Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

گناه‌کار شهر تولدو. نویسنده: آنتوان چخوف.

گناه‌کار شهر تولدو. نویسنده: آنتوان چخوف.

اسپالانتسو از مرده ‌هم‌ بی‌رنگ‌تر شد. از اتاق‌ اسقف‌ که‌ بیرون‌ آمد سرش‌ را میان‌ دست‌‌هایش‌ گرفت‌. حالا کجا برود و به‌ کی بگوید که‌ ماریا جادوگر نیست‌؟ مگر کسی هم‌ پیدا می‌شود که‌ حرف‌ و نظر راهبان‌ را باور نداشته‌ باشد؟!!


« هرکه‌ محل‌ ساحره‌ئی را که‌ می گوید اسمش‌ ماریا اسپالانتسو است‌، نشان‌ دهد یا مشارالی‌ها را زنده‌ یا مرده‌ به‌ هیأت‌ قضات‌ تحویل کند آمرزش‌ معاصی خود را پاداش‌ دریافت‌ خواهد نمود. »

این‌ اعـلان‌ به‌ امضای اسقف‌ و قضات‌ اربعه‌ی شهر بارسلون‌ مربوط به آن‌ گذشته‌ی دوری است‌ که‌ تاریخ‌ اسپانیا و ای بسا سراسر بشریت‌ باقی را الی الابد چون‌ لکه‌ئی نازدودنی آلوده‌ خواهد داشت...

همه‌ی شهر بارسلون‌ این‌ اعلامیه‌ را خواند و جست‌وجو آغاز شد. شصت‌ زن‌ مشابه‌ این‌ جادوگر دستگیر و با خویشـان‌ خود شکنجه‌ شدند... در آن‌ دوران‌ این‌ اعتقاد مضحک‌ اما ریشه‌دار رواج‌ داشت‌ که‌ گویا جادوگران‌ این‌ توانائی را دارند که‌ خود را به‌ شکل‌ سگ‌ و گربه‌ و جانوران‌ دیگر درآورند، بخصوص‌ از نوع‌ سیاه‌شـان‌. در خبر است‌ که‌ صیادی بارها پنجه‌ی بریده‌ی جانورانی را که‌ شکار می‌کرد به‌ نشانه‌ی توفیق‌ با خود می‌آورد و هر بار که‌ کیسه‌ را می‌گشود دست‌ خونینی در آن‌ می‌یافت‌ و چون‌ دقت‌ می‌کرد دست‌ زن‌ خود را باز می‌شناخت‌.
ا‌هالی بارسلون‌ هر سگ‌ و گربه‌ی سیاهی را که‌ یافتند کشتند اما ماریا اسپالانتسو در میان آن‌ قربانیان‌ بیهوده‌ پیدا نشد.

این‌ ماریا اسپالانتسو دختر یکی از بازرگـانان‌ عمده‌ی بارسلونی بود: مردی فرانسوی با همسری اسپانیائی. ماریا لاقیدی خاص‌ قوم‌ گل‌ را از پدر به‌ ارث‌ برده ‌بود و آن‌ سرزندگی بی‌حـد و مرزی را که‌ مـایه‌ی جذابیت‌ زنان‌ فرانسوی است‌ از مادر. اندام‌ اسپانیائی نابش‌ هم‌ میراث‌ مادری بود. تا بیست‌ سالگی قطره‌ اشکی به‌ چشمش‌ ننشسته‌ بود و اکنون‌ زنی بود سخت‌ دلفریب‌ و همیشه‌ شاد و هوشیار که‌ زندگی را وقف‌ هیچ‌کارگی سرشار از دل‌خوشی اسپانیائی کرده ‌بود و صرف‌ هنرهـا... مثل‌ یک‌ کودک‌ خوش‌بخت‌ بود... درست‌ روزی که‌ بیست‌ سالگی‌اش‌ را تمام‌ کرد به‌ همسری دریانوردی اسپالانتسو نام‌ درآمد که ‌بسیار جذاب‌ بود و به‌قولی دانش‌آموخته‌ترین‌ مرد اسپانیا و در سراسر بارسلون‌ سرشناس. ازدواجش‌ ریشه‌ در عشق‌ داشت‌. شوهرش‌ سوگند یاد می‌کرد که‌ اگر بداند زنش‌ از زندگی با او احساس‌ سعادت‌ نمی‌کند خودش‌ را خواهد کشت‌. دیوانه‌وار دوستش‌ می‌داشت‌.

