Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رادیکال‌های آزاد. نویسنده: آلیس مونرو. مترجم: دنا فرهنگ.

رادیکال‌های آزاد. نویسنده: آلیس مونرو. مترجم: دنا فرهنگ.

باید برای بت نامه ای می‌نوشت: بت عزیزم، ریچ مرده و من خودم را به جای تو جا زدم و زندگیم را نجات دادم.
اما برای بت چه اهمیتی داشت که زندگی او نجات پیدا کرده است؟ فقط یک نفر بود که واقعا این خبر برایش مهم بود.
ریچ. ریچ.

اوایل دوست‌ها و آشناهایش مرتب تلفن می‌کردند تا مطمئن شوند نیتا زیاد افسرده و تنها نیست، کم غذا نمی‌خورد یا زیادی مشروب نمی‌نوشد. ( او چنان شراب‌خوار قهاری بود که خیلی‌ها یادشان رفته بود که الکل برایش قدغن شده) نیتا خیال همه را راحت می‌کرد، نه به نظر زیاد افسرده می‌رسید و نه به طور غیرعادی‌ای خوشحال بود و نه گیج و حواس پرت شده بود. می‌گفت با همان خواروباری که دارد فعلاً سر می‌کند، دارو به اندازه کافی دارد و برای نامه‌های تشکری که می‌خواهد بنویسد تمبر توی خانه هست.
دوست‌های صمیمی‌ترش احتمالا کمی بو برده بودند که این طورها هم نیست و او درواقع به خودش زحمت نمی‌دهد غذای چندانی بخورد و تک‌وتوک نامه تسلیتی را هم که گرفته دور انداخته است. او حتا کسانی را که دورتر زندگی می‌کردند خبر نکرده بود تا تعداد نامه‌های تسلیت کم تر شود. حتا به زن سابق ریچ که در آریزونا زندگی می‌کرد و برادر ریچ که تقریبا با هم قطع رابطه کرده بودند و توی نوا سکوتیا بود، خبر نداده بود. هر چند که احتمالا آنها بهتر از خیلی از اطرافیان می‌توانستند بفهمند که چرا تصمیم گرفته مراسم عزاداری برپا نکند.
ریچ گفته بود می‌رود مغازه ابزار فروشی. حدود ساعت ده صبح بود و ریچ می‌خواست نرده‌های حیاط را رنگ بزند. اما تا سمباده زدن را شروع کرده بود سمباده کهنه توی دست‌هایش تکه تکه شده بود. هنوز آن قدر دیر نکرده بود که نیتا دلواپس شود. روی نرده جلو مغازه ابزار فروشی که ماشین‌های چمن‌زنی‌اش را حراج کرده بود خم شده بود و مرده بود. حتا فرصت نکرده بود که توی مغازه برود. هشتاد و یک سالش بود و سالم سالم بود، فقط گوش راستش نمی‌شنید. دکتر همان یک هفته قبل از مرگ او را معاینه کامل کرده بود. نیتا حالا دیگر آن قدر داستان‌هایی از مرگ‌های ناگهانی شنیده بود که یاد گرفته بود چطور این معاینه کامل آخر را که نشانه سلامتی کامل ریج بود توضیح بدهد. می‌گفت: به نظرم آدم اصلا بهتر است دکتر نرود.
البته فقط به دو تا دوست صمیمی‌اش که مثل خودش حرف می‌زدند می‌توانست این را بگوید. ویرجی و کرول درست هم سن خودش بودند، شصت و دو سال شان بود. دوستان جوان ترش این طوری حرف زدن را نامتناسب و برخورنده می‌دانستند. اوایل دور و بر نیتا حسابی شلوغ بود. البته هیچ کس به خود جرات نداد که با نیتا درباره مراسم عزاداری و مراحل روانی بهبود صحبت کند، اما نیتا نگران بود که هرلحظه ممکن است این حرف‌ها را پیش بکشند. به خصوص وقتی که ارزان ترین و ساده ترین جعبه را به جای تابوت سفارش داد و ریچ را بدون هیچ تشریفاتی توی حیاط خانه خاک کرد. حتی مسول کفن و دفن فکر کرد شاید این کار ایراد قانونی داشته باشد اما او و ریچ یک سال قبل فکرهایشان را کرده بودند و در این مورد تحقیق کرده بودند؛ همان وقت که تشخیص سرطان نیتا قطعی شده بود.
نیتا می‌گفت: از کجا باید می‌فهمیدم که او قبل از من می‌رود.
کسی انتظار نداشت که برای ریچ عزاداری سنتی بگیرند. اما همه فکر می‌کردند که دست کم یک مراسم امروزی برایش برپا می‌کنند. در ستایش زندگی. موسیقی مورد علاقه اش را می‌گذارند؛ دست‌های هم دیگر را می‌گیرند و داستان‌هایی در مدح زندگی ریچ می‌گویند و با شوخ طبعی یادی از دمدمی‌مزاجی و اشتباهات کم اهمیت او می‌کنند. همان کارهایی که ریچ گفته بود حالش را به هم می‌زنند. برای همین همه چیز خیلی خصوصی برگزار شد و خیلی زود حرارت ازدحام اطراف نیتا آب شد و از بین رفت. با این که هنوز بعضی‌ها ممکن بود بگویند نگران نیتا هستند ویرجی و کرول این را نگفتند. فقط گفتند که اگر فکر میکند می‌توان به این زودی از پا بیفتد یک خودخواه احمق است. راه می‌افتند می‌آیند و با یک بطری ودکا نجاتش می‌دهند. نیتا خیال‌شان را راحت کرد که این طور نمی‌شود، هرچند که می‌توانست بفهمد چطور ممکن است به کل توانش را از دست بدهد. بهار سال قبل رادیو درمانی کرده بود و حالا سرطانش در مرحله خفته بود- هر چند که درست نمی‌دانست خفته یعنی چه. می‌دانست که معنی‌اش این نیست که کلا از بین رفته است. به هر حال برای همیشه خوب نشده بود. عضو اصلی درگیر کبدش بود و تا وقتی که رژیم غذاییش را رعایت می‌کرد و غذای سنگین نمی‌خورد اذیتش نمی‌کرد. نیتا به دوست‌هایش یادآوری کرد حتا شراب هم نمی‌تواند بخورد چه برسد به ودکا.

ریچ ماه جون مرد. حالا وسط تابستان است. صبح زود از خواب بیدار می‌شود و حمام می‌کند و هر لباسی که دم دستش بیاید می‌پوشد. اما حتما حمام می‌کند و لباس می‌پوشد و مسواک می‌زند و موهایش را که دوباره تا حد معقولی در آمده شانه می‌کند. موهای روی شقیقه‌اش خاکستری و موهای پشت سرش سیاه هستند همان‌طور که قبلا بود. به لب‌هایش رژلب می‌زند و توی ابروهایش را که حالا خیلی خالی شده مداد می‌کشد. توی آینه با رضایت به هیکل خودش نگاه می‌کند، چون یک عمر دوست داشت کمر باریک و باسن متناسب داشته باشد. احساس می‌کند به هدفش رسیده با وجود این که خودش هم می‌دانست بیش‌تر لاغر مردنی است تا خوش هیکل.
