بستن ِ پنجره لازم بود: باران به قرنیز کف پنجره میخورد و پخش میشد روی کف چوبی اتاق و صندلیهای بازودار. با آوایی سرخوش و سلیس، خیالات سیمین بیانتها با شتاب از میان باغ، از میان شاخ و برگها، از میان ریگهای نارنجگون میگذشتند. ناودان تلقتلق میکرد و راهش گرفته میشد. تو باخ مینواختی. پیانو بالِ لاکالکلیاش را گشوده بود، زیر بالش چنگی خوابیده بود و چکشهایی از میان رشتههای چنگ، موجگونه در حرکت بودند. قالیچهی ابریشمین چینهای خشن میخورد مادام که از انتهای پیانو سر میخورد و قطعهی موسیقی گشوده را روی کف اتاق میچکاند. گاه به گاه از میان جنون آنیِ فوگِ باخ حلقهی تو جلینگجلینگ میکرد روی کلیدها، مدام و بیوقفه، شکوهمندانه، رگبار ماه ژوئن شیشههای پنجره را شلاق میزد. و تو، بدون بازایستادن از نواختنات، و با نوسان آهستهی سرت، فریاد میزدی، درست همگام با ضربهای آهنگ: « باران، باران، ... من میخواهم بر آن غلبه کنم...»
اما تو نمیتوانستی.
با کنار زدن صفحههای گرامافونی که روی میز بِمانِ تابوتهای مخملین خوابیده بودند، من تماشایت میکردم و به موسیقی گوش میدادم، به باران. احساسی از تازگی همچون رایحهی میخکهای صدپرِ نمناکِ سربرآورده از درون من میچکید به همه جا، از قفسهها، از بال پیانو، از الماسهای دوکمانند چلچراغ.
من احساسی از سکون و آرامشی مستانه داشتم، چنان که رابطهای آهنگین میدیدم میان اوهام سیمین باران و شانههای خمیدهی تو که رعشه میگرفتند وقتی که انگشتانت را به درون چلچراغ موجدار فرو میکردی. و وقتی من عمیقا به درون خودم عقب مینشستم تمامی دنیا اینگونه مینمود: همگن، همخوان، در قیدِ قوانین هماهنگی. من خودم، تو، میخکهای صدپر، در آن لحظه همگی همآوایان عمودیِ روی خطهای حامل موسیقی شده بودیم، دریافتم که همه چیز در دنیا تاثیر یک به یک حرفهای یکسانی بودند دربرگیرندهی گونههای دیگرگونهی همنواییها: درختان، آب، تو... همگی همبسته، همسنگ، الهی بودید. تو بلند شدی. باران هنوز نور خورشید را پایین میآورد. چالهها همچون حفرههایی در ریگهای تاریک مینمودند، روزنههایی به سوی بهشتهایی که پیش از این به زیر زمین سر خورده بودند. روی یک نیمکت، درخشان همچون ظروف چینیِ دانمارکی، خوشیهای از یاد رفتهات خوابیده بودند. رشته سیمهای پیانو از باران مدام به قهوهای برگشته بودند، و قابها به شکل هشتِ انگلیسی درآمده بودند.
وقتی ما وارد کوچهی باریک شدیم، از آمیزهی سایهها و رایحههای پوسیدن قارچها کمی احساس سرگیجه کردم. من تو را به درون یک باریکهی نورِ اتفاقی ِ آفتاب فرا خواندم. تو زانوهای زننده و رنگپریده داشتی، و چشمانی با نگاهی مبهم. وقتی سخن میگفتی، میخواستی هوا را با لبهی دستان کوچکات بشکافی با درخشش دستبندت روی مچ ِ باریکات. موهایت میگداختند زمانی که با هوای روشن از فروغ ِ آفتاب که پیرامون موهایت به رعشه درآمده بود، میآمیختند. تو زیادی سیگار میکشیدی، عصبی، و دودش را از راه حفرههای بینیات بیرون میدادی، مادام که خاکسترش را با تلنگری میریختی. ملک اربابی شما در پنج ورستی ِ مال ما بود. درون آن پر انعکاس و باشکوه و ملیح بود. عکسی از آن در مجلهی خوشنمای متروپالیتن به نمایش درآمده بود. میشود گفت هر صبح، میپریدم روی صندلی سه گوش چرمی دوچرخهام و با گذشتن از هر راهی صدای خشک ِ خش و خش ِ برگها را منجر میشدم، از میان ِ درختان بعد در درازای بزرگراه، و از میان دهکده بعد در درازای راهی دیگر به سوی تو. تو روی نیامدن همسرت در ماه سپتامبر حساب میکردی. و ما از هیچچیز نمیترسیدیم، تو و من - بیهراس از بدگوییهای پیشخدمت تو، بیهراس از بدگمانیهای خانوادهی من. هریک از ما به گونهای دیگر به سرنوشت اعتماد میکردیم.