اما در دومین‌ روز ازدواج‌ سرنوشت‌ ورق‌ خورد: بعداز غروب‌ آفتاب‌ از خانه‌ی‌ شوهر به‌ دیدن‌ مادرش‌ می‌رفت‌ که‌ راه‌ را گم‌ کرد. بارسلون‌ شهر بزرگی است‌ و کم‌تر زن اسپانیائی‌یی هست‌ که‌ بتواند کوتاه‌ترین‌ مسیر میان دو نقطه‌ را به‌ درستی نشان ‌دهد.
سر راه‌ از راهبی که‌ به‌ او برخورد پرسید:ـ "راه‌ خیابان‌ سن‌ مارکو از کـدام‌ سمت‌ است‌؟ "راهب‌ ایستاد، فکری کرد و مشغول‌ برانداز کردن‌ او شد... آفتاب‌ رفته‌ مـاه برآمده‌ بود و پرتو سردش‌ به‌چهره‌ی ماریا می‌تابید. بی‌جهت‌ نیست‌ که‌ شاعران‌ در توصیف‌ زنان ‌از ماه‌ یاد می‌کنند!
ـ زن‌ در روشنایی مهتاب‌ صد بار زیباتر جلوه ‌می‌کند... مو‌های زیبای مشکین‌ ماریا دراثر سرعت‌ قدم‌‌ها بر شانه‌ و بر سینه‌اش‌ که‌ از نفس‌ زدن‌ عمیق‌ برمی‌آمـد افشان‌ شده ‌بود و دست‌‌‌هایش‌ که‌ شربتی را بر شانه‌ نگه‌ می‌داشت‌ تا آرنج‌ برهنه ‌بود.
راهب‌ جوان‌ ناگهان‌ بی‌مقدمه‌ درآمد که‌: "ـ به‌ خون‌ ژانوار قدیس‌ سوگند که‌ تو جادوگری!"
ماریا گفت‌:ـ اگر راهب‌ نبودی می گفتم‌ بی گمان‌ مستی!
ـ تو ... جادوگری!
راهب‌ این‌ را گفت‌ و زیرلب‌ شروع‌ به‌ خواندن‌ اوراد کرد.
ـ سگی که‌ هـم‌الان‌ پیش‌ پـای من‌ دوید چه‌ شد؟ تو همان‌ سگی که‌ به‌ این‌ صورت‌ درآمدی! به‌ چشم‌ خودم‌ دیدم‌! من‌ می‌دانم‌...اگرچه‌ بیست‌ و پنج‌ سـال‌ بیشتر ندارم‌ تا به حال‌ مچ‌ پنجاه‌ جادوگر را گرفته‌ام‌. تو پنجاه‌ویکمی هستی! به‌ من‌ می‌گویند اوگوستین‌...
این‌‌ها را گفت‌ و صلیبی به‌ خود کشید و برگشت‌ و غیبش‌ زد.

ماریا اوگوستین‌ را می‌شناخت‌. نقلش‌ را به‌ کرات‌ از پدر و مادر شنیده ‌بود. هم‌ به‌ عنوان‌ پرحرارت‌‌ترین‌ شکارچی جادوگران‌، هم‌ به‌نام‌ مصنف‌ کتابی علمی که‌ درآن‌ ضمن‌ لعن‌ زنان‌ از مردان‌ هم‌ به‌ سبب‌ تولدشان‌ از بطن‌ زن‌ ابراز نفرت‌ کرده‌ در محاسن‌ عشـق‌ به‌ مسیح‌ داد سخن‌ داده‌ است‌. اما ماریا بارها با خود فکر کرده‌ بود مگر می‌شود به‌ مسیحی عشق‌ ورزید که‌ خود از انسان‌ متنفر است‌؟
چند صد قدمی که‌ رفت‌ دوباره‌ به‌ اوگوستین‌ برخورد. از بنائی با سردر بلند و کتیبه‌ی طویلی به‌ زبان‌ لاتینی چهار هیکل‌ سیاه‌ بیرون‌ آمدند، از میان خود به‌ او راه‌ عبور دادند و به‌دنبال‌اش‌ راه‌افتادند. ماریا یکی از آن‌‌ها را که‌ همان‌ اوگوستین‌ بود شناخت‌. چهارتائی تا در خانه‌ تعقیبش‌ کردند.

