حالا درست یک سالی است که فکر نوشتن کتابی، مثل خوره به جانم افتاده است. هر شب که به رختخواب میروم، به این کتاب فکر میکنم و دائم به خودم میگویم: «همین فردا دست به کار میشوم.» آدمهایی که قرار است در دل این کتاب ظاهر شوند، دم به دم برابر چشمهایم به رقص در میآیند. من اصلاًاهل شیکاگو هستم و شبها، کامیونها از جادهای که رو به روی خانه ماست، با سروصدای عجیبی عبور میکنند. کمی آنطرفتر، خط آهنی است که از سطح زمین اندکی بالاتر است و شبها بعد از ساعت دوازده، قطارها با فواصل نسبتاً زیاد از روی آن میگذرند. پیش از آن که به این فکر بیفتم، در یکی از این فواصل طولانی و آرام، میخوابیدم، اما حالا که فکر نوشتن کتاب به سرم زده است، بیدار میمانم و همینطور با خودم حرف میزنم.
البته نمیشود همه وقایع کتاب را در محدوده شهری که من الان در آن زندگی میکنم گنجاند. به گمانم شما که در فکر نوشتن یک کتاب نیستید، مقصود من را بهتر میفهمید. ممکن است البته بفهمید یا نفهمید. توضیحش قدری دشوار است. توجه بفرمایید، مساله شاید یک همچو چیزی باشد. شما به عنوان یک خواننده، غروب یک روز، یا بعد از ظهر روزی، کتاب من را برمیدارید و میخوانید و بعد خسته میشوید و آن را کنار میگذارید. از خانه میزنید بیرون و به کوچه و خیابان میروید. خورشید هنوز در آسمان میدرخشد و شما در خیابان آشنایی را میبینید.
پارهای از وقایع زندگی شما، عیناً همان وقایع زندگی خود من است. اگر مرد هستید، از خانه به دفتر کارتان میروید و پشت میزتان مینشینید و گوشی تلفن را بر میدارید و با یکی از مشتریان یا همکاران خود درباره داد و ستد روزانه صحبت میکنید. اگر یک خانم خانهدار شریف باشید، یکهو به فکر میافتید و نگران میشوید که دیروز چندتا از کارهای خانهتان را فراموش کردهاید. فکرهای ریز و درشت دیگری هم به سرتان میزد و بعد یواش یواش از یادتان میرود. عین همین بلا هم به سر من میآید. من هم درست مثل شما هستم و وقتی مثلاً همین جمله بالا را مینویسم، به این فکر میافتم که چرا باید بنویسم: «یک خانم خانهدار شریف.» مگر یک خانم خانهدار نمیتواند درست عین خود من مثلاً شریف نباشد. آن چه میکوشم در اینجا روشن کنم، این است که من هم، به عنوان یک نویسنده، درگیر همان چیزهایی هستم که شما، به عنوان یک خواننده، درگیر آن هستید.
برنامه کار من این است که در کتاب خودم، آن حس عجیب و غریبی را که به تدریج، از زمان طفولیت، درباره مسائل زندگی ذره ذره در جانم رخنه کرده بیان کنم. اگر قرار بود درباره مسائل زندگی شهری مرکزی در چین یا در یک جنگل افریقایی بنویسم، کار، چندان دشوار نبود. یکی از آشنایان، اخیراً برایم تعریف کرد شخصی را میشناختم که میخواسته درباره زندگی مردم پاریس کتابی بنویسد و چون پول و پلهای در بساط نداشته که به پاریس برود و رموز زندگی آنجا را مطالعه کند، به ناچار به شهر نیواورلئان میرود. شنیده بوده که آدمهای زیادی در نیواورلئان زندگی میکنند. که تک و طایفه و اصل و نسبشان فرانسوی بودهاند. با خودش فکر میکرده این آدمها لابد آنقدر لطف و چاشنی زندگی پاریسی را در خودشان نگه داشتهاند که من نیز بتوانم آن را حس کنم. آن آشنای من تعریف میکرد که کتاب آن شخص، کتاب موفقی از کار در آمده و مردم شهر پاریس، ترجمهی کتابش را به عنوان برداشتی از زندگی فرانسوی، با اشتیاق تمام خواندهاند و من در این میان خیلی متاسفم که نمیتوانم چنین راه حل سادهای برای مشکل خودم پیدا کنم.
