تنها در کنار «روت» و «الزا» است که میتوانم یأسها و ناکامیهای بی سرانجامم را فراموش کنم: سایه ها و اشباح، همیشه تا زیر نور قرمز رنگ چراغ اتاق کوچک آنها مرا تعقیب و از آنجا رهایم می کنند. با اینهمه... بگذارید در این باره بیش از این پیش نرویم. ما هر سه دور میز گرد آمده بودیم، عصرانه مان را خورده بودیم و روی میز ماهی، گوشت گوساله و مربای تمشک و تنقلات دیگر بود. «الزا» دوباره برشی از گوشت در بشقابش گذاشته سرگرم خوردن بود. ناگهان بطرف خواهرش برگشت.
-«روت» عزیز می دانید که در استوک نونیگتن «امروز صبح یک نفر را بخاک سپردند؟ و من بی اراده پرسیدم:
-در گورستان «آبنی»؟
و او نیز بنوبه خود پرسید:
-مگر اسم آنجا «آبنی» است؟
- بله خانم، محل سکونت قدیم من هم در همین محله بود.
الزا بطرف «روت» برگشت.
-من فکر می کنم کس دیگری جز آن مرد «دهان طلائی» نباشد، همان پیرمرد ابله «گاستن دروم» که هنگام مسافرتش در آمریکا تمام دندانهایش را کشید و بجای آن، دو ردیف دندان مصنوعی از طلای سنگین گذاشت و بقدری سنگین بود که بیچاره نه میتوانست گاز بزند، و نه می توانست بجود، باید یادتان باشد روت عزیز.
-بلی بسیار مبهم بیاد میآورم.
الزا در حالیکه توجهش را بسمت مربای تمشک جمع میکرد نتیجه گرفت:
-مرد وحشتناک غیر قابل تحملی بود، خداوند بر روح فلک زده و بیچاره اش رحم کند.
ابروهایم را درهم کشیدم و خود را ناراحت و عصبانی یافتم. با وجودیکه از برنامه هایم منصرف شده بودم، در آخرین لحظه ها باز از کارم غفلت نمی کردم. با اینکه در میان فهرست های مردگان و یادداشتهای جیب من، دهان های خالی دهن دره می کردند و خاموشانه فریاد میزدند که دیگر اسامی مردگان را صورت برداری نکنم؛ با اینهمه تصمیم گرفتم که فرصت را از دست ندهم. بسرعت فنجان قهوه ام را خالی کردم و اجازه مرخصی خواستم. اتومبیل کوچک من از کوچه های غمگین «استوک نونیکتن» گذشت و سه ساعت بعد همه گونه اطلاعات لازم را برای ملاقات با مرحوم «دروم» در دست داشتم.
در محوطه گورستان، از نگهبان و مراقب شبانه خبری نبود. اینجا گورستان ویژه نجبا و اشراف نبود. گور «دروم» شکلی ساده و در راهروئی مشجر قرار داشت و در میان سروها و کاجها محصور بود. ماه تا نوک درختها بالا آمده بود، اما از این حیث ناراحت نبودم زیرا توده های مه سایه غلیظی در کنار من آمیخته و سکوت مطلقی در آنجا گسترده بود. اطاقهای آرامگاهها، با تیغه های چوبی بسته شده بود، زیرا گورکن های گورستان «آبنی» به تنبلی و کندکاری مشهورند و هنوز حتی حفره جلوی مقبره «دروم» پر نشده بود.
با اولین حرکت میله فولادی، تابوت بالا آمد و پیچ ها خودبخود باز شدند، صفحه فلزی از روی بود ولی جوشکاری نشده بود، بطوریکه چنگک من به آسانی آنرا تا کرد. احتیاج به روشن کردن چراغ دستی هم نداشتم زیرا نور به اندازه کافی بود و آقای «دروم» مثل اینکه می خواست کار مرا ساده تر کند با دهان کاملاً باز در گور دراز کشیده بود.
دست بردم تا دو ردیف دندانهای سنگین طلا را بردارم.
-وای!
جیغی دلخراش کشیدم: مرده دهانش را بست و دندان هایش از لای دستکشهای کائوچویی در انگشتهای من فرو رفتند. خواستم دستم را بیرون بکشم ... تلاش بیهوده بود. بیرون کشیدن و پیچ دادن دستم باتمام نیرو، در میان وحشت و هراسی که داشتم کار عبثی بود، سر مرده را بلند کردم، استخوانهای مهره های گردنش بصدا درآمدند، اما دندان هایش همچنان انگشتهای مرا میفشرد.
