یکروز صبح، بابام خیلی زودتر از همیشه قبل از طلوع آفتاب بلند شد و بدون اینکه کلمهئی با کسی حرف بزند رفت ماهیگیری.
بابام دوست داشت که بعض روزها، صبح پیش از اینکه مامان تو خانه رفتوآمد روزانهاش را شروع کند این شکلی جیم شود و به ماهیگیری برود.
باری... گاهی بابام به این ترتیب از خانه جیم میشد و میرفت و غیبتش سه چهار روز طول میکشید.
محلی که بابا جانم در این مدت اطراق میکرد لب رودخانهی «برایئر» بود. و طول غیبتش هم بستگی داشت به مقدار صید ماهیش. بابا جانم عاشق بیقرار و دیوانهی ماهیگیری بود.
از عادات باباجانم یکی هم این بود که همانجا دم رودخانه دود و دمی به راه میانداخت و ماهیها را کباب میکرد... عقیدهاش این بود که ماهی را از لب رودخانه نباید به خانه برد، چون زنها تا دنیا دنیاست نخواهند فهمید که چقدر آرد ذرت باید به قطعات ماهی بزنند تا لذیذ بشود.
آنروز صبح وقتی که مامان متوجه غیبت بابام شد بهرو خودش نیاورد...
بعد از صبحانه من و کاکا هنسم رفتیم پشت انبار که ذرت پوست کنیم و ضمناً برای مادیان علوفه پایین بیاریم.
تمام مدت پیشازظهر را من و کاکا همانطور که مشغول تراشه درست کردن از چوب کاج بودیم، حساب میکردیم که با فروش آهن قراضهها چقدر پول میشود به جیب زد.
موقعی که کارخانهی نجاری سوت ظهر را زد سروکلهی مامان پشت انبار پیدا شد و از کاکا سراغ بابا را گرفت. من ساکت ماندم چون نمیخواستم دهنلقی کرده باشم اما از همهی ماجرا خبر داشتم:
هنسم بم گفته بود که صبح باباجانم سعی داشته او را هم با خودش ببرد.
مامان گفت:کاکا هنسم! وقتی بات حرف میزنم این جور هاج و واج نشین... گفتم آقا موریس کجاست؟
کاکا هنسم نگاهی به من کرد و بعد چشمش را به تودهی تراشهها که محصول کار روزانهاش بود دوخت و پس از لحظهای پرسید:این دورورها نیست؟
دست آخر نگاهش را متوجه مامان کرد و در این موقع سفیدی چشمهاش قد یک نعلبکی شده بود!
مامان از خشم پا به زمین کوبید و گفت:خودت هم میدونی که این جاها نیست، هنسم! از اینکه این جور تو روی من خودتو به کوچهی علیچپ میزنی خجالت بکش!
هنسم که راست تو چشمهای مامان نگاه میکرد گفت:مارتا خانم! من خودمو به کوچهی علیچپ نمیزنم.
ــ پس بگو بینم آقا موریس امروز صبح کجا رفته؟
ــ احتمال داره رفته باشه سلمونی. همین یکی دو روز پیش شنیدم که حرفشو میزد؛ یعنی میگفت که موهاش محتاج اصلاحن و ازین حرفها...
مامان چشمغرهای رفت و گفت:
ــ کاکا هنسم! راستشو میگی یا نه؟
و در عین حال دولا شد و به شیوهی همیشگیش که وقتی میخواست حرفی از هنسم در بیاورد او را میترساند ترکهی کلفتی از رو زمین برداشت:
ــ راستشو میگی یا نه؟
ــ من همهی سعیمو میکنم مارتا خانم جونم! ممکنه آقا موریس رفت باشه پیش نجار... گاهگاهی شنیده بودم که میگفت برای تعمیر مرغدانی چند تا تیکه تخته لازم داره.
مامان برگشت و به طرف ایوان نگاه کرد: باباجانم معمولاً چوب قلاب ماهیگیریش را وقتی که با آن کاری نداشت میگذاشت گوشهی ایوان...
کاکا گفت:مارتا خانم! حالا یادم اومد: آقا موریس گفت میره چرخی بزنه و یک جائی تو چراگاه گوسالهها رو تموشا کنه.
مامان سرش را برگرداند. دیگر بیش از پیش عصبانی شده بود:
ــ پس قلاب ماهیگیری رو برای چی با خودش برده؟
ــ شاید بعد تصمیمشو عوض کرده و دیگه یادش رفته به من بگه. احتمال هم داره فکر کرده باشه که امروز برا رفتن تماشای گوسالهها روز خوبی نیست.
