مارگاریتا را تا بازار، مرکز شهر، برد و در ماشین بانتظارش نشست. وقتی که مارگاریتا از بازار سرپوشیده بیرون آمد تقریبا هوا تاریک شده بود. زن راه خود را پیش گرفته بود و می رفت... اما ناگهان چشمش به میکی افتاد و وقتی که سوار ماشین شد و از اینهمه لطف او تشکر کرد در منتهای تعجب پرسید:
-مگر منتظر من بودی؟
-اشکالی ندارد.
وقتی که جلو دفتر «متل» می خواست از خدمت مارگاریتا برود، تردیدی در قیافه زن پیدا شد. چنین بنظر می آمد که حرفی با او دارد....... اما جز تشکر چیزی نگفت... و پس از آنکه تشکر کرد برگشت و رفت.
میکی آن شب گرسنه نبود و در ساعت هشت هنوز در اتاق خود بود و یادداشتهایی را که در کاخ دادگستری نوشته بود، مرور می کرد اما نخواست نتایج شتاب آمیزی از این یادداشتها بگیرد. هنوز چیزهایی کم داشت و اگر اندکی مهارت بخرج می داد شاید می توانست «چارلی» را بپزد و این مطالب را هم از او یاد بیاورد.
کمی پیش از ساعت 10 به مهمانخانه مونتروما رفت. اما چارلی هنوز سرگرم و مشغول بود... هومربریجز سرپیشخدمت رستوران بیش از اندازه هیجان عصبی داشت و پشت سرهم در رفت و آمد بود. فردتلر دوباره به رستوران آمد و نظری به اطراف انداخت. در حدود ساعت 11 که «بار» رفته رفته خالی می شد، چارلی به نظافت میزها پرداخت و در آن اثنا که به این طرف و آنطرف می رفت، غرغر کنان می گفت:
که به این فکر می افتد که در این جهنم دره رستوانی براه اندازد... پدر سگ صاحب خیال کرده که اینجا هم پام اسپیرینگز است! بنظرم حداقل روزانه هزار دلار برای «تلر» خرج دارد که قفل از در این رستوران بردارد...
میکی گفت:
-شاید پس از ایام نوئل کار و بار خوب بشود.
چارلی شانه ها را بالا انداخت.
-بین خودمان بماند... وجود و عدم وجود این رستوران برای «تلر» یکسان است. بهر حال آن قدر پول دارد که سال ها از این گونه خرجها برمی آید.
-چه؟ چه گفتی؟
چارلی نگاهی به اطراف خود انداخت و گفت:
بسیار خوب.... این نکته را در نظر داشته باش که تاچندی پیش زن داشت... یکسال پیش از هم جدا شدند- وقتی که همه چیز روبراه شد، تمام این رستوران مال زن خواهد شد...
یکسال مهلت داده بود که کارها روبراه شود!
-موضوع از چه قرار بود؟
-خیال می کنم که زن پول مهمانخانه را داده بود. همچنین برای براه انداختن آن خرجهایی کرده بود. وانگهی در سابق، زن شخصاً این رستوران و مهمانخانه را اداره می کرد.... و باید عرض کنم که کمی هم اهل بازی بود.. خانم تلر در کسب و کار کمی استعداد داشت.
چارلی پس از آنکه بار دیگر به اطراف خود نظر انداخت، با لحن راز گویانه ای در دنباله حرفهای خود گفت:
-از این گذشته باید بگویم که تلر پولهای او را بالا کشید. پسر بدرد بخوری نیست.. قیافه آدمهای خوب را بخود می گیرد. اما مرد بی شرفی است. شنیده ام که در کارهای نادرست گوناگونی دست داشته، بنده هم که اینجا این حرفها را خدمت تو عرض می کنم، یکی دو بار همدست او بوده ام... و برای آنکه چیزی را از تو پنهان نکنم، باید بگویم که من از روی اجبار به این کارها دست زده ام ... برای آنکه از ارباب می ترسم. زنش هم از او وحشت داشت. از قرار معلوم بضرب کمربند تن او را کبود می ساخت.. حتی یکبار نزدیک بود او را بکشد.. چند گیلاسی را روی میز چید و در دنباله حرفهای خود گفت: شاید توجه کرده باشی... که همه افراد این رستوران. و بیشتر از همه «بریجز» تا چه اندازه دلخور هستند... خانم تلر بزودی به اینجا خواهد آمد تا اداره مهمانخانه و رستوران را بدست بگیرد و همه می دانند که شوهر سابق به این آسانی کارها را بدست او نخواهد سپرد و مرافعه و جنجالی براه خواهد افتاد.
