Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شبی سرد در اوایل بهمن ماه. نویسنده: سپهر رادمنش

شبی سرد در اوایل بهمن ماه. نویسنده: سپهر رادمنش

درد از صبح امانم را بریده. تا دَم دَم های غروب به امید بهبودی تحمل می کنم، ولی حاصل نمی شود. در حالی که از درد دندان به خود می پیچم، با یک تصمیم انقلابی، عزم رفتن نزد دکتر می کنم. پس به سوی مرکز تخصصی دندان پزشکی دکتر زمرد روانه می شوم...

چند شب پیش، شبی سرد در اوایل بهمن ماه؛
من در حالیکه روی تخت دراز کشیده ام، با خود می اندیشم: "آخیییییییییششششششش. دیگه درد نداره، اما تو سوراخش، سر انگشت کوچیکم جا میشه... بابا لااقل میتونم یه چایی بخورم، میتونم ته دیگ بخورم..."
خودم یا صدای درونم یا وجدانم یا هر کوفت دیگر در نهادم فریاد برآورد: "زِر نزن اُسگل... میخوای اون وَرِشَم تر بزنی توش..."
نمی دانم چرا این صدای درونیات من با لهجۀ غلیظ ترکی با من کَل کَل می کند.
من بر خود نهیب زدم: "عجب خریه ها...، اَنتَر اَدبِت کجا رفته. اصن تو رو سَسنه اِشَک..."
خودم یا صدای درونم یا وجدانم یا هر کوفت دیگر: "یادت رفت نشسته خوابیدنتو... 25 بار تا صبح بیدار شدن رو... 2 تا شیشه لیدوکایینِ خالی هنوز رو پیشخونه ها... این هوا هم که قرص و چرک خشک کن خوردی... چند تا آمپول زدی؟ 12تا؟ نه 14 تا..."
من: "ای بر اون پدر هر چی صدای درون و وجدانه و کوفت و زهره ماره لعنت! خفه میشی یا خفت کنم!"
خودم یا صدای درونم یا وجدانم یا هر کوفت دیگر: "بخواب بابا، حال نداریم..."
***

چند روز پیشتر؛
درد از صبح امانم را بریده. تا دَم دَم های غروب به امید بهبودی تحمل می کنم، ولی حاصل نمی شود. در حالی که از درد دندان به خود می پیچم، با یک تصمیم انقلابی، عزم رفتن نزد دکتر می کنم. پس به سوی مرکز تخصصی دندان پزشکی دکتر زمرد روانه می شوم، در حالی که از درد، اشک بر چشمانم حلقه زده و توان رانندگی ندارم. ترافیک عصر گاهی وحشتناک است و خیابان پر از دیوانگانِ عصبیِ دست بر بوق نهاده.
سرانجام به مقصد می رسم. وارد ساختمان مرکز تخصصی و فوق پیشرفتۀ دندان پزشکی دکتر زمرد می شوم. ساختمانی پنج طبقه با عرض چهار متر و طول بیست متر.
در بَدو ورود...
دربان: "هوی عمو..."
من با درد فراوان و دست بر گونۀ چپ:"بله؟"
دربان: "کیسه بکش!"
من: "جانننم؟"
دربان با دست به سطل پر از کیسه که مخصوص کشیدن بر کفشهاست اشاره می کند و تکرار می کند: "کیسه بکش رو کفشات."
به خاطر می آورم و کیسه می کشم.
پس از ورود و جلوی میز پذیرش...
خانم خوش صحبتی با ته لهجه گیلکی و چهره خونگرم، با خنده ای به پهنای صورت با تلفن مشغول صحبت است. مودبانه، در حالی که از درد به خود می پیچم، منتظر می مانم. تا اینکه طاقتم طاق می شود و می گویم: "ببخشید..."
خانم خوش صحبت با دست اشاره می کند که منتظر بمانم و همچنان با دوستش مشغول دل و قلوه ستاندن است. این پا آن پایی می کنم و به اطراف نظری می اندازم. سمت چپم، بلافاصله با میز پذیرش، دیواری است موقتی که فضایی ایجاد کرده به عنوان پذیرش اضطراری یا به قول خودشان ( اِمِرجِنسی رُوم ) که معادل اورژانس است و دو صندلی دندانپزشکی دارد و یک دکتر مشغول ویزیت بیمار. چهار دختر خوشگل مامانی، با آرایش آنچنانی و روپوش های آنچنانی ترِ سفید و براق، هر کدام چیزکی از ابزار آلات فراوان دندانپزشکی به دست و حاضر یراق ایستاده. در پشتم، میز امور مالیه است که دخترکی کم سن و سال، پر آرایش و سفیدپوش، با لبانی قرمزِ جیگری، پشت رایانه نشسته، مشغول حساب و کتابِ پیرمردی است که جلوی میز خبردار ایستاده...
دخترک لب جگری: "اِ... بله... با این حساب... اِ... شما باید 144 هزار تومن پرداخت کنین. تو حسابتون... اِ... پنجاه هزار تومن هست."
پیرمرد با ابروانی در هم: "چَشم." و دو چک پول پنجاه هزار تومانی بروی میز می گذارد.
دخترک بی تامل می گوید: "یه پنجاه تومن دیگه هم بدید که ته حسابتون یه چیزی بمونه..."
پیرمرد با ابروانی در هم تر: "چَشم."
روی به سمت راست می گردانم و اتاق انتظار را میبینم. فضایی سه در چهار متر با ده دوازده صندلی و پنج شش نفر نشسته بر آنها. هر کدام مشغول کاری.
با نهیبی به خود می آیم. میفهمم که خانم خوش صحبت با ته لهجه گیلکی، بدون خنده بر صورت، مشغول صدا کردن من است.
خانم خوش صحبت: "آقا با شمام، حواستون کجاست؟"
من: "ببخشید." به چهره اش که نگاه می کنم. از آن خنده وسیع مطلقا اثری نمی بینم و به جای آن ابروانش را بر هم گره زده. از اینکه او را مجبور به قطع زودهنگام مکالمه با دوستش کردم، عمیقا دلگیر است و صد البته خشمگین.
خانم خوش صحبت با ته لهجه گیلگی با خشم: "اینجا پرونده دارید؟"
من: "بله."
خانم خوش صحبت به تندی: "اسمتون؟"
من: "سپهر رادمنش."
خانم خوش صحبت با غیض فراوان: "برید پایین از بایگانی پروندتون رو بگیرید."
به ساعت نگاه می کنم. با اعتراض می گویم: "خب اینو یه ربع قبل می گفتین."
خانم خوش صحبت با خشمی فزون تر: "وا... آقا مگه من کف دستمو بو کرده بودم... هزار تا کار داریم... فقط شما که نیستی..."

با عصبانیت و همراه با درد به سمت بایگانی در طبقه زیرزمین می روم. نام خود را نوشته بر کاغذی همراه با شماره ای که خانم خوش صحبت از رایانه اش به من داده، به خدمة اتاق بایگانی که دو دخترک زیبا روی دیگر هستند، مجهز به جدیدترین فنون آرایشِ چهرۀ خاورمیانه ای و مصری و عربی بر چهره شان، می سپارم و رهسپار دستشویی می شوم از برای قضای حاجت. کیسه هایی که بر کفش کرده ام، هنگام راه رفتن صدای مضحکی ایجاد می کند. جلوی درب دستشویی می ایستم. از دمپایی خبری نیست. پس فایده این کیسه های مسخره بر پا چیست؟ به ناچار وارد میشوم و پس از خروج به خدمه بایگانی تذکر می دهم که دمپایی ندارد مستراحشان.
خدمه بایگانی شماره یک: "من چه میدونم آقا. بفرمایین اینم پروندتون."
خدمه بایگانی شماره دو کلا مرا به هیچ هم حساب نمی کند و با موبایلش سرگرم اس ام اس بازی است.