نکته اصلی در مورد قضیه من این است که میل نوشتن این کتاب، از نیت تقریباً متفاوتی سرچشمه میگیرد. به خودم میگویم: «اگر بتوانم همه چیز را ساده و سرراست بنویسم چه بسا که خودم هم، آنچه را که اتفاق افتاده بهتر بفهمم» و لبخندی میزنم. این روزها، اوقات نسبتاً زیادی را صرف این کار میکنم که همین طوری و به خاطر هیچ و پوچ لبخند بزنم. مردم از این کار، ناراحت میشوند. و میپرسند: «حالا دیگر برای چه لبخند میزنی؟» و من در پاسخ دادن به آنها با همان کار دشواری دست و پنجه نرم میکنم که با نوشتن همین کتاب خودم.
گاهی صبحها پشت میزم مینشینم و شروع به نوشتن میکنم. یکی از صحنههای ایام کودکیام را هم موضوع نوشتن قرار میدهم. بسیار خوب، از مدرسه به خانه میآیم. شهری که در آن به دنیا آمدم و همانجا بزرگ شدم شهر کوچک تنها و خلوت و ملال آوری بود، در بخش انتهای غربی ایالت نبراسکا. پیش خودم مجسم میکنم که دارم در حاشیه یکی از خیابانهایش قدم میزنم. این بابایی که روی جدول پیاده رو، مقابل فروشگاهی نشسته است، چوپانی است که گوسفندهایش را فرسنگها دورتر، پای کوهپایهای در سلسله کوههای غربی رها کرده و به شهر آمده است، برای چه کاری به شهر آمده خودش هم ظاهراً نمیداند. این بابا، مرد ریشویی است که کلاه به سر ندارد و همینطور نشسته است و دهانش قدری باز است. به این طرف و آن طرف خیابان خیره نگاه میکند. نگاهی نیمه وحشی و نامطمئن در چشمهای اوست و همین چشمها یک احساس لرزاننده در من بیدار کرده است. از ترس دارم زهره ترک میشوم، از ترس چیزی ناشناخته که اندامهای حیاتی بدنم را میجود، با شتاب از کنارش رد میشود. پیرمردها خیلی حرافاند. شاید این فقط کودکاناند که وحشت واقعی تنهایی را میشناسند.
میبینید، خیلی زحمت کشیدهام که کتابم را از یک دوره مشخصی در زندگی خودم شروع کنم. به خودم میگویم: «اگر بتوانی احساس آن بعد از ظهر ایام کودکیات را دقیقاً بگیری، شاید بتوانی کلید شناخت شخصیتت را به خواننده بدهی.»
نقشه، درست از کار در نمیآید. وقتی پنج یا ده یا هزارو پانصد کلمه مینویسم، دست از نوشتن میکشم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم. مردی چند اسب را که به یک گاری پر از زغال بسته است، از خیابان مقابل خانه ما پیش میراند و دارد به مرد دیگری که سوار یک ماشین «فورد» است ناسزا میگوید. حالا هر دو ایستادهاند و فحش و فضیحت مفصلی به هم میدهند. چهرهی راننده گاری زغال، از گرد زغال، سیاه شده، اما خشم، گونههایش را سرخ کرده و رنگ سرخ و سیاه، یک رنگ قهوهای تیره مثل رنگ پوست کاکا سیاهها به وجود آورده است.
از پشت ماشین تحریرم بلند شدهام و در اتاقم، از این گوشه به آن گوشه میروم و سیگار میکشم. انگشتانم چیزهای کوچکی از روی میز برمیدارند و بعد دوباره آنها را سرجایشان میگذارند.
عصبی هستم و جوش آوردهام، مثل اسبهای عصبی یک مسابقه اسبدوانی که در یک دوره از ایام نوجوانیام با آنها سروکار داشتم. پاهای اسبها، پیش از مسابقه و وقتی که آنها را به میدان اسبدوانی، برابر چشم هزاران تماشاچی آورده بودند و پیش از آن که مسابقه شروع شود، میلرزید. گاهی یک اسب، حالتی پیدا میکرد که وقتی مسابقه شروع میشد، اصلاًُ از جایش تکان نمیخورد. ما میگفتیم: «نگاهش کنید، نمیتواند خودش را از هیبت میدان خلاص کند.»
همین الان من هم از بابت کتابم، در یک چنین حال و هوایی به سر میبرم. میدوم طرف ماشین تحریر، چیزهایی مینویسم و بعد عصبی میشوم و دوباره به جای دیگر میروم. صبحها یک پاکت تمام، سیگار میکشم.
