«خوب آقای کانینگام، پس تو ما را گذاشتی رفتی.» صدای مالمزون از معمول خشنتر بود. حتا با در نظر گرفتن اغتشاش هدفن و نویز ایستای همیشه حاضر ستارهی دنب. «خوب این خیلی بد است. اگه این دور و ورا میماندی حداقل یک جایی ولت میکردیم که بتوانی زنده بمانی. حالا میتوانی اینجا بمانی و کباب شوی. و امیدوارم آنقدر زنده بمانی که ببینی ما میرویم... آن هم بدون تو!»
لیرد کانینگام به خودش زحمت جواب دادن نداد. قطبنمای رادیویی سفینه باید هنوز در حال کار باشد و اگر دستیاران سابقش مسیر درستی برای شروع جستجو به نظرشان برسد، امکان داشت برای به دام انداختنش به راه بیافتند. کانینگام از سرپناه فعلیاش به قدری راضی بود که اصلاً دغدغهی تغییرش را نداشت. فاصلهاش تا سفینهی به زمین نشسته به زور نیم مایل میشد. در غاری بود که به اندازه کافی عمق داشت تا سرپناهی در برابر اشعههای دنب، بعد از طلوعش، باشد. غار کنار یک تپهی کوچک واقع شده بود. بنابراین میتوانست فعالیتهای مالمزون و همدستانش را، بدون اینکه در میدان دید آنها واقع شود، ببیند.
البته از جهاتی، آن پست فطرت درست میگفت. اگر کانینگام میخواست بگذارد سفینه بدون او برود، بهتر بود همین حالا حفاظ چهرهاش را بردارد. زیرا با اینکه برای چندین روز مصرف معمولی، غذا و اکسیژن داشت، اما بسیار بعید بود پس از تمام شدن اینها سیارهای که فقط قدری از لونا بزرگتر است و در پرتوهای یکی از پرتشعشعترین اجرام پرتوافکن کهکشان پخته شده، منابع بیشتری در اختیار او قرار دهد. در این فکر بود که چقدر طول میکشد تا افراد صدمهای را که او در همان چند دقیقه مهلت به قسمت رانش وارد آورده بود، کشف کنند. فاصلهی بین زمان سقوطشان تا وقتی آنها توانستند در اتاق کنترل را بشکنند. در اتاق کنترل را او پس از پی بردن به نیت آنها بسته و جوش داده بود. ممکن بود هرگز متوجه نشوند، او چند اتصال را که به چشم نمیآمدند در نقاطی غیر قابل انتظار قطع کرده بود. حتا شاید تا وقتی که تعمیر بدنهی شکسته را کامل نکردهاند، واحد رانش را آزمایش نکنند. اگر این کار را نمیکردند که خیلی بهتر میشد.
کانینگام سینهخیز خودش را به دهانهی غار رساند و به درهی کم عمقی که سفینه در آن نشسته بود، نگاه کرد. سفینه در نور ستارگان به سختی قابل مشاهده بود و هیچ نشانی هم از روشنایی مصنوعی نبود که نشان دهد مالمزون کار تعمیر را همان شبانه آغاز کرده است. کانینگام هم انتظار نداشت که این کار را بکنند. اما ضرری نداشت مطمئن شود. بعد از اولین فوران خشم هنگامی که مردان رفتن او را کشف کردند، دیگر چیزی از طریق رادیو برایش ارسال نشده بود. فکر کرد آنها منتظر طلوع خورشید هستند، تا بتوانند بررسی دقیقتری از صدمهای که به سفینه وارد آمده، به عمل آورند.
چند دقیقهی بعد را به نگاه کردن به ستارهها گذراند. سعی میکرد آنها را در الگوهایی که به خاطر میآورد، مرتب سازد. ساعت نداشت. در شبهای آتی ساعت میتوانست کمکش کند تا به نوعی از فرا رسیدن زمان طلوع خورشید آگاه شود. با محافظت ضعیفی که لباسش میتوانست در مقابل پرتوهای دنب به عمل آورد، خارج شدن از غارش طی روز عملی نخواهد بود. آرزو کرد کاش یکی از لباس کارهای سنگینتر را کش رفته بود. اما آنها در انباری جلوتر از اتاق کنترل نگهداری میشدند. او پس از مهر و موم کردن در اتاق کنترل، راه خودش را هم به آن سد کرده بود.
بیحرکت دراز کشیده بود. همان جا در دهانهی غار ماند. متناوباً به آسمان و سفینه نگاه میکرد. یکی دو بار چرتش گرفت، اما بیدار بود و هنگامی که نخستین پرتوهای خورشید در حال طلوع به تپههای کم ارتفاع آن سوی بدنهی سفینه رسید، هوشیار بود. یکی دو دقیقه، به نظر رسید، تپهها جدای از هم در میان سیاهی تهی معلق هستند. اما بعد هنگامی که جریان نور آبی-سفید روی شیبهایشان به طرف پایین پیش رفت، دامنههایشان یکییکی به یکدیگر و بعد به زمین پیوستند تا یک منظرهی یکپارچه را تشکیل دهند. بدنهی نقرهای سفینه به شدت میدرخشید. بازتاب نور غار پشت سر کانینگام را روشن میکرد. هنگامی که او سعی کرد باز شدن هوابند را تماشا کند، انعکاس چشمانش را به اشک انداخت.
او مجبور بود جای دیگری را نگاه کند و تنها نگاههای مختصری به فلز درخشان بیاندازد و در نتیجه به جزییات محیط توجه بیشتری کرد. توجهی که اگر شرایطش جور دیگری بود، صرف محیط نمیشد. در آن زمان این شرایط او را آزار داده بودند، اما بعدها از او شنیده شد که به دفعات و با حرارت از آن شرایط شکرگزاری کرده بود.
اگرچه این سیاره از نظر اندازه، جرم و فقدان اتمسفر به لونا شباهت داشت، اما مناظرش به شدت با ماه فرق داشتند. حرارت فوقالعادهای که در روز تحمل میکرد و به دنبال آن افت دمای ناگهانی و شدید در شب، جایگزینی عالی برای هوا شده بودند و بلندیهایی که شاید زمانی با ارتفاعات لونا برابری میکردند، اکنون فقط تپههای کم ارتفاع و پخی شده بودند. مثل همانی که غار کانینگام جزوش بود.
همانند ماه زمین، نتیجهی فرسایش طولانی مدت سنگها، به شکل گرد و غبار نرمی در آمده بود و به صورت تودههایی در همه جا پخش شده بود. اینکه در یک سیارهی بدون اتمسفر و در نتیجه بدون باد، چه چیزی میتوانسته غبار را به صورت توده در آورده باشد، برای کانینگام تبدیل به معمایی حسابی شده بود و برای مدتی آزارش میداد. تا اینکه توجهش به چیزهای خاص دیگری بین و روی تودهها جلب شد. ابتدا فکر کرد اینها سنگهای دامنهی تپه هستند. اما بالاخره متقاعد شد که آنها نمونههایی از حیات گیاهی هستند. گونههای تیره روز گلسنگی، اما به هر حال گیاه بودند. از خودش پرسید آخر در محیطی که درجه حرارت حسابی بالای نقطهی ذوب سرب است، این گیاهان حاوی چه مایعی هستند.