نزد خانم خوش صحبت باز می گردم. با اخمی مضاعف به استقبالم می آید. با نگاهی به پرونده و گوشه بالای سمت راست آن در قسمتِ معرف که نام همکارِ حسابداریِ شرکتِ محلِ کارِ من و ایضا، حسابدارِ همان مرکز معتبر فوق پیشرفته نوشته شده، به ناگهان اخمش تبدیل به خنده ای وسیع می شود و می گوید: "اوا خدا مرگم بده، شما از طرف آقای فا... اومدین. خب چرا زودتر نگفتین."
من: "چه فرقی میکنه خانم. حالا اگه یه غریبه باشه، باید بمیره چون آشنا نداره، حالا خوبه اینجا خصوصیه."
دوباره خنده به اخمی ترسناک تبدیل می شود. ترشرو کلیدهای صفحه کلید رایانۀ روبرویش را می فشرد و پس از آن صدای چاپگری شنیده می شود، کاغذی به دستم می دهد و مرا به میز روبرو حواله می کند.
نقدا بابت دخول به اِمِرجِنسی رُوم هشت هزار تومان ازمان می سُلفند. به اِمِرجِنسی رُوم وارد و روی صندلی خالی دراز می شوم. ناگهان دو دختر زیبا رویِ آراسته و پیراسته و خوشبو مرا احاطه می کنند و بروی سینه ام مُشما می کشند و لوازم یکبار مصرفِ یونیت دندانپزشکی را تعویض می کنند. لختی بعد دکتر همسن و سال خودم، حوالی سی و پنج، سی و شش ساله، وارد می شود و پس از چاق سلامتیِ گرمی، مشغول معاینه دهان و دندان معیوب من می شود.
دکتر اِمِرجِنسی: "اینو همینجا روکش کردین؟"
من در حالی که دست دکتر تا ته حلقم وارد شده: "آآآآآآآ...."
دکتر اِمِرجِنسی: "عجیبه، این چرا اینطوریه، عجب آبسه ای کرده... اوه اوه... چرا زودتر نیومدین؟"
من: "اِاِ اِاِ اِاِ اِاِ اِاِ اِاِ اِاِ....،" دکتر دستش را از دهانم خارج می کند و من ادامه می دهم: "امروز دردش شروع شد. می بینید که حتی ورم هم نداره. البته دو سه روزی هست که ملتهبه، منتها من بهش توجه نکردم. نمیدونستم اینقدر حادِّه."
دکتر اِمِرجِنسی: "اوکی... برید یه عکس بندازید ببینم چی شده اصلن."
من: "چشم."
دکتر اِمِرجِنسی: "بچه ها اونجا راهنماییتون میکنن." و با دست میز حسابرسی را نشانه می رود.
من که با پروسه، از قدیم آشنا هستم، سری تکان می دهم و جلوی پیشخوان حسابرسی می روم.
دخترک لب جگری: "جونم..."
من: "دکتر گفتن عکس بندازم از دندونم."
دخترک لب جگری: "اوکی... پروندتونو بدید لطفا." و پس از لحظاتی می گوید: "بابت عکس فَکِتون... اِ... بیست و سه هزار تومن... اِ... بابت اون یکی عکسم... اِ... دوازده هزار تومن... اِ... مجموعش میشه سی و پنج هزار تومن." و با قیقاجی رو به بالا حرفش را تمام می کند و با لبخندی مسخره به من می نگرد و منتظر می ماند. لبهای جگیری اش را هم مانند بوزینگان غنچه کرده.
چک پول پنجاه هزار تومانی ای را به او می دهم و او با پرروگیِ تمام می گوید: "باقیشم میزارم تو حسابتون... اوکیییییی!"
آهی می کشم و دوباره به زیر زمین میروم. جناح چپ دستشویی، عکاسی شان قرار دارد که متصدی آن هم یه دختر بیست و چهار پنج ساله است و نشسته بر پشت میزی و مشغول خواندن روزنامه. این یکی قیافه ای معقول و رفتاری خانوم وار دارد.
من: "سلام."
دختر: "سلام، بفرمایید."
کاغذی را که دخترکِ لب جگری به من داده به او می دهم و او مودبانه از من خواهش می کند که بنشینم و راهی اتاق ایکس ری می شود. لحظه ای بعد مرا صدا می زند و لباس سربی به تنم می کند و از من می خواهد که تکان نخورم و به بیرون می رود. صدای تاراپ توروپ دستگاه بلند می شود و به دور سرم می چرخد و اندکی بعد ساکت. دختر خانم وارد می شود و مرا به اتاق دیگری می برد و عکسی دیگر و پس از درنگی، با دو عکس در دست نزد دکتر اِمِرجِنسی باز می گردم. در نبود من، دکتر زمرد، رئیس و مؤسس مرکز خدمات درمانی فوق پیشرفته دندان پزشکی هم آمده و کنار میزِ پذیرش ایستاده و مشغول صحبت با مریضی است. مستقیم نزد او می روم. سلام و احوالپرسی می کنم و آشنایی می دهم. خانم خوش صحبت با ته لهجه گیلگی، سرش را بلند می کند و با نگاهی تحقیرآمیز مرا می نگرد و حدس میزنم با همان ته لهجه گیلکی در دلش به من می گوید: "سر تخته بشورنت، مردشور برده."
دکتر زمرد: "به به آقای مهندس عزیز، حال شما؟ احوال شما؟"
من: "قربان شما، من مهندس نیستم. دکت..."
دکتر زمرد: "آهان... آهان...، یادم اومد! خب آقای دکتر... راستی همکاریم؟"
من که دیگر از درد امانم به بریده شدن نزدیک است می گویم: "نخیر، من پزشک نیستم."
دکتر زمرد: "بسیار خب، بسیار خب. اوکیی... ببینم چی شده حالا؟" عکسها را به همراه پرونده به دستش می دهم. نگاهی به پرونده و سپس عکسها می اندازد و می گوید: "اوه اوه اوه، این چرا اینطوری شده. واه واه واه...عجب چرکی این بالا تو لثه جمع شده. آخ آخ آخ... عجیبه چرا باد نداره صورتت، خیلی عجیبه. درد نداشتی مگه؟ چرا زودتر نیومدی جَوُون؟"
ترس مرا در بر می گیرد. پس از بمباران سوالات و آخ و وای کردنهای دکتر، در حالیکه ناخودآگاه درد دندان چند برابر شده، می گویم: "چی شده مگه دکتر؟"
دکتر زمرد: "عجب چرکی کرده. بیا بشین اینجا ببینم." و مرا به روی صندلی دندانپزشکی واقع در اِمِرجِنسی رُوم هدایت می کند. دستش را تا مچ در حلقم می چپاند و پس از معاینه می گوید: "اوکی... اوضاش خیلی خرابه، حالا پاشو برو بالا، بزار متخصصای دیگۀ ما هم شما رو ببینن، یه نظری بدن، پاشو تا ببینیم چی میشه. برو اونجا بچه ها بگن چه کار کنی." و با دست به سوی میز حسابرسی اشاره می کند.
باز به پیشگاه میز حسابداری می رسم و بابت معاینة جراح فک، هشت هزار تومان و بابت معاینه دکتر نمی دانم چی، پنج هزار تومان از من دریافت می شود.
