پاولا گفت: خدایا، حتی کراوات هم نزده!
1- کراوات را طوری دور گردنتان بیندازید که سر پهن آن طرف راستتان باشد و حدود دوازده اینچ از سر باریک بلندتر باشد.
2- سر پهن را دور سر باریک بپیچید و به زیر ببرید و انتهای آن را طرف راست بگذارید.
3- سر پهن را از روی سر باریک رد کنید و انتهای آن را به طرف چپ ببرید.
4- سر پهن را از پشت وارد حلقه ای که درست شده بکنید و از جلو آن را بیرون بکشید.
5- از بین گره سر پهن را بگیرید و سفت کنید.
6- همانطور که سر باریک را با یک دست پایین میکشید گره را بالا ببرید و میزان کنید.
گاهی یکی از کسانی که به دیدنش میآیند لباسی را با چوبرختی به ماشین میبرد و با لباسهای خودش از قلاب کنار پنجره ماشین آویزان میکند. بعضی وقتها هم بستههایی که دورشان کاغذ پیچیدهاند در دستهاشان است و من نمیتوانم سر در بیاورم توی آنها چیست و او چه چیزهایی را بخشیده؛ پیراهن، کتاب یا عطر و ادکلنهای شوهرش. هرچند همین را هم فقط حدس میزنم، شاید اصلا ادکلنی در کار نباشد و من اشتباه کنم، اما به هرحال از وقتی که توانسته به خودش مسلط شود کمکم وسایل شوهرش را به دیگران میبخشد.
یک سال پیش از پشت نردههای حیاط به من گفت که ممکن است نتواند خانهاش را نگه دارد، مشکلات قانونی برایش پیش آمده بود، مهمتر از همه آن بود که آقای ودریف بابت کتابی که ننوشته بود پیشپیش حقالتالیفی گرفته بود. هر دو ما روزگار سختی را میگذراندیم، گیرم گرفتاریهامان با هم فرق داشت.
آقای ودریف فقط ده ماه با من همسایه بود. اما من برایش همسایه خوبی بودم و از این که در دوران سالخوردگی او کنارش زندگی کردهام خوشحال هستم. حتی شاید روزی خودم را به شکل یک شخصیت فرعی در داستانهایش ببینم، مردی که سگش را میگرداند و قهرمان داستان فقط از کنار او رد میشود اما ناگهان با دیدن او فکری به سرش میزند.
با اینکه مدتی که با هم همسایه بودیم کوتاه بود اما میتوانم بگویم چیزهای زیادی از زندگی آنها دستگیرم شد. آقای ودریف اغلب درباره گلهای رز باغچهام از من سوال میکرد. به نظرم ته دلش خیال میکرد که من زیادی شیفته گلهایم هستم. یکبار به من گفت که نماینده کارهای ادبیاش در نیویورک برای او و همسرش سه گل رز به نشانه عشق، امید و احترام فرستاده است. چیز دیگری که درباره او و زنش میدانم این است که برای خودشان باغچه رز کوچکی درست کردند که حدود ده بوته گل داشت. موقع کار کردن دیده بودمشان؛ زنش با بیلچه گودال کوچکی میکند، بعد با یک سطل دستهدار پشت هم آب میآورد تا زمین را خیس کنند و آقای ودریف آب را کمکم توی گودال میریخت تا به زمین فرو برود. دست آخر زانو میزد و بوتههای گل را یکییکی سرجاشان میکاشت.
یک روز یکشنبه دیدم که زنش دارد گلهای همان بوتهها را میکند تا به گورستان ببرد و فکر کردم شاید وقتی بوتههای رز را میکاشتهاند هر دوشان به فکر چنین روزی بودهاند. اما شاید هم آنقدر سرشان گرم بوده که گودالها را به اندازه کافی گود بکنند و ریشهها را توی آنها قرار بدهند که چنین چیزهایی از خیالشان هم نمیگذشته و فقط میدانستهاند که روزی بوتههای رز زیبایی خواهند داشت. شاید آنقدر خوشبخت بودهاند که به آینده فکر نمیکردهاند، دستکم من آرزوی میکنم که اینطور بوده باشد.