-کاکا بهات نشون میدم که امروز برا دروغ چاپ زدن هم روز خوبی نیست!
ـ مارتا خانم جونم! من جز اون چه آقا موریس یادم داده بود که بهتون بگم چیز دیگهئی عرض نکردم که. شما خودتون هم میدونین که من هیچوقت از خودم در نمیارم مارتا خانم جونم! اینهائی رو که بهتون عرض کردم آقا موریس یادم داده بود...من همیشه سعی میکنم فقط همون کاری رو که بم گفتهن بکنم. به خدا من هروقت بخوام یه حرفو دو جور تعریف کنم، بندبند تنم میلرزه.
مامان رفت تو آشپزخانه و در را پشت سر بست. صدای ظرفها را که زیر و رو میکرد میشد شنید. بعد در را باز کرد و مرا صدا زد:
ــ ناهارت حاضره ویلیام! ناهار پدرتم حاضره، اما پدرت بهتره زهرمار بخوره!
در همین لحظه چشم من بهطور اتفاقی به پرچین دور حیاط افتاد و از جام جستم: بابام را دیدم که چشمهاش را راست بالا گرفته، آن پشت گوش وایستاده. من با آرنج به پهلوی هنسم زدم تا قبل از آنکه چیزی بگوید و جنجالی راه بیفتد، بابا را ببیند.
مامان حدس زد که یکی پشت پرچین کمین کرده و در حالی که به قصد دیدن آن طرف پرچین رو نوک پنجههایش قد بلند کرده بود تا دم پلکان جلو آمد. باباجانم مثل برق سرش را دزدید اما دیگر دیر شده بود و مامان دیده بودش: به سرعت از پلهها پایین دوید طول حیاط را طی کرد و قبل از آن که بابام به پشت انبار بخزد مامان در نردهئی را باز کرد بند لباس کار او را چسبید کشان کشان آوردش زیر پلکان دهلیز و سر من داد کشید:ویلیام! فوری برو تو اتاق درها رو ببند، پشت پنجرهها رو بکش و تا وقتی هم که صدات نزدهم اگه پاتو بگذاری بیرون قلمتو خورد میکنم!
من بلند شدم و طول دهلیز را سلانه سلانه طی کردم.
هنسم خواست از گوشهی خانه جیم شود اما مامان که دستش را خوانده بود داد زد:همونجا که هستی وایسا هنسم.
بابا جانم از این که مامان بند لباسش را چسبیده بود و ول نمیکرد خیلی دمق بود و زیر چشمی به طرف من نگاه میکرد. من خواستم به علامت همدستی اشارهئی بش برسانم اما از مامان حساب بردم!
ــ خب! موریس استروپ، با این دروغدونهائی که وا میداری این کاکای بیچاره بگه چه بازئی میخوای درآری؟
بابا به هنسم نگاه کرد و کاکا چشمهاش را پائین انداخت. برای یک لحظه هیچ کس هیچی نگفت و من همهاش ترس این را داشتم که مامان قبل از اینکه من بتونم جواب باباجانم را بشنوم مجبورم کند که بروم توی خانه...
یک دقیقه طول کشید تا بابام به حرف آمد:
ــ مارتا! حتماً یک اشتباهی پیش اومده من تو عمرم هیچ وقت نشده کاکارو وادار کنم دروغ بگه، اصلاً هیچ وقت خیال یک همچین چیزی رم نکردهم!
ــ پس تو که با قلاب ماهیگیریت رفتی بیرون واسهی چی به هنسم یاد میدی به من بگه که رفتی گوسالهها را تموشا کنی؟
بابا از نو به هنسم که وانمود میکرد دارد به باغچه نگاه میکند نگاه کرد.
ــ راستی هنسم اینو بت گفته مارتا جون؟ خب راست گفته... اگه تو تموم دنیا یه حرف راست پیدا بشه، همینه!... من رفته بودم گوسالههارو تموشا کنم اون هم چه گوسالههای خوشگل و...
مامان با قیافهئی خیلی جدی به او نگاه کرد. مسلم بود که از حرفهاش یک کلمه را هم باور نمیکند. به همان وضعی که همیشه ــ وقتی خیلی چیزها داشت که بگوید ولی از کثرت خشم حتی کلمهئی نمیتوانست بگوید ــ باباجانم را نگاه کرد. بعد مرا برای ناهار صدا زد و داخل آشپزخانه شدیم. من و بابام دستهامان را در تشتک رومیز دستشوئی شستیم. و بالاخره هر کدام پشت میز سرجای خودمان نشستیم و در سکوت آنچه را که مامان تو بشقابمان ریخت خوردیم. باباجانم به حیاط برگشت رو زمین نشست، و برای چرت بعد از ناهارش به پرچین تکیه داد.