به طبقه دوم می روم. عرض همان چهار متر است، عرض زمین. و طول حدود دوازده متر. یک فضای یکپارچه که با دیوارهای موقتی، قسمت بندی شده به چهار قسمتِ مجزا به عنوان چهار ایستگاه کاری در سمت چپ و یک راهروی شصت، هفتاد سانتی دراز در راست به عنوان محل عبور، همراه با تعدادی صندلی برای نشستن بر نوبت. دو دختر در ایستگاه کاری شماره یک در انتظارم هستند، دستیاران پزشک. یکی قد بلند با روسری قرمز که به نوار شبیه است و بر شانه آویزان، با موهایی خرماییِ روشن که سراسر فرفری است و از جلو و عقب پریشان، مانند زنان قبیله کوموندو در گینه بیسائو؛ با موبایلش حرف می زند و مرا به ...هم حساب نمی کند. دیگری که معقول تر است و کوتاه تر، با لبخند مرا به سمت یونیت هدایت می کند و مشغول مشما پیچی من می شود. سپس مشماهای یونیت را هم عوض می کند و آنگاه دکتری جوان وارد می شود. قبلا همو فک مرا جراحی کرده و کمی از لثه ام را تراشیده، ولی یاد ندارد. می گوید: "سلام جانم. حال شما." تند و ریز ریز حرف می زند. "باز کن ببینم دهنتو عزیز دلم... اوه اوه... عجب وضیه... خیلی وخیمه... چرا گذاشتی اینطوری بشه آخه؟"
میخواهم جوابی بدهم، اما دست او تا آرنج به درون حلقم فرو رفته و نمی گذارد. ادامه می دهد: "به نظر چرک کرده، خیلی هم وخیمه. زود باید بدادش برسیم. حالا پاشو بیا تا دکتر خ.... هم ببیندت، ببینیم اون چی میگه."
تمام معاینه، یک دقیقه هم طول نمی کشد و من بابتش هشت هزار تومان پرداخته ام و همان حرفهای دو پزشک قبلی را، با ایجاز تکرار می کند. پس از ورودم به آخرین پارتیشن و مراسم مشما کشیِ من و یونیت دندانپزشکی توسطِ دخترکِ پرستارِ قد کوتاهی که مانتوی سفیدی که روی ماتحتش را هم نمی پوشاند و از فرط تنگی نای خم شدن ندارد، دکتر چهارم، همراه با دکتر قبلی وارد می شوند. این یکی بزور بیست و سه، بیست و چهار سال دارد. دهانم را باز می کنم. دستش در دهانم فرو می رود.
دکتر جراح جوان: "نظرت چیه کامی؟"
دکتر خ...: "واه واه، عجب آشفتس. خیلی چرک داره. این چرا تا حالا نیومده؟ چرا گذاشته به این روز در بیاد؟"
میخواهم به او بگویم: "الاغ، من اینجا نشستم اولا، دوما من (این) نیستم چهارپا، ایشون هستم." اما امان که دستش در حلقم است و نمی شود.
دکتر جراح جوان: "حالا باید چه کار کنه به نظرت؟"
دکتر کامی خ...: "نمی دونم، هر چی دکتر زمرد بگه، حالا میخوای من براش یه چند تا قرص بنویسم... آقا دفترچه داری؟"
دستش از دهانم بیرون است. من در اوج عصبانیت هستم. در اوج درد هم هستم. دندانم انگار با مراجعه به دندانپزشکی فهمیده که آمده ام مداوایش کنم، لجبازی می کند. درد، ضربان دار شده و به فک و گردن و جمجمه ام سرایت کرده. می خواهم جوابی به جوانک بدهم که او با تَشَّر ادامه می دهد: "آقا جون چرا گذاشتی وضع دندونت اینطوری بشه؟ بعد حالا اومدی آخه، آخه چقدر بی ملاحظه گی، این همه ما اینجا رو در و دیوار شعار نوشتیم براتون، شکلات نخورید، شیرینی نخورید، سه بار مسواک بزنید. حالا که خراب شده، چرا زودتر نیومدی آخه؟" و رو به همکارش ادامه داد: "بعضیا انگار دوست دارن درد بکشن... هه هه هه...!"

خشم من با انفجار همراه شد. به تندی از روی یونیت برخاستم و با خشمی فراوان و چهره ای برافروخته که حرارتش چشمانم را می سوزاند، رو به دکتر کامی خ... گفتم: "شما با چه حقی با من اینطوری حرف میزنی؟"
پسرک، ناگهانی جا خورد. دهان گشود که سخنی بگوید، اما امانش ندادم: "من سیزده هزار تومن دادم که شما دو تا دلقک برام موعظه کنین. این کثافت کاری خودتونه... سر جمع دو دقیقه هم به دندون من نگاه نکردین، همون شر و ورای اون دو تا دلقک پایینی رو تحویلم میدین، حالا این بچه سوسولم به ما میگه، بده بینَم دفترتو. بابات بهت یاد نداده با بزرگترت چطوری حرف بزنی؟ بکش کنار بینَم اون هیکلتو تا نزدم پنچرت نکردم..." دستی بر سینه اش کوبیدم و پرونده را از دستش به در آوردم و مشما را از روی سینه کشیدم و به گوشه ای پرتاب کردم و با عصبانیتی فزونتر راهی اِمِرجِنسی رُوم شدم، از برای فریاد بر سر دکتر زمرد .
در راه پله درنگی کردم. چند نفسی کشیدم. عمیق و آرام. خشم را فرو خوردم و بعد راه اِمِرجِنسی رُوم در پیش گرفتم. دکتر زمرد کماکان مشغول مشاوره به مریضا و محاسبۀ مبالغی که باید بسلفند، بود. منتظر شدم تا صحبتش تمام شود. تا خشم خودم هم بیشتر فرو رود.
حرفش که تمام شد، جلو رفتم و تا مرا دید با خنده و بلند بلند گفت: "به به آقای مهندس! هه هه هه هه... خب... چی گفتن بچه ها؟ بده ببینم اون پروندتو!"
آمدم جوابی بدهم، ترجیح دادم چیزی نگویم. دستِ همراه با پرونده را به سویش دراز کردم. نگاهی به دوسیه ام انداخت و گفت: "اِ... چرا چیزی ننوشتن اینا... اوکی... ولش کن. حتما با نظر من موافقن که چیزی ننوشتن."
خشم باز می گشت...
ادامه داد: "خب بیا اینجا بشین شما." و رو به پرستاران فَشِن اش گفت: "بچه ها اینجا رو آماده کنین."
باز مراسم مشما پیچی آغازید. در همین حال جوانکی سانتامانتال وارد اِمِرجِنسی رُوم شد و با دکتر زمرد مشغول پچ پچ. حواسم به گوشه دیگر اِمِرجِنسی رُوم جلب شد که مادری با دختر نوجوانش آنجا بودند و دکتر اِمِرجِنسی داشت برایشان هزینة درمان محاسبه می کرد. دخترک دو دندان پیشینش شکسته بود بر اثر حادثه ای لابد، و مادرش می خواست برایش دو دندان جدید ایمپلنت کند. صدای دکتر اِمِرجِنسی که پشتش به من بود را شنیدم: "هزینه هر ایمپلنت یک و دویسته که جفتش میشه دو و چهارصد، اِمممم.... اونوقت با باقی هزینه هاش و البته تخفیفی که به آقای ... که خیلی بهشون ارادت داریم ضمنا، میدیم، سر جمع میشه حدودای دو و هشتصد."
صورتِ مادرِ دخترک را می دیدم. چنان فشرده شد که وصف ناشدنی است. با تاکید و با صدای بلند گفت: "دو میلیون و چهار صد هزار تومن." انگار پس از کلمه دو و چهارصد که از دهان دکتر اِمِرجِنسی درآمد، آن مادرِ نگران دیگر چیزی نشنیده بود، "آقای دکتر تو رو ابوالفضل، من از کجا بیارم آخه..."
دکتر اِمِرجِنسی: "والا من با کلی تخفیف گفتم خدمتتون. جنسایی که ما به کار می بریم همه از بهتریناس، خدماتمون هم خیلی ویژست."
خودم یا صدای درونم یا وجدانم یا هر کوفت دیگری از درونم ناله برآورد که: "اَدَ... ارواح عمت بی پدر..."
