بعد از ظهرِ پاییز است و ننه لین دارد یقلاوی به دست در خیابان راه میرود. گواهینامهی رسمی کارگاهاش داخل یقلاویست. روی آن با حروفِ طلاییِ براق نوشته "به موجبِ این نامه تایید میگردد رفیق لین مِی با افتخار از کارخانهی پوشاکِ ستارهی سرخِ پکن بازنشسته شده است".
ننوشته کارخانهی بافندگیِ ستارهی سرخ ورشکسته است یا ننه لین که با افتخار بازنشسته شده مواجباش را دریافت نخواهد کرد. و البته که ننوشته، چون این اخبار صحت ندارد. کارخانهی دولتی که "ورشکسته" نمیشود. خب "بازسازماندهی داخلی" را هم از سر لطف از گواهینامه حذف کردهاند. باید ملتفت باشیم که مواجبِ ننه لین فقط موقتن پرداخت نمیشود. تا چه مدت؟ اطلاعاتِ بیشتری در دست نیست.
خاله وانگ که همسایهی ننه لین است وقتی از حال و روز او خبردار میشود میگوید: "وقتی آدم میره کوه حتمن یه راهی واسه بالا رفتن پیدا میکنه"
تا ننه لین به خودش بیاید جملهی دومِ تبلیغِ تویوتا از دهاناش در رفته است."و هر جا راهی هست تویوتایی هم هست".
"احسنت ننه لین. میدونم که آدمِ خوشبینی هستی. اگه همینجور مثبت بمونی تویوتات رو هم پیدا میکنی."
ولی با این پساندازی که در شُرفِ ته کشیدن است چه کار میشود کرد؟ بعد از چند روز جمع و تفریق به این نتیجه میرسد که پس اندازش ظرفِ یک سال تمام میشود - البته اگر بتواند هر از گاهی بی خیالِ یک وعده غذا بشود و بعد از غروب یکراست به رختخواب برود و زمستان طولانی شمال که میرسد آنقدر رخت بپوشد که مجبور نباشد هی چوب توی بخاری بریزد، به دو سال هم میکشد.
دفعهی بعد که خاله وانگ، ننه لین را در بازار میبیند به یک تربچهی چاق و گرد شبیه بودا که ننه لین برای شاماش خریده و توی بغلش گرفته است، نگاه میکند و میگوید "نگران نباش. بالاخره یکی پیدا میشه بهش شوهر کنی."
ننه لین میگوید "شوهر کنم؟" و سرخ میشود.
خاله وانگ میگوید "ننه لین اینقدر سنتی نباش. چند سالته؟"
"پنجاه و یک"
"تو که از منم جوونتری! من پنجاه و هشت سالمه؛ ولی مثل تو قدیمی فکر نمیکنم. یه چیزی رو میدونی؟ این دوره زمونه ازدواج دیگه پیر و جوون برنمیداره."
ننه لین میگوید "مسخرهبازی در نیار"
"جدی میگم ننه لین. چیزی که زیاده پیرمردِ زنمردهاس. حتمن بینشون مریض پولدار هم پیدا میشه که یکی رو بخوان ازشون مراقبت کنه."
ننه لین میپرسد "منظورت اینه که برم تو فکرِ مراقبت از سالمندان؟"
خاله وانگ آه میکشد و انگشتاش را به پیشانی ننه لین میزند."مغزت رو به کار بنداز. پرستار نه، زن. اینجوری وقتی شوهرت بمیره یه پولی هم به تو میرسه."
ننه لین نفسش بند میآید. از تصورِ اینکه بعد از یک عمر بیشوهری حالا باید با شوهرِ مرده سر کند، میترسد. با این حال خاله وانگ معطل نمیکند و همانجا، بین دو دکهی ماهیفروشی، جفتِ مناسبی برای ننه لین پیدا میکند.
"هفتاد و شش ساله. فشار خونِ بالا و دیابت. زنِش تازه مرده. تک و تنها توی یک واحدِ سه خوابه. ماهی دوهزار یوآن مواجب. دو تا پسرِ متاهل و حقوق بگیرِ دولت."خاله وانگ در عجب از بیتفاوتی ننه لین، میگوید "ول کن ننه لین! دیگه کجا شوهرِ به این خوبی گیرت میآد؟ همین روزهاست که بمیره. پسرهام اینقدر پولدار هستن که بذارن یه چیزی از پساندازِ پیرمرد برات بمونه. خلاصه برات بگم از این خونواده بهتر نمیتونی پیدا کنی. پاشنه درِ خونهاشون از دستِ دلالهها وراومده. ولی فقط تو چشمشون رو گرفتی. چرا؟ چون تا حالا شوهر نکردی و بچه نداری. راستی ننه لین چی شد شوهر نکردی؟ هیچ وقت بهمون نگفتی."
ننه لین دهاناش را باز میکند و میبندد "پیش میآد."