سه‌ روز بعد مرد سیاه‌پوشی که‌ صورت‌ تراشیده‌ی پف‌ کرده‌ داشت‌ و ظاهرش‌ می‌گفت‌ که‌ باید یکی از قضات‌ باشد به‌ سراغ‌ اسپالانتسو آمد و به ‌او دستور داد بی‌درنگ‌ به‌ حضور اسقف‌ برود.
اسقف‌ به‌ اسپالانتسو اعلام‌کرد که‌:
«عیال‌ات‌ جادوگر است‌!»
رنگ‌ از روی اسپالانتسو پرید.
اسقف‌ ادامه‌ داد که‌:ـ به‌ درگاه‌ خداوند سپاس‌ بگذار! انسانی که‌ از موهبت‌ پرارزش‌ شناسائی‌ ارواح‌ خبیثه‌ در میان عوام‌الناس‌ برخوردار است‌ چشم‌ ما و تو را باز کرد. عیال‌ات‌ را دیده‌اند که‌ به‌ هیأت‌ کلب‌ اسودی درآمده‌، یک‌ بار هم‌ کلب‌ اسودی را مشاهده‌ کرده‌اند که‌ هیأت‌ معقوده‌ی تو را به‌خود گرفته‌...
اسپالانتسوی مبهوت‌ زیرلب‌ گفت‌:
«او جادوگر نیست‌ ... زن‌ من‌ است‌!»
ـ آن‌ضعیفه‌ نمی‌تواند معقوده‌ی مردی کاتولیک‌ باشد! مشارالی‌ها عیال‌ ابلیس‌ است‌. بدبخت‌! مگر تا به‌حال‌ متوجه‌ نشده‌ای که‌ به‌ دفعات‌ به‌ خاطر آن‌ روح‌ خبیث‌ تو را مورد غدر و خیانت‌ قرار داده‌؟ بلافاصله‌ عازم‌ بیت‌ خود شو و فی الفور او را به‌این‌جا بفرست‌.

اسقف‌ مردی فاضل‌ بود و از جمله‌ واژه‌ی Femina (یعنی زن‌) را به‌ دو جزء fe و minus تجزیه‌ می‌کرد تا برساند که‌ ( feیعنی ایمان‌) زن‌، minus (یعنی کم‌تر) است‌...

اسپالانتسو از مرده ‌هم‌ بی‌رنگ‌تر شد. از اتاق‌ اسقف‌ که‌ بیرون‌ آمد سرش‌ را میاندست‌‌هایش‌ گرفت‌. حالا کجا برود و به‌ کی بگوید که‌ ماریا جادوگر نیست‌؟ مگر کسی هم‌ پیدا می‌شود که‌ حرف‌ و نظر راهبان‌ را باور نداشته‌ باشد؟ حالا دیگر در بارسلون‌ همه‌ به‌ جادوگر بودن‌ ماریا یقین‌ دارند. همه‌! هیچ‌ چیز از معتقد کردن‌ آدم‌ ابله به‌ یک موضوع‌ واهی آسان‌تر نیست‌ و اسپانیائی‌‌ها هم‌ که‌ ماشاءالله‌ همه‌ از دم‌ ابلهاند!

پدر اسپالانتسو که‌ داروفروش‌ بود دم‌ مرگ‌ به‌ او گفته‌بود:"ـ در همه‌ی عالم‌ بنی‌بشری از اسپانیـائی جماعت‌ ابله‌تر نیست‌، نه‌ به‌ خودشـان‌ اعتماد نشان‌ بـده‌ نه معتقدات‌ شان‌ را باور کن‌!
اسپالانتسو معتقدات‌ اسپانیائی‌ها را باور می‌کرد اما حرف‌‌های اسقف‌ را نه‌.
زنش‌ را خوب‌ می شناخت‌ و یقین‌ داشت‌ که‌ زن‌‌ها فقط در عجوزگی جادوگر می شوند... از پیش‌ اسقف‌ که‌ برگشت‌ به‌همسرش‌ گفت‌:
«ماریا، راهب‌‌ها خیال‌ دارند بسوزانندت‌! می‌گویند تو جادوگری و به‌ من‌ هم‌ دستور داده‌اند تو را بفرستم‌ آن‌جا ... گوش‌کن‌ ببین چه‌ می‌گویم‌ زن‌! اگر راستی راستی جادوگری، که‌ به‌امان‌ خدا: بشو یک‌گربه‌ی سیاه‌ و در رو جان‌ خودت‌ را نجات‌ بده‌، اما اگر روح‌ پلیدی درت‌ نیست‌ تو را به‌دست‌ راهب‌‌ها نمی‌دهم‌ ... غل‌ به‌گردنت‌ می‌بندند و تا گناه‌ نکرده‌ را به‌گردن نگیری نمی‌گذارند بخوابی. پس‌ اگر جادوگر هستی فرارکن‌! »