من: "ساکت، بذار ببینم چی میگه بابا..."
مادر دخترک با نا امیدی و سری افکنده: "ولی من اصلا نمیتونم این رقم رو تهیه کنم. اصلا مقدور نیست برام."
دکتر اِمِرجِنسی: "به هر حال ما در خدمتتون هستیم..."
مادر و دختر به سمت بیرون اِمِرجِنسی رُوم راه افتادند. مادر، دست دخترکش را می فشرد و در رویایی عمیق فرو رفته بود، چونان که هنگام خروج از اِمِرجِنسی رُوم، محکم به دیواره جداکننده برخورد کرد. حدس می زدم نگران آیندۀ فرزند دلبندش است که با این چهره و در چند سال آینده که موقع ازدواجش فرا می رسد، چه کسی حاضر است او را به همسری برگزیند؟ در این خیالات بودم که آن دو از دایرۀ دیدم خارج شدند.
صدای جوانک سانتامانتالی که با دکتر زمرد صحبت می کرد نظرم را جلب کرد. پچ پچشان تمام شده بود و بلندتر حرف می زدند. و شنیدم که به دکتر می گفت: "چشم. من به پدر می گم. اونوقت شما کی وقت دارین بیام خدمتتون؟"
دکتر زمرد: "اختیار دارین. هر وقت شما بیای در خدمتم. حالا با بچه های اونور هماهنگ کن." و با صدای بلند و خطاب به دخترک لب جگریِ حسابدار گفت: "خانم یه وقت اِمِرجِنسی به آقای ... بدین."
جوانک سانتامانتال: "خیلی ممنون آقای دکتر، امری ندارین؟"
دکتر زمرد: "نخیر..." و با تاکید اضافه کرد: "به پدر خیلی خیلی سلام برسونین."
جوانک سانتامانتال: "چشم." و رفت.
دکتر زمرد به طرف من آمد و گفت: "خب...، آقایِ مهندسِ عزیزِ ما در چه حاله؟"
خودم یا صدای درونم یا وجدانم یا هر کوفت دیگر فریاد کشید: "ابله، این مهندس نیس."
دکتر زمرد ادامه داد: "خب آقای مهندس، دهنتو باز کن." ولی منصرف شد و رو به یکی از دخترکان گفت: "بچه ها یه دستکش داخل دهانی به من بدید ببینم."
دستکش رسید و دست او بار دیگر تا مچ به درون حلق من فرو رفت. لختی بعد گفت: "اوکی، ببین مهندس جان، معلوم نیست اون تو چه خبره. حالا ما فعلا برا شما پنی سیلین مینویسیم. حمله میکنیم به این چرکای لعنتی تا ببینیم چی میشه. دفترچه دارین؟"
من: "بله."
دکتر زمرد: "اوکی، بده به من... برات شیش تا 6.3.3 می نویسم، شیش تا 800 هزار، میگی دو تا دو تا قاطی کنن، بزنن. دو تا الان میزنی، دو تا نیم ساعت بعد، دو تا دوازده شب، دو تا شیش صبح، بعد دوازده ساعت، دوازده ساعت میزنیییییییی تا تموم شه... آموکسی سیلین هم نوشتم، هر شیش ساعت میخوری و ادامه میدددددییییی تا تموم شه. اوکییییی؟"
سری تکان دادم. ادامه داد: "فردا بیا، همین ساعتا، یه نگاهی به دندونت بکنم. ولی فردا نمیشه کاری کرد احتمالا. بعد بهت میگم که چه کار کنی."
نسخه را نوشت، ادامه داد: "دو تا راه داریم. وقتی این چرکای لعنتی رفتن پی کارشون. ما لثه رو میشکافیم، ببینیم اون زیر چه خبره. اگه راه داد که ردیفش میکنیم، اگه نه که احتمالا باید بِکِشیمش. بعد برات یه ایمپلنت خوشگل جا میزاریم، اوکی؟"
خشم افزون می شد. درد، سراسر جمجمه ام را چنان می فشرد، چنانکه باز کردن دهان برایم مقدور نبود. سمت چپ گردن تا روی شانه ام هم با دردی ضربان دار به هم فشرده می شد.
دکتر زمرد نوشتن نسخه را تمام کرد. دفترچه بروی میز بود که او رو به دخترکی گفت: "بچه ها مُهر منو یکی بیاره."
به آرامی به او گفتم: "منظورتون از شکافتن لثه چیه؟"
گفت: "خب میخوایم ببینیم چی شده؟"
گفتم: "متوجه نمیشم."
گفت: "توی عکس معلوم نیست اونجا چه خبره... ببینم... اِ... به صورتت ضربه ای، چیزی نخورده؟"
گفتم: "نخیر."
گفت: "آخه خیلی عجیبه. به هر حال به یه دلیلی چرک کرده، باید باز کنیم لثتو... اِ... اون زیرو ببینیم چه خبره دیگه."
گفتم: "خب بکشش، دیگه باز کردن لثه واسه چیه؟"
گفت: "نه مهندس جان. آخه ما باید بفهمیم اشکال کارمون کجاست. این وضعیت شما خیلی عجیبه. در نتیجه بهتره لثه شما رو باز کنیم اول، بعد شاید شد که درستش کنیم، و... ضمنا روکش دندونتم بمونه سر جاش. اگه نه که میکشیم، بعدِ دو ماه، میای... برات ایمپلنت میکنیم."
گفتم: "چرا دو ماه؟"
گفت: "برای اینکه لثه ترمیم بشه جانم."
گفتم: "با این حساب میشه بعد عید."
گفت: "اِممممممممم... نه، می تونیم اینور عید هم برات راست و ریستش کنیم. ضمنا ما یه شیفت شب هم راه انداختیم که از یازده شب تا شیش صب در خدمتتونه. اگه دلت بخواد میتونی از اون سرویسم استفاده کنی."
گفتم: "شما مگه نمیگید که دو ماه وقت لازمه تا لثه ترمیم بشه؟"
گفت: "خب، دو ماه خونه پُرشه. شما ماشالا جوونی. پروسه درمانت سریعتره."
