کاساتسکی در روز عید پاک وارد صومعه شد.
راهب بزرگ از طبقه اشراف و نویسندهای دانشمند و پیشوا بود، یعنی به آن سلسله راهبان تعلق داشت که از والاخها مشتق شده و بیچون و چرا از مراد و معلمی که برگزیدهاند اطاعت میکنند.
راهب بزرگ شاگرد و مرید آموروسی مشهور، آموروسی شاگرد و مرید ماکار، ماکار شاگرد و مرید لئونید و لئونید شاگرد و مرید یائیسی ولیچکوفسکی بود. کاساتسکی این راهب بزرگ را به عنوان مراد و معلم خود برگزید و در سلک پیروان او درآمد.
کاساتسکی علاوه بر حس تفوق و برتری خویشتن بر دیگرا ن که در دیر احساس میکرد، در اجرای فرائض دینی نیز مانند تمام کارهای دیگر که به آن دست میزد شادی و سرور وصول به کمال ظاهری و باطنی، مییافت. همانگونه که در هنگ، نه تنها صاحب منصب غیرقابل سرزنش بود بلکه افسری محسوب میشد که بیش از آنچه از وی میخواستند انجام میداد و حدود کمال خویش را پیوسته وسیعتر میساخت، اینک نیز که در سلک راهبان در آمده بود، میکوشید تا به حد کمال برسد: یعنی همیشه ریاضت بکشد، پرهیزکار و متواضع و مهربان و مطیع باشد. کرداری نیک و پنداری پاک داشته باشد. بیشتر از همه، سجیه یا کمال، زندگی او را راحت و گوارا میساخت. هر چند بسیاری از قیود و الزامات زندگی رهبانی در صومعه ای که در آن بسیار آمد و رفت میشد پسندش نمیآمد و وسوسهاش میکرد، با این حال با نیروی اطاعت این وسوسهها را میکشت. با خود میگفت: بحث وچون و چرا با من نیست، وظیفهام اطاعت از اوامر است. هر کاری که به من رجوع شود، چه ایستادن در کنار جعبه آثار متبرکه باشد و چه آواز خواندن در دسته خوانندگان دیر، یا حسابداری مهمانسرای صومعه، باید انجام دهم. هرگونه امکان شک و تردیدش، به وسیله همان اطاعت و فرمانبرداری از مراد و معلم از بین میرفت. اگر اطاعت و فرمانبرداری در میان نبود از عبادات طولانی و یکنواخت کلیسایی و ازدحام جمعیتی که به دیر میآمدند و رفتار زشت برادران روحانی خسته و ملول میشد، اما اینک تمام اینها را نه تنها با سرور و شادی تحمل میکرد بلکه تکیه گاه و وسیله آرامش و تسکین زندگی میپنداشت.
با خود میگفت: «به تحقیق نمیدانم که چرا باید روزانه چند مرتبه همان ادعیه را بشنوم، اما اطمینان دارم که استماع آنها ضرورت دارد و چون به ضرورت و لزوم آن واقفم لذا در استماع این ادعیه احساس سرور و شادی میکنم.»
مرادش به وی گفته بود که همانگونه که غذای مادی برای حفظ زندگی جسمانی ضرورت دارد، غذای روحی، یعنی ادعیه کلیسایی که گاهی سحرگاهان به دشواری برای بجا آوردن آن اندیشه برمیخاست آرامش و سرور بی شبههای را در وی پدید میآورد. فروتنی و تسلیم و رضا و ضرورت اجرای بیچون و چرای کلیه اعمال متداول در دیر، و آنچه مرادش تعیین میکرد وی را شادمان میساخت. علایق زندگیش نه تنها از انقیاد روز افزون ارادهاش و فروتنی و تواضع دایم التزاید در مقابل دیگران، بلکه همچنین از توفیق در کسب تمام فضایل مسیحیت که در آغاز به نظرش سهل الوصول میرسید تشکیل میشد. تمام ملک خود را بیدریغ و تاسف به خواهرش بخشید. تن پرور و کاهل نبود. تواضع در مقابل ادنی مردم نه تنها برایش سهل و آسان بود، بلکه موجبات شادی وی را فراهم میساخت، حتی توفیق غلبه بر شهوات: هم حرص و آز و هم لهو و لعب، به سهولت نصیبش گشت. مادرش، مخصوصا وی را از ارتکاب به این گناه متنبه ساخت، اما کاساتسکی شادمان بود که از این معاصی برکنار است.