کشف حیات جانوری باعث شد توجه کانینگام دیگر حسابی از مشکل دست اولش پرت شود. این حیات جانوری با آن اندازهی متوسط، چیزهایی خرچنگ مانند بود. پوستهای به رنگ سیاه کهربایی داشتند و به محض اینکه خورشید گرمشان کرد، شروع به خارج شدن از تودهها کردند. کانینگام یک جانورشناس تعلیم دیده نبود، اما این رشته سالها او را مجذوب خود کرده بود. همیشه هم پول کافی داشت که برای این سرگرمیاش هدر بدهد.
او سالهای زیادی را در جستجوی اشکال حیاتی عجیب و غریب به آوارگی در کهکشان گذرانده بود — دلیلش هم اگر دلیل لازم بود به خاطر نداشتن تعلیمات علمی بود— و موزههای زمین همیشه فوقالعاده خوشحال میشدند که مجموعههایی را که از هر سفر به دست میآمد بپذیرند و دانشمندان خودشان را پی رد او بفرستند.
او تا به حال گهگاه در معرض خطرهای فیزیکی قرار گرفته بود. اما این خطرات تا به امروز یا از سوی شکل حیاتی که او مطالعه میکرده بود یا از طرف نیروهایی که دیگر رژیم عادی مسافران بین ستارهای شدهاند. تا اینکه به طور تصادفی گفتگویی را شنید که او را مطلع کرد دو نفر دستیارش در حال نقشه کشیدن برای خلاص شدن از شر او و آماده کردن سفینه برای اهداف نامشخص خودشان هستند. او دلش میخواست که فکر کند سرعت عملش بعد از کشف این قضیه، حداقل تأکیدی است بر این امر که او در حال پیر شدن نیست.
اما او اجازه داده بود توجهش به اشکال حیاتی دنب جلب شود.
چند تا از جانورها در حال خارج شدن از تپههای خاکیای بودند که در بیست یا سی یاردی محل پنهان شدن کانینگام بود و او را امیدوار کردند که اینقدر جلو بیایند که بشود از نزدیک بررسیشان کرد. از آن فاصله، با بدنهای گرد و صاف که دوازده تا هیجده اینچ عرض داشت و چندین جفت پا، خیلی بیشتر از قبل به خرچنگ شباهت داشتند. به سرعت به اطراف راه افتادند. کنار نزدیکترین گیاه گلسنگی ایستادند و سپس کنار یکی دیگر. ظاهراً از هر کدام یک لقمهی آزمایشی میکندند. مثل این بود که ذائقهای بسیار حساس دارند که نیازمند دقت زیادی است.
یکی دو برخورد بر سر لقمههایی که توجه بیش از یک مدعی را جلب کرده بودند، رخ داد. اما آسیبهای ظاهری کمی به هر یک از طرفین دعوا وارد آمد و جانور پیروز وقتی بیشتر از آنچه صرف غذای بدون رقابت کرده بود، صرف غذایی که برنده شده بود نکرد.
کانینگام عمیقاً مجذوب تماشای عجایب این جانوران کوچک شده بود و برای مدتی شرایط پرمخاطرهی خودش را کاملاً فراموش کرده بود. صدای مالمزون در هدفونش او را به یاد موقعیتش انداخت.
«به بالا نگاه نکن احمق. حفاظ پوستت را محافظت میکند. ولی چشمت را نه. بیا زیر سایهی بدنه تا دنبال خرابیها بگردیم.»
کانینگام یکباره توجهش را به سفینه برگرداند. هوابند روبروی او باز بود و پیکرهای ورمکردهی دو دستیار سابقش که زیر آن بر زمین ایستاده بودند را میشد دید. آنها مجهز به لباسهایی با امکانات سنگین بودند. لباسهایی که کانینگام از جا گذاشتنشان متأسف بود. به نظر میرسید اگرچه آن موقعی که او نگاه میکرد آنها هنوز به طور کامل در نور دنب ایستاده بودند، حرارت یا خیلی کم ناراحتشان میکند یا اصلاً ناراحتشان نمیکند.
او میدانست سوختگی ناشی از تشعشع شدید تا مدتی ظاهر نخواهد شد، اما اصلاً به این که اشعههای کشندهتر دنب به کمکش بیایند امیدی نبست. زیرا لباسهای سنگین قرار بود در مقابل این خطر نیز مقاوم باشند. لباسها در میان عایق حرارتی، تجهیزات خنک کننده، محافظ تشعشع و سپر مکانیکی ساده، بسیار سنگین و بزرگ بودند. اینقدر که روی هر سیارهی تقریباً بزرگی غیرقابل تحمل باشند. این لباسها بیشتر در انجام تعمیرات خارجی در خود فضا استفاده میشدند.
کانینگام مردان را که زیر انحنای تحتانی بدنهی سفینه ایستاده بودند تا خرابی را بررسی کنند، با دقت تماشا کرد و به مکالماتشان گوش سپرد. از حرفهایشان اینطور برمیآمد که خرابی شامل یک فرورفتگی به طول سه و عرض نیم یارد است که در این باره هیچ کاری نمیشد کرد. همچنین ترکهایی هم به صورت شعاعی در اطراف فرو رفتگی بود.
این ترکها تهدیدی جدی برای استحکام سفینه به شمار میرفتند و برای اینکه سفینه برای تحمل فشار ناشی از پرواز درجه دو مطمئن باشد، باید به طور کامل ترمیم میشدند. مالمزون مهندس خیلی خوبی بود و این موضوع را فهمید. کانینگام هم صدای او را شنید که نقشههایی میکشد تا کابلهای برق را برای دستگاه تهویه بیرون بیاورد و زیر بدنهی سفینه جک بزند تا بشود به بخشهای پایینی ترکها دسترسی داشت.
کار دوم را به سرعت پی گرفتند و با چنان کارآمدی آن را انجام دادند که کوچکترین شگفتیای برای تماشاچی مخفی نداشت. آخر هر چه نباشد او خودش این مردان را استخدام کرده بود.
یکی از مردان هر چند دقیقه یکبار اطراف را به دقت بررسی میکرد. اول همان طرفی را که داشت کار میکرد و بعد میرفت آن طرف سفینه تا همان کار را تکرار کند. این مسأله باعث ناراحتی کانینگام میشد. او میدانست حتا در جاذبه کم، نمیتواند نیم مایل فاصلهای را که بین او و هوابند وسوسهانگیز وجود دارد، در فاصلهی بین دو گشت طی کند. حتا اگر هم میتوانست، قطعاً بازتاب نور از پیکر در حال پرش کانگورویی او با آن لباس فلزی درخشان، حتا چشمی را که به آن نگاه نمیکرد هم به خود جلب میکرد.