دوستداشتن ِ تو کمی بیصدا بود، همچنانکه آوای تو اینگونه بود. شاید یکی بگوید تو گوشهچشمی دوست داشتی، و هرگز سخنی دربارهی دوستداشتن نمیگفتی. تو یکی از آن زنان ِ از روی عادت کمحرف بودی، به خاطر آن سکوتی که آدمی تنداتند به آن خو میگیرد. اما گاه به گاه چیزی از درونت به بیرون فوران میکرد. بعدش بِخشتاین غولپیکرِ تو بمانِ تندر میغرید وگرنه با ابهامی خیره به روبهرو میماند و تو برایم از حکایتی خندهدار میگفتی که از همسرت یا از همراهان نظامیاش شنیده بودی. من دستانت را به یاد میآورم - دستهای کشیده، رنگپریده، با آن رگههای آبیفام.
در آن روز سرخوش، که باران شلاق میزد و تو به گونهی شگفتیباری خوب مینواختی، سایهروشنی از چیز محوی که به گونهای نادیدنی بعد ِ هفتههای نخستین ِ عشقمان میان ما طلوع کرده بود به ما رو کرد. دریافتم که تو هیچ غلبهای بر من نداری، چرا که تنها تو نبودی که عاشق من بودی بلکه تمامی زمین عاشقام بودند. آنگونه که انگار روح من به حسگرهای حساس بیشماری گسترش یافته بود. و من درون هرچیزی زندگی میکردم، ادراکِ همزمانِ آبشار نیاگارا در حال غرش در ماورایِ دور اقیانوس و بارش قطرات طلایی پهن شده، چکهکنان و زمزمهکنان در باریکه راهِ کوچه، خیره شدم به پوست رخشان درخت غان و یکباره آن را به جای بازوانم یافتم، به تسخیرشان درآورده بودم، شاخههای شیب دار را پوشانده با برگهای کوچکِ نمناک، و به جای پاهایم، هزار ریشهی نازک و ظریف به هم تنیده درون زمین، در حال درکشیدن زمین. میخواستم خودم را به درون تمام طبیعت ببرم، برای تجربهی آنچه که همچون یک قارچِ بِلِتوسِ قدیمی مینمود با پهلوی نرم زردرنگاش، یا برای تجربهی یک سنجاقک، یا تجربهی گوی آتشین آفتاب. بسیار احساس سرخوشی میکردم که یکباره خندهام گرفت و روی شانه و پشت گردنات را بوسیدم. حتا خواسته بودم شعری را بلند از خاطرم برایت بخوانم، اما تو از شعر بیزار بودی.
تو با لبخندهای باریک خندیدی و گفتی: «این بعد از باران خوب است.» سپس لحظهای فکر کردی و افزودی: «میدانی، من درست به یاد میآورم -- من امروز به صرف چای دعوت شده بودم در... اسمش چی بود... پال پالیچ . واقعن ملالآور بود. اما تو که میدانی من باید بروم.»
پال پالیچ از آشناهای قدیمی من بود. ما با هم در حال ماهیگری بودیم که یکباره او با صدای زیرِ غژغژکنندهای اینطور شروع کرد: «زنگهای غروب ». من خیلی به او مشتاق بودم. قطرهای گداخته از روی برگی درست توی لبهایم فرو افتاد. من میل دارم همراهیات کنم...
تو شانه بالا انداختی، آنجا ما تا مرز دیوانگی خسته و درگیر ملال خواهیم بود. این ترسناک است. به مچ دستت خیره شدی و آه کشیدی. زمان رفتن فرا رسیده، من باید کفشهایم را عوض میکردم. در تخت خواب محو و مهآلودت، اشعهی خورسید رخنهکنان به چشمان کورهای ونیزی، دو نردبامِ طلایی روی کف اتاق شکل داده بود. تو با آن آوای بیصدایت چیزی گفتی. آن برِ پنجره، درختان نفس میکشیدند و با صدای خش و خشی خشنود، نمنمِ باران را میچکاندند. و من، در حال خنده به آن خشخش، با خونسردی و بیاشتیاق در آغوش گرفتمات.
جریان از این قرار بود. گردشگاه شما، چمنزار شما، در یک سوی رودخانه بود و در سوی دیگر دهکده قرار داشت. بزرگراه در بعضی جاها شیارهای عمیقی برداشته بود. مرداب، بنفشه زار ِشادابی بود، و در شکاف میان بنفشهها، آبی، شبیهِ شیرقهوهی حبابدار نمایان بود. سایههای کجکیِ کندههای سیاهسوختهی درختان، با صراحت خاصی گسترده بودند. ما از توی سایه در امتدادِ یک مسیر لگدمالشده قدمزنان میرفتیم، از کنار یک خوار و بار فروشی گذشتیم، از کنار یک مهمانخانه با یک تابلویِ زمردی، از کنار حیاتهای آفتابگیر که رایحهی کودهای کشاورزی و بوی یونجهی تازه از خود ساتع میکردند.
