کاترینا در حالیکه برق از چشمانش ساطع شده چنین فریاد کرد:
-آه! او شما را فرستاده است؟ خودم احساس کردم. گوش کنید آلیوشا! خودم قبلا بشما می گویم چرا در انتظار شما بودم. ملاحظه می کنید که ممکن است اطلاعات من از شما بیشتر باشد! من در پی کسب اخبار زیادی از شما نیستم. آنچه من بدان نیاز دارم آگاهی از نظر شما، آخرین نظر شما درباره اوست. میل دارم پس از ملاقات امروز بامداد با او عقیده خودتان را بصریح ترین و حتی زننده ترین وجه (بزننده ترین صورتی که خودتان میل دارید) درباره او و وضع او برای من شرح دهید. اظهارات شما بهتر از گفتگوی مستقیم بین او و من است. مخصوصاً برای اینکه او میل ندارد بخانه من بیاید. فهمیدید از شما چه میخواهم؟ اکنون بگوئید بدانم او توسط شما چه پیغامی برای من فرستاده است؟ ( میدانستم شما را خواهد فرستاد) فقط آخرین سخن او را بمن بگوئید.
-او مرا مأمور کرده است به شما درود بفرستم و بشما اطلاع دهم که دیگر باینجا نخواهد آمد.. آری به شما درود بفرستم.
-بمن درود بفرستید؟ آیا او چنین گفت؟ این سخن خود اوست؟
-آری.
-شاید این کلمه را اشتباهاً بکار برده و بر حسب اتفاق چنین اظهاری کرده است.
-خیر! اتفاقاً او مرا مأمور کرده است «بشما درود بفرستم» و سه بار کلمه «درود» را بکار برده است تا آنرا فراموش نکنم.
کاترینا سرخ شده بود و به او چنین گفت:
-اکنون آلیوشا بمن کمک کنید زیرا درست در این لحظه است که بکمک شما نیاز دارم. من اندیشه ام را با شما در میان خواهم نهاد و شما تنها بمن بگوئید آیا اشتباه می کنم یا حق با من است؟ گوش کنید هر گاه تنها شما را مأمور کرده بود بمن درود بفرستید بدون آنکه کلمه درود را تاکید کند کار بین ما تمام بود لکن هر گاه مخصوصا روی این کلمه تکیه کرده است، هرگاه شما را مأمور کرده است که این «درود» را بمن ابلاغ کنید او بیش از اندازه گرم بوده و از کوره خارج شده است. او تصمیم به ترک من گرفته ولی از اجرای آن بیم دارد. با اراده محکم مرا ترک نمیگوید بلکه خود را از بالای کوه بزمین میافکند. تایید این کلمه ناشی از آن است که تنها خواسته است شجاعت خود را به رخ من بکشد.
آلیوشا با شتاب گفت:
-حق با شماست. عقیده من نیز همین است.
-اگر چنین است او هنوز از دست نرفته است و تنها غرق در یأس و نومیدی گردیده و هنوز به نجات او اطمینان دارم. صبر کنید آیا او از داستان پول، از سه هزار روبل سخنی نگفت؟
آلیوشا که ناگهان نور امیدی در آسمان قلب خود احساس کرد و امکان نجات بردارش را بار دیگر بذهن راه داد با هیجان فراوان گفت:
-نه تنها از این پول سخن گفت بلکه مخصوصا احساس کردم همه ناراحتی او از این موضوع است. میگفت شرافت و حیثیتش را از دست داده و اکنون همه چیز بحال او مساوی است.
سپس چنین افزود:
-اما شما می دانید؟ ...
این بگفت و سخنان خود را قطع کرد.