در صورتی که از موفقیت مطمئن نبود، هر تلاشی بیهوده بود. زیرا لباس بدون محافظ او در مدت یک یا دو دقیقه به دمای غیر قابل تحملی میرسید و تنها جایی که میتوانست آن را از تن دربیاورد یا خنک کند درون خود سفینه بود. بالاخره در کمال ناراحتی به این نتیجه رسید که تا وقتی هوابند سفینه باز باشد، دیدهبانی کم نخواهد شد.
لازم بود راهی پیدا کند که حواس طرف مخالف را پرت کند یا با وجودی که برای یک آدم متمدن خوشایند نبود آنها را ناتوان سازد، تا بتواند به سفینه برسد، آنها را بیرون بگذارد و اسلحه یا عامل دیگری پیدا کند تا او را در موقعیتی قرار دهد که به آنها دستور دهد. او اندیشید در آن شرایط تقریباً نیازی به اسلحه نیست. یک فرستندهی موج متوسط کاملاً درست روی عرشه وجود داشت. او هم فقط باید درخواست کمک میکرد و افراد را تا رسیدن کمک بیرون نگه میداشت. البته اگر آن را نابود یا دشارژ نکرده باشند.
البته پیشفرض این کار یافتن راه حلی برای مشکل بدون مزاحم به عرشه رسیدن بود. بالاخره تصمیم گرفت که باید بعد از غروب خورشید، سفینه را از فاصلهی نزدیکتر بررسی کند. سفینه را به خوبی خانهاش میشناخت -زمانی که در آن گذرانده بود، بیش از زمانی بود که در هر خانهی دیگری گذرانده بود- و میدانست به غیر از دو هوابند اصلی جلوی اتاق کنترل و دو هوابند اضطراری کوچکتر در عقب سفینه که هنگام فرارش از یکی از آنها استفاده کرده بود، راه دیگری برای ورود به سفینه وجود ندارد. همهی اینها را میشد از داخل محکم بست و او نمیتوانست راهی تصور کند که بتوان بدون تجهیزات، هیچ یک از ورودیها را به زور باز کرد.
حتا اگر امکان شکستن شیشهها وجود داشت، پنجرههای دیدهبانی برای عبور یک مرد با لباس فضایی بسیار کوچک بودند و به صورت تحتالفظی تا زمانی که سفینه سالم باقی میماند هیچ راهی به درون آن وجود نداشت. اگر هر یک از شکافهایی که در اثر سقوط به وجود آمده بودند به اندازه کافی بزرگ بود تا بدن یک انسان یا حتا یک مار بدون زهر بیآزار از آن عبور کند، مالمزون به این راحتی از جوش دادن آنها تا جایی که بتوانند در طول پرواز طاقت بیاورند، صحبت نمیکرد.
وقتی این افکار از ذهنش گذشتند درون ذهنش شانه بالا انداخت و تصمیمش را مبنی بر انجام یک سفر کوتاه دیده بانی بعد از تاریکی، برای خودش تکرار کرد.
بقیهی روز، توجهش را بین مردان در حال کار و اشکال حیاتی که به همان اندازه مشغول بودند و جا به جا جلوی غار او با سرعت حرکت میکردند، تقسیم کرد. خوب معلوم بود که مورد دوم خیلی به نظرش جالبتر میرسید.
او هنوز امیدوار بود یکی از آنها به اندازهای به غار نزدیک شود تا اجازهی یک بررسی درست و حسابی را بدهد. اما برای مدتی طولانی ناکام باقی ماند. یکبار، یکی از آن موجودات تا فاصلهی چند یاردی آمد و «روی پنجه» ایستاد. یعنی در حالی که روی پاهای باریکش، بیش از یک فوت از زمین بلند شده بود، یک جفت شاخک که به گلولههایی به اندازهی کرهی چشم انسان ختم میشدند چندین اینچ از پوشش سیاهش بیرون آمده و به آرامی در همهی جهات گشتند.
کانینگام اگر چه از آن فاصله فقط میتوانست یک کره سیاه نامشخص ببیند، فکر کرد احتمالاً گلولهها نقش چشم را ایفا میکنند. بالاخره شاخکها به سمت او گشتند و پس از چند ثانیه ظاهراً آن موجود با تشخیص دادن دهانه غار، به همان حالت پایین نشستهی قبل در آمد و با سرعت دور شد.
کانینگام با خودش فکر کرد ممکن است حضور او باعث ترسیدن آن موجود شده باشد. اما خوب به طرز معقولی مطمئن بود چشمی که با روشنایی روز دنب تطابق یافته باشد، نمیتواند آن سوی تاریکی دریچهی او را ببیند. در تمام مدتی هم که آن جانور در حال انجام بررسیاش بود، او بیحرکت مانده بود. به احتمال قوی آن موجود دلایلی برای ترسیدن از غار یا صرفاً خود تاریکی داشت.
اینکه آن موجود دلیلی برای ترسیدن داشته است هنگامی مشخص شد که یک جانور دیگر با همان خصوصیات خرچنگوار، اما به طرز قابل توجهی بزرگتر از آنهایی که کانینگام تا آن لحظه دیده بود، از میان تلماسهها پدیدار شد و به یکی از آن موجودات نوع قبلی حمله کرد. جنگ در فاصلهای بسیار دور از غار کانینگام اتفاق افتاد. بنابراین کانینگام نتوانست خیلی جزییات آن را ببیند. اما حیوان بزرگتر به سرعت بر قربانیاش پیروز شد. بعد ظاهراً دست و پای قربانی را کند و از آنجا یا گوشت نرمتر داخل پوشش سیاه را خورد یا اینکه مایع داخل بدنش را مکید.
سپس حیوان گوشتخوار، احتمالاً در جستجوی قربانیهای جدید، دوباره ناپدید شد. آن موجود تقریباً رفته بود که یک جانور دیگر در صحنه ظاهر شد، آن موجود به شکل یک هزارپا بود و چهل فوتی درازی داشت. حرکت کردنش مثل همتاهای زمینیاش، روان و مواج بود.
تازه وارد مدت کوتاهی در اطراف باقی ماندههای ضیافت جانور گوشتخوار بو کشید و بعد قطعات بزرگتر را بلعید. سپس به نظر رسید اطراف را برای گوشت بیشتر جستجو میکند، بالاخره غار را دید و با حرکت مواج به سمت آن آمد. حرکتش باعث هراس کانینگام شد، هراسی که قابل درک بود. او کاملاً دست خالی بود. با اینکه هزارپا تا الان نشان نداده بود که چیزی بیش از مردارخوار است، اما به نظر میرسید در صورت لزوم کاملاً توانایی این را دارد که غذای خودش را بکشد.