توی مبل بزرگش می‌شیند و دور و برش پر از کتاب و مجله‌هایی است که هنوز بازشان نکرده است. به جای قهوه آهسته از لیوان بزرگش جرعه‌های کوچک چایی کم رنگ گیاهی می‌نوشد. یک وقت خیال کرد که بدون قهوه نمی‌تواند زندگی کند. اما معلوم شد که در واقع فقط دوست داشته لیوان بزرگ داغ را توی دست‌هایش بگیرد تا فکر کند یا آماده شود کارهای هر روزش را انجام دهد.
خانه در واقع خانه ریچ بود. وقتی با زن اولش بت زندگی می‌کرد آن را خریده بود. قرار بود فقط آخر هفته‌ها بیایند آن‌جا و زمستان درش را ببیند و بروند شهر. دو تا اتاق خواب کوچک و یک آشپزخانه دراز داشت و نیم مایل تا مرکز خرید راه بود. اما خیلی زود ریچ شروع به تعمیر خانه کرد، نجاری یاد گرفت و دوتا اتاق خواب جدید یک طرف خانه ساخت و طرف دیگر یک حمام و یک اتاق کار برای خودش و توی فضای قبلی خانه یک سالن بزرگ با آشپزخانه باز و غذاخوری و نشیمن در آورد. بت اول گفته بود نمی‌فهمد ریچ برای چه همچنین خرابه‌ای را خریده، اما یواش یواش به تعمیر خانه علاقمند شده بود. همیشه از اجرای کارهای عملی خوشش می‌آمد و مشغولش می‌کرد. برای خودش لباس نجاری هم شکل با ریچ خرید. هر چه نباشد او هم احتیاج به سرگرمی‌ داشت؛ کتاب آشپزی اش که هفت سال نوشتنش طول کشیده بود بالاخره چاپ شده بود. آن‌ها بچه نداشتند. تقریبا همان موقع که بت داشت به همه می‌گفت بالاخره نقش‌اش را توی زندگی به عنوان دستیار نجار پیدا کرده و کار مشترک چقدر او و ریچ را به هم نزدیک تر کرده است، ریچ عاشق نیتا شده بود. نیتا توی دفتر ثبت نام دانشگاهی که ریچ ادبیات قرون وسطا درس می‌داد کار می‌کرد. اولین باری که عشق‌بازی کردند وسط خاک اره و تکه چوب‌های اتاقی بود که قرار بود اتاق خواب اصلی خانه شود و سقف بلندی داشت. آخر هفته‌ای بود که بت توی شهر مانده بود. نیتا عینک آفتابی اش را اتفاقی آن‌جا جا گذاشته بود. بت که خودش هرگز هیچ چیز را فراموش نمی‌کرد نمی‌توانست باور کند نیتا بدون قصد و غرض عینک را جا گذاشته است. آشوبی که همیشه در این موارد ایجاد می‌شود به راه افتاد. آشوب تلخ و دردناکی که باعث شد بت برود کالیفرنیا و بعد آریزونا؛ نیتا به پیشنهاد اداره دانشگاه استعفا بدهد و ریچ رییس دانشکده هنر نشود. ریچ زودتر از موعد خودش را بازنشسته کرد و خانه شهر را فروخت. لباس کمک نجاری بت به نیتا نرسید اما نیتا کتاب آشپزی بت را وسط شلوغی و بی نظمی‌ کارهای ساختمان خواند. غذاهای حاضری آماده می‌کرد و پیاده روی‌های طولانی می‌رفت و اطراف خانه را کشف می‌کرد و گل سوسن و هویج وحشی می‌چید و به جای گلدان توی قوطی‌های رنگ می‌گذاشت. بعدها وقتی که زندگی اش با ریچ سروسامان گرفته بود از این که نقش زن جوان تر خانه برهم‌زن را بازی کرده بود خجالت می‌کشید. نقش دختر خنده رو چابک و چالاک به ظاهر ساده چندان به او نمی‌آمد. در واقع آدم نسبتاً جدی‌ای بود که ظاهر بی‌لطافتی داشت و خجالتی بود و همیشه خیلی مراقب رفتارش بود. اسم تمام شاه‌ها و ملکه‌های انگلیس را از بر بود و تاریخ جنگ‌های سی ساله را حتی از آخر به اول می‌دانست اما خجالت می‌کشید جلو غریبه‌ها برقصد و هیچ وقت نتوانست مثل بت از نردبام بالا رود.

یک طرف خانه ردیفی از صنوبر بود و خاکریز ریل آهن طرف دیگر خانه بود. هیچ وقت چندان قطاری از خط آهن رد نمی‌شد حالا دیگر فقط هفته ای چند تا قطار می‌آمد. بین ریل‌ها علف هرز درآمده بود. وقتی که نیتا نزدیک بود یائسه شود یک‌بار آن قدر سربه‌سر ریچ گذاشته بود که آن‌جا با هم عشق‌بازی کرده بودند. البته نه روی خود ریل بلکه روی تکه کوچک چمنی که کنار ریل روییده بود. بعد با احساس خرسندی از خاکریز ریل پایین آمده بودند.
هرروز صبح وقتی که روی صندلی‌اش می‌نشست با دقت و حوصله به جاهایی که ریچ آنجا نبود فکر می‌کرد. ریچ توی حمام کوچکتر نبود، وسایل اصلاح و داروهای بیماری‌های کم‌اهمیت ریچ که دلش نمی‌آمد دور بریزدشان هنوز توی حمام بود. توی حمام بزرگتر هم که فقط گاهی توی وان آن می‌رفت نبود. توی آشپزخانه هم که این سال آخری بیش تر قلمرو ریچ شده بود نبود. معلوم است که توی ایوان با آن نرده‌های نیمه سمباده خورده هم نبود تا یواشکی از پنجره تو را نگاه کند، با این که نیتا روزهای اول ممکن بود وانمود کند که آماده است هر لحظه کسی از پنجره سرک بکشد.
از بین تمام جاهایی که ریچ نبود باور کردن خالی بودن اتاق کارش از همه سخت‌تر بود. اوایل نیتا باید می‌رفت و در را باز می‌کرد و می‌ایستاد و به انبوه کاغذها، کامپیوتر خاموش، پوشه‌هایی که همه‌جا پخش‌و‌پلا بودند و کتاب‌هایی که باز یا دمر روی میزها و قفسه‌ها را پر کرده بودند نگاه می‌کرد. اما حالا دیگر می‌توانست سر جایش بنشیند و اتاق را مجسم کند.
بالاخره یک روز باید وارد اتاق می‌شد. به نظرش این کار حمله به مغز شوهر مرده‌اش بود. هیچ وقت فکر نمی‌کرد که آخر این طور شود. ریچ همیشه برایش تکیه‌گاهی استوار و کارآمد بود، موجودی چنان قوی و زورمند که نیتا همیشه بی‌دلیل فکر می‌کرد بیش‌تر از خودش عمر خواهد کرد و بعد همین ‌سال آخری ناگهان این فکر دیگر به نظر هردوشان اصلا ناممکن نبود، بلکه واقعیت بود.