"اگه نمیخوای مجبور نیستی به منم بگی. در هر حال، اینا کسی رو که یه خروار بچه و نوه داشته باشه نمیخوان. من هم جاشون بودم به یه همچین زنبابایی اطمینان نمیکردم. از کجا معلوم از پیرمرد ندزده و نبره واسه بچههاش؟ ولی تو از همه بهتری. من بهشون گفتم اگه هنوز یه آدم شرافتمند رو زمین مونده باشه تویی ننه لین. برای چی لفتش میدی؟"
ننه لین میپرسد "چرا کسی رو نمیآرن ازش مراقبت کنه؟" و حواساش میرود پیش پسرها که قرار است مادرشان بشود."بهصرفهتر نیست؟"
"انگار نمیدونی این دخترهای پرستار چه آدمهایی هستن؟ تنبلن و دزد، تازه اگه زن و شوهرهای جوون استخدامشون کنن شوهر هم میدزدن. میذارن پیرها توی گهشون بمونن. اون وقت یه همچین دختری رو استخدام کنن؟ هوع. فقط پیرمرد رو زودتر به کشتن میدن."
سرانجام ننه لین کوتاه میآید و قبول میکند که عاقلانهتر است به جای پرستار، یک زنِ مسن برای پیرمرد بگیرند. ننه لین به همراهِ خاله وانگ راهی مصاحبه با دو پسر و همسرانشان میشود. بعد از یک ساعت سوال و جواب، پسرها نگاهی با هم رد و بدل میکنند و از ننه لین میپرسند آیا نمیخواهد بیشتر فکر کند. چیز زیادی برای فکر کردن ندارد و ظرفِ یک هفته به منزلِ جدیدش نقلِ مکان میکند. شوهرش تانگ پیر، مریضتر از آن است که فکر میکرد. سر شامِ عروسی، یکی از دخترها میگوید "آلزایمر داره".
ننه لین سر میجنباند. البته نمیداند ولی حدس میزند این بیماری با مغز سر و کار داشته باشد. دو دستاش را حایل شوهرش میکند و او را سر میز میآورد. مینشاندش و آب دهاناش را از روی چانهاش پاک میکند.
ننه لین،حالا، هم زن است و هم مادر و هم مادربزرگ. دیگر اصلن یادش نمیآید کی بود و چند سالاش بود که به جای خاله لین کم کم بهاِش گفتند ننه لین. میگویند زنِ بی شوهر زودتر پیر میشود. دیگر این حرفها برایش مهم نیست. فعلن اسمِ ننه لین برازندهاش است.
هر هفته یکی از پسرها میآید به تانگ پیر سر میزند، خرجیِ یک هفته را میگذارد و میرود. تانگ پیر روی صندلی کنارِ پنجره ساکت نشسته است. هر از گاهی از ننه لین سراغِ زناش را میگیرد. او هم به سفارشِ پسرها جواب میدهد که زناش در بیمارستان است و حالاش دارد خوب میشود و خیلی زود به خانه برمیگردد. قبل از اینکه ننه لین جواب بدهد تانگ پیر سوالش را فراموش کرده و مراقبهش را از سر گرفته است، انگار نه انگار که صدای او را شنیده باشد. ننه لین همچنان منتظر میماند ولی سوالِ دیگری در کار نیست. سرانجام بیخیالِ باقیِ سوالها میشود. صدای تلویزیون را بالا میبرد و دور خانه میپلکد؛ جارو میکند، گرد گیری میکند، میشوید، خشک میکند. ولی هر بار کارش زودتر از روزِ قبل تمام میشود. بعد روی مبل مینشیند و سریالهای آبکیِ تلویزیون را تماشا میکند. برخلافِ تلویزیون دوازده اینچی خودش که هر بار میخواست کانال عوض کند مجبور بود از این سرِ اتاق به آن سرِ اتاق برود که البته با دو تا سیخی که به جای آنتن گذاشته بود شش کانال بیشتر نمیتوانست بگیرد، دستگاهِ تانگ پیر هیولایی با کلی کانال است که همه از یک کنترل از راه دورِ کوچک فرمان میرند. این همه کانال ننه لین را گیج میکند. کم کم میفهمد این دستگاه به دردش نمیخورد. فرقی نمیکند کدام برنامه را تماشا کند، مدام دلواپس است که نکند برنامههای جالبتر از دستش بروند. بعد از چند روز زندگیِ مشترک به ناگاه درمییابد که دیگر مثلِ ده سالِ پیش به تلویزیون معتاد نیست. یعنی ازدواج اینقدر میتواند دگرگون کند که به یک چشم برهم زدن عادتِ قدیمیِ آدم از سرش بیافتد؟
ننه لین آه میکشد و تلویزیون را خاموش میکند. تانگ پیر توجهی به سکوتِ معلق در اتاق ندارد. تازه میفهمد که تقصیر از تلویزیون نیست. حضورِ تانگ پیر نمیگذارد تمرکز پیدا کند. مجلهای قدیمی برمیدارد و از پشتِ صفحههایش زیرچشمی به تانگ پیر نگاه میکند. ده دقیقه... بیست دقیقه... ننه لین به نگاه کردنش ادامه میدهد هرچند تانگ پیر اصرار دارد به روی خودش نیاورد. حسِ غریبی به ننه لین میگوید تانگ پیر بیمار نیست. میداند او آنجاست. میداند و مخفیانه زیرِ نظرش دارد. حتی میداند زنش بعد از چهل و پنج سال برای همیشه رفته و ننه لین زنِ جدیدش است ولی انگار تانگ پیر قصد ندارد او را به رسمیت بشناسد. تظاهر میکند عقلش را از دست داده و توقع دارد او نقشِ پرستارش را بازی کند. ولی ننه لین تصمیم میگیرد زیرِ بار نرود. آنها با هم زن و شوهرند. عقدنامهشان هم زیرِ بالش است، جایش هم امن است. باشد، حالا که تانگ پیر میخواهد صبرِ او را امتحان کند، حرفی ندارد؛ ننه لین باید در این زورآزمایی برنده شود. مجله را زمین میگذارد و گستاخانه به تانگ پیر چشم میدوزد تا شرمندهاش کند. دقایق تند تند سپری میشوند. میشود یک ساعت و یک دفعه وحشتزده به خودش میآید؛ او هم دارد عقلش را از دست میدهد. تنهاش را از روی نیمکت بلند میکند و کش و قوس میآید. صدای مفاصلش درمیآید. به پایین نگاه میکند: تانگ پیر هنوز مثلِ مجسمه مانده است. با خودش میگوید واقعن مریض است و از اینکه در مورد تانگ پیرِ بیچاره خیالِ بد به خودش راه داده خجالت میکشد. سریع به آشپزخانه میرود و با یک لیوان شیر برمیگردد. میگوید "دیگه وقتِ شیرته" و چانهی تانگ پیر را مالش میدهد تا کم کم شیر را قورت بدهد.