من نسخه امضا شده تمام کتابهای آقای ودریف را دارم. البته به جز کتاب آخرش که در خانه کناری من مینوشت و تا بعد از مرگش چاپ نشد. یک روز دیدم که توی حیاط روی نیمکت نشسته و در فکر فرو رفته. قبل از آنکه او را ببینم از بوی گند سیگار میتوانستم بگویم که آنجاست. پشت نردهها ایستادم و پرسیدم که میتوانم بروم تا برایم چند تا کتاب را امضا کند یا نه.
نمیخواستم مزاحمش شوم، نگران بودم که همانطور که آرام برای خودش نشسته مشغول کار باشد، مثلا معمای یکی از شخصیتهایش را حلوفصل کند. من هم زمانی چیزهایی مینوشتم و میدانم که چهطور است، نویسنده باید قوه تخیلش را به کار بگیرد و کلمات را کنار هم بچیند و ماجراهایی بسازد. اتفاقاتی را که واقعا رخ داده با چیزهایی که از خودش درمیآورد رنگولعاب بدهد تا دنیای جدیدی شکل بگیرد که آدم انتظارش را ندارد. این را هم میدانم که هیچوقت به اندازه وقتهایی که داستانی میخوانم سرخوش نیستم و توی خواب هم نمیدیدم که یک روز با یک نویسنده واقعی و معروف همسایه شوم. بهتر است بگویم با یک زوج نویسنده، چون همسرش هم دستی به قلم دارد.
وقتی از آقای ودریف خواستم که کتابهایش را برایم امضا کند ناگهان رفتارش شبیه بچهها شد. به نظرم رسید که بدش نمیآید اینکار را برایم بکند برای همین از روی نردهها آنطرف پریدم و پیشش رفتم. لابد سیگار کشیدن برایش قدغن شده بود چون کمی هول شد، انگار مچش را گرفته باشم. دود بد بوی سیگارش را به طرف گلهای صد تومانی قرمز آنسر نیمکت فوت کرد و تهسیگارش را روی چمنها انداخت و با پاشنه دمپاییهای روفرشیاش آن را خاموش کرد و دیدم که پایش را از روی ته سیگار برنداشت.
به من گفت: بشینید، بشینید.
چون دیده بود که من شش تا از کتابهای او را با هم خریدهام و مدتی طول میکشد تا همهشان را امضا کند. آن سر نیمکت دور از او نشستم و کتابها را روی نیمکت گذاشتم و بعد خودکارم را به او دادم.
آن موقع زنم هنوز زنده بود و آقای ودریف با مهربانی حالش را پرسید. گفتم کمی بهتر شده و ما امیدواریم به امید خدا خوب شود. از اینکه توی حیاط او نشسته بودم کمی هیجانزده شده بودم و دلم میخواست وراجی کنم. به او گفتم هر بار که در مراسم عشا ربانی برای زنم شمع روشن میکنم یاد او هم هستم و برای او هم شمعی روشن میخرم. اما حرف من چنگی به دلش نزد و فقط با صدای بسیار آرامی گفت متشکرم. شاید باید همانجا این موضوع را درز میگرفتم اما ادامه دادم و گفتم امیدوارم که درمان او به نتیجه برسد، دلیلی نداشت وانمود کنم که نمیدانم هر هفته به اشعه درمانی میرود.
گفت: حالم خوبه. چیز مهمی نیست، شصت ثانیه بیشتر طول نمیکشد و من اصلا دردی احساس نمیکنم.
قبل از آنکه بروند سیاتل یک بار ازشان پرسیدم که میتوانم برایشان کاری بکنم یا نه و زنش از من خواست نخودفرنگیها را آب بدهم. آنها را روی داربستی درست کنار نردههای حیاط من کاشته بودند. آن موقع بود که با من از اشعه درمانی مغز شوهرش حرف زد.
توی مغزش- خوب راستش برایم خیلی جالب است که میتوانم بگویم توی سر آقای ودریف و خانمش چه میگذشته – فهمیده بودند که توی مغزش، جایی که تمام داستانهایش از آن بیرون آمده بود، غده ای هست. با این حال بعد فهمیدم که هر روز پشت میزش مینشسته و آخرین مطالبش را مینوشته و زنش هم به او کمک میکرده.
بعد از مرگ همسرم وقتی کمکم از دنیای ماتمزده خودم بیرون آمدم دیدم که چمنهای حیاطشان بلند شده و مدتی است که کسی آنها را کوتاه نکرده. از خانم ودریف پرسیدم اشکالی ندارد با ماشین چمنزنی خودم چمنهایشان را بزنم. گفت برادرش وقتی بیکار بوده چمنها را مرتب میکرده اما حالا دوباره سرکار رفته و او باید یک نفر را برای این کار پیدا کند.
