Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رز بنفش. نویسنده: مریم رییس دانا

رز بنفش. نویسنده: مریم رییس دانا

فحش کشید به آفتاب و هوای کالیفرنیا، به تابستان، به شرکت بنز
به ماشین های روکش چرمی و شوهر ابلهش که فقط بنز می خرید.

ملودی با مشت کوبید تو سینه ناهید. هلش داد بعد پرید و ناخن کشید به صورتش. دست ها در هوا چنگ می انداختند تا موهای ناهید را بگیرند. ناهید هم بیکار نبود، دست ها را کرده سپری متحرک به چپ، راست، بالا و پائین. ناغافل سرش را جلو برد و بازوی ناهید را گاز گرفت. جیغی دیوار صوتی خانه را شکست. ناهید پی راه گریزی بود و نمی یافت. تقلا می کرد، چپ و راست می شد اما نمی توانست خودش را نجات دهد. دندان های تیز ملودی مثل چنگک در بازویش فرورفته بود و رهایش نمی کرد. نفس خودش هم تنگ شده و به خس خس افتاده بود. هرچه توان داشت جمع کرد و پنجه انداخت به گردن ملودی. حس کرد چیزی توی مشتش آمد. کشید. گردن بند پاره شد. مروارید های سفید از بند رها شدند و هر کدام به سوئی غلتیدند. ملودی مرواریدهای سرگردان روی زمین را که دید، گریبان ناهید را رها کرد. دلبسته این گردنبند بود. دوستش برای تولد بهش هدیه داده بود. قرار ازدواج داشتند اما پدر ملودی مخالف بود.

چشم های ملودی وحشتزده دنبال دانه های مروارید روی زمین می چرخید. دانه های عشق هر یک به سوئی در می رفت. این واماندگی مهلتی شد برای ناهید تا فرار را بر قرار ترجیح دهد. جستی زد و به طرف در خروجی دوید. ملودی پشت سرش خیز برداشت ولی دیگر خیلی دیر شده بود، بهش نرسید و با همان شتاب نقش زمین شد. تا بیاید بلند شود و تعقیب از سربگیرد، مرغ از قفس پریده بود. ناهید بیرون از خانه فریادهای ملودی را می شنید {...} ناهید از پرچین شمشادها گذشت. پاهای برهنه اش می سوخت. زمین زیر پایش، در آفتاب 103 درجه فارنهایت، تنور سوزانی بود. آب دهان را قورت داد، بوی خون در دماغش پیچید. گوشه لبش می سوخت. جای دندان روی بازوهایش داغ بود. تا می آمد کبودی تنش خوب شود، یک جای دیگر بنفش و سرخ می شد. جیغ و فحش های دختر در سرش تکرار می شد [...]

نخل های تنومند اطرافش شروع کردند به چرخیدن، زمین زیر پایش لیز خورد. تا آمد خودش را بگیرد، شده بود فرش زمین. خودش را کشاند تا به سایه سار باریک درخت نخلی. کف دست و سر زانوهایش خراشیده بود، خون می آمد. هیچ حس دردی نداشت. چشم هایش روی هم می رفت. با هیاهوی بچه ها دور استخر، چشم هایش دوباره باز شد. چقدر گذشته بود؟ دو دقیقه؟ یک ساعت؟ نمی دانست! فقط می دانست که هنوز از آسمان آتش می ریخت. بلند شد، به سمت خانه رفت. در هنوز باز بود. مثل ماری توی خانه خزید. سوییچ را از روی میز غذاخوری برداشت. برخلاف داد و هوار قبل، چنان سکوت غلیظی درخانه بود که به هم خوردن کلید های سوییچ مثل ناقوس کلیسا بود. سر جایش به موکت کم رنگ پر از لک و پیس میخ شد. نفس را در سینه نگه داشت و گوش داد. تنها صدایی که شنید، کوبش قلب بود. دوباره به نرمی یک مار پاهایش را روی موکت آنقدر خزاند تا رسید به پادری کثیف جلوی در. صندل های بندانگشتی اش را پا کرد و بی آنکه در را از بیرون قفل کند یا حتی روی هم بگذارد، از خانه در رفت، سوار ماشین که شد روکش سیاه چرمی ران هایش را سوزاند. دادش درآمد. فحش را کشید به آفتاب و هوای داغ کالیفرنیا، به تابستان، به شرکت بنز، به ماشین های روکش چرمی و شوهر ابلهش که فقط بنز می خرید؛ شوهری که بنز می خرید ولی خانه ای نداشت و سال به سال مستاجر بودند. پیاده شد و کوسنی از روی صندلی پشت برداشت و گذاشت زیر پاهایش. آفتاب آن قدر سفت و پرزور می تابید که نمی توانست هیچ چیز دیگری جز آفتاب را ببیند. عینک آفتابی اش را به چشم زد. استارت زد و راه افتاد. اما تا موتور گرم و کولر خنک شود، از بدنش عرق می ریخت. در خانه مادرش روی اولین کاناپه نزدیک در ولو شود. در این خانه همیشه باز بود، فقط شب، وقت خواب، آن را قفل می کردند. داد زد: «مامان!»

 

ادامه داستان را می توانید در هفته نامه کرگدن، شماره 68، صفحات 94 و 95 مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23020625