هزارپا مانند جستجوگر قبلی چند یاردی دورتر از دهانهی غار ایستاد و مانند قبلی، خودش را بالا کشید که دید بهتری پیدا کند. به نظر رسید «چشمانی» سیاه که به اندازهی توپ بیسبال بودند به مدت چندین ثانیه به چشمان هوشیارتر کانینگام خیره شده باشند. بعد درست مثل قبلی خودش را تا کرد و در حال خرامیدن، به آرامی از نظر دور شد. این برای کانینگام آسودگی خاطر زیادی آورد.
کانینگام دوباره ماند که آیا آن موجود حضورش را حس کرده یا غارها و به طور کلی تاریکی برای این اشکال حیاتی عجیب به مفهوم خطر هستند.
ناگهان این فکر به ذهنش خطور کرد که اگر حدس دومش درست نباشد، ممکن است آثاری از اشغالگران قبلی غار به جای مانده باشد. نگاه دیگری به سمت سفینه انداخت و دید که دو مرد هنوز در حال بالابردن بدنهی سفینه هستند، سپس شروع به جستجوی دقیقتر محل کرد.
او کشف کرد که حتا اینجا هم گرد و غبار توده شده وجود دارد. به خصوص نزدیک به دیوارها و در گوشهها. آنجا به علت بازتاب نور از اجسام بیرونی، به اندازهی کافی روشن بود که اجازه یک بررسی خوب را بدهد. سایهها در جهانهای بدون اتمسفر به آن تیرگی که بسیاری از مردم فکر میکنند، نیستند. کانینگام تقریباً به طور ناگهانی، علامتهایی در خاک پیدا کرد که به احتمال زیاد توسط برخی از جانورانی که او دیده بود، ایجاد شده بودند. تعداد علامتها آنقدر بود که میشد نتیجه گرفت آنجا یکی از مکانهای زندگی آن جانوران است و طوری به نظر میرسید که انگار آن جانوران به علت حضور انسان از آنجا دوری میکنند.
نزدیک به دیوار انتهایی، پوششی را پیدا کرد که زمانی یک پای چهار مفصله را پوشانده بود. پوسته سبک بود و او دید که گوشت آن یا خورده شده و یا پوسیده است. اگرچه فکر کردن به پوسیدگی در یک محیط بدون هوا که چنان درجه حرارت وحشتناکی دارد، قدری عجیب به نظر میرسید. اما با این حال غار کمتر از محیط بیرون در معرض این گرما قرار داشت. کانینگام از خودش میپرسید آیا پا را صاحب اصلیاش به این مکان آورده است یا به عنوان جسمی جداگانه در فهرست غذای یک چیز دیگر به اینجا آورده شده است. اگر مورد اول درست بود، ممکن بود آثار بیشتری در اطراف وجود داشته باشد.
آثار بیشتری وجود داشت. چند دقیقه بعد، با کاوش در لایههای عمیقتر خاک یک استخوانبندی کامل از یکی از جانوران خرچنگوار کوچکتر به دست آورد. کانینگام آن باقیماندهها را به دهانهی غار برد، تا آنها را بررسی کند و در همان حال سفینه را هم زیر نظر داشته باشد.
اولین بررسیاش روی کرههایی بود که آنها را چشم فرض کرده بود. با بررسی دقیق از سطحشان چیزی دستگیرش نشد، بنابراین سعی کرد یکی از آنها را با دقت از ساقهاش جدا کند. بالاخره شکست و جدا شد و همانطور که انتظار داشت، خالی بود. داخلش هیچ اثری از شبکیه وجود نداشت. اما گوشتی در هیچ یک از بقیهی قسمتهای پوسته هم نبود. پس این چیزی را ثابت نمیکرد. فکری ناگهانی به ذهنش خطور کرد، قسمت جلویی پوستهی سیاه نازک را مقابل چشمانش گرفت و البته که هنگامی که به سوی بدنهی سفینه که به روشنی میدرخشید نگاه کرد بارقهای از نور از میان یک سوراخ تقریباً میکروسکوپی عبور میکرد.
پس آن کره یک چشم بود که بر اساس اصل سوراخ سوزنی ساخته شده بود. یک طراحی مناسب برای دنیایی که چنان روشنایی خیره کنندهای داشت. البته این چشم در شب نمیدید، اما در این محیط وضعیت دیگر ارگانهای بصری نیز به همین صورت بود. و دوباره کانینگام با همان مشکل رو به رو شد، چطور آن جانوارن حضور او در غار را تشخیص داده بودند. نظر اولیهاش مبنی بر اینکه، چشمی که با درخشندگی خیره کننده دنب تطابق یافته باشد، نمیتواند داخل تاریکی نسبتاً مطلق او را ببیند، به نظر مشکلدار میآمد.
در همان حال که بقیه اسکلت را با بیعلاقگی بررسی میکرد، به همین سؤال فکر میکرد. به عنوان یکی از نتایج بررسیهایش به نظر میرسید بینایی از فهرست حذف شده باشد. بویایی و شنیدن نیز به دلیل فقدان اتمسفر به حساب نمیآمدند. به چشیدن و لمس کردن نیز تحت چنین شرایطی حتا نمیشد فکر کرد.
بدش میآمد به این دستاویز «ادراک فراحسی» که یک زمانی باب شده بود متوسل شود. اما انگار هیچ چارهی دیگری نبود.
اینکه کسی در موقعیت لیرد کانینگام، میتوانست اجازه بدهد ذهنش کاملاً معطوف به مشکلی شود که هیچ ربطی به نجات جانش ندارد، ممکن است باور نکردنی به نظر برسد. به هر حال، چنین اشخاصی وجود دارند. خیلیها کسی را میشناسند که علایمی از این ویژگی از خود نشان داده باشد و کانینگام یک نمونهی بسیار پیشرفته بود. او یک ذهن تک منظوره داشت و در این لحظه عمداً مشکل شخصیاش را کنار گذاشته بود.
قبل از اینکه کالبد شکافی نمونهاش را تمام کند، رشتهی تفکراتش با ظاهر شدن یکی از آن موجودات گوشتخوار در جایی که به نظر یک فاصلهی مشخص میآمد، از هم گسیخت. آن مکان در چند یاردی دهانهی غارش بود. جانور آنجا روی پاهای نازکش بلند شد و اطرافش را نگاه کرد. کانینگام، نیمی از روی شوخی و نیمی از روی کنجکاوی صادقانه، یکی از پاهای کنده شده از اسکلتی که در دستش بود، را به سوی آن جانور پرتاب کرد. جانور مشخصاً، عضو در حال پرواز را دید، اما هیچ تلاشی برای تعقیب کردن یا خوردنش انجام نداد. به جای اینکار، چشمانش را به طرف جهتی که کانینگام بود، چرخاند و بعد به سرعت رفت تا یکی از تودههای خاک را بین خودش و چیزی که ظاهراً به عنوان یک همسایهی خطرناک در نظر گرفته بود، فاصله بیاندازد.