تنها چیزی که او را رنج میداد خاطرات نامزدش بود. نه فقط خاطرات، بلکه تجسم زنده آنچه نزدیک بود به وقوع پیوندد موجب شکنجه و عذابش میشد. بیاختیار سوگلی اشنای امپراطور را در خاطر مجسم میساخت که پس از همخوابگی با وی، شوهر میکرد و همسر زیبا و مادر خانواده میشد. رشوه او هم نصب مالی، هم قدرت، هم احترام، هم زنی زیبا و نادم داشت.
این افکار در دقایق شادمانی، کاساتسکی را پریشان نمیساخت. برعکس چون در دقایق خجسته به یاد این خاطرات میافتاد، بسیار شادمان میشد که از دام این وسوسهها رهایی یافته است.
اما دقایقی بود که ناگهان آنچه در زندگی دیده بود در برابرش رنگ میباخت. نه تنها آنچه در زندگی دیده بود در برابرش رنگ میباخت. نه تنها آنچه را که در زندگی بر وی گذشته بود باور نمیکرد، بلکه دیگر آن را در عالم خیال هم نمیدید. نمیتوانست آنچه در زندگی دیده بود به خاطر بیاورد و یادآوری رفتارش- گرچه از اظهار ان وحشت دارد- و ندامت از آن، وی را به خود مشغول میساخت.
نجات از این وضع اطاعت و کار و اشتغال به عبادت در تمام روز بود. او مانند همیشه دعا میخواند، به سجده میرفت، حتی بیشتر از حد عادی و معمولی دعا میخواند، اما حضور قلب نداشت. این وضع یک روز و گاهی دو روز ادامه پیدا میکرد و سپس خود به خود سپری میشد. اما این یکی دو روز وحشتناک بود و کاساتسکی احساس میکرد که به اختیار و قدرت خود با خداوند نیست، بلکه در چنگال بیگانهای اسیر است. آنچه میتوانست در این اوقات انجام دهد این بود که برای تحمل این وضع با راهب بزرگ مشورت کند، به هیچ عملی مبادرت نورزد و انتظار بکشد. به طور کلی در تمام این مدت کاساتسکی به اراده خویش زندگی نمیکرد بلکه به اراده راهب بزرگ میزیست و در این اطاعت و فرمانبرداری آرامش خاصی وجود داشت.
کاساتسکی هفت سال در نخستین صومعهای که وارد شد، بدین عنوان زندگی کرد. در پایان سال سوم به مقام رهبانیت رسید و بابا سرگی نامیده شد. نیل به مقام رهبانیت واقعه درونی مهمی برای سرگی بود. بیشتر نیز هر وقت به دعای شامگاهان میرفت آرامش عظیمی احساس میکرد، اما اینک که خود مراسم مذهبی را در دیر به جای میآورد اجرای عبادت او را به شور و شوق میآورد و حال رافت و تاثری بوی دست میداد. اما بعد این حس رفته رفته بیشتر محو میشد و چون روزی برایش اتفاق افتاد که در آن حال روحی خراب، فرائض دینی را به جای آورد این حس نیز به کلی ناپدید گشت. در حقیقت این حس رو به ضعف میرفت و او با این وضع خو میگرفت.
به طور کلی سرگی در هفتمین سال زندگیش در صومعه افسرده و دلتنگ شد. به آنچه میبایست آموخت، به آنچه وصول بدان ضرورت داشت نائل آمد و دیگر کاری باقی نمانده بود.
