هانیه از ته خیابان پیدا میشود. میان این همه مانتو و چادر سیاه و مردهای سیاه پوش، رنگ سبز مانتویش به چشم می آید. چرا تن مامان سبز نکرده بودم؟ یا قرمز.... یا حتی آن پیراهن سرمه ای گل ریز که سر آرنج هایش ساییده شده. خودش پیراهن را خریده بود. شش سال پیش. قبل از آن که برود پیش همایون. هانیه می رسد بالای سرم. دستم را به جدول می گیرم و از کنار جوب بلند می شوم. لازم نیست چیزی بگوید. می دانم پیدایش نکرده. دست هایش را به کمرش می زند و نفسش را با صدا بیرون می دهد. دوباره همان سوال تکراری. "مطمئنی از در مجتمع بیرون آمده؟" جوابش را نمی دهم. با نگاه مردی که زنجیری به دست دارد روسری ام را روی سر می کشم. می گویم می خواهند دوباره شروع کنند با چشم به جمعیتی اشاره می کنم که دارند از پشت وانت طبل و زنجیر پایین می گذارند. از صبح صدای طبل و نوحه بلند بوده توی خیابان. هانیه می نشیند روی جدول های کنار جوب و می گوید: "کاش قبل از اینکه شروع کنند پیدا بشه" کلافه است. نگران نه. نگرانش نیستم. نگران خودمانیم. تا ساعت چند، کجا باید میان جمعیت سیاه پوش دنبال پیرزنی بگردم با مانتو و روسری مشکی و عصا. پیرزن؟.... مامان ...
به پلیس که نشانی اش را گفتم چپ چپ نگاهم کرد و پرسید:" نشانی دیگری ندارید؟" نه نداشتم. یک خانم مسن لاغر قد بلند خمیده با عینک، عصا و مانتو و روسری مشکی وسط روزی که هزار نفر ممکن است همین طور توی خیابان باشند. می نشینم کنار هانیه. زیر لب می گویم: " اگه همایون بفهمه..... " نگاهم نمی کند می گوید: "نباید بفهمه... پیدا میشه" بعد رویش را بر می گرداند سمتم و قبل از این که چیزی بگوید می گویم: "آره... آره... این صد بار.... سرایدار دیده که از در مجتمع دراومده... من کجا بودم؟ رفته بودم دنبال سارینا مهد کودک ... سرایدار چرا جلوشو نگرفته؟ چون بی عقله." رویم را بر می گردانم و انتهای خیابان را نگاه می کنم. می گوید: "باشه... باشه." بعد می پرسد: "بار اوله این جوری بیرون می زنه از خونه؟" مثل افسر پلیس سوال می پرسد. می گویم" آره... اما ممکن بود این اتفاق نیز هفته پیش هم بیفته... با من این طوری حرف نزن... تیز بر می گردد و نگاهم می کند و می گوید: " می خواستم ببینم کجا می تونه رفت باشه. الان بیام با تو بحث کنم؟ مگه من گفتم تو مقصری؟ هر چند که هستی اما مگه من حرفی زدم الان بهت؟" می گویم: "لازم نیست چیزی بگی. از نگاهت معلومه." بلند می شود و می گوید:"برو بابا ... تو این هیر و ویر باید حواسم به نگاهم به خانم هم باشه." چند قدم تا وسط خیابان میرود و بر می گردد. می گوید: آره .... این اتفاق می تونست هفته پیش بیفته... اما نیفتاده ... مثل خالی کردن مایع ظرف شوئی توی سوپ مرغ، مثل ریخت ماست توی حمام... همه این ها ممکن بود توی هفته هایی که مامان پیش منه اتفاق بیفته اما نیفتاده..." می خواهم حرفی بزنم که نمی گذارد. انگشتش را جلوی صورت می گیرد و با حرص می گوید: "هما! به خدا الان حرفی بزنی ول می کنم میرم خونه. به جان متینم.. نمی فهمی الان وقت بحث کردن با من نیست. همایون بفهمه مامانم گم شده آبروی هر دوی ما میره. من که نمی شینم براش توضیح بدم که این هفته نوبت هما بود نه من." بی نفس حرف می زند، سرخ شده. چند سرفه خشک می کند و ساکت می شود. پشتش را به من می کند. فکر کنم بغض کرده است. خیلی حرص می خورد. بیشتر از من... بیشتر از همه. به خاطر همان یک سال و نیم اختلاف سن هنوز فکر میکند بیشتر از من می فهمد. بیشتر از شوهرش بابک که هر وقت دعوایشان می شود می گوید بابک هم مثل «تو» آدم را حرص می دهد. فقط همایون می تواند آرامش کند. از وقتی همایون هم رفت عصبیت هایش بیشتر شد. جیزی نمی گویم. سلاح همیشگی اش است. وقتی عصبانی می شود می ترسم و دیگر باهاش بحث نمی کنم. همایون اما می گوید آدمی که عصبانی می شود خودش بیشتر از همه دارد درد می کشد. می خواهد فکر نکنم هانیه ادا در می آورد. بلند می شوم و می روم سمت میدان. بلند می گوید: چیزی شد خبرم کن ... این لحن دلجویی اش است.
ادامه متن را می توانید در هفته نامه کرگدن، شماره 68 صفحات 98 و 99 مطالعه نمایید.