ساختمان مدرسه نو بود، ساخته شده از سنگ، با افراهایی که دورتادورش را گرفته بود. در آستانهی مدرسه گوسالههای سپید زنی روستایی سوسو میکردند مادام که او داشت پارچهی ژندهای را درون یک سطل میچلاند.
تو پرسیدی «پال پالیچ هست ؟» زن با صورت ککمکی و موهای روبانبسته، با چشمان نیمهبازش رو به آفتاب جواب داد: «اوناها، اوناها.» سطل تلقتلق میکرد وقتی که زن آن را با پاشنههایش هل میداد. «بیایید تو خانم. آنها باید در کارگاه باشند.»
ما با تلق و تلوق کفشهایمان در امتداد تالار ورودی ِ تاریکی روانه شدیم، بعد روانه یک کلاس باز و فراخ شدیم. در حال ردشدن چشمم به یک نقشهی لاجوردی افتاد، و با خودم فکر کردم، همین است که تمام روسیه آفتابگیر و فریبنده است... در یک گوشه، تکههای گچِ لگدمالشده چشمک میزدند. کمی دورتر، در کارگاهِ کوچک، بوی لذتبار سریشمِ نجاری و خاکارهی کاج هوا را آکنده بود. ساق چپاش، بیپوشش، پفکرده و خیس عرق، پهن بود. پال پالیچ از سر شوق با تختهسفیدِ فرسوده ورمیرفت. سر ِ بیمو و نمناکش در اشعهی غبارآلودی از نور آفتاب عقب و جلو میرفت. در کف کارگاه زیرِ میزِ کار، تراشههای چوب بمانِ موهای نرم و نازک پیچ میخوردند.
با صدای بلند گفتم: «پال پالیچ شما مهمان دارید.»
یکه خورد، دستپاچه شد، یک ماچ مودبانه ارزانی دست تو که با ژستی آشنا و با بیمیلی پیش آورده بودی کرد، و همچون همیشه، انگشتان نمورش را توی دستم چپاند و تکانی به آن داد. انگار که چهرهاش را با گل رس ِروغنی سرشته بودند، با خمودگیها و چین و چروکهای غیر منتظره.
با خندهای گناهکارانه گفت: «میبخشید، من لباس به تنم نیست، میدانید که.» و چنگ انداخت به تکهای از آستینهای پیراهنی که همچون استوانههایی پهلو به پهلوی هم روی قرنیز کف پنجره ایستاده بودند و با شتاب آنها را پا کرد. با برقابرقِ دستبندت پرسیدی: «روی چی کار میکنید؟» پال پالیچ توی ژاکتاش با حرکتی فراگیر کشمکش میکرد. «هیچ چی، فقط از سر بیکاری.» تند و دستپاچه حرف میزد و کمی روی صامتهای لبی لکنت داشت. شبیه یک قفسهی کوچک بود. « هنوز تمام نشده. هنوز باید بهش سمباده و لاکالک بزنم. اما یک نگاهی بهش بکنید. من صداش میکنم چابک ... » با کف دستان به هم چسباندهاش با حرکتی شبیه حرکت نخریسی یک هلیکوپتر مینیاتوری چوبی را به پرواز درآورد که با صدای وزوزی در اوجِ پرواز تکانهای تندی میخورد و سرآخر هم سقوط کرد.
سایهی لبخندی مودبانه سراسر چهرهات را درنوردید.
«اوه، منِ احمق»
پال پالیچ دوباره شروع کرد: «دوستان من شما در طبقهی بالا انتظار مرا میکشیدید... این در غژغژ میکند. متاسفم. بگذارید اول من بروم. من هول شدم، آخر اینجا خیلی به هم ریخته است. »
همین که ما شروع به بالارفتن از راهپلهی غژغژکنان کردیم تو به انگیسی گفتی : «فکر میکنم او فراموش کرده که مرا دعوت کرده.» من از پشت تماشایت میکردم، قطعهای ابریشمین پیراهنت را. از جایی در زیر پلهها، شاید از حیاط، صدای طنیندار زنی روستایی آمد: گروسیم! هی گروسیم! و ناگهان به شدت برایم روشن شد که در طی قرنهاقرن، جهان شکوفا شده بود، پژمرده شده بود، به هم تابیده بود، به تنهایی دگرگون شده بود تا اینکه حالا، در این لحظه، شاید آمیخته و گداخته ریخته بود به درون همخوانی عمودی صدایی که زیر پلهها طنینانداخته بود، لرزش سرشانههای ابریشمین تو، و بوی خوش تختهچوبهای کاج.