دست دیگرم را بطرف ساک ابزارم دراز کردم تا میله آهنی را بردارم و با صدائی خشن و گرفته گفتم:
-بدجنس! مرا ول کن اگر نه مغزت را متلاشی می کنم.
اما از بخت بد و نفرین گرفته ام، ساک ابزارم کاملا دور از دسترس من بود. باز دستم را با تمام نیرو کشیدم، اما هر چه میکشیدم موفق نمیشدم، جز اینکه دندانها بیشتر و عمیقتر در گوشت من فرو میرفت، و نیشهای شوم مرده بیش تر از پیش بسته تر میشد و بهم میآمد.
جغدی گرسنه در سیاهی شب صدائی کرد، چند موش صحرائی در نزدیکی من جست و خیز کردند، سیاهی بود و سکوت، تنها همین حشره شوم گور صدای مرا در ظلمت گورستان می شنید، احساس ترک و تسلیم مرا احاطه کرده بود، «دروم» مرا چون زندانی دربند کشیده و دندانهای طلایی اش چون دستبند فولادین زندانیان به دستم بسته شده بود.
چاره ای نداشتم، تسلیم، سرنوشت من بود. و با آن تمام آرزوها و امیدهایم نابود شده بود.
ناگاه چیزی در پشت سروها تکان خورد و صدائی بلند شد.
-بخودتان زحمت ندهید ... اینجا دامی است برای آنها که ناشیانه بدین کار دست می زنند!
آن موجود «وحشت آور مرموز» که تصورش را داشتم، نمیتوانست کس دیگری جز صاحب این صدا باشد. تا سه قدمی پیش آمد. در مه شبانه نیم رخ بلند او را دیدم، دوباره تکرار کرد:
بله، دام ظریف اما مستحکمی برای، رقیبان ناشی.
بالتماس گفتم:
-مرا رها کنید، از این پس همه گورستانها را برای شما میگذارم.
-اما شرایط، چیزهای دیگری است.
تازه صدا را شناختم و با حیرت فریاد زدم:
-میس الزا!
-بله... میس الزا و اگر «آبل» عزیزم میخواهد «دروم» او را رها سازد، باید بزودی مرا «الزا تال» بنامد و از این پس همسر او باشم.
با لکنت زبان گفتم:
-فقط شرایط شما همین است؟
- و برای آن میتوانی جواب «آری» یا «نه» بدهی.
با صدائی کشیده گفتم:
-آری!
زیرا اگر بجای الزا اژدهایی هفت سر یا عفریت هول انگیز دیگری هم از من چنین چیزی می خواست باز هم بناچار همین جواب را میدادم.
دقیقه ای بعد در پشت سروها، در کنار میس الزا بودم و او دست مجروح مرا وارسی میکرد:
-جراحت شدید نیست... دندانهای دام زهرآلود نبود: کمی تنتورید، یک پانسمان کوچک، و ظرف چند روز طوری خوب خواهد شد که اثری از آن نباشد، فعلا استراحت کنید تا من بروم سرگور را ببندم. من اینکار را معمولاً ظرف بیست دقیقه انجام میدادم، اما میس الزا به فاصله ده دقیقه گور را بست و تمام کرد. سپس گفت:
-همراه من بیائید، اما در جستجوی اتومبیلتان نباشید، زیرا کسی را در نظر گرفتم که آنرا می پاید، من آنرا به «پارک استریت» بردم.
از کوچه های خلوت و متروک به آهستگی گذشتیم، بعد از یک سکوت دراز الزا شروع به صحبت کرد:
-آبل، من شما را آنجا که میخواستم بردم. از اضطراب و درد و دلهره ای که کشیدید متأسف هستم، ولی امیدوارم که این موضوع در میان ما فراموش شود. فردا برای گرفتن جواز ازدواج اقدام خواهید کرد. از بابت «روت» هم ناراحت نباشید و فکر نکنید، مسئولیتش را من به گردن می گیرم. ما در منزل شما مسکن خواهیم داشت و «روت» هم امور خانه را انجام خواهم داد. «مارگارت» را مرخص می کنی، یک اسکناس پنج لیره ای همراه نامه ای حاکی از قدردانی از زحمات و خدمات صادقانه اش به او میدهی، و باین ترتیب کار خاتمه یافته است.
اتومبیل مقابل منزلش، توقف کرد. الزا گفت:
-شب بخیر «آبل»، شما از این پس حق دارید مرا در آغوش بگیرید.
