Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

گوشه‌های خالی. نویسنده: علی قانع

گوشه‌های خالی. نویسنده: علی قانع

چراغ‌ها را خاموش کرد، با خود فکر می‌کرد شاید حالا دیگر بتواند با خیال راحت‌تری برای فروش و واگذاری آپارتمان مادرش اقدام کند.

دکمه باز شدن در را فشار داد. راننده وانت از پشت آیفون گفته بود برای بردن مبل‌ها آمده است. نگاهی به اطراف انداخت. مبلمان و آن چند تکه‌پاره هم که می‌رفت آپارتمان خالی خالی می‌شد. دقیقا مثل روزهای اول که کلید انداختند و در را باز کردند. خالی از اسباب و اثاثیه، خالی از زندگی، از همه چیز.

دیوارها رنگ فیلی روشن داشت. با مادر به این نتیجه رسیده بودند همان رنگ مناسب است، فکر کردند فعلا خرج‌تراشی نکنند تا بعد که شاید رنگ‌آمیزی خانه را تغییر دهند. درباره چیدمان وسایل، طرح و رنگ پرده‌ها هم صحبت کردند. مادر گفته بود، تلویزیون را گوشه اتاق نشیمن می‌گذاریم، از همه جا خوب دیده می‌شود، میز تلفن را روبه‌روی آشپزخانه تا در دسترس باشد، کمد بوفه و میز غذاخوری هم داخل پذیرایی باشد بهتر است. موقع حرف زدن صدایشان توی فضای ساختمان و لابه‌لای دیوارها می‌پیچید و چند تا صدا می‌شد، چند تا صدای خودش و چند تا صدای مادر. اما حالا صدایی از هیچ کجا نمی‌آمد، کاملا ساکت و بی‌صدا. موکت کف اتاق‌ها دیگر رنگ و لعاب خود را از دست داده بود. راه‌های پهن موازی با زمینه طوسی روشن که حالا کدر شده بود. چند مقوای لوله شده و یکی، دو قاب عکس گوشه پذیرایی روی هم افتاده بود.

شب قبل دو نفر خریدار جدید از خانه‌های مجاور آمدند. هر کدام چیزهایی انتخاب کردند و بردند. پیش‌تر هم آدم‌های دیگری آمده بودند. خودشان را از دوستان نزدیک پرستار معرفی کردند. وسایل خانه را یکی‌یکی قیمت می‌زدند. به همه آن‌ها و به بقیه می‌گفت خیلی نگران قیمت‌ها نباشند، کم و زیادش فرق نمی‌کند. مهم این است که موردپسندشان قرار بگیرد و استفاده لازم از آن‌ها بشود. گفت اگر کسی را می‌شناسند که توان مالی نداشته باشد، حاضر است رختخواب‌ها را مجانی بدهد و بخشی از وسایل خانه را، اصلا همه اثاثیه را. وقتی دیگر صاحب اصلی‌اش نیست چه فرقی می‌کند کجا و دست چه کسی باشد.

خریدارهای جدید، آبمیوه‌گیری و چرخ‌گوشت و پلوپز دوازده نفره را برداشتند. همین‌طور رادیو ضبط کوچکی که در تمام طول روز مدام روشن بود، حتی اگر شنونده‌ای نداشت، برنامه خاصی نداشت، آهنگ پخش می‌کرد یا اخبار و برنامه خانواده و آشپزی. اولش به سرش زده بود رادیو را برای خودش نگه دارد، یا آن ساعت دیواری ژاپنی که در تمام دوران کودکی و نوجوانی‌اش به دیوار اتاق مهمانی خانه قدیمی‌شان آویزان بود و با گذشت هر ساعت یکی به تعداد زنگ‌هایی که می‌زد اضافه می‌شد.

«دنگ... دنگ... دنگ...»

اما به هر حال چیزی برای خود کنار نگذاشت. فکر می‌کرد تحمل روبه‌رو شدن با آن‌ها را ندارد که مدام جلوی چشم‌هایش باشند، یادآوری آن روزها بدجوری آزارش می‌داد. همه را چند روزه فروخت. فقط مبل‌ها مانده بود و یک‌سری خرت و پرت که باید از ماشین حمل زباله خواهش می‌کرد تا آن‌ها را ببرند.

راننده صندلی‌ها را یکی‌یکی روی دست می‌گرفت، از پله‌ها پایین می‌برد و با نظم خاصی روی کفی وانت می‌چید، طوری که کمترین جا را اشغال کنند. مبل‌های تک‌نفری را دو تا یکی روی صندلی راحتی جفت کرد. بعد تکه‌ای ملافه رویشان انداخت و میز چوبی و عسلی‌ها را بالا گذاشت. مبلغی بیشتر از کرایه معمولی بار گرفته بود تا با سلیقه خودش بارگیری کند. البته به شرط سالم رساندن مبل‌ها.

هر دفعه که راننده بالا می‌آمد، مرد در چوبی آپارتمان را برایش باز می‌کرد. بعد موقع پایین رفتن کلید چراغ راهرو را می‌زد، همراهش می‌رفت و مراقب می‌شد تا مبل‌ها به نرده‌های راه‌پله یا دیوار نگیرند و زخمی نشوند.

-‌ آها، موظب باش ... دستت رو بالاتر بگیر، آخ... آخ...

دور آخر بارگیری، راننده قدری مکث کرد تا نفس تازه کند. زیر لب چیزی گفت و روی آخرین مبل راحتی ....

 

ادامه داستان را می توانید در هفته نامه کرگدن، شماره 70، صفحه 97 مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 6223
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23900275