به آرامی از روی یونیت برخاستم، اما آتشی که در درونم برخاسته شده بود، دوباره زبانه می کشید. چنان زبانه ای که حرارت فراوانی را در گوشم احساس می کردم. کتم را برداشتم. به آرامی به تن کردم. هر چه کردم که آتش را مهار کنم، مقدورم نشد. هر چه کردم سخنی از دهانم بیرون نیاید، نشد که نشد. لحن کاسب کارانه دکتر زمرد و دکتر اِمِرجِنسی بیشتر مرا افروخته می کرد. سر آخر رو به دکتر زمرد کرده و گفتم: "جنابعالی... منو هالو فرض کردی یا ببو. ها...؟ آخه من، مگه مغز خر خوردم دوباره بیام زیر چاقوی تو و این دکترای قراضت بشینم، بیوفتین به جون لثه و فک من، یه بار گُه زدین به دندونم بس نیست؟ حالا میخوای لثه منو باز کنی، ببینی چه گُهی خوردی؟ اون زیر چه خبره؟ تازه میگه نصف شب بیا که اگه بلایی سرت اومد، مُردی، همین تو باغچه چالت کنیم و والسلام، دُک.و.ن باز کردی مردمو بچاپی؟ تو مگه وجدان نداری؟ تو مگه سوگند نامه پزشکی نخوندی که به مردم خدمت کنی؟ اینطوریه خدمت؟ یادته من دو سال پیش اومدم تو این آشغالدونی. گوشه دندونم شکسته بود از سنگ نون سنگک. از زیر پوسیده بود. منم اِنقَد ندیدم تا تیر کشید. میشد با تراشیدن ردیفش کرد. من به سفارش اون آقای فا...یِ گوساله اومدم اینجا. گفت اینجا بهترینه تو تهرون. جنابعالی فرمودی که بهتره دورشو خالی کنیم و یه دونه رویه بذاریم روش. درسته؟ اوناها... دستخطت هم هست، هنوز تو پرونده س. من فکر کردم خودت میخوای کار کنی رو دندون من. منتها منو فرستادن پیش دکتر متخصص، خانم دکتر ص...، این، ریدمونه ایشونه. موقعی که می خواست پل ببنده رو دندون تراشیده من که قالب بگیره، زورش نمیرسید، هی فشار داد، هی فشار داد تا یکی از ریشه های دندونم که خالی هم بود، شکست. من صداشو شنیدم. بهش گفتم. اما به هیچ عنوان قبول نکرد. آخرش گفت پل بسته نمیشه و منو داد دست اون دکتر ژیگوله که لثه رو جراحی کنه، یه کم ببره بالا تا خانوم بتونه پل ببنده و قالب بگیره از دندونم برا روکش. خود شما هم فهمیدی که ریشه شکسته. اما بروی مبارکت نیوردی. حاصلش بعده دو سال، با ششصد هزار تومن هزینه برای یه روکش، شد این که باید دندونمو بکشم ، بخاطر یه شکستگیه گوشَش. حالا تازه میخوای جراحی هم بکنی، ببینی اون زیر چه خبره؟"

صدایم کم کم بلند می شد و توجه همه جلب شده بود. دکتر زمرد سرخ شده بود و دکتر اِمِرجِنسی سفید. من، اما آتشفشان بودم از خشم، از حماقت خودم و از اینکه به حرف آن حسابدار احمق و زن بارۀ شرکت گوش کرده بودم و به این مرکز به اصطلاح تخصصی آمده بودم. دکتر زمرد دست مرا گرفت و مثلا می خواست دلداریم دهد که با سرعت دستش را پس زدم و عزم خروج کردم. مردک از پشت به دنبالم آمد و گفت: "آقای مهندس، آقای مهندس، خواهش میکنم. یه لحظه تشریف داشته باشین شما."
با صدای بلندتر گفتم: "مردک، من مهندس نیستم. تو چرا نمی فهمی؟"

از مرکز تخصصی! بیرون آمدم. چهار راهی در نزدیکی بود و مسجدی سر نبش آن و داروخانه ای هم جَنبَش. نم نم به سمتش رفتم. هوای سرد زمستان به صورتم می خورد و آرام آرام خنک می شدم. چند نفسی کشیدم تا عصبانیت بر طرف شود. به داروخانه رسیدم و وارد شدم. چند نفری جلوتر بودند. منتظر ماندم تا نوبتم شود. نسخه را به داروپیچ دادم. دکتری میانسال و مغازه ای درب و داغان مثل خودش. رادیوی قراضه ای گوشه مغازه بود که از آن صدای رادیو ف.ر.د.ا به گوش می رسید. نسخه را پیچید و روی پیشخوان گذاشت. از او مسکن قوی هم طلب کردم و مبلغ را پرداختم. بعد پرسیدم که تزریقاتی این اطراف کجاست که به درب بغل در جوار مسجد اشاره کرد. درب بغل می شد طبقه فوقانی مسجدِ نبش چهار راه که با پله های بلند و تند و تیزی قابل دسترسی بود. به آرامی بالا رفتم. از مسجد صدای زیارت عاشورا به گوش می رسید که کریه اللصوتی می خواند. به راهرویی رسیدم که در دفتر قفس مانندی، چند ریش سفید نشسته بودند و آنجا، دفتر قرض الحسنه بود ظاهرا. سر به درون بردم و پرسیدم: "حاج آقا تزریقاتی کجاس؟"
حاج آقا با اخم فراوان به انتهای راهرو اشارت داد. به آنجا رفتم. مطبی و اتاق انتظاری درب و داغان تر از داروخانه یافتم. دری باز بود. شخصی بزرگ هیکل با شکمی برآمده و دو بنده ای که شلوارش را نگاهبانی می کرد، پشت میز رنگ و رو رفته ای نشسته بود. معلوم بود که پزشک است، از آن گوشی روی میزش. درب کناری بسته و صدای صحبت می آمد. منتظر ماندم تا مشتری خارج شود. در که باز شد، پیرمردی چروکیده و خمیده، دیدم که با لوازم تزریقاتی اش به سمت دستشویی ای که روی آن نوشته شده بود (خراب است) رفت و داخل شد و مشغول شست و شوی آنها. مرد قبلی از تزریقات خارج شد و رفت. پیرمرد از دستشویی خارج شد و از من پرسید: "بابا جان تزریقات داری؟"
گفتم: "بله پدر جان."
گفت: "بده ببینم چی چیه؟"
دو شیشۀ پودر، دو آب مقطر و یک سرنگ و به او دادم و گفتم: "دکتر گفته قاطی کنید با هم بزنید."
گفت: "بده ببینم اون یکی سرنگو،... دکتر بیخود گفته!... دندونته؟... خیله خب.... برو رو تخت بشین."
وارد اتاق تزریقات شدم و روی تخت نشستم. پیرمرد از پس من وارد شد و با دستان چروکیده و لرزانش شروع به محیای سوزنها کرد. گفتم: "از کجا فهمیدید که دندونمه؟ باد نداره صورتم که."
گفت: "بعد یه عمری تزریقات، می دونم چی ماله چیه. اینا رو با هم یا برا آنفولانزای شدید میدن یا دندون درد. تو که سرما نداری؟ درسته؟"
در دل احسنتی نثارش کردم و سپس گفتم: "چند ساله تزریقات میکنین؟"
گفت: "چهل و پنج سال بابا جان، تزریقاتو تو ارتش زمان شاه یاد گرفتم..." و سر صحبتش باز شد و شروع به تعریف خاطراتش کرد. صدایش لرزان، اما دلنشین بود. از اینکه چقدر در کارش ماهر بوده تا اینکه تزریقاتچی مخصوص اعلی حضرت شده. و اینکه چقدر، هم دوره هایش به او حسادت می کردند و دایم پا پِیَش می شدند. او از جوانی می گفت و من به در و دیوار نگاه می کردم که پر بود از نوشته های چاپ شده از سخنان معصومین، آیات قرآن و امثال و حِکَم. عکس جوانی هم بود که شهید جنگ بود. پرسیدم: "پسرتونه؟"
گفت: "آره، تو جنگ شهید شده."
گفتم: "خدا رحمتش کنه."
با خنده گفت: "هه... جوون، خدا منو تو رو رحمت کنه، اینا که رحمت شدن. دراز شو ببینم!"
دراز کشیدم. او همچنان حرف میزد و من از شیرینی سخنش لذت می بردم. پس از تزریق، ده دقیقه ای باز حرف زد تا مشتری آمد. من برخواستم و هنگام خداحافظی شانه اش را بوسیدم. از آنجا بیرون زدم. خشمِ نیم ساعت قبل به کلی از بین رفته بود و از هم صحبتی با آن پیرمرد شیرین سخن، حالی خوش داشتم. تازه یادم آمد که پول تزریقات را پرداخت نکردم. می خواستم برگردم که با خود اندیشیدم: "نیازی نیس. بیست دقیقه دیگه میرم برا تزریق بعدی، همرو با هم حساب میکنم."
سرم درد می کرد، خیلی شدید و با ضربان. دندان درد هم امانم را بریده بود. آب نبود برای خوردن قرص مسکن؛ به داروخانه بازگشتم که جوانکی پیش از من وارد شد و زیر پایش سگ پا کوتاهی هم وارد داروخانه شد که با ریسمانی به دست جوانک بند بود. گفت: "آقای دکتر، گلوم درد می کنه، یه چیزی بده پیلیز،" سپس به من نگاهی کرد، وَراَندازم کرد، سر تا پا. و باز رو به دارو فروش و با صدای آهسته گفت: "یه دونه هم گندم بده."
