Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بابا لنگ دراز (قسمت پنجم)

بابا لنگ دراز (قسمت پنجم)

بابا لنگ دراز (قسمت پنجم)

جمعه 5 و 9 بعد از ظهر

امروز از صبح بد آوردم. صبح زنگ برخاستن را نشنیدم. آنوقت از شدت عجله بند کفشم پاره شد. بعد تکمه یقه ام شکافت و افتاد تو پشتم. برای صبحانه دیر رسیدم و بالنتیجه ساعت اول هم دیر بکلاس رفتم. فراموش کردم کاغذ خشک کن ببرم و قلم خودنویسم جوهر پس می داد. ساعت مثلثات سرموضوع لگاریتم با استاد کمی حرفمان شد، بعد که به کتاب مراجعه کردم دیدم حق با او بود، برای ناهار آبگوشت آب پز و نان مربائی داشتیم و من از هر دو بدم میآید مزه غذاهای نوانخانه را میدهد. پست فقط برای من صورت حساب آورد (اگر چه هرگز برای من نامه ای نمیآورد، خانواده من اهل مکاتبه نیستند).

امروز بعد ازظهر سرکلاس انگلیسی یک شعری بما دادند معنی کنیم، من نمیدانم این شعر را که گفته و چه معنی دارد. وقتیکه به کلاس رفتم روی تخته سیاه نوشته شده بود، فوری بما گفتند آنرا معنی کنیم، هر جه آنرا خواندم چیزی نفهمیدم، و تنها من نبودم تمام کلاس باین درد مبتلا بودند و در مدت سه ربع ساعت همه دانشجویان به تخته سیاه خیره شده بودند و یک کلمه روی کاغذ ننوشتند. آه که درس خواندن چه کار خسته کننده ایست!

فکر نکنید ناراحتی ها تمام شده، نه هنوز بقیه دارد.

باران شروع بباریدن کرد و ما نتوانستیم گلف بازی کنیم و در عوض بسالن ژیمناستیک رفتیم.

دختر پهلوی دستم با یک چماق هندی محکم زد به آرنجم وقتیکه باطاقم آمدم دیدم لباس تازه بهاره که داده بودم بدوزند برایم فرستادند و دامنش آنقدر تنگ است که نمیتوانم بنشینم. جمعه روز جاروست. مستخدم تمام کاغذهای روی میز را بهم ریخته بود، امشب در کلیسا ما را بیست دقیقه زیادتر نگاهداشتند.

بالاخره وقتی که باطاقم آمدم و نفسی کشیدم و خواستم کتاب «تمثال یک خانم» را شروع کنم دختری بنام آکرلی که چون اسمش با الف شروع میشود در کلاس لاتین پهلوی من می نشیند (کاش مادام لیپت اسم مرا زابریسکی گذاشته بود) و دختر بیهوش بی استعدادی است، آمد بپرسد که درس روز دوشنبه صفحه 69 است یا 70 و یکساعت نشست و الان تازه رفته هرگز آنقدر ناراحتی پشت سر هم شنیده بودید؟ باور کنید ناراحتی های بزرگ نیست که صبر و بردباری لازم دارد بلکه این ناراحتی های خرد خرد و جگر سوراخ کن را با تبسم برگذار کردن حقیقتا روحیه لازم دارد و من سعی میکنم این روحیه را بدست آورم. میخواهم بخودم تلقین کنم که زندگی یک صحنه بازی است و من باید آنرا با مهارت بازی کنم، و اگر ببرم یا ببازم، در هر حال شانه ها را بالا بیندازم و بخندم، چه ژولیا جوراب ابریشمی بپوشد و چه هزارپا از سقف شما هرگز شکایتی از من نخواهید شنید.

همیشه جودی شما.

ای راستی زود جواب بدهید.

 

27 ماه مه

آقای بابا لنگ دراز

آقای محترم           نامه ای از مادام لیپت دریافت داشتم. ایشان لطف فرموده اظهار امیدواری کرده اند که در تحصیلاتم پیشرفت شایانی کرده باشم، ضمنا میفرمایند چون احتمالا برای تعطیل تابستان من جائی را ندارم. ایشان حاضرند مرا تا افتتاح مجدد دانشکده بپذیرند که در مقابل مخارج خود کار کنم.

من از موسسه ژان گریر متنفرم.