و بعد یکهو، دوباره هر چه نوشتهام پاره میکنم و به خودم میگویم: «فایده ندارد، در نمیآید.»
در این کتاب قصدم این نیست که تلاش کنم بلکه چیزی از ماجرای زندگی خودم را برای شما نقل کنم. یک آقایی از آشنایان ما، شبی به من گفت: «زندگی مگر چیست، زندگی هر آدمیزادی؟»
- آدمهای واخورده بیخاصیتی که این طرف و آن طرف سرگرداناند، اعلامیههای استقلال مینویسند، دروغهای کوچک برای خودشان میبافند، در عالم رؤیا به سر میبرند، گهگاهی، از چیزی که اسماش را مقام گذاشتهاند، باد به غبغب میاندازند. زندگی چیزی است که شروع میشود و مسیر خود را طی میکند و به پایان میرسد.
حرف درستی است. حتا همین حالا که دارم این کلمهها را مینویسم، یک آمبولانس نعشکش از خیابان جلو خانه ما رد میشود. دو دختر جوان که همراه با دو پسر دارند برای گردش، به گمانم به مزارعی که شهر در آنجا به انتها میرسد، میروند، لحظهای خندهشان را میخورند و به نعش کش نگاه میکنند. یک لحظه بیشتر نمییابد که نعش کش را از یاد میبرند و دوباره غشغش میخندند.
همینطور که نوشتهها را پاره میکنم و دوباره قدم میزنم و سیگار میکشم، به خودم میگویم: «زندگی همین است، همینطور هم میگذرد.»
اگر خیال میکنید که من خیلی غصه دارم و دلم تنگ است و به این علت دارم این دری وریها را میگویم و درباره ناپایداری و ناچیزی زندگی حرف میزنم، اشتباه میکنید. در این حالتی که هستم، این چیزها اهمیت چندانی ندارد.
به خودم میگویم: «بعضی چیزها پایدار میمانند. آدمی شاید بتواند مسائل را قدری روشن کند. چه بسا که آدم یک نفر را در نظر بگیرد، مثلاً یک کاکا سیاه را که از کنار یکی از خیابانهای شهر رد میشود و ترانهای زیر لب زمزمه میکند. این ترانه به گوش شخص دیگری میرسد که روز بعد، او هم آن را زیر لب میخواند. یک رشتهی نازک از ترانه، مثل یک جویبار کوچک بالای تپهای، خرده خرده در دشت گستردهای جاری میشود. دشت را آبیاری میکند. هوای یک شهر داغ و دم کرده را طراوت میبخشد.»
حالا کمی راه افتادهام و در یک حالت کیفوری به خصوصی به سر میبرم. این روزها همهاش سرگرم همین کارم. دوباره مینویسم و دوباره نوشتههایم را جر میدهم.
از اتاقم بیرون میآیم و قدم میزنم.
این روزها اوقاتم را با دختری که تازه پیدایش کردهام میگذرانم. دختر نازنینی است که من را دوست دارد. من، دست بر قضا، از نوع آن مردهایی هستم که زنها دوستشان ندارند. در تمام عمر، وقتی که با آنها روبهرو شدهام، خودم را گم کردهام و دست پاچه گشتهام. شاید که برای آنها زیادی احترام قائل بودهام، زیادی آنها را خواستهام. شاید علت همین باشد. باری، من در حضور این دختر چندان عصبی و دست و پا چلفتی نیستم.
این دختر، به گمانم دختر بافضل و کمالی است که اختیار حرکاتش را دارد و همین خیلی به من کمک میکند. وقتی با او هستم، مدام لبخند میزنم و با خودم میاندیشم: «اگر بداند که در دلم چه میگذرد، مسخره عالم و آدم میشوم.»
وقتی حواسش نیست و به سمت دیگری نگاه میکند، تو نخ او میروم و کمی براندازش میکنم. از این که او ظاهراً من را این قدر دوست دارد، تعجب میکنم و از این که تعجب میکنم، خلقم تنگ میشود. رفته رفته احساس شکسته نفسی و فروتنی میکنم و این فروتنیام را هم دوست ندارم.«مقصود اصلیاش چیست؟ او که خیلی خوشگل و تو دل برو است، پس چرا اوقاتش را با کسی مثل من ضایع میکند؟»
باید ساعتهای به خصوصی را که با او بودهام، به خاطر بسپرم. اواخر بعد از روز یکشنبهای، یادم هست، در آپارتمانش در اتاقی روی یک میل نشستم. چانهام را به مچ دستم تکیه دادم و قدری به جلو خم شدم. لباس خوبی داشتم. چون قرار بود او را ببینم، بهترین کت و شلوارم را پوشیده بودم. موهایم را درست و حسابی شانه زده بودم و بریانتین مالیده بودم و عینکم را با دقت روی بینی نسبتاً گندهام میزان کرده بودم.