داروفروش گفت: "باز تو سگتو آوردی تو. بنداز بیرون اون جونوَرو بابا، میخوای گزارش بدن، بیان اینجا رو تخته کنن... گندم رفته بالا ها..."
جوانک با همان صدای آهسته و به تندی گفت: "عیب نداره، پس دو تا بده!"
داروفروش گفت: "هی روتو برم. بیا بابا! سیزده تومان... بده من پولشو،... زودترم بزن به چاک... " و در حالیکه پسرک به سرعت از داروخانه خارج میشد، دارو فروش فریاد کشید: "هووووووو... اونطوری نرو تو خیابون بابا... اونارو بگیر زیر لباست الاغ."
جوانک ریزخندی زد و به سرعت خارج شد. سگش اما، بلند، دو سه عو عو ای کرد، انگار جواب فحش دارو فروش به صاحبش را، به جای او داد.
من غرق تماشای جوان و خوشی او بودم که صدای دارو فروش را شنیدم: "بله آقا، چی می خوای؟"
گفتم: "اگه زحمتی نیست یه لیوان آب لطفا، میخوام این قرصا رو بخورم."
گفت: "ها... آب؟ ... صبر کن تا بیارم." مغازه به زور هفت هشت متر بود. او دُلا شد و از آن زیر صدای شیر آب آمد و اندکی بعد، لیوانی پر از آب در دست، بلند شد و به من داد. لیوان آب را به همراه دو قرص مُسکن سر کشیدم. بعد گفتم: "دکتر فرق اینا چیه؟" و به جعبه کا.ند.و.م های روی پیشخوان اشاره کردم.
گفت: "می خوای بدونی؟ بیا." و دفترچه ای تبلیغاتی به من داد که شرح و تفضیل دوازده نوع کا.ند.و.م مختلف در آن نوشته شده بود. تشکری کردم و بیرون آمدم و در پیاده رو مشغول قدم زدن شدم تا نوبت تزریق بعدی شود. هوا رو به ابری شدن بود و بوی باران می آمد. همه با عجله به سمت خانه در حرکت بودند. انگار تنها منم که بی هدف قدم میزنم. دختر و پسری از روبرو می آمدند. آرنج در آرنج، سفت به هم چسبیده و غرق خوشی و خنده. پیرزنی، از سوی دیگر، پیچیده در چادر سیاهش که با نگاهی اخم آلود آنها را بر انداز می کرد، از کنارشان گذشت. آن پسرک با سگش در وسط های یکی از خیابان های منتهی به چهارراه و در نقطه ای تاریک ایستاده بود و با موبایلش با کسی حرف میزد. سور و سات که مهیا شده بود، پس انگار با دوستانش برای هماهنگی شب نشینی آن شبشان برنامه ریزی می کرد. صدای زیارت عاشورا، مدتی بود که نمی آمد. یک دفعه چهل پنجاه نفر از درب مسجد با همهمه بیرون آمدند. بیشتر پیرمرد و چند جوانی هم قاطیشان بود. موبایل را بیرون آوردم. به ساعت نگاه کردم. نیم ساعتی گذشته بود. باز از آن پله های کذایی بالا رفتم و به نزد پیرمرد تزریقاتی. آمپول ها را که جلویش گذاشتم، با تعجب نگاهم کرد و گفت: "بازم میخوای بزنی؟ دکترت کیه؟"
گفتم: "دکتر زمرد، خودش گفته، چون چرک کرده دندونه، میخواد بکشدش، باید چرکش زود بخوابه پدر جان."
گفت: "آها. خیله خب باباجان؛ این زمرد هم خوب بساطی راه انداخته ها... هه هه هه... همه چی هم داره تو کیلنیکش، همونجا عکسم میندازه از دندونت. درسته؟" و منتظر جواب من نماند و افزود: "زنشم اون بغل، مطّبِ سگ و گربه داره، جونورا رو مداوا میکنه... هه هه هه هه."
گفتم: "بله، همینطوره."
در حالی که مشغول آماده سازی آمپولها بود، گفت: "این زمرد، باباش آدم خیلی سخت گیری بود. اینا رو به زور چوب و گزَنگ مجبور می کرد به درس خوندن. حالا سه تا داداشا دکتر دندون شدن. یکیشون سر همین خیابون مطب داره، مریض میبینه. من چهل ساله تو این محله هستم...؛" و صحبتش دوباره گل کرد و یک دو ساعتی از خاطرات جوانی و عشق و زنش که به رحمت خدا رفته بود و پسر شهیدش و دیگر پسرش در امریکا و آن دخترش در ولایت آلمان؛ برایم درد و دل کرد و اینکه سر پیری، در این شهر بی در و پیکر، تک و تنها به زندگانی و عبادت خدا مشغول است و شکرگزار. و اینکه دلخوشی اش اینست که جمعه صبح ها، زیلویی و قرآنی به بر گیرد و راهی بهشت زهرا شود، برای زیارت و شست و شوی قبر پسر شهیدش؛ به همین شیرین زبانی که برای من درد و دل می کرد و خاطره می گفت، با پسرش صحبت و درد و دل کند؛ نذری کند و قرآنی بخواند و فاتحه ای بفرستد و دلی سبک کند. روی تخت کناری نشسته بود. چنان خموده در خود بود هنگام تعریف، که می پنداشتم دارد می شکند. کمانی چنان خمیده به او داده بود این روزگار قداّر که تنها با گذران عمر به همان اندازه، یارای فهمش می رود. حرفش که تمام شد، همانطور خموده بر تخت باقی ماند. من هم همانطور نگاهش می کردم. آرام آرام اشک می ریخت و قطرات اشک به روی شلوار سورمه ای اش می چکید. از پسرش که می گفت، سرش را بالا می گرفت و به عکس روی دیوار نگاه می کرد و اشکش روان می شد. از جوانی اش که می گفت، سر به زیر و با چشمانی درخشان می خندید. هنوز به شاه، اعلی حضرت می گفت و او را جمع می بست موقع ذکر کردنش. از خاطرات دربار که می گفت، به زمین خیره میشد و ... و هنگامی که از خاطره عشقش برایم تعریف می کرد، از تنها زنی که در عمرش، عاشق او شده و برای ازدواج با او چه مرارتها که نکشیده، لبخندی شیرین و محو بر لبانش می نشست و حسرت بر چشمانش. چنان شیرین از خاطراتِ عشقِ شیرینش یاد می کرد که انگار همین دیروز به خواستگاری ملک بانوی زندگانیش رفته و از پدرش به سبب رعیت زاده بودن جواب نه شنیده. و اینکه چِها کرده تا درخور دامادی آن خانوادۀ اربابی شده.
به ساعت نگاه کردم. دیر وقت بود. گفتم: "منزل نمیرید؟"
گفت: "چرا بابا جان. دکترم که رفت. صندوقیا هم که خیلی وقته رفتن. سرتو درد آوردم بابا جان ها..."
گفتم: "اختیار دارید پدر جان. راستی تا یادم نرفته پول آمپولا رو خدمتتون تقدیم کنم. اوندفعه هم یادم رفت. خیلی باید ببخشید. شما هم یادآوری نکردین."
گفت: "قابل نداره باباجان. چهار تا شیشصد تومن. خدا بده برکت."
پول را روی میز گذاشتم و گفتم: "دیر وقته. من شما رو تا خونَتون همراهی می کنم."
گفت: "نه باباجان. خونه من همین بغله، چسبیده به مسجد. برو در امان خدا."