ننه لین در روز سه بار به تانگ پیر انسولین تزریق میکند. سوزن را توی بازویش فرو میبرد و وقتی تکانِ ریز ماهیچهی بازو را میبیند تازه حس میکند تانگ پیر زنده است. بعضی وقتها سوزن را که بیرون میکشد چند قطره خون میآید، آن وقت به جای پنبه با نوکِ انگشت پاکاش میکند و احساس میکند خونِ تانگ پیر درونِ تنش میدود.
ننه لین چند بار تانگ پیر را حمام میکند: یکبار صبح، یکبار شب قبل از خواب و هر باری که خودش را کثیف میکند. حمامِ شخصی، محبوبترین قسمتِ ازدواج ننه لین است. یک عمر سرِ آبِ ولرمِ دوشهای زنگزدهی حمام عمومی با باقیِ بدنهای لیز جنگیده، حالا که حمامی از آنِ خودش دارد از هر فرصتی استفاده میکند.
تنها مردی که ننه لین سر تا پا برهنه در زندگیش دیده همین تانگ پیر است. بارِ اول که لباسهای پیرمرد را از تنش درمیآورد نمیتوانست هی نگاهش را دزدکی به آلتِ او ندوزد و جوانیش را تصور نکند. البته ننه لین خیلی زود خودش را از این افکارِ ناپاک نجات داد. بدنِ نحیفِ تانگ پیر دلش را لرزاند و از آن به بعد با دستهایی مادرانه سراغِ او رفت.
عصر شده و ننه لین، تانگ پیر را به طرفِ صندلیِ پلاستیکیِ وسطِ حمام میبرد. دکمههای پیژامهاش را باز میکند. تانگ پیر هم دستهایش را به فرمانِ او خم میکند و سرش را به شانهی ننه لین تکیه میدهد. ننه لین سرپوشِ لوله را پس میزند و روی بدنِ او آب گرم میریزد، یک دستش را روی پیشانی تانگ پیر میگذارد جوری که آب توی چشمهایش نرود.
ننه لین دو زانو روی زمین نشسته وساقِ پای تانگ پیر را میمالد که تانگ پیر کفِ دستش را روی شانهی او میگذارد. ننه لین بالا را نگاه میکند. تانگ پیر به چشمهایش زل زده است. ننه لین جیغ میزند و خودش را از او عقب میکشد.
تانگ پیر میگوید "تو کی هستی؟"
ننه لین میگوید"تانگ پیر! خودتی؟"
"تو کی هستی؟ برای چی اینجایی؟"
"من اینجا زندگی میکنم". نورِ عجیبی در چشمهای تانگ پیر میبیند و یک دفعه قلبش پایین میریزد. مرگ که نزدیک باشد این روشنی هم پیدا میشود. دو سال پیش هم در چشمهای پدرش همین نور را دیده بود، چند ساعت قبل از اینکه بمیرد. به فکرش میرسد که بیرون بدود و دکتر خبر کند ولی پاهایش به زمین قفل شدهاند و چشمهایش به چشمهای تانگ پیر.
"من نمیشناسمِت. تو کی هستی؟"
ننه لین خودش را برانداز میکند: با یک بارانیِ زردِ پلاستیکی و یک جفت دستکشِ لاستیکیِ سبز. میگوید "من زنِتم."
"تو زن من نیستی. زن من سوچانه. سوچان کجاست؟"
"سوچان دیگه پیش ما نیست. من زنِ جدیدتم."
"دروغ میگی" تانگ پیر این را میگوید و بلند میشود."سوچان توی بیمارستانه."
ننه لین میگوید "نه. بهت دروغ گفتن."
تانگ پیر صدای ننه لین را نمیشنود. ننه لین را هل میدهد؛ یکدفعه بازوهای تانگ پیر چقدر قوی شدهاند. ننه لین به زور میگیردش ولی تانگ پیر دیوانه شده و نمیشود جلویش را گرفت. ننه لین دستهایش را ول میکند، نمیداند چرا باید سرِ یک زنِ مرده با شوهرش بجنگد. ولی تانگ پیر همچنان دارد با هوا کشتی میگیرد، دو قدمِ دیگر بر میدارد، در آبِ صابون لیز میخورد و میافتد.