باید اول از همه سراغ انباری می‌رفت، انباری که توی زیرزمین ساخته بودند. روی کف خاکی آن تخته گذاشته بودند و پرده ای از تار عنکبوت پنجره را پوشانده بود. آن پایین هیچ چیز نبود که نیتا لازم داشته باشد. پر از قوطی‌های نصفه رنگ ریچ بود و تیر و تخته در اندازه‌های مختلف و ابزارهایی که بعضی‌هاشان قابل استفاده بودند اما بیشترشان را باید دور می‌انداخت. از وقتی که ریچ مرده بود فقط یک بار در زیرزمین را باز کرده بود و از پله‌هایش پایین رفته بود آن هم برای این که مطمئن شود چراغی روشن نمانده و خیالش راحت شود که می‌داند جعبه فیوزها کجاست و کنار هر فیوز برچسبی است که نشان می‌دهد مال کدام قسمت خانه است. وقتی که بیرون آمد مثل همیشه در زیرزمین را که به آشپزخانه باز می‌شد بست و چفت آن را انداخت. ریچ همیشه به این عادتش می‌خندید و می‌گفت که لابد گمان می‌کند از دیوار سنگی یا آن پنجره فسقلی که جن و پری هم به زور از آن رد می‌شوند موجودی تو خواهد آمد که زندگی آن‌ها را به خطر می‌اندازد.
به هر حال برایش خیلی راحت‌تر بود که از انباری شروع کند، صدبار آسان تر از اتاق کار. نیتا هر روز تختش را مرتب می‌کرد و ریخت و پاش جزیی توی آشپزخانه را جمع و جور می‌کرد، اما تمیز کردن کلی آن خانه بزرگ از توانش خارج بود. به ندرت می‌توانست یک تکه کاغذ یا عکس آهن ربایی روی یخچال را که رنگ و رویش رفته بود دور بیاندازد؛ چه برسد به قوطی پر از سکه‌های ایرلندی که او و ریچ از پانزده سال پیش از سفر ایرلند آورده بودند. به نظرش تمام اشیا خانه جزیی از خانه شده بودند و اهمیت مرموزی داشتند.
هر روز دم غروب کرول یا ویرجی تلفن می‌کردند، همان موقع که به نظرشان تحمل تنهایی برای او غیر ممکن بود. به آن‌ها می‌گفت که حالش خوب است و به زودی از پناهگاهش بیرون می‌آید و فقط کمی‌وقت می‌خواهد تا فکر کند و چیز بخواند و بخورد و بخوابد.
کاملا راست می‌گفت به جزاین‌که درواقع اصلا مطالعه نمی‌کرد. روی صندلی‌اش می‌نشست و کتاب‌هایش دورتادورش پخش و پلا بودند اما لای هیچ کدام را باز نمی‌کرد. همیشه خواننده خیلی خوبی بود و ریچ می‌گفت به خاطر همین هم که شده نیتا همسر مناسبی برای او است. می‌توانست بنشیند و ساعت‌ها کتاب بخواند و کاری به‌کار ریچ نداشته باشد. اما دیگر حتا نصف صفحه را هم نمی‌توانست تا ته بخواند.
از آن کتاب‌خوان‌هایی نبود که یک کتاب را فقط یک بار بخواند، "برادران کارامازوف"، "آسیاب نهر فلاس"، "کوه جادو" و "بال‌های کبوتر" را بارها و بارها خوانده بود. کافی بود یکی از این کتاب‌ها را بردارد تا نگاهی به یک فصل آن بیاندازد، دیگر نمی‌توانست جلو خودش را بگیرد و تا وقتی که کتاب را از سرتاته دوباره نمی‌خواند آن را زمین نمی‌گذاشت. از داستان‌های مدرن هم خوشش می‌آمد. اما به هر حال همیشه فقط داستان می‌خواند. از این که می‌شنید بعضی‌ها می‌گویند که داستان فرار از زندگی واقعی است حرصش می‌گرفت. حتا زمانی با حرارت بحث می‌کرد که درحقیقت زندگی واقعی فرار محسوب می‌شود. اما اهمیت زندگی واقعی کم‌کم بیش تر از آن شد که بتوان درباره آن بحث کرد.
اما حالا ناگهان به طرز عجیبی همه حس خواندنش را از دست داده بود. شاید فقط به خاطر مرگ ریچ نبود و به مریضی خفته خودش هم ربط داشت. فکر می‌کرد که این تغییر موقتی است و به زودی جادوی خواندن دوباره سراغش می‌آید؛ وقتی که اثر داروها کاملا از بین برود و مداوای طولانی‌اش بالاخره تمام شود.
اما انگار این طور نمی‌شد.
گاهی سعی می‌کرد در جواب پرس‌وجوی شخصی خیالی توضیح دهد که چرا این‌طور شده است.
- خیلی گرفتارم.
- این رو همه می‌گویند. گرفتار چه کاری؟
- باید خوب توجه کنم.
- به چی؟
- منظورم اینه که فکر کنم.
- درمورد چی؟
- مهم نیست.
یک روز بعد از این که مدتی سرجایش نشسته بود به نظرش رسید که هوا خیلی گرم است، باید بلند می‌شد و پنکه را روشن می‌کرد. یا اگر می‌خواست برق اضافه مصرف نکند میتوانست درهای جلو و عقب را باز کند و بگذارد باد ملایمی‌ که می‌آمد توی خانه کوران کند تا هوا خنک شود. در جلو را که باز کرد قبل از این که باریکه نور صبح از لای در توی خانه بتابد، دید که هیکل تیره‌ای جلو نور را گرفته است.
مرد جوانی بیرون در پشت حفاظ توری بسته ایستاده بود. مرد گفت: نمی‌خواستم بترسانمتان. دنبال زنگ در می‌گشتم یا یه کوبه ای چیزی. با انگشت به در زدم اما انگار صداش را نشنیدند.
نیتا گفت: ببخشید.
- باید یک نگاهی به جعبه فیوزتان بندازم. اگر بتوانید بهم بگویید کجا هستند.
نیتا کنار رفت تا مرد تو بیاید. یک لحظه طول کشید تا یادش بیاید.
- بله، توی زیرزمین است. الان چراغ را روشن می‌کنم می‌تونید ببینیدشان.
مرد در را پشت سرش بست و خم شد تا کفش‌هایش را در آورد.
-لازم نیست. باران که نمی‌آد.
-شاید هم بیاد. من دیگر عادت کرده ام. به هر حال گل هم که نباشد رد گرد و خاک می‌ماند.
نیتا رفت توی آشپزخانه چون می‌دانست تا وقتی مرد آنجاست نمی‌تواند برود روی صندلی‌اش بنشیند.
کمی بعد در زیرزمین را باز کرد تا مرد بیرون بیاید: چی شد؟ راحت پیداش کردی؟
-آره.
نیتا داشت همراه مرد به طرف در خروجی می‌رفت که متوجه شد صدای پای پشت‌سرش قطع شد. برگشت و دید که مرد هنوز توی آشپزخانه ایستاده است.
