ساروج
پیرمرد بلیتفروش با دیدن کله کچل فرید وسط دریچه یکهو چرتش پاره شد و روزنامه دیروز و استکان کبره بسته چای رو با آرنج از جلوش زد کنار و گفت: «چن تا؟» فرید با دست نشون داد پنج. پیرمرد نگاهی به تاریکی پشت سر فرید انداخت و با اخم پرسید: «عیالواری؟!» جواب نداد. بهش نمیاومد بچه ده ساله داشته باشه. دو روز پیش سرش رو با موزر تراشیده بود، دید حالا که کیمیا رفته خوبه بره سراغ عینک کائوچوی گرد سیاهش، بعد هم پیرهن چهارخونه سبز، شلوار کتون و آل استار مشکیش رو از ته کمد درآورد و تنش کرد. خواست به آفرین فکر کنه اما نکرد، با خودش گفت: «اشیا چه حافظهای دارن.»
طرفهای صبح بود که از خونه دوستش بیرون زد. از بند هوسی ناگزیر، به بهانه پیادهروی تا خونه. از آزادی راه افتاد به شادمان که رسید صدای همه جاش دراومد، مخصوصا زانوی راستش که توی فوتبال خدمتش رسیده بود و اونم الان داشت باهاش تسویه حساب میکرد.
پتج تا بلیت رو گرفت، سوز بدی میاومد، یک آن لرزید، یادش رفته بود چه فصلیه. از خونه مهرداد که میزد بیرون، کنار در نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد، دو تا عقربه لاغر بودن که دنبال هم میکردن، بیمزاحمت اعداد. مکث کرد اما نموند. مجبور شد پیچک نگاهی رو که از سر شب خامدستانه دورش پیچیده شده بود، یکهو پاره کنه و بزنه بیرون.
اتوبوس اومد، پرید بالا. راننده از توی آینه نگاهی به فرید و صندلی خالی پشت سرش انداخت. نگاهش نه مشکوک بود نه سوالبرانگیز. فقط نفهمید مسافرش گریه کرده یا میخواد گریه کنه. انگار عادت داشت شبها قفس آهنیش رو برداره، توی شهر راه بیفته و پرندههای فراری رو جمع کنه. اتوبوس تا راه افتاد، فرید دودستی میله صندلی جلو رو گرفت. عطر صاحب نگاهی که از خونه مهرداد فراریش داده بود بدجوری یقهش رو چسبیده بود.
متین
متین جل و پلاسش را جمع کرد. فهمید که دیگر نباید بماند. همه چیز بدجوری یخ کرده بود. غذاها چند روز روی میز مانده، لباسها نشسته، شیشه پنجرهها کثیف، خاک همه جا را گرفته، روزنامههای باطله و مجلات تاریخ گذشته روی زمین ولو، گلدانها خشک شده و بوی گاز هم خانه را برداشته بود. لامپ حمام چند روز پیش ترکید و هما عوضش نکرد. مدتی بود که فقط غذا درست میکرد و آرین را میبرد مدرسه و میآورد. حتی تلفن خانه را هم جواب نمیداد. میگذاشت آنقدر زنگ بزند که قطع شود، حتی مثل قبلترها کوفت هم حوالهاش نمیداد. خانه شده بود عین روزهای موشکباران که متین بچه بود. وقتهایی که آب و برق قطع میشد از کسی صدا درنمیآمد. سکوت کرکننده. این اولین باری نبود که هما میرفت توی سکوت. اما انگار این بار با دفعههای قبل فرق داشت. حتی با شنیدن سلام متین از اتاق خوابش درنیامد.
پای آرین توی گچ بود. به ندرت از اتاقش بیرون میآمد. اخیرا درس خواندنش بیصدا شده بود و حضورش زیاد به چشم نمیآمد. احتمالا به این دلیل که نکند سوال بیهودهای از جانب او باعث شود آن دو دوباره به جان هم بیفتند. امتحان نهایی داشت. متین در این یکی، دو سال توی درسها کمکش کرده بود اما حالا انگار او هم دیگر کمک متین را نمیخواست و با سکوت دست به یکی کرده بود.
همه چیز بوی دلزدگی، ملال و تکرار میداد. بوی نخواستن، بوی سرمایی که از تمام منافذ آن خانه به ذهن متین هجوم میآورد و وادارش میکرد پیش از انفجار نهایی، تهمانده عزت و احترامش را بردارد و ناپدید شود. هرچه محوتر بهتر.
قبل از رفتن، برای آخرین بار از لای در نیمه باز اتاق خواب نگاهی انداخت، دید هما خواب است. ترجیح داد بیخداحافظی برود. رفت و نفهمید هما و آرین ناغافل چند ساعت پیش با بوی گاز زودتر از او از آن خانه بیروح پر کشیدند.