حالا دیگر آنجا بودم، در آپارتمان او در شهری معین، توی مبلی در گوشه دنج نسبتاً تاریکی، چانهام روی مچ دست، مثل یک جغد پیر، جدی و موقر، پیش از آن، قشنگ و به قاعده با هم تو خیابان قدم زده بودیم و بعد به خانه آمده بودیم و او من را ول کرده بود و رفته بود و همانطور که گفتم، من را که آنجا نشسته بودم، رها کرده بود.
آپارتمان در آن بخشی از شهر بود که بیشتر، خارجیها در آن زندگی میکنند و من از روی مبل، کمی که سرم را کج میکردم، میتوانستم به خیابانی که پر از زن و مرد ایتالیایی بود، نگاه کنم.
هوا بیرون داشت تاریک میشد و من فقط آدمها را در خیابان میدیدم. اگر نمیتوانم وقایعی را درباره خودم یا درباره زندگی دیگران به یاد بیاورد، دست کم میتوانم همیشهی خدا، هر حسی را که در وجودم جاری میشود، یا هر حسی را که فکر کردهام در وجود کس دیگری دربارهی من جاری شده است به نوعی به یاد بیاورم.
آدمهایی که در خیابان، پشت پنجره در رفت و آمد بودند، همگی صورتهایی تیره یا سبزه داشند و تقریباً همه آنها، هم یک تکه از لباسشان رنگی بود. جوانهایی که با یک نوع چرخش و پیچوتاب در اندامشان، قدم میزدند، همگی کراواتهای سرخ آتشین زده بودند.
خیابان تاریک بود، اما آن دور دورها، نقطه روشنی به چشم میخورد و رگهای از نور خورشید هنوز توانسته بود، راهی به میان دو ساختمان بلند پیدا کند و تند وتیز روی نمای یک ساختمان کوچکتر با آجرهای قرمز، پهن شود. از این خیال، خوش و سرمست شدم که خیابان هم یک کراوات سرخزده است. شاید علتش این بود که قرار بود در این خیابان، پیش از فرارسیدن صبح روز دوشنبه، دو نفر به هم مهر بورزند و با هم عشقبازی کنند.
باری، آنجا نشستم و به بیرون نگاه کردم و به فکرهایی که به سراغم میآمد، فکر میکردم. زنهایی که از خیابان رد میشدند تقریباً همهشان، شال تیره رنگی دور سر و صورتشان بسته بودند. پیاده روها، پر از بچههای قد و نیم قدی بود که سروصدایشان تیز و زنگ دار بود.
آن حالت خوشی و سرمستی به بیانی، انگار از جانم پرکشید و رفته رفته به این فکر افتادم که در آن لحظه، در یکی از شهرهای ایتالیا هستم. امریکایی هایی مثل من، که اصلاً به مسافرت خارج نرفتهاند، همیشه همین جور فکر میکنند. به گمانم مردم ملتهای دیگر نمیفهمند که این جور فکر کردن، تقریباً به صورت چیزی ضروری در زندگی ما در آمده است، اما امریکاییها این را خوب میفهمند. یک امریکایی، به خصوص یک امریکایی طبقه متوسط، در یک همچو لحظهای، مثل من میگیرد مینشیند و در رویا فرو میرود و یکهو، میفهمید چه میگویم، یکهو یا در ایتالیاست یا در یکی از شهرهای اسپانیا، آنجا که مردی سبزه رو، سوار بر یک اسب مردنی در خیابان پیش میراند، یا سوار بر سورتمهای است در استپهای روسیه و مردی که تمام صورتش پوشیده از ریش و سبیل است او را هل میدهد. این تصوری است از روسیها که از تماشای کارتونها و کاریکاتورهای روزنامهها به دست آمده، اما هر چه هست منظور را میفهماند. قدری دورتر یک گله گرگ، دنبال سورتمه راه افتادهاند. یکی از آشنایان من روزی تعریف میکرد که امریکاییها همیشه به این جور ترفندها دل خوش میکنند، چون که همه قصههای قدیمی ما و رؤیاهای ما، از آن سوی دریاها به اینجا آمدهاند، چون که ما خودمان هیچ قصه قدیمی یا رؤیایی که مال خود خودمان باشد نداریم.