به زن بیوه گفتم که اگر به من اجازه بدهد برایم اصلا زحمتی ندارد و با خوشحالی چمنهای حیاط را کوتاه میکنم. آن موقع من علاوه بر داستانهای آقای ودریف، داستانها و شعرهای او را هم خوانده بودم. درباره زندگی مشترک آنها هم چیزهایی دستگیرم شده بود، زندگی مشترکی که جلو چشم من به پایان رسیده بود بدون آنکه خودم درست بدانم شاهد چه چیزی هستم.
یک روز مرد مکزیکی درشت اندامی با یک زن بور و دختری مو مشکی، که من فکر کردم لابد زن و دخترش هستند، سروکلهشان پیدا شد. جسم گنده پتوپهنی را با طناب روی سقف فولکس واگن استیشن سبزشان بسته بودند. به نظرم رسید یک تکه مصالح ساختمانی است و آن مرد میخواهد آنجا چیزی بسازد.
بعد وقتی که به داخل خانه آنها دعوت شدم دیدم چیزی که من فکر کرده بودم مصالح ساختمانی است یک تابلوی رنگروغن بوده که مرد مکزیکی کشیده بود. پرده نقاشی را توی ملافه پیچیده بودند تا بتوانند بار ماشینشان کنند وگرنه وقتی مرد مکزیکی و زنش تابلو را از جلو در تا ایوان خانه آقای ودریف میآوردند من رودخانه پر از ماهی و ماهیهای آزادی را که توی آبشار جستوخیز میکردند میدیدم.
اما تابلو را روزی دیدم که آقای ودریف مرا صدا زد و از من پرسید میتوانم کمکی به او بکنم یا نه. گفتم بله، معلوم است که مشتاق بودم به خانه او بروم.
دنبال او از زیر چراغ بسیار بزرگی گذشتم و رفتم توی خانه.
خیال کردم که میخواهد چیزی را جابهجا کند و تصمیم گرفتم درباره عصب سیاتیکم حرفی نزنم و فقط امیدوار باشم باکیم نشود. اما او در کمدی را باز کرد و کراواتی بیرون آورد. در کمد را باز گذاشت و من نتوانستم جلو خودم را بگیرم و توی کمد را نگاه نکنم. چشمم به کراواتهای گره خورده ای افتاد که از چوب رختی آویزان بودند. انگار کراواتها را دور گردنی نامریی گره زده بودند و بعد آنها را شل کرده بودند تا صاحب گردن بتواند نفس بکشد.
آقای ودریف من را به اتاقی برد که تلویزیونشان آنجا بود و خیلی راحت به نظر میرسید. احتمالا ساعات زیادی را صرف مطالعه میکرد، گوشه کاناپه چرمی یک کپه کتاب بود. توی دلم به سلیقهشان آفرین گفتم چون کاناپه را طوری گذاشته بودند که نور بیرون درست روی آن میافتاد و برای مطالعه کاملا مناسب بود.
وقتی به طرف آقای ودریف برگشتم کراوات براق نقره ای کمرنگی توی دستش بود. کراوات شلو ول روی دستهایش افتاده بود و آقای ودریف قیافه خسته و درهمی داشت، مثل کشیشی که مجبورش کرده باشند مراسم عشا ربانی را برگزار کند. اگر توی کلیسا بودیم چانهام را بالا میآوردم چشمهایم را میبستم و زبانم را بیرون میبردم.
آقای ودریف پرسید: شما بلدید این را گره بزنید؟
جا خوردم. یک مرد گنده که نمیداند چهطور باید کراواتی را گره زد! بعد یادم آمد که جایی خوانده بودم که پدر او مثل پدر من کارگر ساده بوده و سالها بدون کراوات سر میکرده. با اینحال باورم نمیشد او بلد نباشد کراوات بزند هر چه باشد میدانستم که او چندین سال توی دانشگاههای شرق کار کرده و لابد پیش رییس دانشکده میرفته و مرتب باید در مجالس و مهمانیها با لباس رسمی حاضر میشده. آنوقتها کی برایش کراواتش را گره میزده؟ یک نفر یا شاید هم چند نفر برایش تعداد زیادی کراوت گره زده بودند و حاضر و آماده توی کمدش گذاشته بودند.