- یک چیزی دارید بدید من بخورم؟
صدایش تغییر کرده بود، چیزی توی صدایش شکسته بود. نیتا فکر کرد دارد ادای یک کمدین نالان را در می‌آورد. توی نور طبیعی آشپزخانه دید که مرد آن قدرها هم که اول خیال کرده بود جوان نیست. وقتی که در را باز کرده بود فقط یک هیکل استخوانی دیده بود که توی نور صبح سیاهی می‌زد. اما حالا می‌دید که با این که استخوانی است هیکلش شکسته‌تر از آن است که پسرجوانی باشد و لاغری‌اش ظاهر آدمی‌ سربه زیر ولی خوش مشرب را به او داده است. صورتش دراز و بی‌احساس بود با چشمانی برجسته و آبی. نگاه شوخی داشت که به نظر می‌رسید عادت نگاه کردنش شده است.
گفت: می‌دانید من مرض قند دارم. نمی‌دانم تا حالا کسی را می‌شناختید که مرض قند داشته باشد یا نه. اما راستش من وقتی گرسنه می‌شوم باید فورا غذا بخورم. وگرنه اوضاعم خراب می‌شود. باید قبل از این که بیام این جا غذا می‌خوردم اما گذاشتم خیلی گرسنه بشوم. اشکالی ندارد بشینم؟
قبل از این که نیتا چیزی بگوید پشت میز آشپزخانه نشست.
- قهوه دارید؟
-چایی دارم. چایی گیاهی دوست داری؟
-البته. البته.
چایی را پیمانه کرد و توی صافی ریخت و کتری را به برق زد و در یخچال را باز کرد.
گفت: چیز چندانی ندارم. چندتا تخم مرغ دارم، گاهی نیمرو می‌کنم‌شان و با سس گوجه می‌خورم. دوست داری؟ مافین انگلیسی هم دارم که می‌توانم برات داغ کنم.
-انگلیسی، ایرلندی، اکرایینی. فرقی نمی‌کند.
چندتا تخم مرغ توی ماهیتابه شکست و زرده‌ها را با چنگال کمی‌ هم زد. از کابینت بشقابی درآورد و جلو مرد گذاشت بعد از توی کابینت کارد و چنگالی درآورد.
مرد بشقاب را برداشت و نگاه کرد و گفت: چه بشقاب قشنگی.
همین که نیتا طرف اجاق برگشت صدای شکستن بشقاب روی کف آشپزخانه بلند شد.
مرد که لحن‌اش دوباره عوض شده بود گفت: آخ! ببخشید.
لحنش خشن و تهاجمی بود: ببینید چی کار کردم.
- اشکالی ندارد.
اما خوب می‌دانست که توی دردسر افتاده است.
- از دستم سر خورد.
یک بشقاب دیگر درآورد و پشت سکو آشپزخانه نشست تا تخم مرغ آماده شد و مافین‌ها گرم شدند. روی تخم مرغ سس ریخت.
مرد خم شد و از روی زمین یک تکه چینی شکسته برداشت. تکه‌ای که برداشته بود سرش تیز بود. وقتی نیتا بشقاب را جلویش گذاشت مرد نوک تیز چینی شکسته را آرام روی بازوی خودش کشید. قطرات کوچک خون اول جدا از هم از زخم بیرون زدند و بعد خطی از خون روی بازویش انداختند.
- نگران نشوید، طوری نشده. این شیرین‌کاری من است. اگر جدی بود سس گوجه لازم نداشتیم.
هنوز تکه‌های شکسته بشقاب روی زمین بودند. نیتا برگشت و فکر کرد که جارو دسته بلندش را از توی کمد نزدیک در پشتی بردارد. اما مرد بازویش را گرفت.
- بگیر بشین. بشین همین جا تا من غذام را بخورم.
بعد بازوی خونی‌اش را بلند کرد و به او نشان داد. تخم مرغ‌ها را لای کیک گذاشت و چند تا گاز بزرگ زد و همه را خورد. با دهان باز می‌جوید. کتری می‌جوشید.
مرد گفت: چایی کیسه‌ای توی فنجان است؟
- بله. برگ چایی برات گذاشتم.
- تکان نخور. نمی‌خواهد بروی سر کتری.
آب جوش را از روی صافی توی فنجان ریخت.
- مزه کاه می‌دهد. فقط همین را داری؟
- آره. ببخشید.
- لازم نیست بگویی ببخشید، اگر فقط همین را داری فقط همین را داری دیگر. اصلا فکرش هم نمی‌کردی که من بیام این جا بخواهم فیوزتون را نگاه کنم.
نیتا گفت: خوب نه. فکرش را نمی‌کردم.
- ترسیده‌ای؟
نیتا فکر کرد که بهتر است جوابی جدی به سوالش بدهد و فکر نکند که دارد تهدیدش می‌کند.
- نمی‌دانم. به نظرم بیش تر جا خورده‌ام تا ترسیده باشم. نمی‌دانم.
- اصلا، اصلا لازم نیست بترسی. بهت تجاوز نمی کنم.
- اصلا همچین چیزی به فکرم هم نرسیده بود.
یک جرعه از چایی‌اش خورد و قیافه‌ گرفت و گفت: هیچ وقت نباید به خاطر این‌که خانم مسنی هستی خیالت راحت باشد. همه جور آدمی‌ پیدا می‌شود. بعضی‌ها براشان بچه و گربه و پیرزن و پیرمرد فرقی ندارد. بهانه نمی‌گیرند. اما من نه. من فقط از معمولی‌اش لذت میبرم، با یک زن خوب که دوستش داشته باشم و من را دوست داشته باشد. خیالت راحت باشد.
نیتا گفت: خیلی ممنون که گفتی.
مرد شانه اش را بالا انداخت اما به نظر می‌رسید از خودش راضی است.
- آن ماشین تو است بیرون؟
- ماشین شوهرم است.
- شوهرت؟ کجاست؟
- مرده. من رانندگی نمی‌کنم. می‌خواستم بفروشمش اما هنوز وقت نشده.
چقدر احمق بود، چقدر احمق بود که این را بهش گفت.
- مدل 2004 است؟
- فکر کنم. آره.
- یک لحظه فکر کردم می‌خواهی با این جریان شوهر گولم بزنی. فایده نداشت. من فوری بو می‌برم که زن‌ها تنها زندگی می‌کنند یا نه. همان لحظه که وارد خونه می‌شم می‌فهمم. غریزه. پس راه می‌رود؟ آره؟ می‌دانی آخرین بار کی باهاش رانندگی کرده؟
- هفده ام جون. همان روزی که مرد.
- بنزین دارد؟
- فکر کنم.
- اگر همان قبلش پرش کرده باشد خیلی خوبه. کلیدش را داری؟
- همرام نیست. اما می‌دانم کجاست.
- باشد.
صندلی اش را عقب کشید. و به یکی از تکه‌های چینی شکسته خورد. بلند شد و سرش را با حالتی از تعجب تکان داد و دوباره سرجایش نشست.