اما در عوض وضع دگرگونی روحیاش پیوسته شدیدتر میشد. در این موقع از مرگ مادر و ازدواج خواهرش ماری اطلاع یافت. هر دو خبر را با بیاعتنایی تلقی کرد. تمام توجه و علاقه وی به زندگی باطنیش متمرکز شده بود.
در سال چهارم رهبانیت، اسقف بزرگ او را قرین لطف و عنایت خود قرار داد و مرادش به وی گفت که اگر او را به مقام بالاتری منصوب کردند نباید از قبول آن امتناع کند. آن وقت حس جاه طلبی، همان صفتی که برای راهبان بسیار مذموم و منفور است، در دلش سربرداشت. او را به دیری نزدیک پایتخت فرستادند. میخواست از رفتن بدان جا امتناع ورزد اما مرادش بوی امر کرد که این ماموریت را بپذیرد. ماموریت را پذیرفت و با مرادش وداع کرد و به صومعه دیگر رفت.
انتقال به صومعه پایتخت حادثه مهمی در زندگی سرگی بود در آنجا انواع گوناگون وسوسهها وجود داشت و تمام نیروی سرگی متوجه مبارزه با آنها بود.
در صومعه پیشین وسوسه زنانه او را زیاد شکنجه نمیداد اما در اینجا این وسوسه با نیروی وحشتناکی قد برافراشت و کار به جایی کشید که حتی شکل و صورت معینی به خود گرفت. بانویی که به زشتی رفتار شهرت داشت، به دلربایی از سرگی پرداخت، با وی گفتگو کرد و با خواهش و تمنا از وی خواست که به ملاقاتش برود. سرگی جدا از قبول دعوت وی امتناع کرد اما از وضوح و قطعیت میل و هوس رفتن به خانه آن زن به وحشت افتاد، چنان بیمناک شد که نامهای در این باب به مراد خود نوشت و علاوه بر این به منظور تحقیر خویش راهب جوانی را نزد خود طلبید و شرم و خجلت را کنار گذاشت ضعف خود را به وی اعتراف کرد و از وی خواست تا مراقبش باشد و جز برای ادای فرایض دینی اجازه رفتن به هیچ جا را به او ندهد.
هوای نفس بزرگ دیگر سرگی این بود که از رئیس این دیر، اشرافی زرنگی که در سلک روحانیون درآمده بود، به منتهی درجه نفرت را از دل بیرون کند. میکوشید تا حس نفرت خود را فرو نشاند، اما در اعمال روحش از وی عیب جویی میکرد و حس پلید نفرت، طغیان مینمود.
سال دوم توقفش در صومعه جدید بود که این پیش آمد روی داد. در یکی از اعیاد مذهبی، مراسم دعای شامگاهی در کلیسای بزرگ اجرا میشد. جمعیت بسیاری به کلیسا آمده بود. رئیس دیر مراسم دعا را به جا میآورد. بابا سرگی در مکان معمولی خود ایستاده دعا میخواند، یعنی در آن وضع مبارزهای که همیشه در موقع عبادت مخصوصا در کلیسای بزرگ وقتی خود مراسم دعا را به جای نمیآورد. بدان دچار میشد به سر میبرد. مبارزه عبادت از آن بود که مردان و مخصوصا زنان متشخصی که به کلیسا آمده بودند او را تحریک و خمشگین مینمودند. او میکوشید به انان نگاه نکند و به آنچه در پیرامونش روی میداد توجه ننماید. میکوشید سربازی را که به دنبال بانوان میآمد و جمعیت را تنه میزد مشاهده نکند و به بانوائی که راهبان و بیش از همه، خود او، راهب مشهور زیبا- را به یکدیگر نشان میدادند ننگرد. میکوشید توجه خود را در پس پردهای مخفی سازد و به جز پرتو شمعها و شمایل و راهبان چیز دیگری را نبیند و به جز کلمات دعا که به آهنگ مخصوص خوانده میشد صدای دیگری را نشننود و به جز حس بیخبری از خود و توجه به اجرای فریضهای که همیشه هنگام استماع و تکرار دعایی که بارها شنیده بود احساس میکرد، احساس دیگری نداشته باشد.