اگر بمیرم برایم آسانترست تا اینکه آنجا برگردم.

جروشای راستگو و صریح شما.

 

چون تابحال در عمرم هرگز ییلاق را ندیده ام از بازگشت به موسسه ژان گریر و ظرفشوئی در تمام تابستان حقیقتاً بیزارم. من از آن میترسم که اگر دوباره بآنجا برگردم اتفاق سوئی پیش بیاید. برای اینکه من کمروئی سابق خود را از دست داده ام و احتمال دارد که یکوقت هر چه از اثاث آن موسسه بدستم بیفتد بشکنم.

از اختصار نامه معذرت می خواهم اخبار تازه را نمی توانم برایتان بنویسم چون الان سر کلاس فرانسه هستم و میترسم که ناگهان استاد مرا صدا کند.

صدا کرد! خداحافظ آنکه شما را همیشه دوست دارد- جودی

 

30 مه

بابا لنگ دراز عزیز       شما باغ دانشکده را دیده اید؟ در ماه مه بهشت برین است، تمام باغ سرتاسر یکپارچه گل است حتی کاجهای کهن بنظر تر و تازه میرسند. گلهای زرد قاصد و صدها دختر در لباس آبی، سفید و صورتی چمن را تزئین کرده اند، بهر کسی نظر کنی بیغم و خوشحال بنظر می رسد.

برای اینکه تعطیلات نزدیک است. این شادی بقدری بزرگ است که غم امتحانات فراموش شده و من باباجون از همه خوشحالترم برای اینکه نه در نوانخانه هستم و نه پرستاربچه، نه ماشین نویس و نه کتابدار (البته به خاطر شما) اگر شما نبودید من حتما یکی از این کارها را داشتم.

من از بدی های گذشته ام متأسفم.

«از اینکه بمادام لیپت جسارت کردم متأسفم.

«از اینکه گاهی فردی پرکین را زدم متأسفم.

« از اینکه شکردان را با نمک پر کرده ام متأسفم.

« از اینکه پشت سر امناء شکلک درآوردم متأسفم.»

از این ببعد نسبت به همه مهربان، مودب و بامحبت خواهم بود برای اینکه خوشحال و سعادتمندم و در این تابستان شروع میکنم و مینویسم، مینویسم، مینویسم، برای اینکه نویسنده بزرگی بشوم. می بینید چگونه قوای روحی من دارد رشد میکند. تقریبا همه این روحیه را دارند، من با این فلسفه که یأس و نکبت و غم قوای اخلاقی را تقویت می کند مخالفم. افراد سعادتمند و خوشحال هستند که مهر و محبت می بخشند، من باشخاص بدبین و از زندگی بیزار ایمان ندارم امیدوارم بابا شما بزندگی بدبین نباشید.

من شروع کرده بودم راجع بباغ دانشکده برای شما بگویم. ای کاش شما یکسری بمن میزدید تا شما را ببرم بگردانم و بگویم: « این کتابخانه است. اینجا مرکز گاز است، عمارت سبک گوتیک طرف چپ شما سالن ژیمناستیک است. عمارت بسبک تئودورها بهداری است.»

این رویه ای است که مردم را در دانشکده میگردانم و بأنها همه چیز را نشان میدهم، خیلی هم خوب از عهده برمی آیم برای اینکه یکعمر در نوانخانه اینکار را کرده ام. امروز صبح تا عصر مشغول این کار بودم. باور کنید.

آنهم با یک مرد!

پیش از این در عمرم با مردی صحبت نکرده بودم (غیر از اعانه دهندگان، آنهم اتفاقی ولی آنها بحساب نمی آیند) معذرت می خواهم بابا من وقتیکه بیکی از اعانه دهندگان زبان درازی می کنم نمی خواهم احساسات شما را جریحه دار کنم، نمیدانم چرا نمی توانم شما را جزء آنها حساب کنم، مثل اینکه برحسب تصادف شما جزء آنها شده اید، معمولاً آنها فربه هستند و با مهربانی دست نوازش به پشت سرآدم می کشند و زنجیر ساعتشان طلاست.

این تمثال هر اعانه دهنده ای غیر از شماست.

بهر حال برویم سرمطلب.