میکی گفت:
-اما اگر این زن از لحاظ قانونی حق داشته باشد، شوهرش کاری نمی تواند صورت بدهد..
-تو برای تلر غصه نخور. حقه ای سوار می کند. و برای آنکه چیزی از تو پنهان نداشته باشم باید بگویم که این حادثه در یکی از آن روزها اتفاق خواهد افتاد که من در مرخصی باشم.
چارلی ناگهان حرف خود را برید و برای آنکه به مشتریها بپردازد به سالن رفت. در این موقع سر و کله تلر پیدا شد. بطرف متصدی «بار» رفت و چند دقیقه ای آهسته با هم حرف زدند. میکی خیال کرد که آن دو نفر درباره وی حرف می زنند. عاقبت «تلر» بیرون رفت و چارلی بطرف «بار» بازگشت و پرسید:
-تو، این روزها به لاس و گاس رفته ای؟
میکی جواب داد:
-من هرگز قدم به لاس وگاس نگذاشته ام.
-پس تو قمار دوست نداری؟
-بسته به این است که اوضاع و احوال چه باشد.... گاهی برحسب اتفاق بازی می کنم.
-مثلا پوکر بازی می کنی؟
-مقصودت از این سوال چیست؟
چارلی ناله کنان گفت:
-آه! .... ببین این مرد پدرسوخته مرا به چه کارهایی وا می دارد! گوش بده آقای تلر فکر می کرد که شاید از بازی دوستانه ای خوشت بیاید. سه چهار نفر هستند که گاه به گاه در دفتر تلر جمع می شوند.
-... و او ترا مامور کرده است که درباره من به تحقیق بپردازی. تا بدانی که من آدم مطمئنی هستم یا نه..
-آری.. دو نفر از این اشخاص معاون «کلانتر» هستند و باید مواظب آبروی خودشان باشند. توجه دارید؟ و به تندی گفت: اما گمان نبرید که دامی برای جیب بری در میان باشد... حقیقتا بازی دوستانه ای است: تلر احتیاجی به پول ندارد...
و چون «میکی» همچنان خاموش مانده بود، چارلی گفت:
-بهر حال، تلر از تو تقاضا کرده است که اگر هیچ کار دیگری نداری بدفتر او بروی...
-بسیار خوب، چارلی... راه را به من نشان بده...
میکی، وقتی که بطرف دفتر «تلر» می رفت، از خود پرسید که این دعوت ناگهانی یا بزبان دیگر این «اتمام حجت» چه معنی دارد؟
دفتر مدیر جای ساده و آسوده ای بود... همه چیز در آنجا تناسبی داشت... باستثنای مردی که آنجا نشسته بود و با آن هیکلی که داشت میز تحریر خود را خرد می کرد و آن را بصورت اسباب بازی درآورده بود. صورت سرخش حکایت از ادب و ملاطفت داشت و بعلامت خوش آمدی دست خود را بطرف میکی دراز کرد.
-آقای مارین، بسیار لطف فرمودید که بدیدن من آمده اید.. بفرمائید بنشنید ... و سیگاری بردارید... راستی... چارلی باید بشما گفته باشد که موضوع از چه قرار است؟ .. فکر کردم شاید خوشتان بیاید که به جمع ما ملحق بشوید.
-مقصودتان، آقای تلر.
تلر دست خود را بحالت آشتی جویانه ای بلند کرد و گفت:
عزیزم من متوجه سوءظن شما هستم... اما شما نباید هیچ واهمه ای داشته باشید.. حتی اگر بخواهید می توانید ورق خودتان را بیاورید.
میکی گفت:
-من به شما اعتماد دارم... اما مقصودم موضوع داوها بود..
-همه ما اینجا کارگر هستیم.. چه خیال می کردید؟ داوی که خواهیم گذاشت حداکثر پنج یا ده خواهد بود..
-پنج یا ده سنت؟
صورت مرد درشت به تشنج افتاد.
تلر پس از آنکه سینه خود را بسرفه ای روشن ساخت، گفت:
-بسیار خوب.. در اینصورت.. شاید یکبار دیگر بتوانیم.
میکی پا شد اما تلفن زنگ زد و تلر که گوشی را برداشته بود، اشاره کرد که بماند ...
و در گوشی تلفن گفت:
-آری.. آری.. اینجا. فردتلر!..