- سرم گیج می‌رود. باید یک دقیقه بشینم. فکر کردم اگر یک چیزی بخورم بهتر می‌شوم. الکی گفتم مرض قند دارم.
نیتا توی صندلی اش جابه جا شد و مرد از جایش پرید.
- از جات تکان نخور. آن قدر حالم بد نیست که نتوانم بگیرمت. فقط از شب تا صبح راه رفته‌ام.
- می‌خواستم برم کلیدها را بیارم.
- صبر می‌کنی تا وقتی که من بهت بگویم. از کنار خط آهن آمدم. تا این جا رسیدم یک دانه هم قطار نیامد.
- به ندرت قطار رد می‌شود.
- آره. خوبه. بعضی از شهرها را از توی کانال آب دور زدم. بعد هوا روشن شد و من هنوز حالم خوب بود. به جز این که مجبور شدم که یک جا از تقاطع جاده رد بشم که تندی دویدم. بعد پایین را نگاه کردم و خانه و ماشین را دیدم و با خودم گفتم: خودشه. می‌تونستم ماشین پدرم را بردارم اما هنوز یک کم عقل توی سرم مانده بود.
نیتا می‌دانست که منتظر است که ازش بپرسد که چه کار کرده است. اما از طرفی هم می‌دانست که هر چه کم‌تر بداند برایش بهتر است.
بعد برای اولین‌بار از وقتی که مرد وارد خانه شده بود به سرطانش فکر کرد. فکر کرد که چه طور هیجان این ماجرا ذهنش را از فکر بیماری آزاد کرده است.
- چرا لبخند می‌زنی؟
- نمی‌دانم. لبخند می‌زدم؟
- به نظرم از قصه خوشت می‌آد. می‌خواهی برات یک قصه بگویم؟
- ترجیح می‌دهم بروی.
- می‌روم. اما اول برات یک قصه تعریف می‌کنم.
دستش را توی جیب پشتش کرد: بیا می‌خواهی یک عکس ببینی؟
عکس چند نفر که توی یک اتاق نشیمن نشسته بودند بود. پرده گلدار پشت سرشان کشیده شده بود. پیرمردی- نه چندان پیر شاید حدود شصت سال و زنی حدود همان سن روی یک کاناپه نشسته بودند و زن جوان خیلی بزرگی روی صندلی چرخ داری کنار کاناپه و کمی‌ جلوتر از بقیه نشسته بود. پیرمرد سنگین وزن بود و موهایش خاکستری بودند و چشم‌هایش باریک و و دهانش کمی‌ باز مانده بود انگار آسم داشته باشد. جثه پیرزن خیلی کوچک تر بود، موهایش را قهوه‌ای کرده بود و رژلب زده بود. لباسی پوشیده بود که قدیم‌ها به آن بلوز کشاورزی می‌گفتند و روی کمرش و گردنش قوسی قرمز داشت. لبخندی مصمم و کمی‌عصبی روی لب‌هایش بود. انگار بخواهد دندان‌های زشتش را مخفی کند. اما زن جوان‌تر بود که نظر بیننده را جلب می‌کرد. حواسش جای دیگری بود، هیکل غول پیکری داشت و لباس روشن گلدار پوشیده بود. موهای تیره فرفری‌اش روی سرش پف کرده بود و چانه اش را توی گردنش فرو کرده بود و مثل یک توده گوشت روی صندلی افتاده بود و با خرسندی و زیرکی نگاه می‌کرد.
- این مادرم است و این هم بابام. این هم خواهرم مادلین است روی صندلی چرخ‌دار. همین طور مسخره دنیا آمده. هیچ کس نمی‌تواند براش کاری بکند نه دکتر و نه هیچ کس دیگر. مثل خوک می‌خورد. از وقتی که یادم می‌آد با هم مثل کارد و پنیر بودیم. پنج سال از من بزرگ‌تر بود و فقط دنیا آمده بود که من را عذاب بدهد. هر چیزی دستش می‌رسید پرت می‌کرد طرف من. من را می‌انداخت زمین و می‌خواست با صندلی چرخ دار بی صاحاب مانده اش از رو من رد شود. ببخشید این طوری حرف می‌زنم.
- حتما برات خیلی سخت بوده. برای پدر و مادرت هم.
- ههه. آن‌ها براشون فرقی نمی‌کرد. می‌دانی می‌رفتند کلیسا و واعظ بهشون می‌گفت که خواهرم هدیه‌ای که خدا براشون فرستاده است. با خودشون می‌بردنش کلیسا و بدمصب مثل یک گربه بی شرف توی حیاط زوزه می‌کشید و آن‌ها می‌گفتند می‌خواهد آواز بخواند تا خدای لاکردار روح لعنتی‌اش را بیامرزد. باز هم ببخشید. می‌دانید برای همین هم من دوست نداشتم زیاد خانه بمانم. رفتم دنبال زندگی خودم. همیشه کار پیدا می‌کردم، هیچ وقت بی‌کار و بی‌عار و مست نمی‌گرفتم بشینم پول دولت را بخورم. از پیرمرد هم هیچ‌وقت پول نخواستم. پا می‌شدم می‌رفتم تو گرمای نود درجه پشت بام آسفالت می‌کردم یا توی یه رستوران قراضه بوگندو زمین می‌شستم، یا این که تو یکی از این تعمیرگاه‌های متقلب شاگردی می‌کردم. اما هیچ وقت حرف مفت تو گوشم نمی‌رفت، برای همین هم زیاد جایی بند نمی‌شدم. صاحب‌کارها معمولا تا زورشان می‌رسد حرف مفت بار کسایی مثل من می‌کنند اما من زیر بار زور نمی‌روم. من تو یک خانواده درست و حسابی بزرگ شده بودم. پدرم تا وقتی مریض شد کار کرد. روی اتوبوس کار می‌کرد. من این طوری بار نیامده‌ام که زیر بار حرف مفت برم. بگذریم. پدر و مادرم همیشه به من می‌گفتند که خانه مال تو است. همه قسط‌ش را داده‌ایم و هنوز نسبتا نو است و مال خودت است. این طوری به من گفته بودند: می‌دانیم که وقتی جوان بودی زندگیت سخت بود و اگر به خاطر آن همه سختی نبود می‌توانستی درست را بخوانی. برای همین می‌خواهیم یک جوری جبران کنیم. بعد یک کم قبل داشتم با پدرم تلفنی حرف می‌زدم و برگشت گفت: البته شرطش را که می‌دانی. من می‌گویم: چه شرطی؟ می‌گوید: فقط در صورتی خانه مال تو می‌شود که تا وقتی خواهرت زنده است ازش مراقبت کنی. فقط خانه تو که نیست خانه خواهرت هم هستش. ای خدا! این حرفش تازه بود. همیشه فکر می‌کردم قراره وقتی مردند خواهرم را بگذارم آسایشگاه و همیشه قرار بود آن جا خانه من باشد. برا همین به پیرمرد گفتم که من خیال نمی‌کردم این طوری بشود. می‌گوید: ما همه چیز را نوشتیم و آماده کردیم که تو بروی امضا کنی. اگر نخواهی می‌توانی امضا نکنی. اگر امضا کنی خاله رنی همین دوروبرهاست که حواسش به شماها باشد و ببیند که شرایط قرار داد را رعایت کردی یا نه. خاله رنی خواهر کوچک مامانم است و یک پتیاره تمام عیار است. بعد من یک هو لحنم را عوض می‌کنم و می‌گم خوب آره اگر همین است که هست من کاریش نمی‌تونم بکنم و به نظرم کاملا هم منطقی است. باشد. باشد. اشکالی ندارد که یک شنبه بیام پیشتون؟ برای شام بیام؟ می‌گوید: حتما. خوش‌حالم که تصمیم درستی گرفتی. همیشه بی‌خود از کوره در می‌روی. می‌گوید : تو سن و سال تو باید یک کم منطقی رفتار کنی. به خودم می‌گم مسخره است تو این را به من بگویی.