به نظر میرسید جانور چندان حافظهای نداشته باشد. کانینگام یک یا دو دقیقه بعد دید که دوباره به میدان دید آمد و شروع به تعقیب یکی از آن جانوران کوچکتر کرد که هنوز همان جا میگشتند و از گیاهان میخوردند. این بار کانینگام نسبت به دفعهی قبل دید بهتری از جنگ و ضیافتی داشت که به دنبالش رخ داد. ماجرا خیلی نزدیکتر به محل او رخ داد. اما این بار پایان کاملاً متفاوتی داشت. هنگامیکه جانور گوشتخوار هنوز در حال خوردن غذایش بود، هزارپای غولآسا، یا یکی دیگر از همان گونه، در صحنه ظاهر شد و با حرکت مواج و سرعتی اعجابآور روی ریگها به پیش آمد و خودش را روی غالب و مغلوب انداخت. جانور اول از رسیدن هزارپا هیچ اطلاعی نداشت و زمانی فهمید که بسیار دیر شده بود و هر دو بدن سیاه رنگ داخل شکم جانوری که کانینگام امیدوار بود فقط مردارخوار باشد، ناپدید شدند.
چیزی از این ماجرا که مورد توجه کانینگام قرار گرفته بود این حقیقت بود که هزارپا وقت آمدن بدون تأمل با حالتی مواج حرکت کرد و تقریباً در مسیر یک گروه از گیاهخواران قرار گرفت که آنها هم از ترس از جا در رفتند و همگی با سرعت بالا مستقیماً شروع به دویدن به طرف غار کردند. اما هزارپا هیچکدام را نگرفت. او اول فکر کرد آنها پس از اینکه ببینند چه چیز در مقابلشان قرار گرفته راهشان را کج خواهند کرد اما ظاهراً او کمتر از آن دو هیولا بود، زیرا آنها به سرعت از او گذشتند و حتا برخی از روی او که در دهانهی غار دراز کشیده بود عبور کردند و خودشان را زیر عمیق ترین لایهی خاکی که میتوانستند پیدا کنند دفن کردند. کانینگام با لذت تماشا میکرد که چطور یک گروه عالی از نمونهها خودشان را به این طریق برای راحتی او جمعآوری کردند.
هنگامی که آخرین جانور زیر خاک ناپدید شد، کانینگام به طرف صحنهی بیرون برگشت. هزارپا تازه غذایش را تمام کرده بود. این بار به جای اینکه به سرعت از نظر دور شود، با حرکت موجوار به طرف نوک یکی از تپههای بزرگتر رفت که دید کامل به غار داشت و طول بدنش را به صورت یک فنر ساعت در آورد و سرش در بالای شکل پیچ در پیچ بدنش قرار گرفت. کانینگام متوجه شد جانور در آن موقعیت میتواند تمام جهات را زیر نظر داشته باشد و با توجه به ارتفاع آن مکان تا فاصلهی قابل توجهی را میتواند ببیند.
حال که هزارپا ظاهراً برای مدتی ساکن مانده بود و مردان هنوز کاملاً جلوی چشمش بودند، کانینگام تصمیم گرفت یکی از نمونههایش را بررسی کند. در حالی که به طرف نزدیکترین دیوار میرفت، خم شد و با احتیاط، کورمال کورمال در خاک به جستجو پرداخت. تقریباً بلافاصله به یک جسم برخورد و خرچنگ سیاهی را که پیچ و تاب میخورد داخل نور آورد. او دریافت اگر آن را با یک دست وارونه بگیرد، هیچکدام از پاهایش نمیتوانند چیزی را بگیرند و میتوانست بخشهای زیرین را حتا با وجود اعضای به شدت جنبان جانور، به تفصیل مورد بررسی قرار دهد.
آروارهها که اکنون بیهوده در خلاء باز و بسته میشدند، مجهز به یک ردیف فشارنده بودند که باعث میشدند خصوصیات عجیبی درباره گیاهانی که جانور از آنها تغذیه میکرد، به ذهن خطور کنند. به نظر میرسید فشارندهها میتوانند انگشتان فلزی لباس فضایی کانینگام را له کنند و او دستانش را به خوبی از دسترس آنها دور نگه داشته بود.
او درباره مکانیزم داخلی که به جانور امکان زندگی کردن بدون هوا را میداد کنجکاو شد و با این مشکل رو به رو بود که چگونه میتواند بدون وارد آوردن صدمات جسمانی زیاد، آن را بکشد. کاملاً مشخص بود که جانور قادر است ساعات زیادی را بدون اشعهی مستقیم دنب، که بارزترین منبع انرژی بود، زنده بماند. اما دمای بدنش آنقدر زیاد بود که باعث میشد او از ورای دستکشهای لباسش احساس ناراحتی کند. بنابراین غرق کردن موجود در تاریکی برای کشتنش غیر عملی بود. به هر حال ممکن بود قسمتی در بدنش باشد که وارد آوردن یک ضربه به آن نقطه، آن را بیحس کند یا بکشد. اطراف را به دنبال یک سلاح مناسب جستجو کرد.
ترکهای عمیق زیادی در سنگ دهانهی غار وجود داشتند که احتمالاً در اثر انقباض و انبساط حرارتی ایجاد شده بودند. با اندک تلاشی توانست یک قسمت نسبتاً سنگین تیز را از جا بکند. در حالی که آن تکه را در دست راستش گرفته بود، جانور را به پشت روی زمین خواباند. امیدوار بود جانور چیزی مشابه شبکهی اعصاب خورشیدی داشته باشد.
جانور نسبت به او خیلی سریع بود. وقتی دستش را وسط لاک جانور گرفته بود، پاهایش نمیتوانستند به دستان او برسند اما با این حال آنقدر انعطاف داشتند تا زمین را بگیرند و قبل از آن که او بتواند ضربه بزند، جانور برگشته بود و با چنان سرعتی فرار میکرد که تلاش قبلیاش برای فرار از هزارپا در مقابل آن هیچ بود.
کانینگام شانهای بالا انداخت و یک نمونهی دیگر از زیر خاک بیرون کشید. این بار هنگامی که نوک تکه سنگش را به طرف پوشش جانور میبرد، آن را در دستش نگه داشته بود. هیچ تأثیر ظاهری نداشت. از ترس اینکه پوسته را بشکند، جرأت نکرده بود ضربه را زیاد محکم بزند. چند بار دیگر با بیتابی رو به افزایشی ضربه زد؛ که همگی نتیجهی یکسانی داشتند. در نهایت اتفاقی که از آن میترسید، رخ داد. زره سیاه وا داد و نوک تکه سنگ آنقدر عمیق فرو رفت که آسیب دیدن بیشتر ارگانهای داخلی حتمی بود. پاها یکی دوبار دیگر منقبض شدند و از تکان خوردن باز ایستادند و کانینگام فریادی از روی ناراحتی کشید.