چندی بعد همه چیز آرام شد.
یک وقت من اتفاقی سرم را بلند کردم و دیدم هنسم دارد به من اشاره میکند که خودم را بش برسانم. رو نوک پا از حیاط گذشتم و در نردهئی را ــ در حالی که دقت میکردم قرچ و قورچ نکند ــ باز کردم. همین که پشت انبار رسیدم هنسم با انگشتش در جهت درخت توت چتری پشت مرغدانی چیزی را نشانم داد و زیر گوشم پچ و پچی کرد.
آنجا گوسالهی کوچولوی خوشگلی بود که هرگز نظیرش را تو عمرم ندیده بودم. خیلی خیلی کوچولو بود. موهای زرد نارنجی داشت و پوزهی گردی که برق برق میزد. تو سایهی درخت وایساده بود. با دمش مگسها را میپراند و یک دسته یونجهی تازه چیده را میجوید. حالت شاد و راضی داشت.
بابام آن طرف پرچین خواب بود و ما میترسیدیم اگر بلند حرف بزنیم بیدار شود. هنسم با دستش بم اشاره کرد. معلوم بود که او هم مثل من از گوسالهی کوچولو خوشش آمده. چندبار دور او چرخک زد و پهلوها و پوزهاش را نوازش کرد.
همانطور که ما مشغول ناز و نوازش گوساله بودیم، یکی درجلو خانه را زد. مامان در حالی که دستشهاش را با پیشبندش خشک میکرد از آشپزخانه درآمد. من رو نوک پنجه انبار را دور زدم و برای اینکه ببینم کی آمده به طرف ایوان رفتم. مردی بودکه لباس کار تنش بود و یک کلاه حصیری بزرگ ــ از آن کلاههائی که موقع کار در مزرعه به سر میگذارند ــ سرش بود. و درست همین موقع مامان در توریدار را باز کرد.
مرد کلاهش را برداشت آن را پشت سر خودش نگهداشت و گفت:
ــ روز به خیر خانم استروپ! بنده «جیم وود» هستم که اون پائین کنار رودخونهی «برایئر» میشینم.
مامان با او دست داد و چیزی بش گفت که من درست نشنیدم:
مرد گفت:
ــ بیزحمت شما یا شوهرتون امروز یه گوسالهی کوچولوی زردرنگ دور و ور منزلتون ندیدین؟ من امروز یکی از گوسالههامو گم کردهم. اون پائین بعضیها بم گفتند که دیدهن میاومده این ورها. خیلی وقت نمیشه...
مامان گفت:من خبری ندارم. تا اون جائی که من میدونم گوسالهئی اینورها نیومده. شوهرم امروز رفته بود ماهیگیری؛ و من مطمئنم اگه همچی چیزی اینورها دیده بود به ما هم میگفت.
آقای وود، یک دقیقه برگشت و به کوچه نگاه کرد بعد گفت:
ــ خیلی عجیبه! من مطمئن بودم که اینورها پیداش میکنم. تو یکی از مغازههای شهر یکی بم گفت درست قبل از اینکه سوت ظهر کارخونهی نجاری بلند بشه گوساله رو دیده بوده که اینور میاومده.
مامان دوباره ــ در حالیکه سرش را از طرفی به طرف دیگر حرکت میداد ــ تکرار کرد که در طول روز گوسالهئی ندیده.
آقای وود گفت:میدونین خانم استروپ؟ تموم این اتفاق خیلی عجیب به نظر میاد! یکی از کارگرای من قسم میخورد امروز صبح یه نفرو دیده که از تو زمینهای من یک دسته علف کنده تو پیرهنش چپونده. اما من به حرفش چندون توجهی نکردم... وسط روز یکی دیگه از آدمهای من بم گفت که یک نفر را دیده که چوب قلاب ماهیگیری رو دوشش بود و به طرف شهر میرفت و یک گوساله هم دنبالش بوده. حتی این را هم بم گفت که آن مرد چند قدم به چند قدم میایستاده و از تو پیرهنش علف در میآورده میبسته به نخ قلاب، و گوساله هم به هوای علف دنبالش میرفته... این درست کمی بعد از آن بود که من تو چراگاه متوجه شدم که یکی از گوسالههام نیست... برای همینه که عرض کردم همه چیز این قضیه به نظرم عجیب میاد و نمیدونم دربارهاش چی فکر کنم... جداً چیز عجیبیه!
آثار تشویش تو قیافهی مامانم پیدا شد اما همانطور ساکت ماند.