بدین ترتیب ایستاده بود، در مواقع لزوم سر فرود میآورد. بر سر سینه صلیب میکشید و با خویشتن مبارزه می کرد، یعنی گاهی به عیب جویی میپرداخت و زمانی احساس و اندیشه خود را دانسته فلج میساخت که بابا نیگودیم، که وسوسه بزرگی برای بابا سرگی بود- زیرا وی را به سبب آن که بیاراده از رئیس دیر تقلید میکرد تملق میگفت سرزنش میکرد- به سوی وی آمد و گفت که رئیس دیر او را به نزد خود در محراب فرا خوانده است. بابا سرگی دامن لبادهاش را جمع کرد و با احتیاط از میان جمعیت پیش رفت.
صدای زنانهای به کوشش رسید که بزبان فرانسه گفت:
- لیز دست راستت را نگاه کن. خودشه
- کجا؛ کجا؛ آنقدرها هم خوشگل نیست.
او میدانست که راجع به وی گفتگو میکنند. صدای زنانه را میشنید. مانند همیشه در دقایق وسوسه، این کلمات را زیر لب ادا کرد: «از وسوسه ما دست بردار!» و سر و چشم فرو انداخته از کنار منبر گذشت. هنگام ورود به محراب، در مقابل شمایل مقدس به رکوع رفت، آنگاه سربرداشت و به رئیس دیر نگریست. هیکل رئیس دیر را در کنار هیکل دیگر، با لباس پرزرق و برقی از گوشه چشم میدید.
رئیس دیر با ردای راهبان کنار دیوار ایستاده و دستهای گوشت آلود خود را از زیر خرقه درآورده و روی شکم گندهاش گذاشته بود و تبسم کنان با یک نظامی که لباس ژنرالی پوشیده و حمایل و واکسیل انداخته بود و با چشمهای جنگجوی ورزیدهای به بابا سرگی مینگریست سخن میگفت. این ژنرال فرمانده سابق هنگی بود که سرگی در آن خدمت میکرد و اینک ظاهرا مقام مهمی داشت. بابا سرگی متوجه شد که رئیس دیر این مطلب را میداند و به همین سبب شادمان و مسرور است و چهره فربه و سرخش با سر طاس تا این اندازه میدرخشد. مشاهده این وضع بابا سرگی را آزرده خاطر و اندوهگین ساخت و چون دانست که احضار وی فقط به منظور ارضای حس کنجکاوی ژنرال برای مشاهده همقطار سابقش، چنان خود اظهار میداشت بوده است رنجش و اندوه وی شدت یافت. ژنرال دستش را به جانب وی دراز کرد و گفت:
بسیار خوشحالم که شما را در سیمای فرشتگان میبینم. امیدوارم که همقطار قدیمی خود را فراموش نکرده باشید.
چهره سرخ رئیس دیر در میان موهای خاکستری که گویی به علامت موافقت به انچه ژنرال میگوید تبسم میکند، صورت ناز پرورده ژنرال با لبخند رضایت از خویشتن، بوی شرابی که از دهانش بیرون میزد و بوی سیگاری که از ریش دوشقهاش برمیخاست همه اینها آتش خشم بابا سرگی را برافروخت. بار دیگر در برابر رئیس دیر تعظیم کرده گفت:
- عالیجناب مرا احضار فرمودند: رئیس دیر گفت:
- و با قیافهای که میپرسید: «برای چه؟» مقابل او ایستاد.
- آری، برای ملاقات با ژنرال.
- بابا سرگی با رنگ پریده و لبان لرزان گفت:
- عالیجناب! من ترک دنیا کردم تا از وسوسههای دنیوی نجات یابم. چرا شما مرا در اینجا بدام آنها میاندازید؟ آن هم در موقع دعا و در معبد خدا.