من آدمی هستم که همیشه دوست دارم چیز یاد بگیرم برای همین برایم جالب بود که آقای ودریف بالاخره تصمیم گرفته خودش کراواتی را گره بزند و آماده است که این کار را یاد بگیرد و من قرار بود معلمش باشم. خیلی هیجانزده شده بودم. ته دلم بدم نمیآمد که زنش بود و میدید که چهقدر صبروحوصله به خرج میدهم تا کاری را که شوهرش تمام عمر نخواسته بود یاد بگیرد به او یاد بدهم. اما او نیم ساعت پیش سوار ماشین شده بود و رفته بود. با تعجب دیده بودم که بسته ای پستی به اندازه یک کتاب دستش بود.
آقای ودریف گفت: این کراوات را یکی از دوستهام بهم داده. میخواهم توی نمایشگاه کتاب انهایم بزنمش.
گفتم: خیلی خوب، من براتون درستش میکنم.
وقتی که داشتم کراوات را دور گردنم میانداختم با کنجکاوی دوستانه ای به من خیره شده بود. کراوات به بلوز چهارخانه قرمزم نمیآمد. به آقای ودریف گفتم که هر کاری من میکنم او هم تکرار کند و کراوات را تا آنجایی که میشد آرام گره زدم.
بالاخره بعد از آنکه چند بار ازش پرسیدم: متوجه شدید؟ و تمام کار را دو بار از اول تا آخر تکرار کردم کراوات را به او دادم و گفتم خودش امتحان کند. دستپاچه شده بود، انگار ازش خواسته بودم چکشی را بین دندانهایش بگیرد و چیزی را به دیوار بکوبد. خنده ای عصبی کرد. کراوات به انگشتهایش گیر میکرد. بالاخره شروع کرد. یکسر کراوات را با اعتماد به نفس روی آن یکی سر انداخت و من یک لحظه فکر کردم از پس گره زدن کراوات برمیآید.
اما بعد همانطور که دستهایش را جلو آورده بود ایستاد و به کراوات خیره شد. کراوات مثل رنگینکمان زیر نور خورشید صبحگاهی میدرخشید. میخواستم کمکش کنم و چیزی بگویم اما دلم نمیخواست که به هوش و استعدادش توهین کرده باشم چون به هر حال باوجود تمام چیزهایی که الان دارم میگویم او آدم بسیار باهوشی بود.
همین که آقای ودریف اولین گره اشتباه را زد من با مهربانی دستم را دراز کردم و آن را برایش درست کردم. بعد تعداد اشتباهاتش زیاد شد و من باز هم خرابکاریهایش را درست کردم طوری که آخر کار دیدم که درواقع کراوات را خودم گره زدهام! بله، من کراوات او را برایش گره زده بودم.
به نظر خیلی خوشحال میرسید و به طور غیرمعمولی سرخوش بود. با اشتیاق با من دست داد طوری که، درست یادم مانده، فکر کردم انگار کاری برایش کردهام که هیچکس دیگر نمیتوانسته برایش بکند. اما میدانستم که این ماجرا قبلا بارها تکرار شده و معلوم بود آقای ودریف اصلا به گره زدن کراوات علاقه ای ندارد و هرگز نخواهد توانست این کار را بکند، همانطور که هرگز احتمال نداشت طنابی به پایش ببندد و از بلندی بپرد یا به ماهیگیری توی یخ یا شترسواری توی صحراهای استرالیا برود.
گفت: عالی شد کارم راه افتاد.
و چند قدم دور شد و به طرف حمام رفت تا توی آینه نتیجه کار را ببیند. یقه پیرهن اسپرتش برای کراوات مناسب نبود اما فکر کنم خودش را با پیرهن رسمی و کت تصور میکرد و از سروشکل خودش خوشش آمد.
بعد کاری کرد که من چند لحظه قبل از آن فکرش را کرده بودم دستش را دراز کرد و مثل کلانتری که توی شهر کوچکی جلو لینچ شدن یک نفر را گرفته و از کار خودش راضی است کراواتش را شل کرد و آن را از سرش بیرون آورد.
انگار ناگهان آزاد شد، مثل کسی که تا دم مرگ میرود اما شانس میآورد و نجات پیدا میکند. خوشحال بودم که راحت شده. میدانستم که بالاخره از پس گره زدن کراوات بر نیامده اما اصلا فکر نمیکردم دلیلش این بوده که من معلم خوبی نبودهام.