ــ اگر بم نمیگفتن گوساله اومده این طرفها اسباب زحمت شما رو فراهم نمیکردم مارتا خانم. فقط برا این اومدم مزاحمتون شدم که یه خبری بگیرم.
مامان دست آقای وود را فشار داد و در را باز کرد وارد خانه شد و در را بست، آقای وود از پلکان پائین آمد و دو سمت کوچه را وارسید و قبل از رفتن زانو زد و زیر عمارت را که سه چهار پا از سطح زمین بالاتر بود و سگهای خیلی بزرگ و حتی بزها هم میتونستند زیرش جا بگیرن نگاه کرد. وقتی بازرسیش تمام شد برخاست سرزانوهایش را تکاند کوچه را گرفت و رفت.
من برگشتم پشت انبار. باباجانم دیگر آنجا نبود. کاکا هنسم پشت به خانه تو محوطه نشسته بود و حالت این را داشت که مراقب چیزیست. من صدای پای مامان را که از ایوان به طرف حیاط میآمد و درها را یکی بعد از دیگری به صدا درمیآورد شنیدم و قبل از این که به راهرو عقبی برسد و مرا ببیند، به زحمت خودم را به در نردهدار رساندم و پشت انبار قایم شدم و از آنجا باباجانم را دیدم که زیر درخت توت چتری ایستاده یک دسته علف تازه تو دستش است و دارد به گوساله میخوراند، دست به گل و گردنش میکشد، پهلوهاش را نوازش میکند و میگوید: ــگوساله کوچولوی خوشگل... کوچولوی خوشگل! گوساله کوچولوی خوشگل...
هنسم همانطور ساکت سرجاش نشسته بود و تماشا میکرد. مامان دوان دوان رسید و موقعی که چشمش به باباجان و گوساله افتاد، چیزی نمانده بود که قالب تهی کند.
باباجانم همانطور مشغول بود:گوساله کوچولوی خوشگل!... گوساله کوچولوی خوشگل!...
مامانم آنچنان آهی کشید که توجه همه را به خودش جلب کرد. بابام در حالی که مات و مبهوت مامانم را میپائید، فاصلهی میان خودش و انبار را کم کرد و گفت:مارتا جونم! میشه به من بگی چت شده؟ انگار یک کم مریضی؟
مامان کمی به خودش مسلط شد، تلوتلو خوران نزدیک رفت و با صدای ضعیفی گفت:موریس! راستشو میگی یا نه موریس؟...
بابام به طرف گوسالهی برگشت و علف را به طرفش دراز کرد:
ــ چیز عجیبیه مارتا جون! رفتم لب رودخونه ماهی بگیرم، همین امروز صبحو میگمها، حتی یک ماهی هم به تورم نخورد... تصمیم گرفتم برگردم خونه و یه روز دیگه برم. تو راه ــ وقتی که داشتم برمیگشتم ــ از یک چمنی رد شدم که، خدا! چه چمنی! ــاون وقت همینطور تفریحی یه مشت علف از اونجا کندم ــ اما همینطوریها... به خدا... فقط واسه اینکه خوشم آمده بود... باری، همینطور داشتم برای خودم میاومدم که، یههو پشت سرمو نگاه کردم... اگه گفتی چی دیدم؟... محاله بتونی حدس بزنی! یه گوساله! ... بله دیدم یه گوساله چشماشو دوخته به من و هایهای داره دنبالم میاد، انگار گم شده بود... خلاصه، من هیچ محلی بهاش نداشتم و همونطور اومدم. اما وقتی که رسیدم در خونه و برگشتم پشت سرمو نگاه کردم، دیدم: نه! گوسالههه همینطور دنبالم اومده... اون وقت من هم دلم براش سوخت و یک مشت از اون علفی ک صبح چیده بودم گرفتم دم دهنش... واقعهی عجیبیه مارتا، نه؟
مامان برای تماشا جلو رفت. حیوان بدون اینکه از کسی ککش بگزد، همان طور مشغول نشخوار کردن بود.
مامانم برگشت و تا چشمش به من افتاد گفت:
ــ ویلیام! برو تو خونه، درو ببند و پشت دریها رم بنداز پائین... نبادا پیش از این که صدات بزنم بیرون بیایها!
هر وقت مامان اینوری پرم را میکشید، میفهمیدم که آش چربی برای باباجانم پخته است.
وقتی حرفش با من تمام شد، نگاهی هم به طرف هنسم انداخت که کاکا مثل برق حساب کارش را کرد و از روی پرچین که نشسته بود آهسته پائین خزید...
ــ هنسم! هر گوری که دلت میخواد بری برو. اما تا صدات نزدهم این طرفا پیدات نشه که وای به حالت!