خداحافظی کردم و بیرون زدم. غرق در فکر. دندان درد فراموشم شده بود. تاکسی ای به تندی از چهار راه می گذشت. فریاد زدم: "دربست." چنان بر ترمز کوبید، گویی به لبه پرتگاه هولناکی رسیده باشد. درب جلویی خودرو را باز کردم و به درون خزیدم. راننده غرق در دود سیگار بود و بوی عرق تندی در فضای بسته کابین پیچیده بود. با نیشخند براندازم می کرد. سبیل کوتاهی بر لب داشت و ته ریشی بر صورت. با لهجة داش مشتی مآبانه و تِهرونی و کشیده گفت: "کجا داداش؟" مقصد را گفتم. با همان لهجه و با استحکام بیشتر گفت: "چهار چوق میشه ها... بگازم؟"
دو برابر کرایه معمول را درخواست می کرد. من غرق در کلمات و شیرینیِ بیانِ پیرمردِ تزریقاتی بودم هنوز. به عقب تکیه دادم و سر بر صندلی گذاشتم و تقریبا با همان لهجۀ راننده جواب دادم: "چه خیالیه دااشش، بِگاز."
راننده هم در کمال عیش اینگونه جوابم را داد: "جمال هر چی مردِ. عشقتو صفا. صفای قَدمِت... قربون مَرامِت. جیگرمونو این آخر شَبیهِ حال آوردی به مولا، به جووون هر چی مردِ." و با تعویض دنده دستش را با همان آهنگ حرکت، به سمت بالا می برد، تا به سقف خودرو می رساند، ضربتی به آن می نواخت، بعد به روی لبش می گذاشت و می بوسید و بر پیشانی میزد و سه بار تکرار می کرد.
نم نم باران آغازیدن گرفت و کَم کَمَک شیشۀ جلوی ماشین را می پوشاند.
***
دو روز بعد، در همان مرکز فوق تخصصی؛
به مرکز که عرضش تنها چهار متر است، وارد می شوم. پیرمردِ دربان شش دانگ حواسش هست که بدون پوشش پلاستیکی بر کفش، وارد نشوم. اما اینبار حواسم هست و از گزند متلک مرد دربان در امان می مانم. پس از ورود، چشمم به میز حسابرسی می افتد که دخترک دیگری پشت آن نشسته، از قبلی خوش هیکل تر است و آرایش معقول تری دارد، اما طوری آرایش کرده، انگار دو ساعت دیگر به مراسم عقدکنان یا پاتختی دعوت است. ظاهرا این دکتر زمردی زبل، می داند که مردان در مواجهه با صورت زیبا، تمرکز خود را از دست می دهند و می توان به آنها زورچپان کرد، اما زنان چه؟ نیمی از مشتریان مرکز تخصصی زنان هستند و آنها هم که حسود از دیدن خوشگل تر از خودشان. پس به مردان زور چپان می کند و زنان را می پراند. عجب! ولی آخر اینطوری که ضرر می کند...
اما خودمانیم، این دخترک حسابدارِ شیفت صبح عجب وجاهتی دارد. عجب وقاری در رفتارش هست. نه آن لبخند مسخره و توهین آمیز، همراه با ته لهجه گیلکی و تند تند بلغور کردن کلمات را مثل آن یکی دارد و نه مثل دیگری، آن شیفت عصری، می ماند که هم بچه بود و هم آرایشش بیشتر به دلقک های کمدی صامت دوران باستر کیتون می ماند، با آن لبهای کبود مسخره اش بوزینه. ماشّالله چه قد و بالایی هم دارد این یکی. هزار ماشاالله، صد بارک الله بر آن حُسن خلقتِ باری تعالی که سر فرصت، این زیبا چهره را آفریده. ظاهرا خود پرودگار بر تولید این فرشتة زیبا روی نظارت داشته. ببین همه چیز چگونه به غایت زیبایی سر جای خودش است. چشمانی کشیده و درشت و زیبا و خُمار و سیاه، بسان غزال. لبانی گوشتالود و قرمز و ش.ه.و.ت انگیز، مانند مونیکا بلوچی، خدایا این اصلا کپی برابر اصل مونیکا بلوچی است. به قول جرج بوش پسر: "علیاحضرت الیزابت تیلور!"، انصافا چقدر متین و سنگین و رنگین است و با وجاهت و جلال رفتار می کند...
بی اختیار این شعر بر ذهنم جاری شد...
حسن تو همیشه در فزون باد رویت همه ساله لاله گون باد
هر سرو که در چمن در آید در خدمت قامتت نگون باد
چشم تو ز بهر دلربایی در کردن سحر ذوالفنون باد
قد همه دلبران عالم پیش الف قدت نگون باد
که ناگهان، خودم یا صدای درونم یا وجدانم یا هر کوفت دیگر فریاد کشید: "اوی عمو..."
من با خویشتن گفتم: "اَی دَدَم... باز مُشما رو کفشی یادم رفت. اِ... ولی مثه اینکه من اومدم تو که... پس این کیه منو صدا میکنه؟"
خودم یا صدای درونم یا وجدانم یا هر کوفت دیگر بانگ زد: "هووووووووی... مَشتی... حواست کجاست؟ تو چرا عین مونگولا واسادی وسط لنگه در، ها؟ اَدَ چَرا زل زدی به این ضعیفه؟ ها؟ بزنم پا چِشِت!... آبرومونو بردی، بکش کنار تنِ لَشِتو، اِشَک!... بینَم... باز شب نخوابیدی از این رمان در پیتی ها خوندی، تَوَهم زدی؟ چقد گفتم مرشد و مارگاریتا تو کلاس ما نیست بابا! هوسهای امپراتور رو بی خیال شو، باز رفتی تو فاز مارکوس ایلیوس، لیژیا دیدی تو خیالاتت تکون بده بابا اون صندوق خونه رو..."
من: " مارکوس وینیسیوس، کرّه بز، باز تو زِر زِر کردی، درازگوش... "
خودم یا صدای درونم یا وجدانم یا هر کوفت دیگر در حالی که با صدای بلند قهقهه میزد گفت: "جون داداش، تو چرا اینطوری با خودت حرف می زنی؟ چرا مثه سریال امیر کبیر حرف میزنی؟ نه... جون من گوش کن..." و شروع کرد حرفهای خودم را که چند لحظه پیش با خودم و در وصف آن آهوی خُتَن می گفتم، برایم با لحنی مسخره تکرار کردن. دیگر صبرم لبریز شده بود. در درونم، بر سر خودم یا صدای درونم یا وجدانم یا هر کوفت و زهرمار دیگرم، فریاد کشیدم:" شات دِ فاک آپ، اَس هول!"
آن زهرماری یکهو خفقان گرفت و من انگار که از خواب بیدار شده باشم، خود را در حالی یافتم که به آن دخترک حسابدار زل زده بودم و همان خانم خوش صحبت با ته لهجه گیلکی و چهرۀ خونگرم، با خندۀ تمسخرآمیزش به من نگاه می کرد. به سمت میز پذیرش رفتم. نیشخند زَنَک، هنوز بر چهره اش هویدا بود و گفت: "فرمایش!"
گفتم: "وقت دارم برای کشیدن دندون!"
نگاهی به دفترش کرد و لختی بعد با اخم و تخم فراوان گفت: "بشینید صداتون میکنم."
با خجالت بر صندلی نشستم و باز نگاهم به آن زیبا چهره افتاد. اما تا خواستم در خیال فرو روم، این زهرماری با زِر زِرش درآمد و گفت که: "اوی... اَدَ اِشََک... اینا همش رنگ و لعابه، ندیدی مگه تو اینترنت اون عکسا رو. مردا رو چنان آرایش کرده بودن که شده بودن عینهون هلو. حتی این یارو اُسکُله بود... پرزیدنت بوش که خفمون کرد بوگندش، اونم آرایش کرده بودن، شده بود یه پارچه جیگر. اینا رو باید بعد حمام و آبکشیده ببینی اِششَک..."
من: "باز گفتا...، خاک تو اون سرت با این حرف زدن حِمار."