و بعد چیزی سنگین و سرد در دست من گذاشت و گفت: و این هم دندانهای آقای «دروم»، می بینی که واقعاً سنگین است.
اکنون می بایست این خبر بزرگ را به «مارگارت» بدهم و تصمیم گرفتم که آنرا با حداکثر سیاست که ممکن باشد انجام دهم:
- «مارگارت» بزودی در منزل، اشخاص دیگری نیز با ما خواهند بود.
پرسید:
-میخواهید چند اطاق آنرا اجاره بدهید؟ البته اگر مستأجر خوبی باشند و پول خوب بدهند اشکالی در این کار نمی بینم. نه موضوع این نیست «مارگارت»، با اینهمه آنها بیش از دو ... حرف مرا قطع کرد و سرش را با قیافه ای ناراضی تکان داد و زیر لب قرقر کرد:
-دو تا سگ یا دو تا گربه. بهر حال برای یک خدمتکار چیز خوبی است.
خندیدم و در حالیکه یک اسکناس پنج لیره ای روی میز گذاشتم ادامه دادم.
-خوب حدس نزدید!
و باین ترتیب ماجرای ازدواجم را باطلاع او رساندم.
نگاهی باسکناس کرد و مثل اینکه بخواهد در مقابل یک حشره کثیف یا یک سوسک سیاه عکس العملی نشان دهد دستهایش را بکمرش زد. وقتی «مارگارت» خشم می گیرد بسیار جسور میشود، سخنش لحن سخن عامیانه باربران و لاتها را پیدا می کند و حلاوتی پرستیدنی دارد.
دستهایش را به کمرش زد و بینی بالا کشید و سه بار پشت سرهم تف کرد، یکی را روی زمین انداخت، دومی را روی اسکناس پنج لیره ای و آخری را روی پاهای من:
-اینهم برای زنی که می خواهی بیاوری، خوک! تاسف میخورم که چیزی در دهان نمی جویدم و گرنه همه را به پوزه تو پرتاب می کردم. خوب...! حضرت آقا میخواهند ازدواج بفرمایند! من که سالیان دراز در اینجا برای پشیزی زحمت کشیده ام باید شاهد آن باشم؟ نه خیر، جناب دزد دندانهای طلا! اینکار انجام نمیشود و تحفه تو وارد اینجا نخواهد شد؟ فهمیدی؟
مبلها و دیوارها دور سرم چرخید: دزد دندانهای طلا؛ عجب! از کجا این ماده شیطان چنین حرفی زد!
زبانش با سرعتی باورنکردنی بحرکت درآمد و من فرصت هیچ حرفی نداشتم و زبانم بسته بود.
-بی شعوری! اگر تو خیال کردی که من چیزی نمی دانم، خودت را گول زده ای، آقای دندانپزشک مرده ها! مردهای احمق تر از تو که خودشان را با دندانهای طلاشان درگور چپاندند. احمق ... من همه چیز را می دانم از الف ابجد تا تای تمت و تا اینجا برای من دردسری نداشت حتی اگر سر و کار تو با موجودات زنده ای هم بود و تو سر می بریدی و رگ میزدی باز من چیزی نمیگفتم. اما حالا، بله حضرت آقا می خواهند ازدواج بفرمایند! اگر هم زنی میخواستی که در بسترت خرناسه بکشد، باز «مارگارت» را می توانستی همیشه داشته باشی، من کسی نیستم که به لچکی دل ببندم و همه چیز را رها کنم. حالا که همه کارها انجام یافته انتخاب را بتو واگذار می کنم: مارگارت و لاغیر. و گرنه پته ها را روی آب میریزم!
«مارگارت» چرخی زد و با خنده های ریشخند آمیز دوباره شروع کرد:
-«آبل – تال» ... سابق به من گفته بودند که یک لقمه چرب و نرم را هم باین نام مینامند. به به، عیناً مثل آجان هائی که وقتی بمرغ کباب کرده، پر پیه و پر گوشت میرسند لبهایشان را می لیسند.
دوباره شروع به خندیدن کرد و دهان بی ترکیبش را آنچنان باز کرد که من توانستم دو دندان آسیای طلا را که باو هدیه داده بودم ببینم. این دندانها جانشین دندان هایی بودند که قبلا یکی از رفقای زندانش با یک مشت محکم ربوده بود...
-حالا صبر کنید. جرات داشته باشید!....