با امیدواری، تکههای شکسته پوسته را برداشت و یک لحظه با شگفتی به مایعی که به نظر میرسید داخل بدن را پر کرده باشد، نگاه کرد. مایع نقرهای بود و حتا رنگش جلای فلزی هم داشت احتمال داشت جیوه باشد. اما ارگانهایی را که داخلش بودند مرطوب نگه داشته بود و احتمالاً دمایش هم بالای نقطهی جوش جیوه بود. کانینگام تازه با این حقیقت رو به رو شده بود که ضربهای وحشیانه به او خورد و جانور مرده از چنگش ربوده شد. او شیرجه رفت و کنار دیوار انتهایی غار، پشت به دیواره بالا آمد. هنگامی که داشت بلند میشد، در نهایت وحشت دریافت که حمله کننده چیزی نیست مگر هزارپای غولآسا.
هزارپا داشت نمونه او را با پشتکاری بالا میخورد. در نهایت تنها چند تکه از پوسته را که شکلدهندهی قسمتهای انتهایی پاها بود رها کرد و هنگامیکه که آخرین تکه از این قطعات به زمین افتاد، همانطور که کانینگام قبلاً دیده بود، قسمت جلو بدنش را از زمین بلند کرد و سوراخهای ریز نادیدنی چشمانش را به طرف پیکر انسانی که لباس فضایی پوشیده بود، چرخاند.
کانینگام نفس عمیقی کشید و تکه سنگ نوک تیزش را محکم در دست گرفت. هر چند امید کمی داشت که بتواند بر جانور پیروز شود. آروارههایی که همین الان در حال کار دیده بود به نظر بسیار کارآمدتر از آروارههای جانور گیاهخوار میرسیدند و آنقدر بزرگ بودند که پای یک انسان را در خود بگیرند.
شاید به مدت پنج ثانیه هر دو موجود بدون حرکت روی در روی هم ایستادند، سپس هزارپا به همان نتیجهای رسید که بررسی قبلیاش از گونهی بشر به او آموخته بود و تقریباً با سرعت آشکاری دور شد و آسایش خاطری بیاننشدنی برای انسان آورد. هزارپا این بار در میدان دید باقی نماند. اما هنگامی که به مرزهای افق دید کانینگام رسید، هنوز داشت با سرعت حرکت میکرد.
طبیعتشناس تقریباً لرزان به دهانهی غار بازگشت و در مکانی نشست که بتواند سفینهاش را تماشا کند و عمیقاً به فکر فرو رفت. در وهلهی اول چند نکتهی جالب وجود داشتند که با تفکر بیشتر جذابیت بیشتری پیدا کردند. هزارپا گیاهخواری را که از دست کانینگام فرار کرده و از دهانهی غار بیرون دویده بود را ندیده بود یا حداقل تعقیبش نکرده بود. وقتی به قبلتر فکر کرد، دریافت تنها دفعاتی که دیده بود جانور حمله کند، بعد از ریخته شدن خون بودند. دو دفعه اول به دست جانوران گوشتخوار و دفعه سوم به دست خود کانینگام. ظاهراً فرقی نمیکرد که قربانیها کجا باشند. دو بار در نور کامل خورشید و یک بار در تاریکی غار بودند.
آن جانوران میتوانستند در هر دو درجهی روشنایی نور مستقیم و سایهی غار ببینند. اگر به دلیل بیشتری نیاز بود، این همان دلیل بود. به هر حال آن جانور تنها یک مردارخوار نبود. کانینگام گوشتخواری را به یاد آورد که همراه با قربانیاش داخل آروارههای هزارپا رفته بود. جانور مشخصاً این قدرت را داشت که بر او پیروز شود، اما دو بار هنگامیکه فرصتهایی عالی برای حمله کردن به او را داشت، با شتاب عقبنشینی کرده بود. پس چه چیزی بود که جانور را به صحنه خونریزی و نبرد کشانده بود، اما او را از یک مرد ترسانده بود. این چیز هر چه بود، قطعاً همه آن جانوران را ترسانده بود.
روی هر سیارهای که یک اتمسفر درست و حسابی داشت، کانینگام یک پاسخ برای ارایه کردن داشت: بو. به هر حال در ذهن او، ارگانهای بویایی وابسته به دستگاه تنفس بودند که این جانوران آشکارا فاقد آن بودند.
نپرسید چرا آنقدر طول کشید تا بفهمد. شما ممکن است فکر کنید وفقپذیری فوقالعادهای که در آن چشمهای عجیب نمایان بودند، سرنخ مناسبی بود. یا شاید در موقعیتی باشید که بتوانید او را ببخشید. احتمالاً کریستف کلمب آن دسته از دوستانش را که نتوانستند معمای تخم مرغ را حل کنند، بخشید.
البته او بالاخره فهمید و احتمالاً از دست خودش ناراحت بود که این همه طول کشیده تا بفهمد. برای ما چشم ارگانی است برای تشکیل دادن تصاویر از منبعی که به سویش نور را باز میتاباند و بینی وسیلهایست که به مالکش حضور مولکولها را اطلاع میدهد. او برای اینکه بتواند شکل موجودی را از بویش بفهمد، فقط باید از تصوراتش کمک میگرفت. اما شما به ارگانی که یک تصویر از منبع بو تشکیل بدهد، چه میگویید؟
زیرا این دقیقاً همان کاری بود که آن «چشمها» انجام میدادند. در خلاء تقریباً مطلق سطح این دنیای کوچک گازها با سرعت بالا پخش میشدند و در واقع در مسیرهای مستقیم سیر میکردند. چیز اشتباهی در ایدهی چشم با سوراخ دوربین که شبکیهاش به جای میلهها و مخروطهای ارگانهای حساس به نور، از پایانههای عصبی بویایی تشکیل شده، وجود نداشت.
به نظر میرسید این نظریه پاسخ همه چیز را در خود داشته باشد. البته که برای این جانوران میزان نور منعکس شده از اشیایی که بررسی میکردند مهم نبود. تا جایی که چیزی در همسایگی مولکول بپراکند روشنایی مکانهای باز زیر پرتوهای دنب و تاریکی نسبی غار، هر دو برای آنها یکسان بود. آیا اصلاً چیزی هست که مولکول پخش نکند؟ هر مادهای، مایع یا جامد فشار بخار خود را دارد و زیر پرتوهای دنب حتا شاید برخی مواد غیر محتملتر –مثلاً فلزات- هم به اندازهی کافی بخار تولید بکنند که ارگانهای این اشکال حیاتی را تحت تأثیر قرار دهند. مایع داخل بدن این جانوران قطعاً فلز بود. شاید سرب، قلع، بیسموت یا فلزی مشابه. یا به احتمال بیشتر مخلوطی از این فلزات که مواد حیاتی لازم برای سلولهای بدنشان را در خود دارد. احتمالاً قسمت عمدهی تشکیل دهندهی آن سلولها به شکل فلزات کلوئیدی بود.