راه می‌افتم می‌رم خانه. مامان مرغ پخته. بوی خوبش از همان دم در می‌آید. بعد بوی مدلین را حس می‌کنم همان بوی گند همیشگی‌اش را. نمی‌دانم بوی چیه. اما اگر مامان هر روز هم بشورتش باز هم همان بو را می‌دهد. اما من خیلی طبیعی رفتار می‌کنم. می‌گویم: امروز روز مهمی‌ است. باید عکس بگیریم. بهشون گفتم که من این دوربین تازه را خریده‌ام که عکسش فوری ظاهر می‌شود و می‌توانند همین الان عکس خودشون را ببینند. چطوره؟ و بعد گفتم که همین طوری که توی عکس دیدید بشینند. مامان می‌گفت: زود باش من باید برگردم آشپزخانه. می‌گویم: آره همین الان آماده می‌شود. یک دقیقه صبر کنید. بعد ازشون عکس می‌گیرم و مامان می‌گوید: زود باش نشونمان بده عکس چه طور شده. من می‌گم یک کم صبر کن. یه دقیقه بیش‌تر طول نمی‌کشد. و همین طور که منتظرند ببینند عکس شون چه طور شده هفت‌تیر تفنگ کوچک خوشگلم را در می‌آرم و بنگ بنگ بنگ با یک شلیک کارشان را می‌سازم. بعد یک عکس دیگر ازشان گرفتم و رفتم آشپزخانه و یک کمی‌ از مرغ را خوردم و دیگر بهشون نگاه نکردم. یک جورایی فکر می‌کردم خاله رنی هم آن شب باشد اما مامان گفت که تو کلیسا گرفتار بوده. به همین آسانی می‌توانستم او را هم بکشم. خوب حالا بیا این را نگاه کن. قبل و بعد.
سر مرد به پهلو خم شده و سر زن به جلو، حالت صورتشان به کلی از بین رفته است. خواهرش به جلو خم شده برای همین صورتش اصلا دیده نمی‌شود. فقط زانو بزرگش که با پارچه گل دار باندپیچی شده و موهایش که با آن آرایش عجیب از مد افتاده بالای سرش جمع کرده به چشم می‌خورد.
می‌توانستم یک هفته تمام همان جا بشینم و حال کنم. خیلی احساس آرامش می‌کردم. اما هوا که تاریک شد دیگر معطلش نکردم. حواسم را جمع کردم که کاملا تروتمیز باشم و همه مرغ را خوردم و باید راه می‌افتادم. آماده بودم که خاله رنی هم از راه برسد اما دیگر حس‌اش رفته بود و اگر پیداش می‌شد باید دوباره سعی می‌کردم که آن جوری بشم. شکمم خیلی پر بود. مرغش خیلی گنده بود و من به جای این که یک بسته بندی‌اش کنم و با خودم ببرمش همه‌اش را خوردم چون می‌ترسیدم که بوش سگ‌ها را دنبالم راه بیندازد. می‌خواستم از راه پشتی بیام. فکر کردم مرغ تا یک هفته شکمم را پر کرده. اما دیدی که وقتی رسیدم اینجا چقدر گشنه بودم.
نگاهی به دور و بر آشپزخانه انداخت و گفت: نوشیدنی دیگر‌ی نداری؟ چایی اش خیلی افتضاح بود.
- فکر کنم یک کم شراب داشته باشم. نمی‌دانم من دیگر مشروب نمی‌خورم.
- توی ترکی؟
- نه فقط بهم نمی‌سازد.
وقتی که بلند شد پاهایش می‌لرزید. تعجبی هم نداشت.
مرد گفت: قبل از این که بیام تو تلفن را قطع کردم. گفتم بدانی.
شاید وقتی مشروب می‌خورد حواسش پرت می‌شد و راحت‌تر و آرام‌تر رفتار می‌کرد، شاید هم خبیث‌تر و خشن‌تر می‌شد. از کجا باید می‌فهمید؟ شیشه شراب توی آشپزخانه بود. او و ریچ هر شب مقدار معقولی شراب می‌نوشیدند، شنیده بودند برای قلب خوب است. شاید هم درستش این بود که کمی شراب اثر مواد مضر برای قلب را خنثی می‌کند. آن قدر ترسیده بود که درست یادش نمی‌آمد کدام درست است. حسابی ترسیده بود. فکر کردن به سرطانش در حال حاضر دردی از او درمان نمی‌کرد. این حقیقت که احتمالا تا یک سال دیگر بمیرد تاثیری در ترسناکی مرگی که حالا هر لحظه ممکن بود سراغش بیاید نداشت.
مرد گفت: به‌به، چه شراب خوبی. درش پیچی نیست، چوب پنبه است. در بازکنش را داری؟
نیتا طرف کشو رفت اما مرد از جا پرید و نه چندان با خشونت او را کنار کشید.
-آها. من می‌آرمش. تو نمی‌خواد سر کشو بری. چه چیزهای خوبی دارید.
چاقوها را روی نشیمن صندلی‌اش گذاشت، جایی که به هیچ عنوان دست نیتا به آن نمی‌رسید. در بطری را باز کرد. نیتا آن‌قدر حواسش سرجا بود که ببیند در باز کن توی دست مرد می‌تواند چقدر خطرناک باشد. اما معلوم بود که خودش نمی‌توانست با آن کاری بکند.
- بلند شوم برات لیوان بیارم.
مرد گفت: نه لیوان شیشه‌ای نمی‌خواهم. پلاستیکی داری؟
- نه.
- پس فنجان بیار. حواسم بهت هست‌ها.
نشست و دوتا فنجان روی میز گذاشت: برای من کم بریز.
مرد با لحن رسمی‌ای گفت: آره، من هم باید رانندگی کنم.
اما فنجان خودش را پر پر کرد.
- نمی‌خواهم حالم طوری باشد که پلیس دنبالم بیفتد.
نیتا گفت: رادیکال‌های آزاد.
- این دیگر یعنی‌ چی؟
- خاصیت شراب قرمزه. درست یادم نیست، شاید باعث می‌شود بیش‌تر تولید بشوند چون برای بدن خوبند شاید هم از بین می‌بردشان چون که ضرر دارند.