با یک مردی راه رفته ام، صحبت کرده ام و چای خورده ام! آنهم مردی عالیقدر، با آقای جرویس پندلتن، از فامیل ژولیا مختصرا عموی او، قدش مثل شما خیلی بلند است چون برای کاری باین صفحات آمده بود تصمیم می گیرد که سری ببرادرزاده اش بزند. آقای پندلتن برادر کوچک پدر ژولیاست ولی ژولیا مثل اینکه او را خوب نمیشناسد، گمان می کنم وقتی که ژولیا طفلی بوده عمو نظری بوی انداخته و از همان ابتدا از او خوشش نیامده و از همانوقت دیگر اعتنائی بوی نکرده است. بهر حال آقای پندلتن، مودب و موقر در اطاق پذیرائی کلاه و عصا و دستکش خود را پهلویش گذاشته و روبروی من نشسته بود از آنجائی که ژولیا و سالی زنگ هفتم کلاس داشتند و نمیتوانستند غیبت کنند، ژولیا باطاق من دویده و خواهش کرد که عمویش را در دانشکده بگردانم و بعد از کلاس او را بژولیا تحویل بدهم. البته من بدون توجه خاصی قبول کردم، چه من علاقه چندانی به پندلتن ها ندارم، ولی اتفاقاً این یکی خیلی دوست داشتنی از آب درآمد، شباهتی به پندلتن ها ندارد. خیلی بما خوش گذشت. کاش من هم یک همچو عموئی داشتم، حاضرید یک چندی هم عموی من باشید؟ مثل اینکه بهتر از مادر بزرگ بودن است.

آقای پندلتن مرا بیاد شما می انداخت، البته باباجون شما بیست سال پیش، می بینید با اینکه شما را ندیده ام چقدر بخصوصیات شما آشنا هستم.، آقای پندلتن بلند و باریک است، صورتش نسبتاً تیره و چروک های ریزی در گوشه چشم و تبسم شیرینی بر لب دارد. از آنهاست که انسان احساس می کند همه عمر میشناخته و کوچکترین ناراحتی از دیدارشان احساس نمی کند، خیلی قابل معاشرت است.

ما تمام دانشکده را از عمارت چهارگوش تا زمین ورزش گشتیم، سپس آقای پندلتن پیشنهاد کرد که برای صرف چای برستوران دانشکده برویم. رستوران جنب دانشکده است و از خیابان کاج بآنجا راه دارد. من گفتم بهتر است برویم ژولیا و سالی را بیاوریم ولی آقای پندلتن گفت که چای زیاد برای ژولیا خوب نیست، ممکن است او را عصبانی کند. خلاصه ما فرار کردیم رفتیم توی ایوان رستوران چای و نان و کماج و مربا و بعد هم بستنی و کیک خوردیم از آنجائی که نزدیک بأخرماه بود و پول همه دانشجویان رو باتمام، رستوران خیلی خلوت بود و خیلی بما خوش گذشت. ولی بمجردی که از رستوران برگشتیم ژولیا را دیده و ندیده آقای پندلتن ناچار بود فوری برود که بقطار برسد، ژولیا میخواست کله مرا بکند که عمویش را برستوران برده بودم از قرار معمول عمو خیلی متمول و خواستنی است وقتی که فهمیدم متمول است وجدانم آسوده شد چه چای و مخلفاتش برای هر نفر 60 سنت تمام شد.

امروز صبح (امروز دوشنبه است) سه جعبه شکلات با پست سریع السیر رسید یکی برای ژولیا یکی برای سالی و دیگری برای من. نظریه شما راجع بشیرینی دریافت کردن از یک مرد چیست؟ من ناگهان احساس کردم که بجای یک طفل سرراهی دختر حسابی هستم. کاش شما هم یکروز می آمدید و با من چای میخوردید تا ببینم از شما خوشم میآید یا نه، چه مصیبتی اگر خوشم نیاید؟ ولی یقین دارم که خوشم خواهد آمد.

احترامات مرا بپذیرید. کس که شما را فراموش نمیکند

جودی

ای راستی صبحی به آئینه نگاه کردم و یک چال حسابی در صورتم دیدم که قبلا نبود، فکر میکنید از کجا پیدا شده؟

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بابا لنگ دراز (قسمت ششم) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: بابا لنگ دراز، نویسنده : جین وبستر، مترجم : میمنت دانا
  • تاریخ: چهارشنبه 4 مرداد 1396 - 23:06
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 3225

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1377
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23050168