من کاملا سرکوفته، رنجور و مچاله شده بودم. من آدم کوچک و چاقی هستم و دوست ندارم که بیک لقمه چرب و نرم هم ابل تالم میگویند. اما بر خلاف آنچه که میس الزا گفته بود من مرد کم جراتی شده بودم. گفتم:
-«مارگارت» من باید برای مدت چند روزی بمسافرت بروم و در خلال این مدت در این باره فکر خواهم کرد.
-بمیل توست ولی بدان که تغییر دادن برجی از جایش، بسیار ساده تر از منصرف کردن «مارگارت» از عقیده اش است.
همان روز بسراغ الزا رفتم و جریان واقعه را شرح داده گریه کنان گفتم:
-فردا مچ من باز خواهد شد، و دست مرا همه خواهند خواند.
الزا کاملاً آرام و بی دغدغه ماند و بمن گیلاسی ویسکی نوشاند و گفت:
-صحبت از مسافرت کوتاهی کرده اید، خوب این بد نیست، فرصتی بما میدهید، این مدت را در مهمانخانه «کورن» بگذرانید، بخورید، بیاشامید، استراحت کنید و اصلا درباره «مارگارت» فکر نکنید.
چند روزی را که در هتل «کورن» گذراندم. بهترین روزهای استراحت من بود، هرگز شیرینی ها، بوقلمون ها و ... باین خوبی نخورده بودم. روز سوم، سر میز ناهار وقتی منتظر تخم مرغ و ژامبون بودم، نگاهی سرسری به روزنامه صبح انداختم. ناگاه در ستون حوادث مقاله کوچکی باین شرح خواندم.
دیروز ساعت 5 بعدازظهر زن خدمتکاری بنام «مارگارت بلکسون» ساکن «بوری اسکار» بوسیله اتومبیل ناشناسی در دره «بلومسترت» سرنگون شد و در دم جان سپرد. در آن لحظه، هیچکس در سالن غذاخوری نبود و من از این حیث بسیار راحت بودم، و میتوانستم آزادانه هر طور که دلم میخواست بخورم هیچوقت تخم مرغ و ژامبون اینهمه برایم گوارا و لذیذ نبود، یک پرس دیگر هم از آن خواستم.
هنوز لقمه آخری را فرو نداده بودم که به عزم رفتن پیش الزا برخاستم و حرکت کردم.
او مرا با ویسکی و سیگار پذیرائی کرد و گفت:
-بگیر عزیزم، برای اینکه اضطراب و تاثرت رفع شود بنوش!
سپس پاکت کوچکی را که در میان یک کاغذ زرورق پیچیده شده بود بمن داد، از میان پاکت دو دندان آسیای طلائی را که به «مارگارت»، در لحظه ای که بذل و بخشش احمقانه ام گل کرده بود هدیه داده بودم، بیرون کشیدم. بلند پرسیدم:
-عجب! چطور توانستید...
با ریشخندی کوچک حرف مرا تکمیل کرد، آنهم در وسط روز، خداوندا! چه زنی! ... چه زن پرستش انگیزی!
زندگی سه نفره در منزل من در «بوری اسکار» بسیار مطبوع بود. هرگز نتوانستم تصور کنم که یک مرد بتواند اینقدر در ناز و نعمت مانند من نوازش ببیند و پذیرائی شود.
در وضع «روت» هیچگونه تغییر روی نداده بود، انگار ازدواج من و خواهرش را طبیعی ترین چیز این دنیا میدانست. او با مهارت و استادی بی نظیری جانشین «مارگارت» شد: منزل از پاکیزگی مانند سکه نو میدرخشید و غذاها مطبوع و مطمئن تهیه میشد. نسبت بمن آنچنان رفتار می کرد مثل اینکه هرگز بین ما مسئله عشق مطرح نبوده است. ارزش و اعتبار زنم پیش من روز بروز بیشتر میشد. او روش مرا تکمیل می کرد، سخت ترین اشکالات را بآسانی و سادگی طوری رفع می کرد ک مرا بحیرت می نشاند و باین ترتیب افق کارهای مرا وسیع می کرد.
بدون راهنمائی و همکاری او هرگز من جرات نمی کردم این مسئولیت را بپذیرم که بمقبره مجلل و قدیمی صومعه «تورنیکتون» دستبرد بزنم. از آنجا یازده تصویر مقدس مسیح را با قلاب طلائی که به سنگهای قیمتی مزین شده بود بیرون بردم.