یک جرعه شراب خورد، انتظار داشت که حالش به هم بخورد اما این طور نشد. مرد همان طور ایستاده شرابش را سرکشید. نیتا گفت: وقتی می‌خواهی بشینی حواست به چاقوها باشد.
- نمی‌خواهد سربه سرم بگذاری.
چاقوها را جمع کرد و توی کشو گذاشت و نشست.
- فکر می‌کنی من احمقم؟ فکر می‌کنی عصبی شده‌ام؟
نیتا بلافاصله از این فرصت طلایی استفاده کرد. گفت: نه. فقط فکر می‌کنم که قبلا همچین کاری نکرده بوده‌ای.
- معلومه که نکرده بوده‌ام. فکر می‌کنی من قاتلم؟ آره من کشتمشون. اما قاتل نیستم.
گفت: آره فرق می‌کند.
- معلومه که فرق می‌کند.
- من می‌دانم چه جوریه. می‌دونم چه احساسی که آدم از شر کسی که اذیتش کرده راحت بشود.
- راستی؟
- خودم هم همین کاری را کرده‌ام که تو کرده‌ای.
صندلی اش را عقب زد اما از جایش بلند نشد: امکان ندارد.
- می‌خواهی باور کن می‌خواهی نکن. اما من هم همین کار را کرده‌ام.
- انگار واقعا کرده‌ای! چه جوری؟
- با سم.
- چی می‌گویی! یک سمی‌ مثل آن چایی لعنی‌ات به خوردشان دادی؟
- همه اش یک نفر بود. یک زن. آن چایی هم هیچ‌چیزیش نبود. عمرت را طولانی می‌کند.
- اگر قراره همه اش از این چایی‌های مزخرف بخورم می‌خواهم عمرم طولانی نشود. بهرحال بعد از مرگ اثر سم را توی بدن پیدا می‌کنند.
- فکر نکنم سم‌های گیاهی را پیدا کنند. تازه هیچ کس به فکرش نرسید که آزمایش کند. از آن دخترهایی بود که از بچه‌گی تب رماتیسمی‌ دارند و همیشه ضعیف و زردنبو هستند. هیچ وقت نمی‌توانست ورزش یا فعالیت چندانی بکند. مرگش زیاد هم غیرمنتظره نبود.
- چی کارت کرده بود؟
- شوهرم عاشقش شده بود. می‌خواست من را ول کند و برود باهاش عروسی کند. خودش به من گفته بود. من براش همه کار کرده بودم. با هم داشتیم این خانه را تعمیر می‌کردیم. همه چیز زندگیم بود. بچه نداشتیم چون شوهرم نمی‌خواست. من نجاری یاد گرفته بودم و با این که می‌ترسیدم از نردبام هم بالا می‌رفتم. تمام زندگیم بود. بعد می‌خواست من را به خاطر این دختر دست و پا چلفتی که تو اداره ثبت نام دانشگاهشان کار می‌کرد ول کند. همه چیزهایی که داشتیم می‌رسید به این دختره. عادلانه بود؟
- از کجا سم گرفتی؟
- لازم نبود بگیرم توی حیاط داشتیم. یک بوته ریواس چندساله توی حیاط بود. توی ریشه ریواس به اندازه کافی سم هستش. ساقه‌اش نه‌ها. ساقه را می‌خوریم و هیچ ایرادی ندارند اما آن تکه‌های قرمزی که ته برگ‌هاش هست سمی‌دهستند. این را می‌دانستم اما درست نمی‌دانستم چقدر سمی‌ است و تاثیر می‌گذارد یا نه. برای همین کاری که کردم بیش تر مثل سعی و خطا بود. چندتا شانس بزرگ آوردم. اول این که شوهرم رفته بود مینه‌سوتا کنفرانس. ممکن بود دختره را هم با خودش ببرد اما چون تابستان بود و باید دفتر را اداره می‌کرد نتوانسته بود همراه شوهرم برود. بعد هم ممکن بود خودش تنها نباشد. می‌شد یک نفر دیگر هم همراهش تو دفتر باشد که به من مشکوک بشود. باید فرض می‌کردم نمی‌داند که من می‌دانم. یک بار شام آمده بود خانه‌مان و میانه‌مان بد نبود. باید روی شوهرم حساب می‌کردم که از آن آدم‌هایی بود که به من همه چیز را می‌گفت تا ببیند واکنشم چه جوریه اما هنوز به طرف مقابل نگفته که به من گفته. حالا ممکنه فکر کنی اگر خیال می‌‌کردم این طوریه چرا اصلا باید از شر دختره راحت می‌شدم، چون ممکن بود هنوز بخواد با من بموند. نه، من می‌شناختمش، هر طوری بود دختره را نگه می‌داشت. حتا اگر هم ولش می‌کرد آن دختر زندگی را برامون سم کرده بود برای همین هم من تصمیم گرفتم مسمومش کنم.

دو تا کیک پختم. یکیش سم داشت یکیش نداشت. رفتم دانشگاه و دوتا قهوه خریدم و بردم دفترش. به جز او کسی توی دفتر نبود. بهش گفتم که آمدم وسط شهر کار داشتم و از کنار دانشکده که رد می‌شدم چشمم به قنادی معروفی افتاد که شوهرم همیشه می‌گفت کیک‌هاش خوشمزه‌اند. پیاده شدم رفتم چند تا کیک خریدم و دوتا قهوه. بعد یادم افتاد که او الان تک و تنها توی دفتر است و همه رفتن برای خودشون تعطیلات. من هم که شوهرم رفته مینه‌سوتا و تنهام. خیلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد. گفت که تو دفتر خیلی حوصله‌اش سر رفته و کافه هم بسته است و باید برود ساختمان علوم تا برای خودش قهوه بخرد و تازه توی قهوه شون اسید هیدرپکلوریک می‌ریزند.‌ هاها. این طوری شد که برای خودمون مهمانی کوچکی گرفتیم.
مرد گفت: من از ریواس متنفرم. اگر من بودم اثر نمی‌کرد.
- اما روی او اثر کرد. شانسی که داشتم این بود که سمش زود اثر می‌کرد، قبل از این که فرصت بشود معده اش را شستشو بدهند. اما نه آن قدر سریع که به من شک کند. ساختمان خالی خالی بود و تا همین امروز هیچ‌وقت کسی نگفته که دیده من رفتم آن تو و آمدم بیرون. البته من از راه پشتی هم رفتم.
- خیلی باهوش بودی. همین طور راحت خودت را خلاص کردی.
- تو هم همین طور.
- کاری که من کردم به اندازه تو ماهرانه نبود.
- برای تو این طوری پیش آمد.
- آره راست می‌گویی.
- من هم این طوری شرش را کندم. زندگی مشترکم را نجات دادم. به هر حال شوهرم فهمید که دختره به دردش نمی‌خورده. اما دختره بدجوری بهش گیر داده بود. این شکلی بود دیگر. برای شوهرم فقط مسئولیت بود. بعدا خودش این را فهمید.
- نکند یک وفت توی تخم مرغ چیزی ریخته باشی؟ اگر این کار را کرده باشی برات خیلی گران تمام می‌شود.