اما این مسأله به بیوشیمیستها مربوط میشد. کانینگام برای مدتی خودش را با فکر کردن به این شباهت بین بو و رنگ که اینجا وجود داشت، سرگرم کرد. گازهای سبک مثل اکسیژن و نیتروژن باید اینجا کمیاب باشند و مقادیر بسیار کمی که از لباس فضایی او نشت کرده بودند، برای جانورانی که در مسیر آنها قرار گرفتند، کاملاً جدید بودند. تأثیری که او بر سیستم عصبی آنها گذاشته بود، باید چیزی مثل تأثیر آتش بر حیوانات وحشی زمین بوده باشد. تعجبی نداشت که حتا هزاربا هم احتیاط را از شجاعت بهتر یافته بود!
کانینگام، که فعلاً مشکل کم اهمیتترش حل شده بود، توجهش را به مشکل نجات خودش برگرداند و مدت زیادی فکر نکرده بود که فهمید این یکی هم قابل حل شدن است. هنگامی که تکههای جدا از هم یک ایده در ذهنش شروع به مرتب کردن خودشان کردند و به طور درست کنارهم قرار گرفتند، به آرامی لبخند زد. ایدهاش شامل این موارد میشد، فشار بخار خون فلزی، قابلیت نشت لباسهای سنگین که دستیاران سابقش پوشیده بودند و تشنگی آشنایان چندپای امروز او به خون. او در مورد هر یک از این خصوصیات تنها شک ناچیزی داشت. نقشه در کمال رضایت او کامل شد. و با لبخندی بر چهرهاش، آرام گرفت که تا هنگام غروب خورشید به مراقبت بنشیند.
دنب تا به حال هم بخش بزرگی از قوس آسمان را پیموده بود. از آنجا که ساعت نداشت، نمیدانست چه مدت گذشته و خیلی زود بر او مشخص شد که وقتی چیزی برای پر کردن وقت نباشد، زمان خیلی کندتر میگذرد. بعد از ظهر مجبور شد از دهانهی غار کنار برود. زیرا خورشید در حال غروب شروع به تابیدن به درون غار کرده بود. درست قبل از غروب خورشید، او به یک طرف چسبیده بود، زیرا پرتوهای آتشین دنب مستقیماً از ورودی غار به دیوار مقابل میتابیدند و فضای خیلی کوچکی باقی میماند که مستقیماً روشن نشده باشد. هنگامی که لبهی بالایی روشنایی کشنده بالاخره ناپدید شد، کانینگام آهی از سر آسودگی کشید که بیش از یک دلیل داشت.
مدت زیادی بود که نمونههایش ترسشان را کنار گذاشته بودند و غار را ترک کرده بودند. او سعی نکرده بود متوقفشان کند. اکنون او از خروجی پایین غار بیرون آمده بود و مستقیماً به سمت نزدیکترین تودهی خاک میرفت که در نور ستارگان به سختی قابل مشاهده بود. چند دقیقه جستجو با یکی از گیاهخواران که پیچ و تاب میخورد پاداش داده شد. جانور به داخل سرپناه حمل شد و سپس در حالی که صحنه را با چراغقوهی کوچکی که به کمر لباس فضاییاش قلاب شده بود، به دقت روشن میکرد، یک کپهی بزرگ از خاک درست کرد، با انگشت شکاف درازی بالای توده ایجاد کرد و با استفاده از همان سنگی که قبلاً استفاده کرده بود، گیاهخوار را کشت و «خونش» را داخل قالب خاکی ریخت.
مایع از فلز ساخته شده بود، بسیار خوب، خیلی سریع سرد شد و در مدت یکی دو دقیقه کانینگام یک میلهی نقرهای به کلفتی یک مداد و به بلندی پنج یا شش اینچ داشت. در ابتدا او کمی از بابت هزارپا نگران بود. اما یا جانور در مسیر «دیدن» غار نبود یا اینکه مثل قربانیهایش، در طول شب زیر خاک میماند.
کانینگام میله را که به انعطافپذیری نواری از لحیم به همان ضخامت بود، برداشت و در حالی که چراغ قوه را خاموش کرده بود، با چند پرش کوتاه و با دقت، راهش را به طرف سفینه سقوط کرده، کشید و خودش را به آن رساند. هیچ اثری از مردان نبود، تجهیزات را هم با خودشان به داخل برده بودند. البته در صورتی که اصلاً آنها را بیرون آورده باشند. زیرا کانینگام در آخرین ساعت روشنایی قادر نبود آنها را ببیند. بدنهی سفینه هنوز بالا زده شده بود.
طبیعتشناس زیر آن پناه گرفت و با استفادهی مجدد از چراغقوه شروع به بررسی خرابی کرد. در همان حدی بود که از گفتگوی مردان استنباط کرده بود و با لبخندی بر لب، میلهی فلزی کوچک را در دست گرفت و شروع به کار کرد. برای مدتی زیر بدنه مشغول بود و هنگامی که خارج شد، یک گیاه خوار دیگر جست و دوباره زیر بدنه برگشت. هنگامی که کارش تمام شد، یک بار دور سفینه قدم زد، هر کدام از هوابندها را چک کرد و درست همانطور که انتظار داشت، همه را مهر و موم شده یافت.
از این بابت نه خوشحالی از خود نشان داد، نه ناامیدی و بدون تشریفات اضافه به طرف غار به راه افتاد. برای پیدا کردنش در نور ستارگان قدری مشکل داشت. او تودهی بزرگی از خاک درست کرد که بیشتر به منظور عایقبندی بود تا جای خوابیدن. روی آن دراز کشید و سعی کرد بخوابد. همانطور که انتظار داشت، چندان موفق نشد.
در نتیجه شب به طور غیر قابل تحملی بلند به نظرش رسید. او از مطالعات ستارهشناسیاش در تاریکی قبلی تقریباً پشیمان بود. زیرا اکنون به جای اینکه خودش را با این امید دلگرم کند که دفعه بعد که چشمانش را باز کند؛ دنب در آسمان خواهد بود، قادر بود ببیند که تا طلوع خورشید هنوز راه درازی مانده. به هر حال، زمان موعود بالاخره فرا رسید. نوک تپههای داخل دره، پس از اینکه نور خورشید آنها را فرا گرفت، یکی پس از دیگری داخل روشنایی پریدند. کانینگام بلند شد و بدنش را کش و قوسی داد. بدنش سفت شده بود و عضلاتش گرفته بودند، زیرا لباس فضایی حتا روی تختخوابی بهتر از زمین سنگی هم لباس خواب ناراحتی است.
هنگامی که نور به سفینه رسید و آن را به یک دوک نقرهای فروزان تبدیل کرد، هوابند باز شد. کانینگام مطمئن بود مردان برای تمام کردن کارشان عجله داشتند و احتمالاً به همان اندازهی او مشتاقانه انتظار خورشید را میکشیدند، تا کارشان را درست انجام دهند. کانینگام نقشهاش را بر این اساس کشیده بود.