در مراسم تشییع کسی به ننه لین توجه نمیکند. او هم گوشهای مینشیند و به حرفهای آدمها راجع به تانگ پیر گوش میکند: فیزیکدانی فاضل و آموزگاری بزرگ، همسر و پدر و پدربزرگی دوستداشتنی. بلاخره کارِ سخنرانان تمام میشود و با اعضای خانواده دست میدهند ولی ننه لین را آخرِ صف نمیبینند.
ننه لین در خیال به تک تکِ آدمهای آنجا میگوید من نکشتمش. قبلِ اینکه بیفته داشت میمرد. ولی نمیگوید. اگر بگوید هم کسی حرفاش را باور نمیکند. آن نور را فقط خودش دیده است. کورسویی قبل از شبِ ابد، یک لحظه روشنی و بعد تمام.
*****
یک قِران از دارایی تانگ پیر دستِ ننه لین را نمیگیرد. دو ماه از تانگ پیر مراقبت کرد و به قولِ خیلیها با بیملاحظگیاش او را به کشتن داد. پسرها را سرزنش نمیکند. غمِ از دست دادنِ پدر هزار بار از غمی که ننه لین دارد بدتر است. وقتی یکی از پسرها در مدرسهی خصوصی شبانهروزیای که دوستش میگرداند شغلی برای ننه لین دست و پا میکند، ننه لین نزدیک است گریهاش بگیرد.
آموزشگاه می می در یک استراحتگاهِ کوهستانی در حاشیهی غربی پکن است. گردانندگاناش افتخار میکنند که این آموزشگاه جزوِ نخستین مدارسِ خصوصیِ کشور است. اولین روزِ ورودِ ننه لین، سرآشپز به او میگوید "روابط! روابط!" – اگر متولیانِ قدرتمندی نداشت مگر مجوزِ مدرسه صادر میشد؟ - همه جا دارد مدرسهی خصوصی باز میشود، کلن کسب و کارِ خصوصی رونق گرفته است. باران بهاری باریده و بامبوها همه جا جوانه زدهاند. خانوادههای سرانِ حزبِ کمونیست یک شبه به شکلِ صاحبانِ تجارت درآمدهاند و در مقامِ نمایندگانِ کارگشای پرولتاریای نوین روی صفحهی تلویزیونِ ملی ظاهر میشوند.
ننه لین مستخدمِ مدرسه شده است. زندگی از این بهتر در تصورش نمیگنجد؛ وعدههای غذاییِ شاهانه، گوشت و ماهیِ فراوان، سبزیهای سبز؛ سبزتر از هر سبزیای که در بازار دیده بود. آشپز برای ننه لین تعریف میکند که همهی این چیزها در یک مزرعهی کوچکِ طبیعی تولید میشود که مخصوصِ شخصِ رییس جمهور و نخستوزیر و خانوادههاشان است.
ننه لین وقتی میبیند این همه غذای خوب از توی سطلِ آشغال سردر میآورد دلش میگیرد. برای همین میگذارد بچهها غذاشان را تمام کنند و بعد خودش غذا میخورد. سالنِ غذاخوری که خالی میشود بشقاب بشقاب سبزیهای پلاسیده و ماهیهایی که نصفِ شکمشان نیست روی میزها میماند. ننه لین ته ماندهی غذاها را توی بشقابِ خودش میکشد و در رویا با یک قطارِ تندرو از مدرسه به شهر میرود و غذای دستنخورده را برای همسایههای قدیمیاش میبرد.
خوردنِ غذای به این خوبی، بدون عرق ریختن معصیت دارد. کارِ رختشوخانه و نظافتِ خوابگاهها به کنار، ننه لین هزار کار دیگر هم میکند. صبحِ زود بیدار میشود، پنجرهی کلاسها را باز میکند که هوای تازه بیاید. کفِ مرمر را جارو میکند و میشوید. نیمکتهای بچهها را گردگیری میکند. حتی اگر سرایدار شبِ قبل کلاسها را تمیز کرده باشد باز با وسواس همه چیز را برق میاندازد. اگر هم تا زنگِ بیداری فرصتی مانده باشد سری به کوه میزند. مهِ صبحگاه روی تن و بدنش مینشیند. به آوازِ پرندهها گوش میدهد، پرندههایی که تا به حال ندیده و از سعادت لبریز میشود. سالهای توی کارخانه دارند توی ذهنش محو میشوند، ننه لین دیگر یادش نمیآید چطور میانِ دودِ غلیظ ِ کورههای زغالسنگ راه میرفت یا چطور توی بازار، سبزیهای باد کرده از کود شیمیایی را زیر و رو میکرد.
بیشترِ وقتها با یک بغل گلهای وحشی از پیادهروی برمیگردد؛ ارکیدههای کوهی، خوشههای مروراید، تاجهای یاقوتی. گلها را توی گلدانها میگذارد؛ برای هر شش کلاس و برای هر کلاس یک گلدان. هرچند به ندرت این ذوق و ظرافت تا آخرِ زنگِ اول دوام میآورد. پسرها گلها را برمیدارند و به طرفِ هم حمله میکنند اگر کسی گل به لبهایش بخورد دخترخانم میشود. دخترهای بزرگتر گلبرگها را میکنند که در حیاط مدرسه چال کنند. انگشتهاشان بیرحم است و صورتکهاشان ماتمزده و سرد.
