آلیوشا پیر را به اطاق خوابش راهنمائی کرد و او را روی تختخواب نشانید. اطاق خواب زوسیما اطاق بسیار کوچکی بود که اثاثیه ای محدود و ناچیز داشت. یک تخت خواب آهنین و کوچک که نمدی بجای تشک آنرا فرا گرفته بود در کناری قرار داشت و در گوشه دیگر زیر مجسمه های حضرت مسیح چهار پایه بلندی که روی آن یک صلیب و یک کتاب انجیل قرار گرفته بود جلب توجه می کرد. زوسیما خسته و فرسوده برروی تختخواب افتاد. چشمانش برق میزد و با زحمت نفس میکشید. چون بجای خود نشست با دقت آلیوشا را نگریستن گرفت چنانچه گفتی به چیزی می اندیشید. پس از لحظه ای تفکر گفت:
-تو برو عزیزم! «پروفیر» برای من کافی است. شتاب کن. در خانه اسقف بتو نیاز دارند. باید در پذیرائی از میهمانان کمک کنی.
آلیوشا با لحن تضرع آمیزی گفت:
-اجازه بفرمائید در اینجا بمانم.
- وجود تو در آنجا لازم تر است. وضع آنجا آرام نیست. تو پذیرایی خواهی کرد و از وجودت استفاده خواهند کرد. هر گاه اهریمنان بار دیگر سربلند کنند دعائی بخوان و بدان ای پسر عزیزم ( پیر دوست داشت همواره او را به این نام بخواند) که در آینده جای تو اینجا نخواهد بود. این نکته را همواره بیاد داشته باش و بمحض این که خدای متعال مرا نزد خود خواند از صومعه خارج شو و برای همیشه اینجا را ترک کن!
آلیوشا سخت بلرزه افتاد.
زوسیما گفت:
-تراچه میشود؟ اکنون جای تو اینجا نیست. من ترا برای وظیفه خطیری که در جهان باید انجام دهی تبرک میکنم. مسافرتهای تو بکشورهای دور دست طولانی خواهد بود تو باید ازدواج کنی. آری اینکار برای تو ضرورت دارد. قبل از آنکه بازگردی خیلی رنجها و مرامتها را باید تحمل کنی لکن من نسبت بتو تردید ندارم و بهمین جهت است که ترا مأمور سیر در جهان می کنم. مسیح یار تو خواهد بود همواره بفکر او باش. خواهی دید از تو نگهبانی خواهد کرد.
تو رنج و محنت بزرگی خواهی دید ولی در حین تحمل این رنج نیک بخت خواهی شد. این بود نکته ای که میخواستم بتو یادآور شوم. سعادت و نیک بختی را در رنج جستجو کن و لاینقطع زحمت بکش و کار کن. هم اکنون سخنان مرا بیاد آور زیرا با آنکه در این لحظه مشغول صحبت کردن با تو هستم نه تنها روزها بلکه ساعت های زندگی من نیز محدود است.
بار دیگر آثار ناراحتی شدیدی در چهره آلیوشا نمایان گردید و لبانش به لرزه افتاد.
پیر با تبسم محبت آمیزی گفت:
-آخر تو را چه میشود؟ مردم این جهان مرده های خود را با اشک بسر منزل ابدی بدرقه می کنند ولی ما برعکس در اینجا هر بار که روح کشیشی پرواز می کند خرسند میشویم. آری شادی می کنیم و برای او دعا می خوانیم. مرا تنها بگذار. باید نماز بخوانم برو! شتاب کن! نزد برادرانت باز گرد ولی تنها با یکی از آنها زندگی نکن بلکه همیشه با هر دو بسر ببر.
زوسیما دست خود را بلند کرد تا او را تبرک نماید. بیش از این اصرار از جانب آلیوشا جایز نبود.. با این همه او میل داشت بماند. او مخصوصاً میل داشت ( و این سوال به لبش آمده بود) بپرسد این تعظیم غراء در مقابل دیمیتری چه معنی دارد ولی جرئت نکرد صحبت کند. او می دانست هرگاه پاسخ دادن به این سوال امکان داشت زوسیما بدون آنکه منتظر سوال او در اینخصوص گردد باو توضیح می داد. مسلم بود که پیر قصد ندارد این راز را بگشاید و از طرف دیگر این تعظیم بکلی روح آلیوشا را منقلب ساخته بود زیرا برای این اقدام زوسیما معنی اسرار انگیز و شاید هم وحشتناکی قائل بود.
هنگامیکه آلیوشا از محوطه صومعه خارج شد و باشتاب هر چه تمامتر بسوی خانه اسقف روان گردید ناگهان در قلب خویش احساس فشار جانگذاری کرد و بی اختیار توقف نمود و سخنان زوسیما درباره پیش بینی مرگ خود در گوشهایش طنین انداز گردید. آنچه پیر با این صراحت گفته بود بدون شبهه می بایستی تحقق پذیرد. آلیوشا در اینخصوص شک نداشت. اما چگونه ممکن بود شاهد آخرین لحظات عمر پیر نباشد و او را نبیند و سخنانش را نشنود، او بکجا خواهد رفت؟ زوسیما به او امر کرده بود که بر مرگش اشک نریزد و از صومعه خارج شود خدایا! مدتها بود که آلیوشا چنین اضطراب و دلهره ای احساس نکرده بود! با شتاب داخل بیشه ای که کلیسا را از صومعه جدا میکرد گردید و چون نمی توانست اندیشه های جانکاهش را تحمل کند شروع بتماشای درختان صنوبر کنار جاده کرد. راه او چندان طولانی نبود زیرا از پانصد قدم تجاوز نمی کرد.
