Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

گرگ مرگ. نویسنده: سامان آزادی

گرگ مرگ. نویسنده: سامان آزادی

نگاهی به اطراف انداخت، دو متر آن‌طرف‌تر هم معلوم نبود. سر کرد توی گوش یاسر و گفت: یخ می‌زنیم این‌جا؛ برگردیم توی ماشین.

یاسر گفت: «به صبح فردا نمی‌کشیم.» پیشانی‌اش را چسبانده بود به پیشانی مهرزاد و با فریاد می‌گفت. مهرزاد ولی بیشتر حدس می‌زد. بوران وحشی لگد می‌پراند وسط جمله‌ها و واژه‌ها را پخش و پلا می‌کرد. داد زد: «چقدر بنزین داریم؟»

-‌ شش هفت ساعت.

- چکار کنیم؟

یاسر پیشانی‌اش را پس کشید و فقط زل زد توی چشم‌هاش. نه سر تکان داد، نه شانه بالا انداخت. انگار همان لرز سرما که به فک و سر و بدنش افتاده بود، بس بود برای جواب. به بهانه خنده‌دار تعمیر ماشین، توی آن بوران، کاپوت را زده بودند بالا و پشتش سنگر گرفته بودند که زن‌ها چیزی از حال و اوضاعشان نفهمند. حرف‌هایشان به قول یاسر «مردانه» بود. مهرزاد چشم‌ها را تنگ کرد و نگاهی به اطراف انداخت. دو متر آن‌طرف‌تر هم معلوم نبود. سر کرد توی گوش یاسر و گفت: «یخ می‌زنیم این‌جا. برگردیم توی ماشین. یک فکری می‌کنیم حالا.»

مطمئن بود که هر فکری هم که به ذهنش خطور کند، بی‌فایده است. بعید بود یاسر به کاری که او می‌گفت تن بدهد. باید می‌گذاشت خودش فکری کند، پیشنهادی بدهد. باید امیدوار می‌ماند که کله‌اش را به کار بیندازد. که لج و لج‌بازی نکند. برای همین بود که تا آن لحظه سرش داد نکشیده بود و خریت‌هایش را به رویش نیاورده بود. از این سفر احمقانه، سر سیاه زمستان، تا انداختن توی آن جاده فرعی باریک، پیشنهاد یاسر بود. وقتی هم مهرزاد پیشنهاد داده بود که موبایل ماهواره‌ای بگیرند، فقط دستش انداخته بود. و حالا چهار چرخشان فرو رفته بود توی برف.

روی یخ جاده که لیز خوردند و منحرف شدند سمت دره، مهرزاد مرگ را به چشمش دید. بختشان گفت که شیب دره ملایم بود و برف ترمزشان شد که معلق نزنند. کسی چیزیش نشد. همه ولی شوکه شده بودند. همین یاسر ولی طبق معمول خوشمزگی‌اش گل کرده بود: «عجب سرسره‌بازی باحالی بود.» حتی شعور ترسیدن نداشت. گفته بود: «خدایی حال کردید با ماشین؟» هاله با صدایی که به‌زحمت به گوش می‌رسید، نجوا کرد: «گفتم تمام شد.» در آن سفر اولین باری بود که توی ذوق یاسر نمی‌زد.

یاسر که انگار از موضع ضعف هاله سر کیف آمده بود، دم گرفت و گفت: «عوضش فکر کنم همه یک دل سیر ...»

ولی ظاهرا هاله توی آن وضعیت هم نمی‌توانست بی‌تربیتی شوهرش را تحمل کند. شروع کرد به غر زدن و صداش به سرعت جان گرفت. همین مسخره‌بازی‌های یاسر و عصبانیت‌ هاله بود که مهرزاد را به خنده واداشت و باعث شد چند دقیقه فراموش کند در چه وضعیتی به سر می‌برند.

گذشته از وجود هاله و آن ماشین اسقاطی که تنها وسیله سفرشان بود، همین دلقک‌بازی‌های وقت و بی‌وقت یاسر باعث می‌شد مهرزاد تحملش کند. تحمل که نه. فراموشی. هر چند کم نبود اوقاتی که همین کارهاش از فرط تکرار و نسنجیدن اوضاع، تحمل‌ناپذیر می‌شد. حالا هم ول کن نبود. همین که از دل سرما پناه آوردند به گرمای دلچسب ماشین، پقی زد زیر خنده که: «کمربند می‌بندی که چی مثلا اسکل خان؟»

هاله تشر زد: «یاسر صد بار گفتم این کلمه را تکرار نکن.» توی آن وضعیت هم دنبال اصلاح گفتار یاسر بود.

بوی نارنگی که زد، مهرزاد کمربندش را باز کرد و چرخید سمت عقب. به روی زن‌ها لبخند زد. یک نصفه نارنگی با پوست از دست هاله گرفت، پوستش را کند و چپاند توی دهان. حواسش بود که میوه پوست کنده از هاله نگیرد. افروز دو بار مچش را گرفته بود. یکی همان شب قبل، توی مهمان‌سرا.

ده دقیقه بعد از این که چراغ را خاموش کردند و شب به خیر گفتند، افروز بی‌مقدمه گفت: «من باید ناخن‌هام را از ته بگیرم همیشه که استاد وسواس دارند، ولی هاله با ناخن‌های لجن دو متری هر چی تعارف کرد می‌خوری.» با آرامش گفته بود.

مهرزاد یک کلمه هم نگفت. می‌دانست که افروز خودش هم پیگیر این قبیل حرف‌ها و کنایه‌هاش نمی‌شود. هر دو گلایه‌هاشان را می‌گذاشتند برای آخر شب و هیچ کدامشان هم از در دفاع در نمی‌آمد. هیچ‌وقت جر و بحث نمی‌کردند؛ به خصوص توی جمع. برای همین مهرزاد جا خورد وقتی افروز یک‌دفعه با لحنی که تا آن روز نشنیده بود، گفت: «به جای میوه خوردن یک کاری کن مهرزاد. عین خیالت نیست؟» ابروهاش عصبانی بود. چشم‌هاش ولی دلگیر.

مهرزاد دلخور شد. توقع نداشت. یک نارنگی دیگر پوست گرفت و درسته چپاند توی دهان. اما وقتی آب نارنگی با فشار پاشید توی صورت افروز، دیگر دادش درآمد: «همه‌چیز که مسخره‌بازی نیست. مسئولیت داشته باش یک کم.» پره‌های دماغش، مثل ماهی تازه صید شده، تند باز و بسته می‌شد.

 

ادامه داستان را می توانید در هفته نامه کرگدن، شماره 70، صفحات 100 و 101 مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 591
  • بازدید دیروز: 3431
  • بازدید کل: 22998856