مدرسه دارد توسعه پیدا میکند. هر ماه چند تایی دانشآموز جدید از راه میرسند. ننه لین از ثروتِ والدین انگشت به دهان شده است. شهریهی بیست هزار یوآنی ثبت نام را که به راحتی میپردازند هیچ بعد هم بیست هزار یوآنِ دیگر برای شهریهی سالِ اول و اتاق و شبانهروزی میدهند.
سومین ماهِ ماندگاریِ ننه لین در مدرسه مصادف میشود با جشنِ آمدنِ صدمین دانش آموز. آن پسرِ خوش اقبال کسی نیست جز کانگِ شش ساله. شاگردهای دیگر همه شهریاند ولی کانگ اهلِ یکی از دهاتِ اطراف است. دو روز از آمدنش نگذشته که تمامِ معلمان و کارکنانِ آنجا داستانِ زندگیش را از برند. پدربزرگِ کانگ قبلن رهبرِ یک کمونِ بزرگ در دهشان بوده، پدرش هم یکی از کارگزارانِ بزرگِ کشاورزیِ شمالِ چین شده است.
ننه لین و یکی از مادرهای خوابگاه به اسم خانم دو در حالِ گرفتنِ ردِ جورابهای بدبوی زیر تشکها هستند. ننه لین میگوید: "فکر میکردم رعیتها دوست دارن پسرهاشون پیش خودشون بمونن." خانم دو، جورابهای سفتی را که شکل پا شدهاند، بالا میگیرد و میگوید "الانهاس که بلند بشن راه برن."
بعد به ننه لین میگوید "بهشرطی که مادره از چشم نیفته. این پسره زیادیه."
"مامان باباش طلاق گرفتن؟"
"کسی چه میدونه ! ولی باباش که یه زنی یه نشوندهای چیزی داره. تازه چه فرقی میکنه؟ وقتی مادر رو نخوان، بچه هم باید بره."
ننه لین برای پسرک غصهاش میشود؛ یک پسربچهی کوچولو که اصلن جایی روی زمین نمیگیرد خارِ چشمِ بقیه شده است. میان جمعیت دنبالِ پسرک میگردد. لباسهایش البته از همان مارک است که پسرهای دیگر میپوشند ولی به تنِ او زار میزند. هرقدر این لباسهای نو و گشاد و شیک مالِ او باشند او هم متعلق بهِ این مدرسه است. از دور انگار دست و صورتش سالهاست آب به خودشان ندیدهاند. هرچند وقتی ننه لین از نزدیک لمسشان کرد، متوجه شد بچه این وسط گناهی ندارد.
هفتهی دوم کم کم پای کانگ به رختشوخانه باز میشود. یک بار وقتی ننه لین به چانهی او روغنِ بچه میمالد، میپرسد "این چیه ننه جون؟
"ننه لین میگوید "این رو که بمالم بهت شکلِ بچه شهریها میشی."
"خونهات کجاس ننه جون؟"
"همین جا."
"قبلِ اینکه بیای اینجا؟ خونه شوهرت کجاس؟"
ننه لین لحظهای فکر میکند و میگوید "توی شهر."
"شهر چه جوریه؟ مامانم گفته میبره نشونم میده."
ننه لین میپرسد "مامانت کجاس؟" و نفساش را حبس میکند. کاش قلبش اینقدر سر و صدا نکند. پسرک حواساش نیست.
"تو خونه."
"خونهی بابات؟"
"خونه بابابزرگم. خونه بابام اون یکی مامانمه."
"اون یکی مامانت چه قیافهایه؟ خوشگله؟"
"بله."
"خوبه با تو؟"
"بله."
"دوسِش داری؟"
"بله."
ننه لین میپرسد "مامانت رو هم دوس داری؟ مامانت رو بیشتر دوس داری یا مامانِ تازهاتو؟" و دور و برش را نگاه میکند که یکوقت کسی از راهرو به طرفِ اتاقِ رختشوخانه نیاید. انگار که دارد دزدی میکند.
پسرک هم گیج و منگ دورِ خودش میچرخد. بعد نزدیکِ ننه لین میآید، بازوهایش را دورِ گردنِ او حلقه میکند، دهانش را نزدیکِ گوش ننه لین میبرد و میگوید "ننه جون یه رازی بهت میگم. به هیچ کی نگو."
نفسِ داغِ پسرک به لالهی گوشِ ننه لین میخورد.
"نمیگم."
"مامانم گفته یه روز میآد برم میگردونه خونه."
"کِی؟"
"گفته زود میآد."
"کِی این رو گفته؟"
"قبلِ اینکه مامانِ تازم بیاد."
"کِی بود؟"
"پارسال."
"از اون موقع مامانت رو ندیدی؟"
کانگ میگوید: "نه، ولی گفته اگه بابا و مامان تازم رو عصبانی نکنم زود میآد. ننه جون نگهبانا راهش میدن؟"
ننه لین میگوید "معلومه که راهش میدن." پسرک بوی درهم و برهمِ روغنِ بچه و رختِ تمیز و عرقِ پاکِ تن میدهد، بوی تانگ پیر را میدهد وقتی تازه از حمام درمیآمد، بوی آدمهای عزیز را میدهد. لبهای ننه لین خشک میشود و بازوهای داغ و چسبناک پسر را روی گردناش حس میکند.