- رئیس دیر ابرو در هم کشیده و برآشفته گفت:
- برو! برو!
فردای آن روز بابا سرگی از رئیس دیر و برادران راهب به علت رفتار غرور آمیز خود پوزش خواست اما با این حال پس از ان که شب تا صبح را به دعا گذراند، به این نتیجه رسید که باید این صومعه را ترک گوید و نامهای به مراد خود نوشته از او استدعا کرد تا وسایل بازگشتش را به صومعه خود فراهم سازد. در این نامه نوشته بود که به تنهایی و بدون کمک و راهنمایی مراد خویش قدرت و شایستگی مبارزه با وسوسههای شیطانی ندارد. در ضمن از ارتکاب به گناه کبر و نخوت اظهار ندامت کرده بود. با پست بعد نامهای از مرادش بوی رسید که در آن گفته میشد که کبر و نخوت او مسبب همه اینهاست. در این نامه مرادش برای وی توضیح داده بود که علت طغیان خشم او این است که نه به خاطر رضای خداوند، بلکه برای ارضای حس غرور و نخوت خود که من چنین و چنانم و به دنیا و مردم آن هیچ احتیاجی ندارم ترک دنیا کرده و از افتخارات و احترامات مقام روحانیت چشم پوشیده است. به همین جهت نیز نتوانسته است رفتار رئیس دیر را تحمل کند. زیرا با خود اندیشیده است که من به خاطر خداوند از همه چیز چشم پوشیدم و حال مرا مانند درندهای به معرض تماشای دیگران میگذارند. «اگر تو به خاطر خداوند از افتخارات چشم پوشیده بودی، بیشک میتوانستی عمل رئیس دیر را تحمل کنی. اما هنوز غرور اشرافی در تو خاموش نشده. فرزند عزیزم، سرگی! برای تو دعا کردم و خداوند به من الهام داد که تو باید مثل سابق زندگی کنی و راه تسلیم و اطاعت را پیش گیری در این روزها شایع شده که زاهد گوشه نشینی به نام ایلاریون در معبد کوچک و متروکی به رحمت ایزدی پیوسته است. او هجده سال تمام در آنجا زندگی میکرد رئیس دیر تابینسکی پرسیده که آیا یکی از برادران روحانی مایل به زندگی در آن عبادتگاه هست. نامه تو خیلی به موقع به دستم رسید. برو نزد بابا پائیسا ودر دیر تابینسکی و از او بخواه تا تو را به عبادتگاه ایلاریون بفرستد. منظورم این نیست که تو میتوانی جای ایلاریون را بگیری، بلکه تو به گوشه نشینی و انزوا احتیاج داری تا بتوانی بر کبر و غرور سرکشی خود غالب شوی. خدا پشت و پناه تو باشد!»
سرگی از مراد خود اطاعت کرد، نامه او را به رئیس دیر نشان داد و از وی رخصت خواست و حجره و تمام اشیاء و اثاثه خود را به صومعه تقدیم کرد و رهسپار صومعه تابینسکی شد. رئیس دیر تابینسکی ساده و آرام از وی استقبال کرد و او را در عباتگاه ایلاریون منزل داد. در روزهای اول راهب دیگری هم در این عبادتگاه اقامت داشت ولی پس از چندی بنا به خواهش بابا سرگی او را تنها گذاشتند. این عبادتگاه غاری در میان کوه بود. مزار ایلاریون نیز در آنجا قرار داشت. در انتهای غار جسد ایلاریون مدفون بود. در جلوی آن سکویی با تشک کاه برای خفتن و میز کوچک و قفسهای برای شمایل و کتابها بود. در کنار دری که از بیرون قفل میشد قفسهای قرار داشت. روزی یک بار راهبی از دیر غذا میآورد و روی این قفسه میگذاشت.
و بدینترتیب باباسرگی زاهدی گوشهنشین شد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در داستان سقوط باباسرگئی از دو دنیا (قسمت چهارم) مطالعه نمایید.