نگاهی به دوروبر اتاق انداختم و قفسههای مرتب و قالیچه نفیس را تماشا کردم. آفتاب روی صورت آقای ودریف افتاده بود. خانه و زندگی راحتی داشتند و من سلیقهشان را تحسین میکردم. با حرفهایی که زنش از پشت نردهها بهم زده بود میدانستم که روزهای سختی را میگذرانند.
آقای ودریف بازویم را گرفت و من را به اتاق نشیمن برد و گفت: بیایید این نقاشی را که دوستمان آلفردو بهمان داده نگاه کنید.
جلو در ناهارخوری ایستادم و به تابلو بزرگی که توی اتاق نشیمن بود خیره شدم. ماهیهای آزاد اینطرف و آنطرف تابلو میپریدند. به نظرم اینطور رسید که آنها در آستانه مرگ به سختی تعادلشان را حفظ کردهاند. چندتایی توی رودخانه بودند و چندتا دیگر روی آبشار جستوخیز میکردند. دلم میخواست به تابلو دست بزنم و برجستگیهای مواج جریان رودخانه و آبشار را احساس کنم اما سعی کردم جلو خودم را بگیرم. انگار آقای ودریف دید که با دودلی دستم را جلو تابلو کمی بالا بردم و گفت: راحت باشید، میتوانید بهش دست بزنید.
به دستهایم نگاه کردم تا خیالم جمع شود که تمیز هستند، بعد آرام روی بوم نقاشی دست کشیدم و جریان آب را زیر انگشتهایم احساس کردم. به نظرم رسید که ماهیها به سر انگشتهایم تک میزنند، اما میدانستم که در حقیقت چیزی جز خون رگهایم نیست که تکان میخورد. خطهایی را که مرد مکزیکی یک ماه یا شاید هم بیشتر وقتش را صرف کرده بود تا با رنگ روغن و قلمو روی بوم نقاشی کند با انگشتهایم دنبال میکردم. لابد تمام مدتی که داشته این نقاشی را میکشیده میدانسته که دوستش دارد میمیرد دستکم باید حدس میزده. با اینحال شاید خوشحال بوده که خانم و آقای ودریف همدیگر را دارند، حتما این موضوع به فکرش خطور کرده بوده. برای ماهیها هم خوشحال بوده. لابد در تمام مدتی که یکییکی آنها را نقاشی میکرده میدانسته که هیچچیز نمیتواند جلو جست و خیزشان را بگیرد.
لذت، غصه، سرنوشت، دوستی و خداحافظی را یکجا میشد در تابلو دید. باید اعتراف کنم که وقتی به اتاق برگشتم توی زانوهام احساس ضعف میکردم. دیدم همسایهام آقای ودریف هنوز کراوات را دستش گرفته و همانجا ایستاده، کراواتی که قرار بود چند روز بعد توی کالیفرنیا دور گردنش بیاندازد و زیر سیب آدمش میزانش کند طوری که انگار خودش آن را بسته است.
ما با هم همدست بودیم و آن روز توی اتاق نشیمن طوری به هم لبخند زدیم که انگار بانکی را زدهایم و هر کداممان پیش زن زیبایی میرویم تا پولهامان را به پایش بریزیم. و در واقع هم هر دو ما کسی را داشتیم که پیشش برویم، آن موقع زن من هنوز زنده بود. زندگی، هرقدر هم که کوتاه باشد، معجزه بزرگی است، و ما آن روزها قدرت این معجزه را احساس میکردیم.
این طولانیترین خاطره من از آقای ودریف است. وقتی که پسرش تابستانها میآید و چند روزی پیش مادر خواندهاش، بیوه همسایه من، میماند احساس میکنم آقای ودریف را، اما جوان و پرقدرت، میبینم. با تمام قوا با او دست میدهم و او چنان محکم دستم را فشار میدهد که حلقه ازدواجم که حالا توی دست راستم کردهام به استخوانم فشار میآورد.
لبخند میزند و با تعجب از من میپرسد: پس شما پدر من را میشناختید؟
انگار دارم عکسی از پدرش را میبینم فقط جوان و زنده.
میگویم: میشناختم. معلومه که میشناختم.