پارکینگِ بیرونِ مدرسه بعد از ظهرهای جمعه پر از ماشینهای لوکس میشود. شوفرها و دایهها بچهها را برمیدارند و میبرند. البته گاهی هم سر و کلهی مادر و پدرها پیدا میشود. معلمها و مادرهای خوابگاه هم کارشان این است که میانِ درگاه مدرسه بایستند و عروسِ فلان مقام یا هنرپیشهی فلان فیلم را نشانِ هم بدهند.
تنها بچهای که تعطیلاتِ آخرِ هفته را در مدرسه میماند کانگ است. پدرش شهریهی نگهداری آخر هفتهاش را پرداخت کرده و قول داده آخرِ ترم بیاید او را ببرد. ولی ننه لین میترسد پدرِ کانگ سراغش نیاید. اگر تابستان شد و هیچ کس دنبالِ کانگ نیامد چه؟ شاید بتواند پیشِ خودش توی مدرسه نگهاش دارد. البته اگر خودش اجازه داشته باشد بماند. اگر اجازه نداشته باشد، این دو ماه تا مدرسهها باز شوند، کجا را دارد سر کند.
وقتی آخرین شاگرد هم روانهی تعطیلاتِ آخر هفته شد، معلمها و مادرهای خوابگاه سوارِ اتوبوس میشوند و به شهر میروند. به جز نگهبانها که دو نفرند، ننه لین تنها کسیست که در مدرسه میماند و با طیب خاطر مراقبت از کانگ را به عهده میگیرد.
دمِ در مدرسه میایستند و برای اتوبوس دست تکان میدهند. وقتی اتوبوس میرود جفتشان نفسِ راحتی میکشند. کانگ مثلِ تیر از حیاط میگذرد تا خودش را به اتاقِ فعالیتها برساند و میان کتابهای عکسدار دلی از عزا در آورد. ننه لین کنارش مینشیند و با موهایش بازی میکند. کانگ با خودش میخندد و ننه لین غرقِ تماشایش میشود. وقتی تهِ کتابهای جدید را درآوردند، بیرون میروند و توی حیاط بازی میکنند. کانگ روی تاب مینشیند و ننه لین تاب را هل میدهد. تاب آنقدر بالا میرود که کانگ جیغ میزند.
وقتی هوا خوب باشد نوبتِ کوهپیماییست. گردشگرهای آخر هفتهای هم آنجا میآیند ولی ننه لین و کانگ تنها دو نفریاند که نگرانِ از دست دادنِ اتوبوس یا گیر افتادن توی ترافیک نیستند. دست در دست قدم میزنند. کفِ دستِ کانگ به کفِ دستِ ننه لین میخورد. دستِ هردوشان خیسِ عرق است. ننه لین برایش افسانههای قدیمی گلها و علفها را تعریف میکند و تا قصههایش تمام میشود از خودش میسازد.
بعد از شام، ننه لین کانگ را میفرستد حمام. خودش با حوله و لباسهای زیرِ کانگ بیرون منتظر میایستد. کانگ زیرِ دوش، آوازِ سنجاقکِ قرمز را که ننه لین یادش داده میخواند. همیشه یکی دو دقیقه بعد با فریاد از ننه لین میپرسد بیرون بیاید یا نه. ننه لین جواب میدهد اگر پنج دقیقهی دیگر زیرِ دوش بماند خوب است. پسر آوازش را ادامه میهد. صدایش صاف و زلال است.
اغلب بیاینکه شیرِ آب را ببندد از توی وان جست میزند به طرف ننه لین. ننه لین وانمود میکند جا خورده و شروع میکند به جیغ زدن. کانگ ریز میخندد و قبل از اینکه ننه لین بتواند حوله را دورِ بدنِ آبچکانش بپیچد پا میگذارد به فرار.
شب کانگ توی خواب ناله میکند و دست و پایش را روی پتو به این طرف و آن طرف پرتاب میکند. ننه لین محکم در آغوشاش میگیرد و یک دلِ سیر تماشایش میکند. گرمیِ نامانوسی درونش میدود. نمیداند عشقی که میگویند همین است یا نه... آنقدر دلش میخواهد لحظه لحظهی باقی ماندهی زندگیش را با کانگ باشد که از خودش میترسد.
ننه لین اولین نفری نیست که متوجهِ گم شدنِ جورابها میشود. دو هفته است مادرهای خوابگاه پشتِ سر هم به ننه لین میگویند دخترها شاکیاند که جورابهای عزیزشان در رختشوخانه غیب میشوند. ننه لین میداند چه بر سرِ جورابها آمده است. چند باری کانگ را در حالِ قاپیدنِ جورابهای نشستهی دخترها دیده است. هرچند تا بفهمد ننه لین تماشایش میکند جورابی را که برداشته توی سبدِ رختها میاندازد.
هفتهی بعد موقعِ کامپیوتر بازیِ کانگ در اتاقِ فعالیتها، ننه لین تختِ خوابش را میگردد. زیرِ ملافهها که معمولن بچهها چیز قایم میکنند خبری نیست. پتو را باز میکند، خبری نیست. بالِش را بر میدارد و زیپش را باز میکند. پنج جفت جوراب مثلِ تولههای تازه به دنیا آمده توی هم گلوله شدهاند.