اما، خدای مهربان، چرا بهار، یکبار دیگر با نغمه های بلبلان و عطر یاسمن هایش مرا این چنین نابهنجار ببازی گرفت؟
«روت» را در پله ها دیدم، موقعی که خورشید بر پنجره سرسرا میتابید و از نور دور سر او هاله ای ساخته بود که شکوه مقدسان باو میداد. بلوز سبز و زیبایی به تن داشت که بشکل هلال بزرگی بریده شده بود. او را در میان بازوانم گرفتم، در آغوشش کشیدم و بر چشمها و لبهایم کشیدم. آرام زمزمه کردم:
-هنوز مرا دوست داری؟
بسادگی و با خنده ای ملیح، که از برق دندانهایش طلائی شده بود، جواب داد:
-هیچوقت از دوست داشتن تو فارغ نبوده ام آبل.. صدایی از پله ها بلند شد و ما بتندی از هم جدا شدیم اما هیچکس را غیر از «گریمی» ندیدیم: گربه ای که با چشمهای یشمی اش بما خیره شده بود.
بنظرم رسید که عطر خنک رختشوئی را استشمام کردم ولی شاید هم این بازی تصور یا تشویق من بود. موقع عصرانه، هنگامیکه بفاصله یک دقیقه «روت» غائب شد، زنم از من پرسید:
-فکر نمی کنی که حال «روت» عوض شده باشد.
با صدائی نامطمئن جواب دادم:
-نه، ابدا
-حالش خوب نیست ... خوب نمی خوابد، باید به داروخانه رفت و یک شربت خواب آور برایش خرید. من آهی کشیدم، آنجا نمی توانستم خود را ناراحت کنم.
الزا قهوه اش را با همان لذتی که از چشیدن یک چیز خوشمزه می برد، می نوشید. من آدم سحرخیزی نیستم دوست دارم آنقدر در رختخواب بمانم تا بوی قهوه صبحانه را از آشپزخانه بشنوم.
آنروز صبح، با اینکه آفتاب تا روی پرده ها آمده بود و با نقشها مدتها مشغول بازی بود، هنوز آن بوی فریبنده مرا در انتظار گذاشته بود.
ناگهان، صدای الزا را شنیدم که مرا از پائین پله ها صدا میزد:
-آبل، تند بیا پائین ... وضع «روت» بسیار خراب است...
«روت» بی حرکت به پشت دراز کشیده بود، رنگ پریده تر از همیشه، لبهایش نیمه باز بود و دندانهای طلایش در نور خورشید میدرخشید. پرسیدم:
-خوابیده؟
-فکر می کنم موضوع وخیم تر از این باشد، بروید دکتر «ستیلر» را خبر کنید.
شیشه شربت خواب آور، خالی، روی میز بالا سرش دیده میشد.
دکتر «ستیلر» بی آنکه اصرار و خواهش زیادی بشود آمد، مردی بود بی پیرایه، با لباسی نامرتب، دستها و صورتی نشسته داشت که هنوز هم در صبح بوی الکل و مشروب میپراکند.
روی «روت» با حرکتی مخصوص خم شد و گفت:
-باین می گویند مرگ!
نسخه اش را از جیبش در آورد و شروع بنوشتن کرد و در حالیکه کاغذ را با خطی تند و متلاطم می پوشاند با خنده ای ریشخند آمیز گفت:
-بله، بله، زندگی مانند بسیاری از چیزهای دیگر انتهائی دارد، در صورتیکه سوسیس دو انتها دارد. خواهیم گفت: براثر اختلالات شریانی... اوه ... سکته قلبی این ساده تر است. اینهم گواهی وفات، شش شلینگ پول این می شود، شش شلینگ هم برای اجازه دفن و پنج شلینگ هم برای اینکه مرا در ساعات مشاوره دعوت کرده اید. میشود هفده شلینگ که آنهم، از شما مجموعا تا یک لیره میگیرم که از این پس مجبور باشید پول خوردها را نگهدارید. فعلاً به من یک چیز گرمی بدهید بخورم زیرا این نوشیدنی های سرد صبح هیچ بدرد من نمیخورد. یک چهارم بطری ویسکی را خالی کرد و بعد با دست به گونه (( روت)) زد:
-وعده ما در بهشت، خوشگل من !
و بعد سوت زنان رفت.
نه من و نه الزا، هیچکدام اعتنایی بخرج نداشتیم. ((روت)) در گورستان کوچک ((گرو)) ها در مقبره مجللی از سنگ خارا میارامد. او خاکستر و غبار خواهد گشت بی آنکه خواب او را برهم بزنیم، زیرا دندانهای طلایش را برای خودش گذاشتیم و همیشه برای او خواهیم گذاشت.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.