اتاق پال پالیچ آفتابی و قدری گرفته بود. فرش سرخی که شیری طلایی در میانهاش گلدوزی شده بود به دیوار بالای تختخواب میخ شده بود. روی دیوار دیگری، پارهای از آنا کارنین ، قابگرفته و آویخته بود، طوری که الگوهای تاریک و روشنِ حروف چاپی با قراردهی هوشمندانهای از خطوط، چهرهی تولستوی را شکل میداد. در حین اینکه میزبان ما دستهایش را از روی خوشی به هم میسایید، تو را روی صندلی نشاند. همین که این کار را کرد، گرامافون روی میز را با اشارهی گوشهی ژاکتاش از کار انداخت. بعد برش گرداند به حالت اول. چای، ماست، و مقداری بیسکوییت بیمزه دیده میشدند. از توی کشوی کمد، پال پالیچ یک قوطی گلگلی شکلات تختهای ِ لندرین بیرون آورد. وقتی که خم شد، نمایی از پوست کرکدار دور گردنش برجسته شد. پایینِ تار عنکبوتی روی لبهی پنجره یک زنبور زرد مرده به چشم میخورد. به یکباره در حالی که صفحهی روزنامهای را که با خونسردی از روی یک صندلی برداشته بودی، به خش و خش درمیآوردی، پرسیدی: « سارایوو کجاست؟»
پال پالیچ در حالی که داشت چای میریخت، پاسخ داد: « در صربیاست.»
و با دستهای لرزاناش، با احتیاط، فنجانی با پایهی نقره را که بخار ازش بلند میشد به دستِ تو داد. «پیدایش کردم. ممکن است کمی بیسکوییت به شما پیشنهاد کنم؟...»
«و آنها برای چی بمب میاندازند؟»
پال پالیچ شانه بالا انداخت و مرا نشان داد. برای صدمین بار یک وزنهیِ شیشهایِ خیلی بزرگ را وارسی کردم. وزنهیِ شیشهای پس زمینهی صورتی نیلگون داشت و کلیسای جامع سنت ایزاک با دانههای شنی زرین آذین شده بود. خندیدی و با صدای بلند خواندی، «دیروز، سوداگری از اتحادیهی دوم به نام یِرونیش در کافه کویزیزانا دستگیر شده. نتیجه اینکه یرونیش به بهانهیِ ...» تو باز خندیدی: «نه، بیخیالی شرمآوره.»
پال پالیچ داشت سراسیمه میشد، صورتش با تهرنگی قهوهای رو به سرخشدن گذاشته بود. قاشقش را انداخت. برگهای افرا به یکباره در کنار پنجره شروع به درخشیدن کردند. ارابهای تلقتلقکنان میگذشت. از جایی نامعلوم صدایی نازک و سوزناک میآمد: بستنی !
او شروع به صحبت دربارهی مدرسه کرد، دربارهی مستی، دربارهی قزلآلایی که در رودخانه پدیدار شده بود. من شروع کردم به وارسی او، چنان احساسی داشتم که انگار واقعن برای اولین بار او را میدیدم، گرچه ما آشناهای قدیمی بودیم. تصویری از او از اولین رویارویی ما، باید اثری روی ذهنِ من گذاشته باشد که هرگز تغییر نکرده است. همچون چیزی که آن را میپذیریم و کمکم بدل به عادتی در ما میشود. وقتی به گونهای گذرا به پال پالیچ فکر میکردم، به دلایلی این احساس را داشتم که او نه تنها یک سبیل جوگندمیداشت بلکه حتا تهریشی به همان رنگ هم داشت. یک ریشِ خیالی ویژگی صورتهای روسیِ بسیاری است. حالا، با دادن چهرهای ویژه به او، البته اگر بتوان چنین چیزی گفت، با چشمی درونی میدیدم که درواقع چانهی او گرد و بیمو بود و چاکی محو به دو نیماش کرده بود. یک بینی فربه داشت و من روی پلکِ چپاش خالِ گوشتیِ جوشمانندی میدیدم، با اشتیاقِ شدیدی دوشت داشتم این تصویر را قطع کنم -- اما قطعکردن به معنی کشتن بود. آن دانهی کوچک، به تمامی با جلوهی خاصی او را در بر میگرفت، وقتی من همهی اینها را فهمیدم، و همه چیز ِ او را وارسی کردم، کوچکترینِ تکانها را به خودم دادم، انگار سقلمهای که به روحم زده شده بود و آن را رو به پایین لغزانده و سرانده بود به درون پال پالیچ، مرا در درون او آسوده کرده بود و اگر گفتناش درست باشد به احساسی از درون وادارم کرده بود، آن اثر روی پلکهای چیندارش، یقههای آهارزدهیِ پیراهنش و خزیدنِ تنداتند از میان دیدِ عریانش. من تمامی او را با چشمان زلال و سیال وارسی کردم. شیر طلایی ِبالای تختخواب، حالا، به چشمم یک آشنای قدیمی میآمد، انگار که از بچگی روی دیوار اتاق من آویخته بوده. کارت پستالهای رنگی، محصور در شیشههای محدبشان، شگفتیبار و شاداب و شادمان شده بودند. اینگونه نبود که تو روبهروی من مینشستی، در صندلی ِدستهدار ترکهای وارفتهای که پشت من به آن خو گرفته بود، کسی نبود مگر خانم نیکوکار مدرسه، بانوی کمحرف و با وقار که من به سختی میشناختماش. و به یکباره با سرخوشی و سبکی یکسانی از حرکت، من به درون تو هم خرامیدم، و روبانی را دیدم که بالای زانوهایت بندِ جورابات کرده بودی، کمی بالاتر تحریک پارچهی پاتیس، و این فکر که دهکدهی شما ملالآور است، زیادی گرم است، طوری که آدم دلش سیگار میخواهد. در آن لحظه تو روکشی طلایی از کیفات درآوردی و سیگاری به چوبسیگارت بند کردی. و من درون هر چیزی بودم-- تو، سیگار، چوب سیگار. پال پالیچ در حال تقلای ناشیگرانهای با چوبکبریتاش، با وزنهی شیشهای و با زنبور مردهی روی لبهی پنجره بود.
