Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دندان های طلا. نویسنده: ژان رای. مترجم: یداله رویایی. (قسمت اول)

دندان های طلا. نویسنده: ژان رای. مترجم: یداله رویایی. (قسمت اول)

با کمی حوصله جریان را خواهید فهمید.

در صورت ریزی که در اینجا ملاحظه می کنید «سیلاس هوملت» نام مرده ایست و «آبل تال» نام زنده ایست که خودم هستم. و چون من از شوخی و مطایبه مضایقه نمیکنم میتوانم بطور دربست در یک جمله بشما بگویم که «سیلاس» معدن طلاست و «آبل» استخراج کننده آنست. با کمی حوصله جریان را خواهید فهمید.

من هر بار پیش از شروع بکار صورتی باین شکل، حاوی مشخصات محل کار و تجهیزات خودم تهیه میکنم و جلویم میگذارم:

 

«سیلاس هومبلت»: «ابل تال»:
تابوت – از چوب جنگلی ضخیم لوله استوانه ای
سرپوش- با 8 پیچ هشت گوشه و دو فنر بسته شده آچار نمره 3
گور- با گچ پوشیده شده ( نه با سیمان) میله چنگگ دار
طلوع ماه ساعت دو و نیم چهارمن گچ
- وضع هوا – متغیر، همراه با ابر متراکم شروع ساعت 23
نگهبان شب – آخرین گشت ساعت 21 و یکربع چراغ الکتریکی با نور قرمز و زرد
علت مرگ - سرطان دستکش کائوچوبی

من این نظم و انضباط را زمانی که در دانشگاه کامبریج درس میخواندم از استادم دکتر «وهلر» پرفسور متدولوژی آموختم. تئوری «وهلر» این بود که نباید وقت را از دست داد و احتمالات نامطبوعی را که در پیش است با تمام ناچیزی کوچک شمرد و اعتنا نکرد. من این نظریه را در زندگی خود بکار بستم و همه موفقیتهای خود را مدیون آن می دانم.

من صورت اسامی مردگان و آگهی های مربوط به آنها را در تمام روزنامه ها با دقتی زیاد بررسی و دنبال میکنم، با بهانه های استادانه ای وارد مطب پزشکان درجه اول شهر میشوم و از اسم و رسم بیمارانی که در حال مرگ هستند آگاه میگردم و همین کار را در مورد بیمارستان های خصوصی و مهم از قبیل بیمارستان «وست مینیستر»، «رویال»، «کنک کویج» و ... میکنم.

من خود را کاملا در جریان آنچه که در مطب دندانپزشکان میگذرد قرار میدهم و در مورد گورستانهای پایتخت نیز هیچ رازی برایم نهفته نیست. میدانید چرا؟ خوب بود این راز را از همان آغاز داستان برایتان می شکافتم، چون کم کم فراموش می کردم. من دندان های طلای مردگان را میربایم و خیال نمیکنم این کار من، جناب مرده را ناراحت و مغبون کند. زیرا این روکشها خواه از طلا باشد خواه از پلاستیک، دیگر بدرد دندانهای آنها نمی خورد و نمیتواند آنان را در گور خوشبخت سازد.

«سیلاس هومبلت» مرده و در گورستان «برونتون» دفن شده بود. او در مطب دکتر «ماردن» مرد و در آخرین روز حیاتش یک رشته دندان های عاریه طلا در دهان داشت. مقبره خانواده «هومبلت» در قسمت شرقی گورستان و محصور در میان درختهای عرعر و کاجهای کوتاه نزدیک حصار گورستان قرار دارد و این خود کار مرا آسان می کند، و باین ترتیب پیش از طلوع آفتاب قبرستان را با چندین انس طلای ناب هیجده عیار ترک خواهم کرد. گورهای اشراف با وضع مجللشان همیشه برای آنچه می خواهم آماده است: کافی است با یک بیلچه مقداری از قشر روی گور را بکنم تا به سنگچینهای عمودی برسم که بعنوان در وردوی گور میباشد.

خیال نکنید که میخواهم طرز نبش قبر را بشما یاد بدهم. در انگلستان در آرامگاه ها، اطاق هایی که در آن مرده ها را بندرت زیر زمین میگذارند قبل از بستن مقبره محفظه گور را فقط با چند آجر و مقداری گچ درست می کنند. این آجرها تا زمانی که گچشان تازه است براحتی کنده میشوند، دوباره و بآسانی کار گذاشته میشوند. اما کار دشوار باز کردن تابوت است.

در این کار هم من بآسانی موفق میشوم، با وسیله ای که خودم آنرا اختراع نکرده ام بلکه از یک ماشین که برنده جایزه در پاریس شد تقلید کرده ام. این آلت از دو میله فولادی ساخته شده که دسته آن خمیده است و نوک فلزی دارد که می توانم آنرا بسهولت در زیر تابوت بلغزانم، جند دور که دسته آن چرخید، تابوت بسمت من برمیگردد و دوباره با حرکت معکوس آن سرجایش قرار میگیرد.