-آری میدانم. از مدت مدیدی قبل هم می دانستم. به مسکو تلگراف کردم و دریافتم که هنوز پول را نفرستاده است ولی چیزی نمی گفتم. هفته پیش اطلاع حاصل کردم که بار دیگر بپول نیاز دارد. من در این وضع تنها یک آرزو دارم و آن این است که او دریابد بطرف چه کسی باید روی آورد و وفادارترین دوست او کیست؟ خیر او نمی خواهد باور کند وفادارترین دوستش من هستم. او نمی خواهد به احساسات من ترتیب اثر دهد بلکه مرا بمنزله زنی مانند همه زنان دیگر تلقی می کند. تمام هفته گذشته این فکر مرا ناراحت می کرد که چه کنم تا او برای خاطر سه هزار روبل در نزد من شرمگین نشود؟ او در مقابل دیگران سرخ شد ولی میل ندارم در مقابل من شرمگین شود. آیا بدون هیچ خجالت گناهان خود را در مقابل خدا اعتراف نمی کند؟ چرا تاکنون نخواسته است بفهمد که من برای او بهمه چیز میتوانم تن دهم؟ چرا؟ چرا این نکته را در نمی یابد؟ چرا پس از آنچه بین من و او روی داده است جرات می کند که باین نکته توجه ننماید. من می خواهم او را بری همیشه نجات دهم. نمی خواهم او دیگر مرا بعنوان نامزد خود تلقی کند ولی میخواهم بدانم چرا میترسد آبرویش در مقابل من ریخته شود؟ با اینهمه آلیوشا او از افشای افکار و احساسات خودش در مقابل شما بیمی بخود راه نداده است. چرا من تاکنون شایستگی جلب اعتماد او را بدست نیاورده ام؟
هنگام ادای این سخنان قطرات اشک ناگهان از دیدگانش سرازیر شد. آلیوشا با سخنان لرزانی گفت:
-لازم است من ماجرائی را که بین او و پدرش روی داده برای شما نقل کنم. سپس او ماجرا را بتفصیل نقل کرد و خاطر نشان ساخت که چگونه دیمیتری او را فرستاده بود تا از پدرش پول بگیرد و چگونه ناگهان وارد خانه شده و فیودور پاوولویچ را کتک زده و سپس به آلیوشا اصرا ورزیده بود تا بخانه کاترینا رفته و به او درود بفرستد.
آنگاه آلیوشا با صدای کوتاه تری چنین افزود.
-اینک بخانه آن زن رفته است.
-آیا تصور می کنید من روابط او را با آن زن نمی توانم تحمل کنم؟ آیا خودش نیز اینطور تصور می کند؟ اما باید بدانید او با این زن ازدواج نخواهد کرد (در این اثنا از فرط عصبانیت لبخندی زد.) آیا ممکن است شعله چنین شهوتی در دل یک کارامازوف برای همیشه روشن و مشتعل بماند؟ این عشق نیست بلکه شهوت است!
آنگاه با خنده عجیب چنین افزود:
-دیمیتری با این زن ازدواج نخواهد کرد زیرا این زن هرگز زن چنین مردی نخواهد شد.
آلیوشا با لحن تأثرانگیزی در حالیکه سرش را بزیر افکند گفت:
-شاید دیمیتری با او ازدواج کند.
ناگهان کاترینا با حرارت خارق العاده ای گفت:
-خیر بشما بگویم با او ازدواج نخواهد کرد. هیچ میدانید آن زن جوان یک فرشته است؟ او یکی از عجیب ترین مخلوقات است. من خوب می دانم چه زن افسونکاری است ولی در عین حال یقین دارم تا چه اندازه نیک سرشت و نجیب و با شخصیت است آلیوشا چرا اینسان بمن می نگرید؟ شاید سخنان من باعث تعجب شما شود. سخنان مرا باور نمی کنید؟ سپس در حالیکه ناگهان متوجه اطاق مجاور شد چنین فریاد برآورد:
-گروچنکا! باینجا بیائید. آلیوشا اینجاست. او پسر نازنینی است و از همه امور آگاهی دارد.
یک صدای زنانه و ملیح و لطیف شنیده شد که می گفت:
-در پشت پرده منتظر اجازه شما بودم.
پرده بالا رفت و شخص گروچنکا متبسم و با نشاط به میز نزدیک شد. گفتی پتکی بر سر آلیوشا فرود آمد. نگاه او چنان به آن زن دلفریب دوخته شد که قدرت برداشتن چشم خود را از او نداشت. اینک آن زن نجیب، یا آن حیوان وحشی، بطوریکه نیم ساعت پیش ایوان او را وصف کره بود در مقابل وی قرار داشت لکن از نخستین نگاه چنین احساس کرد که زنی ساده و عادی و دل انگیز مانند زنان زیبای دیگر در مقابل او ایستاده است. شک نبود که «گروچنکا» از زیبائی خیره کننده ای بهره دارد و یکی از زیبارویان اصلی روسی است که بسیاری از مردان آنان را تا درجه پرستش دوست دارند. او زنی بلند اندام بود. با اینهمه قامتش از کاترینا (که بیش از حد بلند اندام بود) کوتاه تر مینمود و ظاهری نیرومند داشت و حرکات آرام و دلفریبش از هر حیث در خور صدای ملیح و جذابش بود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در برادران کارامازوف (قسمت دوازدهم) مطالعه نمایید.