سالهای بسیاری سپری شده، و من نمیدانم در حال حاضر او کجاست. پال پالیچ ِ کمرو و بادکرده. یکوقتهایی گرچه آخرین چیزی است که من دربارهاش فکر میکنم، در رویایی او را میبینم، انتقال یافته به حال و هوای وجود فعلیام، با حالتی خردهگیر و خندان وارد اتاقی میشود، پانامایِ محو و از بینرفته در دستانش. هنگام قدمزدن دولا میشود. عرقِ سر برهنه و گردن سرخاش را با دستمالی بسیار بزرگ پاک میکند. و وقتی من خوابش را میبینم تو همواره خوابهایم را در مینوردی، به کندی، با روپوشِ ابریشیمی کمرباریکی به تن.
در آن روز ِ به گونهی شگفتیباری شاد، من پرحرفی نکردم. تکههای لیز قزلآلا را قورت میدادم و میکوشیدم تا هر صدایی را بشنوم. وقتی پال پالیچ ساکت میشد من میتوانستم اشتیاق و اشتهای معدهاش را بشنوم-- یک جیغ شادمانه، و در ادامهی آن صدای قلپ قلپی نازک. از این رو با ژست سخنرانی گلویش را صاف میکرد و با شتاب آغاز به صحبت دربارهی چیزی میکرد. لکنتکنان، سردرگم ِ واژهای درست، اخم میکرد و با انگشتانش روی میز ضرب میگرفت. تو لم داده بودی به یک صندلیِ بازودار کوتاه، ساکت و بیاحساس. با بیاعتنایی سرت را برگرداندی و آرنج استخوانیات را بلند کردی. همان آن که داشتی از پشت به موهایت گلِ سر میزدی از زیر مژگانت چشم انداختی به من. تو فکر میکردی، من در برابر پال پالیچ احساس دستپاچگی میکردم از آنجا که تو و من با هم رسیده بودیم، او شاید کوره خبری دربارهی رابطهی ما داشت و من مات این که تو غرق این فکر بودی بودم، و مات این حالت مالیخولیایی و تیره و تار: سرخشدن ِ پال پالیچ وقتی که تو عمدن همسرت و کارش را یادآور میشدی.
روبهروی مدرسه، اخرایِ گرم خورشید در کنار افراها میدرخشید. پال در آستانه دولا شد، به نشانهی احترام به ما که سرزده آمده بودیم، یک بار دیگر در راهرو دولا شد، روی دیوار بیرونی دماسنجی سپید-- بلوری برق میزد.
وقتی ما دهکده را ترک کردیم، از روی پل رد شدیم و مسیری را به طرف خانهی شما بالا رفتیم، من از زیر بازویت گرفته بودم و تو با آن خندهی یکبریِ خاص خودت بهم گفتی که خوشحالی. ناگهان هوس کردم که از چین و چروکهای کوچک پال پالیچ به تو بگویم، دربارهی سنت ایزاک پولکدوزی شده. اما همین که شروع کردم احساس کردم که واژگان نادرست، به سویم هجوم میآوردند واژگان غریب و نامانوس و وقتی که تو از روی دلسوزی گفتی «تباه» من موضوع را عوض کردم. من میدانستم تو به چه چیزی نیاز داشتی: احساساتِ ساده، واژگان ِ ساده. سکوت تو بیتقلا و بی صدا بود. بمان سکوتِ ابرها یا سکوت گیاهان. تمامیِ سکوت شناسایی یک راز است. دربارهی تو چیزهای بسیاری بود که رمزآلود مینمود. کارگری با پیراهنی پفکرده، به گونهای طنینانداز و با جدیت داشت داساش را تیز میکرد. پروانهها بالای گلهای دِرونشدهی نکبتی معلق بودند. در امتداد مسیر، دختری با یک شالِ سبز ِ رنگپریده روی شانههایش، و با گلهای داوودیِ روی موهای تیرهاش از روبهرو میآمد. من پیش از این او را سه بار یا بیشتر دیده بودم، و گردن باریک و برهنهاش در ذهنم نقش بسته بود. زمانی که از کنار ما رد شد، با چشمان کجکیِ برهنهاش تو را لمس کرد. بعد، از آبرو ِ کنار راه با دقت و احتیاط بسیار گذشت و کنار درختان توسکا ناپدید شد. رعشهای نقرهفام به تار و پود ماتِ شاخ و برگ پاشید. گفتی: «من حتم دارم که آن دختر به تنهایی یک پیادهروی عالی در پارک من داشته است.» همین بود که من از این گردشگران نفرت داشتم. یک سگ خانگی، ماده سگی پیر و فربه به دنبال صاحبش تاتیکنان میآمد. تو سگها را میپرستیدی. سگ کوچک با گوشهای خوابانده، روی شکماش به سوی ما وول میخورد. داشت زیر آن دستت که پیش آورده بودی چرخ میزد و زیر شکم میخکیاش را که خالهای خاکستری رویش نقش بسته بود نشان میداد. تو با صدای خاص نوازشگر--برآشوبندهات گفتی: «وای چقدر تو دلبری میکنی.»