اما ماریا نه‌ به‌ شکل‌ گربه‌ی سیاه‌ درآمد نه‌ گریخت‌ فقط شروع‌ کرد به‌ اشک‌ ریختن‌ و به‌ درگاه‌ خدا توسل‌ جستن‌... و اسپالانتسو به‌اش‌ گفت‌:"ـ گوش‌کن‌. خدابیامرز ابوی می‌گفت‌ آن‌ روزی که همه‌ به‌ ریش‌ احمق‌‌های معتقد به‌ وجود جادوگر بخندند نزدیک است‌. پدرم‌ به‌وجود خدا اعتقادی نداشت‌ اما هیچ‌ وقت‌ یاوه‌ از دهنش‌ در نمی‌آمد. پس‌ باید جائی قایم‌ بشوی و منتظر آن‌روز بمانی... چندان ‌مشکل‌ هم‌ نیست‌. کشتی‌ کریستوفر اخوی کنار اسکله‌ در دست‌ تعمیر است‌. آن ‌تو قایمت ‌می‌کنم‌ و تا زمانی که‌ ابوی می‌گفت بیرون‌ نمی‌آئی. آن‌ جور که‌ پدرم‌ گفت‌ خیلی هم‌ نباید طول بکشد."

آن‌ شب‌ ماریا در قسمت‌ زیرین‌ کشتی نشسته‌ بود و بی‌صبرانه‌ درانتظار آن‌ روز نیامدنی‌ که‌ پدر اسپالانتسو وعده‌اش‌ را داده‌ بود از وحشت‌ و سرما می‌لرزید و به‌ صدای امواج‌ گوش‌ می‌داد.
اسقف‌ از اسپالانتسو پرسید : "ـ عیالت‌ کجا است‌؟"
اسپالانتسو هم‌ به‌ دروغ‌ گفت‌: "ـ گربه‌ی سیاهی شد و در رفت‌.
ـ انتظارش‌ را داشتم‌. می‌دانستم‌ این‌طور می‌شود. لاکن‌ مهم‌ نیست‌. پیداش‌ می‌کنیم‌. اوگوستین‌ قریحه‌ی غریبی دارد! فی‌الواقع‌ قریحه‌ی خارق‌العاده‌ای است‌! برو راحت‌ باش‌ و من‌‌بعد دیگر منکوحه‌ی جادوگر اختیار مکن‌! مواردی بوده‌ که‌ ارواح‌ خبیثه‌ از جسم‌ ضعیفه‌ به‌قالب‌ رجل‌اش‌ انتقال‌ نموده‌... درهمین‌ سنه‌ی ماضی خودم‌ کاتولیک‌ مؤمنی را سوزاندم‌ که‌ در اثر تماس‌ با منحوسه‌ی غیرمطهره‌ئی برخلاف‌ میل خود روح‌اش‌ را به‌ شیطان لعین‌ تسلیم‌ نموده‌ بود... برو!

ماریا مدت‌‌ها در کشتی بود. اسپالانتسو هرشب‌ به‌ دیدن‌اش‌ می‌رفت‌ و چیز‌هائی را که لازم ‌داشت‌ برایش‌ می‌برد. یک‌ماه‌ به‌انتظار گذشت‌، بعد هم‌ یک‌ ماه‌ دیگر و ماه سوم‌... اما آن‌ دوران مطلوب‌ فرا نرسید. پدر اسپالانتسو درست‌ گفته‌ بود، اما عمر تعصبات‌ با گذشت‌ ماه‌‌ها به‌آخر نمی‌رسد. عمر تعصبات‌ مثل‌ عمر ماهی دراز است‌ و سپری شدن‌شان‌ قرن‌‌ها وقت‌ می‌برد...
ماریا رفته‌ رفته‌ با زندگی‌ جدیدش‌ کنار آمده‌ بود و کم‌کم‌ داشت‌ به‌ ریش راهب‌‌ها که‌ اسم‌شان‌ را کلاغ‌ گذاشته‌ بود می‌خندید و اگر آن‌ واقعه‌ی خوف‌انگیز و آن‌ شوربختی‌ جبران‌ناپذیر پیش‌ نمی‌آمد خیال ‌داشت‌ تا هر وقت‌ که‌ شد آن‌جا بماند و بعد هم‌ به قول‌ کریستوفور، کشتی که‌ تعمیر شد با آن‌ به‌ سرزمینی دور دست‌ کوچ‌ کند: "به‌جائی بسیار دورتر از این‌ اسپانیای شعور باخته‌."

