همیشه برای این که درباره اهمیت انسان بودن چیزی را به آدمها متذکر شوند، او را با جانوران قیاس میکنند. مثلا این که انسان حیوان ناطق است، موجودی است مرگاندیش و خیلی چیزهای دیگر که باید فکر کنم تا آنها را به خاطر بیاورم. اما این کار یعنی فکر کردن واقعا سخت است، آن هم برای موضوع بیاهمیتی که دارم مینویسم. خلاصه برای این که بگویند آدم آدم است، از راه قیاس و شمردن تفاوتها آن را بزرگنمایی کردهاند. این قیاسها معمولا کلی است و اگر جزئی شود چه بسا انسان در بعضی موارد از حیوانات کماهمیتتر باشد. مثلا اگر قرار باشد انسان را با یک مگس قیاس کنند، قبل از تشریح هرگونه صفت و توانایی، فورا این تفاوت چشمگیر وضوح پیدا میکند؛ مگس از چیزهایی تغذیه میکند که آدم حاضر نیست به آن نزدیک شود. اما یکی از تفاوتهای با اهمیت این است که مگس جغرافیا ندارد. ول است. همه هستی، جغرافیای او است. مثلا اگر شما به اجبار از شهر یا کشور خود فرار کنید، دچار دلتنگی میشوید، اما مگسها نه.
یکبار یکی از همین مگسها توی اتاقک ماشین من سر و کلهاش پیدا شد. فهمیدم مگس بیچاره از سرما به آنجا پناه آورده. شیشهها را دادم بالا تا بیرون نرود و گرفتار سرما نشود. داشتم میرفتم اردبیل. همان ابتدای اتوبان که خواستم پول عوارضی را بدهم، پرید بالا و جا خوش کرد روی لبه صندلی. اول از سر انساندوستی گذاشتم برای خودش توی اتاقک گرم بچرخد و لذت ببرد، اما کمکم که از تهران دور شدم عذاب وجدان شدیدی گرفتم و فکر کردم این مگس بیچاره را چرا از شهر و دیار خودش جدا و آواره کوه و بیابانش کنم. خواستم برگردم عوارضی و همانجا ولش کنم تا گناهش گردنم را نگیرد، اما این رفتار خیلی لوس بود و این همه احساسات برای یک مگس شرمآور. به راهم ادامه دادم و بیتوجه به مگس چشم دوختم به جاده. مگس هم برای خودش میچرخید و گرمای اتاقک سر حالش آورده بود، پروازکنان از اینسو به آنسو میرفت و من هم کیف میکردم. یکی از تفاوتهای آدمها با مگس این است که از کارهای خوب خودشان کیف میکنند. «کیف» حالت غریبی است. اگر رساله لاکان را خوانده باشید، درباره مقوله کیف بسیار حرف زده. یعنی یکی از ترمهای فلسفیاش همین کیف است. این که کودک در مواجهه با کیف مادر آن را به میل تبدیل میکند و ... البته این حرفها به کیف مگسی که بالای سرم بال میزد، هیچ ربطی ندارد.
مگس آمد روی سرم نشست و من هم مثل هر آدمی با رفتار طبیعی دست تکان دادم و او را ترساندم تا بپرانمش. بلند شد و چرخید و چون فکر میکرد این بازی است که من ترتیب دادم تا او کیف کند، بعد از آن دیگر دست از سرم بر نداشت. هیچجای دیگری نمینشست، چرخ میزد و دوباره میآمد روی سرم مینشست. بار اول، دوم، سوم برایم جذاب بود. اما تکرارش مثل تکرار هر کار دیگری کلافهام کرد. با روزنامه لولهشدهای به جانش افتادم و واقعا قصد جانش را کردم. حالا کشتن او برایم جدی شده بود. تصمیم گرفتم شیشهها را پایین بکشم تا شرش را کم کند. باد و سوز شدیدی توی ماشین زد و مگس رفت زیر داشبورد و نزدیک بخاری جا خوش کرد. بخاری را خاموش کردم تا از سرما یخ بزند اما نشد، رفت توی سوراخ بخاری و همانجا ماند. ناچار، قبل از آن که از سرما خشک شوم شیشهها را بالا دادم و چشم به جاده دوختم. میترسیدم بخاری را روشن کنم بیاید بیرون و بلای جانم شود. اما چاره چه بود، اتاقک حسابی سرد شده بود. بخاری را روشن کردم، مگس جغرافیانشناس بیرون پرید و روی سرم نشست. با روزنامه لولهشده رویش کوبیدم، یکدفعه غیب شد. از این که روی سرم له شده باشد چندشم شد، اما با رضایت دستم را لای موهایم کردم که به چیز نرمی خورد. آن را کف دستم گرفتم و دیدم خردهشیرینی کوچکی است و از مگس خبری نیست. شستم خبردار شد که مگس بیچاره حق داشته دور سرم بگردد و الیالاخر. باز عذاب وجدان که انسان چقدر زودقاضی است و از این مفاهیم که انسان در طول تاریخ ساخته و پرداخته است.
دوباره با عشق به مگس مسافر بخاری را روشن کردم و با خود عهد کردم مگس را تا اردبیل ببرم و برگردانم سر جای اولش. خردهشیرینی را هم انداختم کف ماشین، میدانستم که پیدایش خواهد کرد. دوباره گردشهای رویایی مگس آغاز شد و ......