در اینساعت انتظار نمیرفت کسی در آنجا باشد با اینهمه در نخستین پیچ راه «راکیتین» را دید که در انتظار کسی ایستاده است.
آلیوشا که به او نزدیک شد پرسید:
-آیا در انتظار من بودی؟
راکیتین با لب خند پاسخ داد:
-آری در انتظار تو بودم. آیا نزد اسقف میروی؟ خودم میدانم بآنجا میروی زیرا امروز برای ناهار میهمان دارد. هیچ بیاد داری آن روز که ژنرال (پاخاتوف) را میهمان کرد؟ از آن روز تا امروز چنین ناهاری نداده است. من نمی آیم ولی تو برو و مربا تعارف کن! فقط آلیوشا بمن بگو که معنی این داستان چه بود؟ خیلی میل داشتم این معما را از تو سوال کنم.
-چه داستانی؟
-داستان تعظیم زوسیما در مقابل دیمیتری فیودوروویچ برادرت. حتی پیشانی او بزمین سائیده شد.
-زوسیما را میگوئی؟
-آری خودش را میگویم،
-پیشانیش را میگوئی؟
-آه! به او توهین کردم ولی بگو بدانم منظور از اینحرکت او چه بود؟
-راکتین! خودم هم نمی دانم.
- می دانستم او در این خصوص بتو توضیحی نخواهد داد. گذشته از این زیاد جای شگفتی نیست. اینهم یکی از همان نقش های معمولی است. این نقش را عمداً بازی کرد. اینک هم مومنین دو آتشه شهر و ولایت دهان به دهان این قصه را نقل خواهند کرد و از خود خواهند پرسید:
«منظور از این داستان چه بود؟ بعقیده من پیر براستی غیب گوست. او بوی جنایت را استشمام کرده است.. از خانه شما بوی خون می آید.
-چه خونی؟
راکیتن میل شدیدی بصحبت کردن احساس می کرد و بهمین جهت بدون تأمل گفت:
-این جنایت درخانواده نجیب شما روی خواهد داد. بین برادرانت و پدر ثروتمندت جوی خون جاری خواهد شد. پیر زوسیما بر اثر مجسم کردن این منظره دلخراش پیشانی خود را بزمین زد و بعداً هر پیش آمدی که روی دهد خواهند گفت: «آه! پیر مقدس آنرا پیش بینی کرده بود. این حادثه را قبلا اعلام داشته بود!» این پیشانی بزمین زدن جنبه معجزه خواهد یافت و همه خواهند گفت این کار یک نوع علامت و نشانه ای است و این داستان دهان بدهان خواهد گشت و در ذهن مردم جای خواهد گرفت و همه خواهند گفت زوسیما جنایت را حدس زده و جنایتکار را معرفی کرده بود در میان ساده لوحان وضع بهمین منوال است. در مقابل یک میخانه بزانو در می آیند و در عوض بطرف کلیسا کلوخ میاندازند. زوسیما نیز همین حال را دارد. مرد درستکار را بچوب می بندد و در مقابل آدم کش تعظیم میکند.
آلیوشا در حالی که برجای خود میخکوب گردید چنین فریاد برآورد:
-چه جنایتی؟ کدام آدم کشی؟ منظورت چیست؟
راکیتین نیز توقف کرد و گفت:
-کدام آدم کش؟ گوئی تو خودت نمی دانی. شرط میبندم خودت نیز در این خصوص حدس زده ای؟ براستی خیلی عجیب است. گوش کن آلیوشا! تو همواره راست می گوئی ولی در اظهار حقیقت مدتی تردید میکنی. آیا به این موضوع اندیشیده بودی؟ راستش را صاف و پوست کنده بگو. آری یا نه؟
آلیوشا بصدای آهسته گفت:
-آری
راکیتین ناراحت شد و گفت:
-چه می گوئی؟ پس تو هم باین موضوع فکر کرده ای؟
آلیوشا گفت:
-من به آن فکر نکرده بودم لکن هنگامی که تو با این غرابت درباره آن صحبت کردی چنین احساس نمودم که قبلا نیز راجع بأن اندیشیده ام.
-دیدی خودت با چه صراحتی حقایق را بیان کردی؟ دیدی؟ همین امروز هنگامی که پدرت و دیمیتری برادرت را دیدی بفکر جنایت افتادی. بنابراین من اشتباه نمیکنم. آیا چنین نیست»
آلیوشا با اضطراب هر چه تمامتر سخنان او را قطع کرد و گفت:
-صبرکن! صبر کن! اما تو این نکته را از کجا دریافته ای؟ چرا این موضوع تا این اندازه توجه تو را بخود جلب کرده است؟ سوال اول من این است.
-تو دو سوال مختلف کردی ولی هر دو سوال طبیعی بود. من بهر یک از آنها پاسخ خواهم داد از کجا باین نکته پی بردم؟ هر گاه امروز ناگهان باحساسات و افکار برادرت دیمیتری فیودوروویچ پی نبرده بودم هیچ چیز دستگیرم نمیشد. بر طبق یکی از خصوصیات شخصیتش کاملا او را شناختم. در برخی از اشخاص بسیار شرافتمند ولی شهوت پرست حدی است که تجاوز از آن جداً ممنوع است در غیر این صورت سر پدر خودشان را از تن جدا خواهند ساخت. اینک پدر تو یک مرد دائم الخمر و فاسدی است که همه چیز را از حد گذرانیده است هیچیک از آنان قادر به خویشتن داری نیستند و بدون شبهه هر دو بچاه خواهند افتاد.
-آه خیر راکیتین اینطور نیست. تو بیهوده مرا ناراحت میکنی. کار آنان به اینجا نخواهد کشید.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در برادران کارامازوف (قسمت دهم) مطالعه نمایید.