با قضاوت از روی مکالماتشان که از هدفن به کانینگام میرسید، مالمزون اولین نفری بود که روی زمین پرید. او به عقب برگشت و همکارش یک هویهی دیودی بزرگ و دستهای میلهی لحیم به او داد. سپس هر دو مرد به طرف گودی، جایی که باید کار میکردند، رفتند. ظاهراً آنها به تکههای بیاستفادهی آهن که در صحنه بود، توجهی نکردند. شاید خودشان روز قبل جوشکاریهایی انجام داده بودند. به هر حال وقتی که مالمزون دراز کشید و زیر بدنه رفت هیچ صحبتی از آن نشد، دیگری تجهیزات را به دست او داد.
هنگامی که اتصالات برقرار شد و مشعل شروع به شعله کشیدن کرد، گیاهخواران از تختهای خاکیشان شروع به بیرون آمدن کردند. کانینگام وقتی این را دید از روی شادی سری تکان داد. اگر آن دو میخواستند آگاهانه همکاری کنند هم زمانبندی به این خوبی پیش نمیرفت. در واقع او که خودش را در سایهی تپه نگه داشته بود از غار خارج شد تا میدان دیدش را بزرگتر کند، اما به مدت چند دقیقه چیزی جز گیاهخواران در حال حرکت دیده نمیشد.
داشت میترسید نکند مهمانانی که دعوت کرده، برای دریافت دعوت خیلی دور بودهاند، که چشمش به چیز سیاه بلندی افتاد که در سکوت روی شنها لیز میخورد و به طرف سفینه میرفت. از روی رضایت لبخند زد. آنگاه وقتی دید یک جسم مار شکل دیگر رد اولی را تعقیب میکند، ابروهایش ناگهان بالا رفتند.
تمام میدان دیدش را به سرعت نگاه کرد و پاداشش دیدن چهار هیولای دیگر بود که همگی با سرعت زیاد مستقیم به طرف سفینه میرفتند. چراغ دریایی که روشن کرده بود، به چشمهایی بیشتر از آنچه او انتظار داشت رسیده بود. او مطمئن بود که مردان مسلح هستند و هرگز نمیخواست آنها واقعاً مغلوب آن موجودات شوند، او روی حواس پرتی مقطعی آنها حساب کرده بود که به او اجازه میداد به هوابند بدون محافظ برسد.
هنگامی که همکار مالمزون اولین هزارپای طلبکار را دید و لحیمکار را فرا خواند، کانینگام بلند شد و خودش را برای دویدن آماده کرد. هنگامی که اولین جفت از حملهکنندهها به آنها رسیدند، مالمزون حتا هنوز وقت نکرده بود روی پاهایش بلند شود و در همان لحظه کانینگام به نور خورشید وارد شد. او سعی میکرد هر ذره از قدرتش را در پرشهایی بگذارد که او را به سوی تنها سرپناهی که اکنون برای او وجود داشت میبردند.
او میتوانست حرارت پرتوهای دنب را در لحظهای که او را فرا گرفتند، حس کند و قبل از اینکه یک سوم فاصله را پیموده باشد پشت لباس فضاییاش به طرز دردناکی داغ شده بود. برای کارکنان سابقش هم اوضاع داغ بود. سر جمع ده هیولای سیاه به فوران رایحهی جذاب –یا شاید رنگهای فریبنده برای آنها- واکنش نشان داده بودند. این اتفاق زمانی افتاده بود که مالمزون دستگاهش را روی جایی روشن کرده بود که کانینگام خون یخزدهی شکار طبیعی آنها را ریخته بود و اکنون تحتتأثیر دنب مقدار بیشتری از همان ماده داشت بخار میشد، زیرا مالمزون که روی تکه هایی از آن دراز کشیده بود، ایستاده بود و با مهاجمان میجنگید.
او یک اسلحه آتشافکن داشت، اما در مقابل جانورانی که خونشان فلز گداخته بود، خیلی ضعیف بود و همراهش با روشن کردن مشعل دستگاه روی آنها که خیلی نزدیک میشدند، نیز چندان کاری از پیش نمیبرد. آنها در حالیکه راهشان را به طرف هوابند باز میکردند، عملاً زیر بدنهای در حال جنبش غرق شده بودند. هیچ کدامشان هم کانینگام را ندیدند که حتا تحت جاذبه ضعیف حاضر داشت تلوتلو میخورد و با چشمانی که از عرق تار شده بود، کورکورانه جلو میرفت. او به همان هدف آنها رسید و در داخل ناپدید شد.
از آنجا که یک انسان بود، در بیرونی را باز گذاشت. اما قبل از اینکه حتا یک قدم بیشتر به طرف اتاق کنترل بردارد، در داخلی را قفل کرد. آنجا سر صبر لباس فضاییاش را درآورد و فقط هنگامیکه صدای قفل شدن در بیرون را شنید برای قطع کردن کلید برقی که دستگاه دیود را تغذیه میکرد توقف کرد. اسلحهی آتشافکن هیچ تأثیری روی فلز بدنهی سفینه نداشت و او از بابت امنیت در داخلی هیچ نگرانی نداشت. مردان از هر جهت امن بودند. هم برای او و هم از جهت خودشان.
بعد از خارج کردن مشعل دستگاه از فهرست تهدیدات فعال، بیرون آوردن لباسش را تمام کرد. بعد فرستندهی موج کوتاه را روشن کرد و با خونسردی یک درخواست کمک به همراه موقعیت مکانیاش فرستاد. سپس یک فرستندهی رادیویی را روشن کرد که نجاتدهندگان بتوانند او را روی سیاره پیدا کنند و تنها در آن زمان بود که با زندانیان با دستگاه کوچکی که روی رادیوهای لباسها تنظیم شده بود، تماس گرفت تا به آنها بگوید چه کرده است.
صدای مالمزون آمد. «من نمیخواستم بلایی سر تو بیاورم. من فقط سفینه را میخواستم. میدانم تو دستمزد خوبی به ما میدادی، اما وقتی فکر کردم روی بعضی از آن دنیاها اگر به جای گشتن دنبال حیوانات و گیاهان مسخره دنبال چیز دیگری گشته بودیم، چه پولی میتوانستیم دربیاریم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. حالا میتوانی بگذاری بیاییم بیرون. قسم میخورم دیگر کاری نمیکنیم. سفینه که پرواز نمیکند و تو هم میگویی یک پرندهی گارد تو راه است. چی میگویی؟»
کانینگام گفت: «متأسفم که شما سرگرمی مرا دوست ندارید. به نظر من که با حال بود و حتا شده که فایده هم داشته. به هر حال من با گفتن آخرین مورد فایدهاش احساسات شما را جریحه دار نمیکنم. من فکر میکنم اگر هر دوی شما همانجا در هوابند بمانید من خیالم راحتتر است. سفینهی نجات تا چند ساعت دیگر باید برسد و اگر داخل لباسهایتان آب و غذا نداشته باشید، احمق هستید.»
مالمزون گفت:«حدس میزنم در این صورت تو برندهای.»
کانینگام گفت: «من هم همینطور فکر میکنم.» و رادیو را خاموش کرد.