بلندتر حرف بزنید. خواهش می کنم. کجا؟ آری صدایتان را خوب می شنوم. بسیار خوب. دستور می دهم. حالم منقلب است. بدیهی است متشکرم که به من خبر دادید. گوشی تلفن را گذاشت و بطرف میکی برگشت! بسیار خوب، آقای مارین. بسیار متأسف هستم.
در هر حال... می ترسم که امشب هیچکس نتواند پوکر بازی کند. لحظه ای اجازه بدهید. دوباره گوشی تلفن را برداشت و دستور داد که «هاری» با او حرف بزند. و وقتی که هاری در آنطرف سیم گوشی را برداشت، بزبان کوتاهی گفت: هاری فردا صبح زود به متل خواهیم رفت.. کاری کن که دیر نیایی...
عاقبت گوشی تلفن را سر جای خود گذاشت و پیشانی خود را با دستمال پاک کرد.
-آقای مارین، معذرت می خواهم که رشته حرفمان بریده شد اما خبر بسیار بدی شنیدم.. یکی از دوستان بسیار خوب من که از شرکای من نیز بود در جریان حادثه ای که در جاده روی داده است کشته شده.. و این حادثه در ایالت نوادا... اتفاق افتاده ...
سپس چشم خود را از پشت عینک حاشیه صدف، بچشم میکی دوخت و گفت:
-فرنچی ویستر را می گویم. شما از قرار معلوم هنوز او را ندیده اید. به مسافرت رفته بود. و برای آنکه بتحقیق گفته باشم به لاس وگاس رفته بود.
در میان سکوتی که تقریبا همه جا را فرا گرفته بود. تلر از قرار معلوم منتظر بود که میکی چیزی بگوید.
و عاقبت میکی گفت:
-نه ... من هرگز آقای ویستر را ندیده ام ... تسلیت عرض می کنم. خداحافظ. و از دعوتی که فرموده بودید، متشکر هستم...
بطرف در روانه شد مثل اینکه زیر کفشش از سرب بود.
-اختیار دارید. آقای مارین امیدوارم که در میان ما بشما خوش بگذرد.
میکی در حالی که بطرف «متل» چشم دوخته بود. وضع را برای خود روشن ساخت.
تا اینجا هیچگونه مدرک محسوسی علیه «تلر» بدست نیاورده بود: آنچه داشت تنها شک و سوءظن بود...
همچنین می دانست که تلر و ویستر روابط بسیار خوبی با هم دارند و این یکی درست چند روز پس از قتل «کتی» مالک نیمی از متل شده است. بقیه چیزها حرف بود و بس ... با وجود این حقیقت مطلب آن بود که تلر به همه وسایل دست خواهد زد تا از مراجعت زنش جلوگیری کند و خودش یگانه مالک مهمانخانه بماند...
متل در تاریکی فرو رفته بود. تنها پشت در دفتر نور افسرده چراغی از خلال پنجره کرکره ای به بیرون راه می یافت. در قفل نشده بود. مارگاریتا را دید که پشت میز نشسته است.
میکی گفت:
-خیال می کردم که خوابیده اید...
مارگاریتا گفت:
-گفته بودید که خواهید آمد... و من در انتظار شما بودم....
به مارگاریتا نزدیک شد، دستش را روی بازوی او گذاشت. مارگاریتا پس از تردیدی بطرف اتاق خود روانه شد.
میکی لبخند زنان گفت:
-شبتان بخیر...
جواب لبخند او را به لبخندی داد و گفت:
-و شب شما هم خوش....
در اطاق بر روی او بسته شد.
از آنجا که زن راجع به حادثه جاده هیچ چیز نگفته بود، میکی خیال کرد که هنوز اطلاعی از تصادف جاده و قربانی شدن ویستر ندارد.
به این ترتیب وظیفه او بود که این قضیه را به مارگاریتا اطلاع بدهد .. و نمی دانست که در صحبت را از کجا باز کند...
تاکنون این راه را انتخاب کرده بود که نزد مارگاریتا نقش معینی بازی کند و قصد نداشت که از حدود خود قدم بیرون بگذارد ... و نقش خود را تغییر بدهد. اما رفته، رفته پی می برد که خودش گرفتار دام خود شده است. نمی توانست بگوید که چگونه تا این حد بخود تسلط یافته است... اما هر چه بود ناگزیر بود که در مقابل حقیقت سر فرود بیاورد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.