به شتاب گفته بود: «اوه، بله، من برایش کاغذ نوشتم» اما بریل وقتی که چشمان جیل را متوجه خود دیده بود قدری شگفت انگیز به نظر رسیده بود، حتی قدری سرخ هم شده بود، هر چند روش خونسرد و بیاعتنایش را حفظ کرده بود. در آن موقع واقعۀ اتومبیل روی نداده بود. اما بعدا، بعد از آن که جیل تصور کرده بود بریل را در اتومبیل دیگری دیده است، به ذهن جیل این طور خطور کرده بود که شاید بریل آن روز با راسکوفسکی در اتومبیل بوده است. در روزنامهها نوشته بودند که راسکوفسکی در شهر کولومبوس کنسرت میدهد و ممکن بود که از شهر آنها میگذشته است. راسکوفسکی هم مرد تنومندی بود. واه، خدایا! اگر میتوانست حرفش را به کرسی بنشاند.
باوجود این، به فرض که همه حدسیات جیل درست بود، نامه نوشتن به چنان مرد مشهوری و تقاضای عکس از او کردن، در صورتی که بریل فقط همین کار را کرده بود، مگر کار خیلی بدی بود؟ اما آیا فقط همین کار را کرده بود. آن نامههای داخل پاکتهای بلند خاکستری که آن روز صبح جیل میان بخاری یافته بود، آن هم فردای روزی که بریل را در اتومبیل دیده یا خیال کرده بود که دیده است. و آن طرز عجیب که وقتی جیل آن موضوع را به موضوع اتومبیل در بسته در میدان برگلی ربط داده بود، بریل به او نگاه کرده بود، بریل چشمانش را تنگ کرده بود مثل این که درباره آن موضوع فکر میکند، و بعد وقتی جیل او را متهم کرده بود که از راسکوفسکی نامه به او میرسد و این که حالا هم به این شهر آمده است که او را ببیند، از ته دل خنده سر داده بود. این که جیل نامهها را پیدا کرده بود، به کلی نتیجه تصادف بود. جیل همیشه زود از خواب برمیخاست تا کارها را رو به راه کند، چون بریل همیشه صبحها خواب آلود بود، و معمولا جیل آتش را در اجاق میافروخت و در مطبخ آب روی آتش میگذاشت تا جوش آید.
و آن روز صبح وقتی جیل روی اجاق خم شده بود تا پارههای هیزم سوخته را عقب بزند تا اتش نو بیفرود، به پنج یا شش نامه یا خاکستر آنها برخورد کرده بود، که همه به هم چسبیده بود. مثل آن که آنها را با نوار یا همچو چیزی بسته بودهاند. آنچه از آنها باقیمانده بود نشان میداد که نوع اغذ اعلی بوده و فقط افراد توانگر میتوانند از ان گونه کاغذها مصرف کنند، و پاکتها هم بلند و ضخیم و گرانبها بودند. روی پاکت اولی هنوز نشانی گیرنده خوانده میشد «خانم بریل استودارد، توسط ...» یل روی پاکت خم شده بود تا باقی را بخواند که هیزم مشتعلی روی آن افتاد و آن را نابود کرد. یک پاره کوچک را از آتش نجات داد، و آن گوشه نیمه سوخته یک صفحه از نامهای بود و خط روی ان شبیه خط روی عکس راسکوفسکی بود، یا جیل چنین پنداشته بود، و نوشته این بود «ببینمت» همین و بس جزئی از جملهای که صفحه را تمام میکرد و در صفحه دیگر ادامه مییافت. و آن صفحه البته از میان رفته بود!
اما این خود مضحک بود که به دیدن آنها فکر راسکوفسکی به ذهن او خطور کند. و ان اتومبیل سواری در باغ ملی. حالا که فکرش را میکرد مثل این بود که راننده اتومبیل شبیه عکس راسکوفسکی بود. و تا آنجا که به عقل جیل میرسید، ممکن بود راسکوفسکی در آن موقع در آن شهر بوده مخصوصا برای دیدن بریل آمده و بریل در نهان با او ملاقات میکرده است. البته، ملاقات در هتل دمینگ صورت گرفته. همین بود. جیل هیچوقت نتوانسته بود کاملا به بریل اعتماد کند. تمامی اوضاع و احوال در آن موقع حکایت از همچو چیزی میکرد، ولو آنکه جیل نتوانسته بود وقایع را کنار هم بچیند و بریل را وادار به اعتراف حقیقت کند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در زاغ سیاه (قسمت سوم) مطالعه نمایید.