وقتی از هم بازشان میکند طرحهای گلدار و کارتونیِ جورابها معلوم میشود. اول به فکرش میرسد جورابها را بردارد و توی جیبش بگذارد ولی وقتی کانگ را تصور میکند که توی بالشاش دنبال جورابها میگردد منصرف میشود. فقط ننه لین نمیداند چرا این جورابها اینقدر باید برای کانگ عزیز باشند. دوباره جورابها را گلوله میکند و سرِ جایشان میگذارد.
دوشنبه نصفِ روز از سرپرستاش مرخصی میگیرد و با اتوبوس به شهر میرود پیِ جورابهای نقشدار شبیه همانها که گم شده اند. چند بسته هم بیشتر میخرد.
ننه لین از این به بعد بیشتر حواساش را جمعِ رختشوخانه میکند. قبل از آمدنِ کانگ جورابهای هر کسی را توی کیفش میگذارد. البته هر از گاهی مجبور میشود جورابهایی را که خریده و شسته و خشک کرده از روی زمین جمع کند.
ننه لین حسابِ جورابهای گمشده را دارد و خیلی نگران است، البته هنوز هم آخرِ هفتهها بهاِشان خوش میگذرد. نمیداند باید با کانگ حرف بزند و علتِ کارش را بپرسد یا نه. هر بار دهانش را باز میکند حرف بزند رایاش برمیگردد.
هوا دارد گرم میشود. مادرهای خوابگاه روی تختِ تک تکِ شاگردها پشهبند میزنند. شبِ اول به محضِ اینکه مادرِ خوابگاه میرود، پسرِ تختِ کناری کانگ از سرِ جایش بلند میشود و با چراغ قوهی کوچکش سر وقتِ کانگ میرود. سرش را به پشهبندِ او میچسباند، از خودش صداهای خفه و ترسناک درمیآورد و نورِ چراغ قوه را به چشمهای کانگ میتاباند. ولی کانگ گریه نمیکند. جورابهای گلدار را توی دستهایش مشت کرده و با آنها صورتِ خودش را نوازش میکند. پسر این را میبیند و حسابی کیفور میشود که غافلگیرش کرده است.
مادرهای خوابگاه را صدا میزنند. هفت جفت جورابِ دیگر هم کشف میشود. روزِ بعد همه دربارهی پسر مریضی که جورابهای دخترها را میدزد و باهاشان کارهای عجیب میکند، حرف میزنند.
بچهها دنبالِ کانگ میگذارند و صدایش میزنند "روانی"، "مریض"،"بیمار جنسی". ننه لین میبیند و دلش فشرده میشود. انگار قلبش را توی ماشینِ رختشویی انداخته باشند. کانگ دیگر اجازه ندارد به رختشوخانه بیاید. ننه لین تعدادِ روزهایی را که تا تعطیلات مانده میشمارد. نمیداند میتواند سه روز دیگر دوام بیاورد یا نه.
بعد از ظهرِ جمعه که میرسد باز ننه لین و کانگ دمِ در مدرسه میایستند. این بار ننه لین مجبور است دستِ کانگ را بلند کند و به جای او تکان بدهد. وقتی اتوبوس میرود ننه لین رویش را میکند به کانگ که با ریگِ جلوی پایش بازی میکند."کانگ، بیا یه دقه بریم اتاقِ ننه جون."
کانگ دستش را از دستِ ننه لین بیرون میکشد و میگوید "نمیخوام."
"میخوای چی کار کنی پس؟ بیا یه کم راه بریم."
"نمیخوام راه برم."
"میآی کتاب بخونیم؟ دیروز یه قفسه پُر، کتاب اومده."
"نمیخوام کتاب بخونم."
"بیا تاببازی کنیم پس."
کانگ میگوید "هیچ کاری نمیخوام بکنم." و دستِ ننه لین را از روی شانهاش پس میزند.
اشک از چشمهای ننه لین سرازیر میشود. به روی سر کانگ نگاه میکند. وقتی عاشقِ کسی باشی حتی وقتهایی که نمیتوانی، باز دلت میخواهد خوشحالش کنی.
"خب بگو میخوای چی کار کنی تا همون کارو بکنیم. بگو دلت چی میخواد تا ننه لین برات بیاره. میدونی چقد ننه لین دوستت داره."
کانگ میگوید"میخوام برم خونه. میخوام برم پیش مامانم... ننه جون میشه سوار قطار بشیم دو روز بریم خونه؟"
ننه لین سرش را پایین میاندازد. کانگ سرش را بالا گرفته و ننه لین را نگاه میکند. دستِ ننه لین را میگیرد.
"همش دو روز ننه جون. هیچ کی نمیفهمه."
ننه لین آه میکشد "کانگ منو ببخش ولی ننه جون نمیتونه این کارو واست بکنه."
"ولی چرا؟ تو که گفتی هر کاری میکنی."
"هر کاری که اینجا بشه بکنیم، توی مدرسه، توی کوه. پسرِ خوب، ما از مدرسه اجازه نداریم بریم بیرون."