راست و دروغش را من تضمین نمیکنم. من خودم را به عنوان یکی از متفکران این جور موضوعهای مربوط با مبدا و منشا خصوصیات اخلاقی مردم امریکا، با هر موضوع غول آسای مهم و بزرگ دیگری از این دست، جا نمیزنم.
اما باری، آنجا نشسته بودم، همانطور که گفتم، در بخش ایتالیایینشین یک شهر امریکایی و پیش خودم در رؤیا، خیال میکردم که در ایتالیا هستم.
راستش را بخواهید، تنها نبودم. یک همچو آدمی مثل من، هیچگاه در رؤیاهایش تنها نیست. همانطور که نشسته بودم و در عالم رؤیا فرو رفته بودم، همان دختری که آن روز بعد از ظهر با هم بودیم، همانی که بیتردید، چه طور میگویند، عاشق دل خستهاش هستم، میان من و پنجرهای که از درون آن به بیرون نگاه میکردم، ظاهر شد. نوعی لباس نرم و لطیف و تنگ و چسبان تنش بود و اندام نازکش، روی زمینه روشن، خط و طرح بسیار ظریف و زیبایی ساخته بود. آری، مثل یک درخت جوان که آدم روی تپهای، شاید در روزی توفانی ببیند.
لابد حدس زدهاید، اولین کاری که کردم این بود که او را هم برداشتم و با خودم به ایتالیا بردم. این دختر، یک باره و در عالم رؤیا، یه صورت شاهدختی بسیار دل ربا، در سرزمینی غریب درآمد که من هرگز آن را ندیده بودم. شاید در اصل، ماجرا از این قرار بوده که وقتی من هنوز پسربچهای بیش نبودم، در زادگاهم در غرب، روزی مسافری به آنجا میآید و برای اعضای باشگاهی که در کلیسای پرسبیتری دور هم جمع میشدند و مادرم هم عضو آنجا بوده، در باب زندگی در ایتالیا سخنرانی میکند. یا شاید من بعدها، رمانی خوانده بودم که حالا اسمش را به خاطر ندارم.
اینطور شد که شاهدخت من، از جادهای از بالای تپه سرسبز پردار و درختی که قصرش آنجا بود، پایین آمد و سراغ من را گرفت. از زیر درختان پرشکوفهای، در نور ناپایدار یک غروب قدم زده بودم و چند شکوفه روی موهای مشکیاش ریخته بودم. بوی شبهای ایتالیایی در موهایش موج میزد. همان دم، آن هوس به سرم زد. مقصودم را میفهمید.
آنچه بعدها اتفاق افتاد این بود که او من را که آنجا، غرق در رؤیاهایم، نشسته بودم دید و وقتی به سراغم آمد، دستی به سرم کشید و موهایم را به هم ریخت و عینکم را که روی بینی گندهام نشسته بود حرکت داد و این کار را که کرد، خندهکنان از اتاق بیرون رفت.
من حالا این چیزها را برای این نقل میکنم که بعدها، در غروب همان روز، من همهی هوس نوشتن آن کتابی را که حالا دارم مینویسم، پاک از دست دادم و تا ساعت سه صبح بیدار نشستم و نوشتن کتاب دیگری را از نو شروع کردم و همان دختر را شخصیت اصلی آن قرار دادم. به خودم گفتم: «ین داستانی است از آن روزهای قدیم، انباشته از ماه و ستاره و رایحه درختان نیمه پوسیده در سرزمینی کهن سال.» اما وقتی صحنههای زیادی از کتاب را نوشتم، همه اینها را هم پاره کردم.
وقتی داشتم به طرف پنجره میرفتم تا به بیرون، به شب نگاه کنم، به خودم گفتم: «باید یک تحولی در من پدید آمده باشد، وگرنه من نباید اصلاً تا این حد مشتاق نوشتن چنین کتابی باشم. در یک ساعت معین و در یک روز معین و در یک جای معین، لابد اتفاقی افتاده که اینطور همه جریان زندگی من را دستخوش تحول کرده است.»
آنگاه به خودم گفتم: «تنها کاری که باید کرد این است که هر چه زودتر کتابم را بنویسم و تا آنجا که در توانم هست، هر چه روشنتر ماجراهای آن لحظه معین را نقل کنم.»