اعلان‌ اسقف‌ که‌ در بارسلون‌ دست‌ به‌ دست‌ می‌گشت‌ و در میدان‌‌ها و بازار‌ها به‌ دیوار‌ها چسبانده ‌شده ‌بود به‌دست‌ اسپالانتسو هم‌ رسید. اعلان‌ را که ‌خواند فکری به‌خاطرش رسید. وعده‌ انتهای اعلان‌ در باب‌ آمرزش‌ گنا‌هان‌ تمام‌ حواسش‌ را به‌خود مشغول‌ کرد.
آهی کشید و باخودش‌ گفت‌:"ـ کسب‌ آمرزش‌ گنا‌هان‌ هم‌ چیز بدی نیست‌‌ها!

اسپالانتـسو خودش‌ را غرق‌ در معاصی‌ کبیره‌ می‌دانست‌. معاصی‌ کبیره‌ای بر وجدان‌اش‌ سنگینی می‌کرد که‌ مؤمنان‌ بسیاری به‌خاطر ارتکاب‌ نظایر آن‌ بر خرمن‌ آتش‌ یا زیر شکنجه‌ جان‌ سپرده ‌بودند. جوانی‌اش‌ در تولدو گذشته‌ بود: شهری که‌ درآن‌ روزگار مرکز ساحران‌ و جادوگران‌ بود... طی قرون‌ دوازده‌ و سیزده‌، ریاضیات‌ دراین‌ شهر بیش‌ از هر نقطه‌ی دیگر اروپا شکوفا شد. در بلاد اسپانیا هم‌ که‌، از ریاضیات‌ تا جادو یک‌ گـام‌ بیشتر فاصله‌ نیست‌... پس‌ اسپالانتسو زیر نظر ابوی به‌ ساحری هم‌ پرداخته ‌بود.
ازجمله‌ این‌که‌ دل‌ و اندرون‌ جانوران‌ را می‌شکافت‌ و گیا‌هان‌ غریب‌ گرد می‌آورد... یک‌بـار که‌ سرگرم‌ کوبیدن‌ چیزی در‌ هاون‌ آهنی بود روح‌ خبیثی با صدای مخوف‌ به‌ شکل‌ دود کبود رنگی از‌ هاون بیرون‌ جسته‌ بود! درآن‌ روزگار زندگی در تولدو سرشار از این‌گونه معاصی بود. هنوز ازمرگ‌ پدر و ترک‌ تولدو چندی نگذشته‌ بود که‌ اسپالانتسو سنگینی‌ خوف‌انگیز بار این‌ گنا‌هان‌ را بر وجدان ‌خود احساس‌کرد.

راهب‌ ـ اقیانوس‌العلوم‌ پیری که ‌طبابت‌ هم‌ می‌کردـ بدو گفته ‌بود فقط درصورتی معاصی‌اش‌ بخشیده‌ خواهد شد که‌ به‌ کفاره‌ی آن‌‌ها کاری سخت‌ نمایان‌ به‌ منصه‌ بروز و ظهور رساند. اسپالانتسو حاضر بود همه‌ چیزش‌ را بدهد و در عوض‌ روح‌اش‌ از خاطره‌ی زندگی‌ ننگین‌ تولدو و جسم‌اش‌ از سوختن‌ در آتش‌ دوزخ‌ نجات‌ پیدا کند. اگر در آن‌ زمان‌ فروش‌ تصدیق‌نامه‌جات‌ آمرزش گنا‌هان‌ باب‌ شده بود برای به‌دست‌آوردن‌ یکی ازآن‌ قبض‌‌ها، بی‌معطلی نصف‌ همه‌ی دار و ندارش‌ را مایه‌ می‌گذاشت‌. حاضر بود برای آمرزش‌ روح‌اش‌ پیاده‌ به‌ زیارت‌ یکی از امکنه‌ی مقدسه‌ مشرف بشود، افسوس‌ که‌ کار‌ها و گرفتاری‌‌هایش‌ مانع‌ بود.