مادهسگ، مدتی به دور خودش غلتید، یک پارس ظریف و کوچک کرد و تاتیکنان از میان آبراه دررفت. زمانی که ما به دروازهی کوتاه پارک نزدیک میشدیم، تو هوس کردی سیگار بکشی، اما بعد از زیر و رو کردن کیف دستیات، به نرمی گفتی: چقدر احمقام من. چوبسیگارم را آنجا جا گذاشتم. و شانهی مرا لمس کردی. «عزیزم میری برام بیاریش وگرنه من نمیتونم سیگار بکشم.» همین که مژگان لرزان و خندهی کوچکات را میبوسیدم خندیدم.
تو از پی من داد زدی: فقط زودتر! من به دو، راهی شدم، نه به این خاطر که عجلهای در کار بود بلکه برای اینکه هرچیزی پیرامون من در حال دویدن بود. رنگینکمان شاخ و برگها، سایهی ابرها روی گیاهان نمناک، گلهای ارغوانی، سراسیمهی برگهایشان توی آبراهه، رو به روشنایی ماشین چمنزنی.
حدود ده دقیقه بعد، از نفسافتاده، پلههای ساختمان مدرسه را بالا میرفتم. در ِ قهوهای را با مشت کوبیدم. از توی اتاق جیغ یک فنر تخت خواب آمد. من دستگیره را چرخاندم، اما در قفل بود. صدال لرزان پال پالیچ آمد: کی اونجاست؟
فریاد زدم:« زود باش دیگه، بگذار بیام تو ! » فنر تختخواب دوباره صداش درآمد، و در ادامه صدای پاهایی بدون پاپوش. «برای چی خودت رو اون تو حبس کردی پال پالیچ؟» بیوفقه نگاهم به چشمان سرخش افتاد. «بیا تو...بیا تو... از دیدنت خوشحالم. من خواب بودم دیدی که. بیا تو دیگه.» در حالی که سعی میکردم نگاهم به او نیفتد گفتم: «ما چوب سیگارمان را اینجا جا گذاشتیم.» تا دست آخر لولهای با لعاب سبز از زیر صندلی بازودار پیدا کردیم. چپاندماش توی جیبام. پال پالیچ داشت توی دستمالش ترومپت میزد، همین که سنگینی بدنش را میانداخت روی تخت، ناگهان گفت: «اون یک شخص تعجب برانگیزه.» آهی کشید و کجکی نگاهم کرد. «چیزی دربارهی زنان روسی هست، یک ویژگی» پال پالیچ همهی چینهای صورتش را بالا انداخت و پیشانیاش را پاک کرد. « یک ویژگی»-- نالهای نجیبانه از خودش ساتع کرد. -- «روح خودقربانیگری. چیزی والاتر از این در دنیا وجود ندارد. آن ظرافت فراعادت، روح والایِ فراعادتِ خودقربانیگری. دستانش را نزدیک سرش برد و تن به خندهای تغزلی داد.
« فراعادت...» مدتی سکوت کرد و بعد پرسید، البته با لحنی دیگرگونه، لحنی که اغلب مرا به خنده میانداخت، «و چه چیز دیگری هست که باید به من بگویی، دوست من؟» درحال گفتن چیزهایی آکنده از حرارت، چیزهایی که او نیاز به شنیدنشان داشت، احساسی بمانِ بغلکردنش داشتم: «تو باید بروی قدم بزنی پال پالیچ، چرا دلگرفته توی این اتاق دلگیر؟» او موجی موهن به دست داد. «من دیدهام همهی آن چیزهایی را که قرار بر دیدنشان هست. تو با این حرفهایت کاری نمیکنی مگر اینکه به تمامی اینجا را از حرارت میاندازی...» چشمهای پفکردهاش را پاک کرد و سبیلاش را با حرکتِ رو به پایین دستهایش تاب داد. « شاید امشب بروم ماهیگیری» خال جوشمانندِ روی پلک چینخوردهاش درهم رفت. یکی باید ازش میپرسید، «پال پالیچ عزیز، چرا همین حالا با صورت فرو برده توی بالش خواباندی خودت را؟ چرا گریه میکنی در روزی بمان امروز، با این آفتاب نازنین و گودالهای آکنده از آب باران، بیرون...»