خودم یا صدای درونم یا وجدانم یا هر کوفت دیگر: "سیک تیر بابا، داره صدات میکنه، پاشو لَشِتو ببر تو اِمِرجِنسی رُوم."
به درون اِمِرجِنسی رُوم رفتم. دخترکی زیبا رو، نه به اندازۀ آن حسابدار زیبا، اما به غایت خجسته، عملیات مشما کشی من و تجهیزات یونیت را با مهارت و بدون مالیدن هیچ کدام از جاهایش به هیچ کدام از جاهای من، به انجام رساند. دکتری به غایت معقول و جا افتاده، میان سال و خوش سیما، نزدیک شد و بسیار مودب و متین سلام کرد و شروع به خواندن پروندۀ من کرد. سپس گفت: "پس باید بکشیم دندونتونو."
گفتم: "بله متاسفانه." و به سرعت و مختصر، شرح ماوقع را برایش بازگو کردم. ایستاد و با ادب و متانت، داستان را گوش داد و سپس درنگی کرد و در حالی که دست به چانه زده بود گفت:" ها... عجب!... یه چیزایی شنیدم از این موضوع... این خانوم دکتر ... دفعه اولش نیست که خرابکاری میکنه. شما چندمی هستی، و حقم داری عصبانی شی، کاش که من می دونستم و اجازه نمی دادم که این اتفاق بیافته."
کنجکاو شدم و گفتم: "ببخشید جنابعالی در این مرکز فوق پیشرفته چه سمتی دارین؟"
من به تمسخر گفتم فوق پیشرفته و او هم با تمسخر گفت: "فوق پیشرفته؟ ها؟ هه هه هه... منم دکتر زمرد هستم، برادر کوچکتر ایشون و در اینجا با برادرم شراکت دارم، البته با تصمیمی که گرفتیم، من در امور اجرایی دخالت نمی کنم و بعد از ظهرها تو مطب خودم، سر همین خیابون اصلی به طبابت مشغولم."
بلافاصله گفتم: "چند میگیری جای گند داداشت یه دندون ایمپلنت کنی؟"
بلند بلند شروع به خندیدن کرد. بعد گفت: "خیله خب، حالا شما اجازه بده من اینو بکشم، خلاص شی، این تا بعد عید خوب نمیشه، بعد تشریف بیارین، در خدمتون هستم."
خندیدم و گفتم: "از این جیب به اون جیبه دیگه."
لبخندی زد و سوزن را به لثه فرو کرد و در منتهای استحکام و استقرار، عملیات کشیدن را به اتمام رسانید.
***
روز بعد از آن، در شرکت؛
داشتم در محوطه قدم میزدم. از دور دیدم که درب ورودی باز و خودروی سیاه رنگی وارد توقفگاه شد. حدس زدم که آقای ف...، همان مُعرّف من به مرکز فوق تخصصی باشد. پس از چند دقیقه او به من نزدیک شد و از دور دستش را بلند کرد و فریاد کشید: "سلام دُکی، بابا شنیدم گرد و خاک کردی!"
جوابش را ابتدا درونیاتم اینگونه داد: "این چهارپا باز گفت دُکی، ک...ن گشاد... میدونه تو از این کلمه بدت میادا، هی میگه. تو هم بگو اونی رو که خوشش نمیاد."
سپس خطاب به ف... افزودم: "به به آقای ف...ی عزیز، چه خبر از چیکِنات. جوجه موجة جدید تو دست و بالت اومده؟"
گفت: "جون دکتر داد نزن تو رو ابالفضل. آبروم رفته پیش زنم. از در خونه میرم تو، اول موبایلمو چک میکنه. ببینه به کی زنگ زدم، کی زنگ زده. منم تا میرسم در خونه، کل هیستوریة مموری رو دیلیت میکنم، خلاص آقا، خلاص."
گفتم: "همانا که خداوند در مورد جانوری چون تو بدرستی فرموده اِشَک."
بلند خندید و گفت: "این قرآن ورژن جدیده، تُرکیِه، فحش محش هم داره، جون داداش یکی هم بما بده."
گفتم: "خفه شو حِمار، با همه شوخی، حالا بند کردی به خدا، خدا بزنه تو اون کمرت، به خداوندی خودش قسم چنان به زمین گرم بخوری که خودت نفهمی. ایدز می گیری، حالا ببین."
بلند بلند قهقهه زد و بعد گفت: "جریان دکتر زمرد چی بود؟"
به تفضیل برایش تعریف کردم. سر آخر هم چند فحش آبدار و قلمبه که از گفتنش در اینجا معذورم، بارش کردم و ساکت شدم.

او دقیقه ای ساکت ماند. پس از آن گفت: "بابا، این زمرد دیوونَس به حضرت عباس. هشصد میلیون تومن به سیستم بانکی بدهکاره، بعد سه تا تایپیست استخدام کرده، مزخرفات تایپ میکنن، میزنن به در و دیوار. میگم دکتر اینقد این پول بی زبونو دور نریز آخه، این بساط مُشما بازی و مشما تو کفشی و رو کفشی و تو شورتی رو جَمِش کن، این سی چهل تا دختر مخترو بریز بیرون، ده تا پرستار حرفه ای به جاش استخدام کن، یه ریسیپشن حرفه ای بگیر، یه حسابدار و حسابرس خوبم من میذارم پشت پیشخون که تنهایی همه کارا رو انجام بده، به جای این همه هزینه، قیمتاتو بشکون، بکش پایین بزا مشتری بریزه تو این خراب شده، کَپَک زد این دم دستگاها از بیکاری، بعد احمق به جاش رفته یه صندلی ماساژور اتومات خریده سی میلیون، که این جوجه دکترا بِرَن روش، کونشونو ماساژ بدن، یه وَخ ...شون باد نکنه، خیلی کار میکنن نه."
گفتم: "والا چه عرض کنم، صلاح ملک خویش خسروان دادنند، عزیز دل برادر، ما رو سَنَنَه. شما ببین میتونی گارانتی دندونو که این بابا تو اون کاغذ ماغذا قولشو داده بود، برا من زنده کنی؟"
به خود کِش و قوسی داد و گفت: " هه هه... بابا اونا همش کَشکِه داداشِ من. کی داده کی گرفته گارانتی رو. بی خیال شو جون داداش." و پس از کمی درنگ گفت: "من برم دفتر، آخر ساله، حسابرسی ها مونده، جونِ دکی، وقتی زمرد داشت برام تعریف می کرد داستان هوار کشیدنتو، هنوز دستش می لرزید بچه سوسول... هه هه هه هه."
و با تکان دادن سرش شروع به رفتن کرد و در همان حال دستش را بلند کرده و در هوا تکان می داد و چند بار تکرار کرد: "دمت گرم... دمت گرم... دمت گرم..."
***

دیروز
مجبور بودم برای کاری به نزدیکی همان مرکزِ معظمِ دندانپزشکیِ فوقِ تخصصی بروم. پس از انجام کار، تصمیم گرفتم سری به آن پیرمردِ مصفای تزریقاتی بزنم و از احوالش جویا شوم. گوشه چهار راه از تاکسی پیاده شدم و به آن سو قدم زدم. بی خیال و در اندیشۀ آن شب. ناگاه خودم را در برابر ورودی مسجد دیدم. غروب بود و آوای تلاوت قرآنِ پیش از اذان از گلدستۀ مسجد به گوش می رسید. چشمم به کاغذی افتاد که رویش نوشته بود:
"انا لله و ان الیه راجعون"
بازگشت همه بسوی اوست
با نهایت تاثر و تاسف درگذشت شادروان حاج خلیل حاج رضوان، پدر شهید محمد حسین حاج رضوان را به اطلاع کلیه آشنایان و دوستان و همسایگان محترم میرسانیم...
...

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب،
آب در حوض نبود

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 816
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23027468