یک دقیقه طول میکشد تا کانگ به گریه بیفتد. ننه لین سعی میکند آراماش کند. بغلش میکند. کانگ هلش میدهد. ننه لین از سردیِ خشمگینِ چشمهای کانگ یخ میکند، تانگ پیر هم آنروز همین نگاه را داشت. کانگ به طرفِ دیگر حیاط مدرسه میدود. ننه لین دنبالش میدود ولی مجبور است بعد از هر چند قدم بایستد و نفس تازه کند. بدن پیر او پیشِ قلبِ جوانش کم میآورد.
ننه لین پیشِ خودش فکر میکند کانگ توی تختش دارد گریه میکند. ولی پسرک توی تختش نیست. ننه لین داخل ساختمان راه میافتد و کانگ را صدا میزند. هر درِ قفل نشدهای را امتحان میکند، اتاقِ فعالیت، اتاقِ موسیقی، سالنِ غذاخوری. زیرِ میزها را نگاه میکند، پشتِ پردهها و هر بار که امیدش بر باد میرود، قلبش فشردهتر میشود.
بعد از یک ساعت گشتن به ذهنش میرسد که نکند پسرک از ساختمان رفته باشد، اصلن از مدرسه رفته باشد. از این فکر فلج میشود. دو نگهبانی را که داخل اتاقکِ دم در مدرسه مشغول بازیِ پوکر هستند صدا میزند. هیچکدام زیر بار نمیروند که پسرک از درِ مدرسه دررفته باشد. هر دوشان حتم دارند جایی توی ساختمان قایم شده است. سه نفری دوباره میگردند. وقتی جستجوشان بینتیجه از آب در میآید، کم کم مضطرب میشوند؛ هر کسی به علتی مضطرب میشود.
پلیس را خبر میکنند. سرپرست مدرسه را خبر میکنند. مادرانِ خوابگاه را خبر میکنند. نگهبانها به هر کسی که به ذهنشان میرسد زنگ میزنند. وقتی مردِ جوان با دستهای لرزان شماره میگیرد ننه لین تماشایش میکند و میماند که او دیگر برای چه نگران است. هر دو نفرِ این نگهبانها از خویشاوندانِ متولیانِ مدرسهاند و فقط تعطیلاتِ آخر هفتهشان خراب میشود یا حداکثر حقوقِ ماهانهشان کم میکنند. اگر کانگ را پیدا نکنند تا یک سالِ دیگر همه فراموشاش میکنند. ننه لین گریه را سر میدهد.
ولی کانگ در میان بلبشو سر و کلهاش پیدا میشود، سالم و گرسنه و خوابآلود. احتمالن وقتی ننه لین دنبالش میگشته هوس قایم باشکبازی کرده بوده یا شاید خواسته بوده ننه لین را به خاطر ناامید کردنش تنبیه کند؟ نمیداند. فقط میداند کانگ به سرپرست آموزشگاه گفته زیر پیانو خواب بوده است.
ننه لین زیر پیانو را نگاه کرده بوده ولی چه کسی به حافظهی یک پیرزن اعتماد میکند. به علاوه حتی اگر راستش را بگوید فرقی نمیکند. به هر حال بیلیاقتیش را نشان داده است. حالا حکایت خوردن جیرهی غذایی شاگردها و ماجرای بیدقتیاش در رختشوخانه هم دوباره زنده شدهاند.
عصر روزی که بچه ها برمیگردند به ننه لین میگویند که از آنجا برود. چیزهایش را جمع کردهاند و گذاشتهاند دم در: یک بقچه که حتی برای زن پیری مثل ننه لین هم سنگین نیست.
"شادیِ عشق شهابِ آسمانیست، دردِ عشق، تاریکیِ آسمان "دختری که درخیابان از کنارِ ننه لین رد میشود، با خودش این ترانه را میخواند؛ صدایش صاف است. ننه لین تلاش میکند به دختر برسد ولی دختر خیلی تند میرود و ترانه هم به دنبالش. ننه لین بقچهاش را روی زمین میگذارد تا نفس تازه کند. هنوز یقلاویاش دستش است. همهی آدمهای توی خیابان میدانند دارند کجا میروند. چقدر وقت است دیگر یکی از آنها نیست؟
یکی به ننه لین تنه میزند. از پشت هلش میدهد. ننه لین تلو تلو میخورد و نزدیک است بیفتد که دستِ کسی را میگیرد. مردی با پیراهنِ سیاه داخلِ جمعیت میدود و بقچه را هم میبرد.
زنی میایستد و میپرسد: خوبی ننه جان؟"
ننه لین با سرش اشاره میکند که یعنی بله و تقلا میکند رویِ پا بماند. زن سر تکان میدهد و با صدای بلند به رهگذری میگوید "عجب زمونهایه. همین الان یه نفر بقچهی این پیرزن رو زد."
کسی جوابش را نمیدهد. زن سر تکان میدهد و راه میافتد.
ننه لین کفِ خیابان مینشیند و یقلاویاش را بغل میکند. از این جماعتِ گرسنه بعید است به فکر دزدیدنِ ناهارِ یک پیرزن نیفتند. در هر حال چیزِ مهمی را از دست نداده است. هم سه هزار یوآنِ اخراج شدنش را داخلِ یقلاوی گذاشته بود و هم آن چند بستهی بازنشدهی جورابِ رنگی و گلدار را؛ یادگارِ قصهی کوتاهِ عاشقانهاش.