کاکا به طرف باغ راه افتاد.
ــ اگه کسی راجع به یه گوساله ازت چیزی پرسید، حواست باشه که لام تا کام حرفی نزنی کاکا! میتونی یکی از همون دروغهائی رو که خودت بهتر بلدی قالب بزنی! فهمیدی؟ حالا از دستو بالم بزن به چاک و تا وقتی که صدات نزدهم برنگرد. فهمیدی یا نه هنسم؟
ــ بله بله مارتا خانم... هرکاری که بم بفرمائین میکنم. من همیشه سعی میکنم فرمون شما و آقموریسو اطاعت کنم.
هنسم ته باغ غیبش زد، اما من پشت پرچین خف کردم.
مامان گشتی دور باباجانم زد و گفت: ــ حالا نوبت توئه موریس استروپ! دیگه چی داری تو روی من چاخان کنی؟ جلو این گوسالهی جیم وود که بلندش کردهای دیگه چه پرت و پلائی میتونی گل هم کنی تحویل من بدی؟ حالا خودت به جهنم، به گور سیاه! از جون این سیاه فلکزده چی میخوای که با پرت و پلاهائی که وادارش میکنی تحویل من بده تو دزدی خودت شریکش میکنی؟
ــ مارتا جون! آخه یه دیقه صبر کن. تو همین جور خودت میبری و خودت میدوزی و هیچ صبر نمیکنی که اقلاً منم یک کلوم حرف بزنم. گوسالههه خودش با پای خودش دنبال من اومد خونه. آخه مگه من میتونستم گوسالهی به این سنگینی را...
ــ البته که با پای خودش اومده آقا استروپ! وقتی آدم یه دسته علف از تو مرتع آقای وود بچینه و هرچند قدم کمی از اونو نوک قلاب ماهیگیری ببنده و زیر دماغ حیوون نگه داره، البته که دیگه هیچ مسئولیتی نمیتونه داشته باشه.
باباجانم پی چیزی بود که سرهم کند به مامانم تحویل بدهد. یک پارچه خجالتزدگی شده بود و در عین حال تعجب کرده بود که مامان همهی این مسائل را از کجا توانسته است بفهمد!
مامان که نگاه سنگینش را به او دوخته بود، مدت مدیدی ساکت ماند. بعد نگاهش را متوجهی گوساله کرد که برای خودش سرگرم نشخوار کردن بود.
باباجانم گفت:تنها چیزی که میتونم بت بگم اینهکه این حیوون لابد خیلی از من خوشش میاد.
ــ همین که آفتاب پرید، همین امروز غروب، یه تیکه طناب به گردن گوسالههه میبندی میبریش تو چراگاه جیموود -همون جائی که حیوونو دزدیدی ولش میکنی. تو راه ــ از سفید و سیاه هرکی را دیدی داره میاد، تا وقتی کاملاً دور نشده خودتو پشت بتهمتهها قایم میکنی. من نمیتونم طاقت بیارم که همهی عالم بگن روز روشن شوهر مارتا گوسالهی مردمو دزدیده آورده خونه!
باباجانم برگشت گوساله را نگاه کرد. و گوساله همانطور که نشخوار میکرد سرش را به طرف او برگرداند.
بابام پوزه و گردن حیوان را نوازش کرد و گفت: «گوگوس کوچولو مامانی! گوگوس کوچولوی مامانی!» و بعد رو به مامان کرد و گفت: ــراس راسی حیوون خوشگلیه. مارتا! نه؟
حیوان برای تماشای مامان به طرف او برگشت. پس از لحظهئی مامان هم جلو رفت و شروع به نوازش کرد. گوساله همانطور به مامان نگاه میکرد و مامان نمیتوانست ازش دل بکند. مدتی همانطور به یکدیگر نگاه کردند و آنوقت، بابام قدری دیگر علف از زیر پیراهنش درآورد.
مامان هم به نوبهی خود گفت:گوگوس کوچولو مامانی! گوگوس کوچولو مامانی!...
علف را از دست بابام گرفت جلو پوزهی حیوان نگه داشت و گفت:
ــ گناه داره که حیوونو به چراگاه برگردونیم: اونجا، حتماً شبها و روزائی که بارون میاد حیوونکی خیلی سردش میشه!
باباجانم نفس راحتی کشید و خیالش که تخت شد رفت زیر درخت توت چتری لم داد. اما همانطور تو نخ مامان و گوساله بود.
مامان همچنان داشت پوزه و گردن گوساله را نوازش میکرد گفت:
ــ گوگوس خوشگل کوچولو!... گوگوس کوچولوی مامانی!...