خیرهی گیلاسهای از یاد رفته، تولستوی بازسازیشده با حروف چاپی، و پوتینهایی با گرههای گوشمانند زیر میز، گفتم: «خوب من باید بروم پال پالیچ،».
دو تا حشره روی کف قرمز اتاق نشستند. یکی پرید روی دیگری. ویز ویز کردند و از هم گریختند. پال پالیچ با بازدمی آهسته گفت: «رنجشی در کار نیست،» به سرش تکانی داد. «من میسوزم و میسازم، تو برو، نگذار پیش خودم نگهات دارم.»
من دوباره در امتداد مسیر، پهلو به پهلوی درختان توسکا میدویدم. احساس میکردم غرق در اندوه دیگری شدم، که با اشکهای او گداخته بودم. احساسم از آنْ شادمانهها بود، که به ندرت از آن پس چنان تجربههایی داشتهام. در چشمانداز درختان خموده، دستپوشی سوراخ، چشم یک اسب. شادمانه بود از آنجا که جریانی بود همآوا. شادمانه بود چنانکه هر حرکتی یا هر تابشی شادمانه بود. برای اولین بار من تکهتکه شده بودم به هیئت یک میلیون هستنده و ماده. من امروز یکی هستم، شاید فردا دوباره متلاشی شوم. تا زمانی که هر چیزی در جهان سرازیر شود، زیر و بم شود. آن روز من روی تاج یک موج بودم. میدانستم که تمامی احاطهکنندگانم نتهای یک آهنگ بودند، همخوانی بودند، همسانی بودند، ... میدانی... به گونهای نهانی...برای یک لحظه سرچشمه و ارادهی ناگزیر آواها گرد هم آمدند، و همآوایی تازهای که میخواست آبستنِ هر نتِ پخش و پراکندهای باشد. گوش موسیقایی روحم، هر چیزی را میفهمید و درک میکرد.
مرا در بخش سنگفرششدهی باغ دیدی، پهلو به پهلوی ایوان، و نخستین واژگان تو اینها بودند: «وقتی من نبودم، همسرم از شهر تماس گرفته. ساعت ده میآید. باید اتفاقی افتاده باشد. شاید انتقالش دادهاند. پرندهای شبیه یک پیچش نیلی خاکستری، از میان ریگها میجست. یک مکث، تو یا سه جهش، مکث بیشتر و جهشهای بیشتر. پرنده، چوبسیگار توی دستم، واژگان تو، برق خورشید روی لباس تو... طور دیگری نمیتوانست باشد.»
با درهم کردن ابروهایت گفتی: «میدانم به چی فکر میکنی، داری فکر این را میکنی که نکند کسی چیزی به او بگوید و از این حرفها. اما هیچ فرقی نمیکند. تو میدانی که من...»
من راست به صورتات نگاه میکردم. با تمام روحم، یکراست نگاه میکردم. برخوردم به تو. چشمانت روشن و زلال بودند، انگار که غشای نازک یک ورق ابریشمی -شبیه رویهی کتابهای گرانبها- میلرزاندشان و برای اولین بار، صدای تو بسیار شفاف بود. «تو میدانی که من چه تصمیمی گرفتهام؟ گوش کن. من بدون تو نمیتوانم زندگی کنم. این درست همان چیزی است که من به او خواهم گفت. او بیدرنگ، مرا ترک خواهد کرد و بعد با آهنگ افتان خواهد گفت، ما میتوانیم...»
من با سکوتم حرفات را قطع کردم. همچنانکه به آرامی در حرکت بودی، ذرهای از اشعهی خورشید از روی دامنات لغزید روی ریگها.
چه میتوانستم به تو بگویم؟ میتوانستم آزادی را، اسارت را احضار کنم، میتوانستم بگویم من آنقدر که باید دوستت ندارم؟ نه، همهی این حرفها اشتباه بودند. لحظهای گذشت. در طی آن لحظه، خیلی چیزها در جهان رخ داده بود: در جایی، یک کشتی بخار غولپیکر به ته دریا رفته بود، جنگی آغاز شده بود، نابغهای زاده شده بود. آن لحظه دیگر رفته بود.
گفتم: «چوبسیگارت اینجاست، زیر صندلی بازودار بود. و تو میدانی که من کی وارد شدم، پال پالیچ باید ...»