با آچار نمره 3 هشت پیچ تابوت را ظرف چهار دقیقه باز میکنم و ظرف دو دقیقه آنها را دوباره می بندم، با یک چرخش دست صفحه سربی را که قطر آن چهار میلیمتر است برمیدارم، زیرا کافیست این عمل ده سانتیمتر مربع بالای دهان مرده انجام گیرد. اینها که تمام شد دیگر بقیه عملیات برایم چیزهای پیش پا افتاده ایست. باین ترتیب، من همیشه با مرگ زندگی میکنم و مصاحب و همنشین من او است، همیشه با من و همراه من است. ما هر دو با هم سازش داریم، گاهی هم مرا دست میاندازد ولی در پیچ و خم گورها ناکام و مأیوس و سرگردان نمی کند. فقط در مورد مرده ای بیاد دارم چقدر خون و عرق ریختم تا پیچ و مهره های کج و معوجی را که با سرب آمیخته و سرد شده بود بیرون بکشم و آخر کار تیغه نمره 1 خود را هم آنجا جا گذاشتم و تازه وقتی دندانهای عاریه جسد را برداشتم بطرز دردناکی متوجه شدم که از فلزی پست ساخته شده اند و پشیزی نمیارزند. مرده شوی این خسیس ها را ببرد که با خست شان پس از مرگشان هم اینگونه آدم را ببازی می گیرند.

اما مرگ، این همکار جسور من چیزی نگذشت که جبران این غبن مرا کرد.

خانم «لادی بلینگام» که شش دندان طلا در دهان داشت و در طی زندگی اش مرتبا زرداب و زهر از دهانش تف میکرد تازه درگورستان در نزدیکی خانواده «گرو» ها دفن شده بود. وقتی خواستم صفحه سربی را طبق معمول از جا درآورم، متوجه شدم جنس آن از سرب نیست بلکه از روی است، این برایم محظوری بود، زیرا می بایست برای کندن و جاگذاشتن آن از چراغ جوشکاری استفاده کنم. این موضوع من را ناراحت کرد، زیرا نمیتوانستم از شعله چراغ جلوگیری کنم و گوشت جسد با تماس شعله بسرعت چین و چروک می گرفت و بوی متعفنی می پراکند. باین ترتیب، مقداری از جسد آن مرحومه را به هنگام عمل بریان کردم، اما در مقابل این زحمت پاداش خوبی یافتم زیرا ناب ترین و خالص ترین طلاها همراه با مقداری از پوست کنده شده و سوخته صورتش در دستم افتاد.

اما در همین هنگام درخشندگی های سپیدی در زیر نور چراغ قوه دستی ام پرتو افشانی کرد و چشمهای مرا خیره ساخت. عجب چه می بینم! این سلیطه نجیب زاده گردن بند الماسش را با خود بگور آورده است! با خود گفتم که تنها همین گردن بند نباید باشد، دوباره شعله چراغ جوشکاری ام بصدا درآمد. اشتباه نکرده بودم زیرا چهار انگشتر الماس انگشت های لاغرش را زینت میداد و در مچ دستهایش دو دست بند درخشان که با زمردهای بزرگ ستاره نشان شده بود. آنشب ثروت سرشاری بدست من آمد. نخستین گام را در جاده خوشبختی گذاشتم.

اطاق اجاره ای را که در محله «ستوک نونیگتن» داشتم رها کردم و منزل زیبائی در «بوری اسکار» گرفتم و یک اتومبیل کوچک نیز خریداری کردم. لازم بود زن خدمتکاری هم در اختیار داشته باشم، چیزی که در لندن و در تمام انگلستان روز بروز کمیاب تر می شود.

بخت بمن روی آورد و «میس مارگارت» را یافتم، او زنی مسن، استخوانی، خشن و زننده بود که بسختی حاضر میشد دعوت مرا بپذیرد. زیرا قبلا در «پانتویل» اقامت داشت و در خدمت دولت بود. وقتی او را بخدمت خویش گرفتم، مرا تقدیس میکرد و احترام میگذاشت و دلایل دیگری بود که بمن حق میداد او را در خدمت خود داشته باشیم.

نه دوستی و نه آشنایی داشت، کمتر از منزل خارج می شد، خریدهایش را بسرعت و چهار نعل انجام میداد و ساعت هشت شب میخوابید. آشپزیش زیاد بد نبود، از پرحرفی خوشش نمیآمد و تنها بکار و وظیفه خود علاقه مند بود.

تنها چیزی که میتوانستم درباره آن او را سرزنش کنم، این بود که همیشه پیش بند کثیفی همراه داشت با کلاه کهنه ای که هیچگاه از سرش برنمیداشت و تنها بدرد صندوق خاکروبه میخورد. چنین موجودی لایق من بود، شبنمی بود که مناسب گلهای زندگی من بود. همانطور که شاعران شبنم و گل را خواهران من دانسته اند، من نیز از گلی که در کنار این شبنم یافتم، حرف میزنم. این گل، خانم «روت» است او با خواهرش «الزا» در محله «پوری اسکار»، در همسایگی من مسکن دارد. من با این دو خواهر تقریبا بشکل افسانه ای و جالبی آشنا شدم.

 

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دندان‌های طلا. (قسمت دوم) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 6264
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23900316