و ناراحتم که بیشتر از این چیزی ندارم بگویم، چون ملاقاتهای من با پدرش اغلب کوتاه و تصادفی بوده. گاهی به سرم میزند که درباره ماجرای کراوات با او حرف بزنم اما فکر میکنم که این ماجرا فقط باید بین من و آقای ودریف بماند.
بعضی وقتها میبینم پسرش همانجا که آقای ودریف مینشست تنها روی نیمکت نشسته است. دیدهام گاهی اوقات که سپتامبر پیش همسایهام میآید کمکش میکند تا سیبها را بچیند و یک بار هم توی فوریه با هم رزها را هرس کردند و کود دادند. هر بار که میرود مقداری از وسایل پدرش را با خودش میبرد آخرین بار یک چمدان و یک بارانی با خودش برد. قیافهاش بشاش بود. کنار نردهها آمد و از من برای آنکه به " مادرش" کمک میکنم تشکر کرد. او مادر خواندهاش را مادر صدا میکند و همین نشان میدهد که پسر مهربانی است، مادرش هم به من گفته که او به پسری که دلش میخواسته یک روز داشته باشد شبیه است. من گفتم که اصلا برایم زحمتی ندارد و فقط هر وقت چمنهای خودم را میزنم چمنهای حیاط آنها را هم مرتب میکنم.
اما باید اعتراف کنم که کوتاه کردن چمنهای باغچه همسایه کاری است که دایم منتظرش هستم. دوست دارم به خردههای چمن که از پشت ماشین چمنزنی بیرون میریزند نگاه کنم.مثل یک رودخانه سبز است که کنارههای آن دیده نمیشود. همانطور که ماشین چمنزنی را به جلو هل میدهم رد پای سبزی از خودم به جای میگذارم. با آهنگ موزونی کار میکنم و نیرویی درونم ایجاد میشود و زمان را فراموش میکنم و متوجه نمیشوم که هوا دارد تاریک میشود. معمولا وقتی دست از کار میکشم غروب شده. همراه آن رودخانه سبز از زیر درختهای سرو میگذرم. همین که کارم تمام میشود و ماشین چمنزنی را خاموش میکنم همسایهام از خانهاش بیرون میآید و کنارم میایستد.
هیچوقت درباره خوابی که بارها دیدهام چیزی به او نگفتهام. توی خوابم او از روی چمنهایی که تازه کوتاه شدهاند به طرفم میآید. یکی از کراواتهای گره خورده آقای ودریف توی دستش است. کراوات شل شده تا از سر من پایین برود. سرم را خم میکنم اما با اینحال او باید پابلندی کند تا بتواند کراوات را دور گردنم بیندازد. انگار توی مسابقه ای قهرمان شدهام و او دارد به من نشان میدهد. هرچند خودم درست نمیدانم چرا دارم آن کراوات را جایزه میگیرم. وقتی کراوات از سرم پایین میآید با فروتنی احساس میکنم لیاقتش را ندارم. اما همسایهام به کاری که میکند اطمینان دارد و من خیالم راحت میشود و کراوات را سفت میکنم و گره آن را زیر سیب آدمم قرار میدهم. در آن لحظه آرام آرام هستم. انگار آن کراوات و آرامش آن لحظه پاداشی است که به من داده میشود.
در رویا میبینم که آقای ودریف دارد نصیحتم میکند و میگوید که خوب است چیزهایی برای بقیه بگذاریم همانطور که خودش کمد پر از کراواتش را گذاشته است. وقتی که بیدار میشوم آرام هستم و با خوشحالی به یاد میآورم که چهطور یک روز او از من خواست که کمکش کنم. بعد یادم میآید که بعد از کوتاه کردن چمنهای خانه همسایهام هم همین احساس را دارم. با هم چند دقیقه ای میایستیم و با تحسین چمنها را نگاه میکنیم و در سکوت صدای بلند شدن آنها را میشنویم و زمزمه آرام برگهای درخت افرایی را که نزدیک گاراژ است گوش میکنیم. یکی دو دقیقه بعد از من تشکر میکند اما هیچکدام از جایمان جم نمیخوریم. به حرکت آرام چمنها نگاه میکنیم و لحظه ای آرامش شگفتانگیزی در آن گوشه دنیا حکمفرما میشود. بعد من از او خداحافظی میکنم و به خانهام میروم تا برای شام چیزی آماده کنم. درست همانطور که او در خانهاش این کار را میکند.