اعلان‌ عالی‌جناب‌ اسقف‌ را که‌ خواند با خود گفت‌: اگر شوهرش‌ نبودم‌ فوری می‌بردم تحویل‌اش‌ می‌دادم‌... ـ این‌ فکر که‌تنها با گفتن‌ یک‌ کلمه‌ تمام‌ گنا‌هان‌اش آمرزیده‌ می‌شود از سرش‌ بیرون‌ نمی‌رفت‌ و شب‌ و روز آرامش‌ نمی‌گذاشت‌... زن‌اش‌ را دوست می‌داشت‌، دیوانه‌وار دوست‌اش‌ می‌داشت‌... اگر این‌ عشق‌ نمی‌بود، اگر این‌ ضعفی که‌ راهبان‌ و حتی طبیبان‌ تولدو چشم‌ دیدن‌اش‌ را نداشتند درمیان نبود، میشد که‌...

اعلان‌ را که‌ به‌ برادرش‌ نشان‌داد ،کریستوفور گفت‌:"ـ اگر ماریا جادوگر بود و این ‌همه ‌خوش‌گلی و تودل‌بروی نداشت‌ من ‌خود تحویل‌اش‌ می‌دادم‌... آخر آمرزش‌ گناه‌ معرکه چیزی ست‌!... اما اگر حوصله‌ کنیم‌ تا ماریا بمیرد و پس‌ از آن‌ جنازه‌اش‌ را ببریم‌ تحویل کلاغ‌‌ها بدهیم‌ هم‌ چیزی ازکیسه‌مان‌ نمی‌رود. بگذار مرده‌اش‌ را بسوزانند. مرده‌ که‌ درد حالی‌اش‌ نمی‌شود... تازه‌! ماریا وقتی می‌میرد که‌ دیگر ما پیر شده‌ایم‌. آمرزش‌ گناه‌ هم‌ چیزی ست‌ که‌ تنها به ‌درد دوران‌ پیری می‌خورد...

کریستوفور این‌‌ها را گفت‌ قاه‌قاه ‌خندید و به ‌شانه‌ی برادر زد. اما اسپالانتسو درآمد که‌:"ـ اگر من‌ زودتر از او مردم‌ چه‌؟ به ‌خدا قسم‌ اگر شوهرش‌ نبودم‌ تحویل‌اش‌ می‌دادم‌ !"
هفته‌یی پس‌ازاین‌ گفت‌وگو اسپالانتسو که‌ روی عرشه‌ قدم‌ می‌زد زیر لب‌ می‌گفت‌:"ـ آخ‌ که‌ اگر الان‌ مرده‌ بود!... من‌ که‌ زنده‌ تحویل‌اش‌ نخواهم‌ داد. اما اگر مرده ‌بود تحویل‌اش‌ می‌دادم‌. در آن‌صورت‌، من‌، هم‌ سر این‌ کلاغ‌‌های لعنتی را کلاه ‌می‌گذاشتم‌ هم‌ آمرزش‌ گناه‌‌هایم‌ را به‌ چنگ‌ می‌آوردم‌!"

اسپالانتسوی بی شعور سرانجام‌ زن‌اش‌ را مسموم‌ کرد...
خودش‌ جسد ماریا را برد برای سوزاندن‌ تحویل‌ هیأت‌ قضات‌ داد.
معصیت‌‌هائی که‌ در تولدو مرتکب‌ شده ‌بود آمرزیده ‌شد. این‌ گناه‌اش‌ هم‌ که‌ برای درمان‌ مردم‌ درس‌ خوانده‌ بود و ایامی از عمرش‌ را صرف‌ علمی کرده ‌بود که‌ بعد‌ها نام‌اش‌ را شیمی گذاشتند بخشوده ‌شد و عالی‌جناب‌ اسقف‌ پس‌ از تحسین‌ بسیار کتابی از مصنفات خود را به‌ او هدیه داد... مرد عالم‌ دراین‌ کتاب‌ نوشته‌ بود جنیان‌ از آن‌ جهت‌ در جسم‌ ضعیفه گان‌ سیاه‌ مو حلول‌ می‌کنند که‌ لون‌ موی‌شان‌ با لون‌ خود ایشان‌ مطابقه‌ می‌کند.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 6187
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23900239