- معلومه که نریخته‌ام. این از آن کارهایی نیست که آدم راه بیفتد و هرروز هرروز انجام بدهد. من در واقع اصلا چندان از سم سر در نمی‌آرم. شانسی این یک قلم را بلد بودم.
مرد یک هو از جاش چنان بلند شد که زانوش خورد به صندلی و نیتا دید که توی بطری چندان شرابی باقی نمانده است.
- کلید ماشین را می‌خواهم.
یک لحظه فکرش کار نمی‌کرد.
- کلید ماشین. کجا گذاشتیش؟
تا کلید ماشین را بهش می‌داد اتفاق می‌افتد. اگر بهش می‌گفت که سرطان دارد بهتر می‌شد؟ احمقانه بود. اصلا کمکی نمی‌کرد. احتمال مرگ در آینده نمی‌توانست زندگی الانش را نجات بدهد. گفت: چیزی را که بهت گفتم تا حالا به هیچ کس نگفته بودم.
او را شریک راز خودش کرده بود و می‌خواست مطمئن شود که مرد اهمیت این کار را فهمیده است.
مرد گفت: تا الان هیچ کس نمی‌دانسته.
نیتا توی دلش گفت خدا را شکر. همان طوری که باید فکر می‌کند. متوجه شده بود. متوجه شده بود؟ خدا را شکر. شاید.
- کلید ماشین توی آن قوری آبی هستش.
- کجا؟ کدام قوری آبی لعنتی را می‌گویی.
- آن ور سکو. درش شکسته برای همین خرت و پرت‌هامون را توش می‌ریزیم.
- ساکت شو. یا من برای همیشه ساکتت می‌کنم.
می‌خواست دستش را بکند توی قوری اما دستش جا نمی‌شد. فریاد زد: عوضی، عوضی، عوضی.
قوری را برگرداند و روی سکو کوباندش. از توی قوری کلید ماشین و خانه و یک عالمه کلید و یک دسته پول قدیمی کانادا بیرون ریخت و تکه‌های شکسته سفال روی کف آشپزخانه ریخت.
نیتا که داشت از حال می‌رفت گفت: آن که بندش قرمز است.
مرد قبل از این که بتواند کلید را پیدا کند بقیه چیزها را این طرف و آن طرف ریخت.
گفت: پس اگر پرسیدند ماشین چی شده چی می‌گی؟ می‌گی که فروختیش به یک غریبه، فهمیدی؟
یک دقیقه طول کشید تا اهمیت حرفش را بفهمد. وفتی که فهمید تمام اتاق لرزید. می‌خواست بگوید خیلی ممنون اما دهانش خشک بود و مطمئن نبود که صدایی از دهنش در می‌آید.
اما انگار صداش در آمده بود چون مرد گفت: نمی‌خواهد تشکر کنی. من حافظه خوبی دارم. آن غریبه‌ای که ماشینت را خریده نباید اصلا شبیه من باشد. نمی‌خواهی که بروند قبرستان و جسد مرده را از گور بکشند بیرون؟ اگر یک کلمه از دهنت بیرون بیاد من هم تو را لو می‌دهم.
نیتا همان طور زمین را نگاه می‌کرد.
رفت. در بسته شد. اما نیتا هنوز تکان نمی‌خورد. نمی‌توانست جم بخورد و همان‌طور به تکه‌های چینی شکسته روی زمین زل زده بود.
می‌خواست برود و در را قفل کند اما نمی‌توانست تکان بخورد. صدای موتور ماشین بلند شد و بعد دوباره خاموش شد. حالا چی؟ خیلی هیجان زده بود. ممکن بود هر کار اشتباهی بکند. بعد دوباره و دوباره استارت زد راه افتاد و دور زد. صدای لاستیک روی سنگ فرش آمد. نیتا همان طور لرزان رفت سراغ تلفن. اما مرد راست گفته بود‌، تلفن قطع بود. تلفن کنار یکی از کتاب خانه‌هاشان بود. توی این یکی بیش‌تر کتاب‌های قدیمی‌شان را گذاشته بودند. کتاب‌هایی که سال‌ها باز نشده بودند. کتاب برج مغرور آلبرت اسپیر. و کتاب‌های ریچ. "جشنی با میوه‌ها و سبزیجات آشنا". "غذاهای گرم مجلسی و هیجان انگیز". ابداع، طبخ و تهیه از بت آندرهیل.

وقتی که ریچ آشپزخانه را تمام کرد نیتا اشتباه کرده بود و سعی کرده بود مثل بت آشپزی کند. مدت کوتاهی بیش تر این کار را نکرد. معلوم شد که ریچ دوست نداشت یاد دردسر درست کردن آن غذاها بیافتد و خود نیتا هم حال نداشت آن همه سبزیجات خرد کند و صبر کند تا غذا جا بیفتد. اما چیزهایی یاد گرفته بود که خودش متعجب شده بود. مثل همین که بعضی از غذاهای آشنا و به ظاهر بی ضرر ممکن است سمی‌ باشند.
باید برای بت نامه ای می‌نوشت: بت عزیزم، ریچ مرده و من خودم را به جای تو جا زدم و زندگیم را نجات دادم.
اما برای بت چه اهمیتی داشت که زندگی او نجات پیدا کرده است؟ فقط یک نفر بود که واقعا این خبر برایش مهم بود.
ریچ. ریچ. حالا می‌فهمید که از دست دادن ریچ یعنی چه. انگار ناگهان تمام هوای آسمان خالی شده باشد.
با خودش گفت که باید پیاده تا مرکز خرید بود. اداره پلیس آن‌جا بود. باید برای خودش موبایل می‌خرید.
اما آن قدر شوکه و خسته بود که نمی‌توانست پاهایش را تکان بدهد. باید اول کمی‌ استراحت می‌کرد. با صدای ضربه ای که به در خورد بیدار شد. در هنوز باز بود. پلیس بود. نه آن پلیس همیشگی محله، پلیس ترافیک استانی. پرسید می‌داند که ماشینش کجاست.
به جایی که ماشین پارک شده بود نگاه کرد.
گفت: نیستش. آن جا بود.
- نمی‌دانستید که دزدیدنش؟ آخرین بار کی دیدید آن جاست؟
- فکر کنم دیشب.
- کلید روش بود؟
- فکر کنم آره.
- متاسفانه خبر بدی دارم. ماشین‌تون طرف والیستاین تصادف کرده است. راننده افتاده توی نهر آب و چپ کرده. اصل ماجرا این است که به جرم سه تا قتل تحت تعقیب بوده. به هر حال این آخرین چیزی که ازش می‌دانیم. قتل توی میتچلستون. خیلی شانس آوردید که سرراهش سبز نشدید.
- طوریش شده؟
- کشته شده. درجا.
بعد با مهربانی نطق مفصلی برای نیتا کرد. گفت که نباید کلید را روی ماشین بگذارد آن هم زنی که تنها زندگی می‌کند. و آدم هیچ وقت نمی‌داند.
هیچ وقت نمی‌داند.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5995
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23900047