گفتی: «خیلی خوب. حالا ممکن است اینجا را ترک کنی.» آنوقت برگشتی و از پلهها بالا رفتی. دستگیرهی در شیشهای را گرفتی، اما نتوانستی یکباره بازش کنی. حتمن خیلی برایت دردناک بوده.
در میان آن نمناکی شیرین مدتی در باغ ایستادم. بعد، دستها تا عمق جیبام فرو رفتند، در امتداد ریگهای پراکنده، پیرامون خانه به قدمزدن پرداختم. در دالان روبهرو، دوچرخهام را یافتم. لمیده به شاخکهای میلهی دستگیره. در امتداد باریکه راهِ پارک چرخی زدم. وزغها اینجا و آنجا خوابیده بودند. سهواٌ از روی یکی رد شدم. صدای ترکیدن زیر چرخ. در انتهای باریکهراهِ پارک نیمکتی قرار داشت. دوچرخه را به تنهی درختی تکیه دادم و نشستم روی نیمکت سفید. در این فکر بودم که چطور در طی جفت روزهای آینده، نامهای از تو دریافت کردم. تو با اشاره فرا میخواندیام. و من نمیخواستم برگردم. خانهی شما، به فاصلهای شگفتانگیز و سودازده با پیانوی بالدارش، به فاصلهای با مجلدهای گرد و غبار گرفتهی مجلهی هنر، به فاصلهای با نیمرخها در قابهای گِردشان لغزیده بود. از دستدادنِ تو گوارا بود. درحالی که در را با شتاب به طرف خودت میکشیدی به حالت خلسه افتادی. اما تفاوتی بود که تو را رهسپار راه دیگری میکرد، در حال گشودن چشمان رنگپریدهات در سایهی بوسههای سرخوشانهی من.
تا غروب همانجا نشستم. آدم کوچولوها، چنان که انگار با نخهای نامریی کشیده میشدند تنداتند بالا و پایین میپریدند. ناگهانی، در جایی نزدیک، از وجود لکههای روشنی آگاه شدم، این لباس تو بود و این خود تو بودی.
آیا لرزش نهایی ناپدید نشده بود؟ از این رو، نگران این بودم که تو دوباره اینجا بودی، در جایی به چشمنیامدنی، فراسوی میدان دید من، تو در حال قدم زدن، در حال نزدیکشدن بودی. با تقلا چهرهام را برگرداندم. این تو نبودی بلکه آن دختر با شال سبز بود، همان که من اتفاقی به او برخورده بودم، یادت مانده؟ و آن مادهسگاش را با شکم خنده آورش؟
قدم زنان از شکافهای میان شاخ و برگ درختان گذشت، و از روی پل کوچکی به سوی یک دکهی کوچک با شیشههای رنگی روانه شد. دخترک خسته شده بود، در میانهی گردشگاه شما پرسه میزد؛ شاید آرام آرام طرح آشناییای با او بریزم.
آهسته برخاستم، به آهستگی از پارکِ بی حرکت به سوی جادهی اصلی روانه شدم، درست به درون یک غروب بیکران، و در گوشهی دورافتادهی یک پیچ، درشکهای گیر آوردم. درشکهچیِ شما بود، سیمون، در حال یورتمه راندن به سوی ایستگاه. وقتی مرا دید، به آرامی کلاهش را برداشت، طرههای شیشهایِ پشت گردناش را که صاف کرد، دوباره کلاهش را سر کرد. فرش لبه راهراهی زیر نشیمنگاهش تاخورده بود. بازتاب فریبندهای در چشم اسبِ اختهی تیره درخشید. و وقتی که من با رکابهای بیحرکت به سوی رودخانه سرازیر شدم، از روی پل، پاناما را دیدم، و شانههای گرد پال پالیچ را، نشسته در زیر پرتوافکنی نور حمام، با یک چوب ماهیگیری در دست.
با دستان گرهکرده به نردهها، یکباره از حرکت ایستادم.
«هی، هی، پال پالیچ! آنها چه طوری قلاب را به دهن میگیرند؟» رو به بالا نگاه کرد، و اشارهای خوب و خودمانی به دست داد.
خفاشی به تندی بر فراز سطح آینهایِ سرخ رنگی از جا جست. بازتاب شاخوبرگها به یک توری سیاه میمانست. پال پالیچ، دورادور، فریادهایی سر میداد، با اشارهی دستانش چیزهایی میگفت. یک پال پالیچ دیگر در موجهای مرده دستوپا میزد، بلندابلند میخندید، من از نردهها دور شدم.
در امتداد مسیر به شدت فشرده، در چین و شکنی بیصدا از ایسباس گذشتم. از میان هوای گرفته، صدای ماغکشیدن گاوها میآمد؛ بازیهایی پر از هیاهو در جریان بود. جلوتر، در بزرگراه در پهنهی فراگیر غروب، در میان میدانهای بیصدا مهگرفته، سکوت بود