تمام روزنامهها در یک نکته متفقالقول بودند: «تبهکاری که در برابر هیأت منصفه قرار گرفته، فردی است که هر آدم نسبتاً پدرمادرداری باید سعی کند تنهاش به تنه او نخورد. زیرا این جانی عامل جنایت غیرقابل تصوری شده است.»
اکنون او با حالتی از رضا و تسلیم، خود را در اختیار سرنوشتی میگذاشت که میدانست انتظارش را میکشد. یقین داشت که دارش میزنند. به قربانی ناامیدی میمانست که میداند دارند به کشتارگاهش میبرند و به همین جهت به سیم آخر زده بود و در جلسات دادگاه متلکهای نخاله بار این و آن میکرد. مثلاً به دادستان میگفت: «از ریخت و رویت پیداست که روزی از روزها خودت را به دار میزنند!»، یا خطاب به رییس دادگاه درمیآمد که: «طناب دارم را تقدیم میکنم حضورت تا ازش برای نگهداشتن شلوارت استفاده کنی!»
جمله اخیر ناراحتکنندهترین تأثیر ممکن را روی آقایان اعضای هیأت منصفه گذاشت و در عین حال باعث شد بحث داغی میان دادستان و وکیلمدافع درگیرد:
وکیلمدافع گفت: انعطاف قانون اجازه داده است که متهمان هرجور که دلشان بخواهد حرفشان را در محضر دادگاه عنوان کنند. و این که متهم حاضر، موکل بنده، به شلوار مقام محترم ریاست چسبیده مبیّن این حقیقت است که او مانند غریقی به هر خس و خاشاکی که دم دستش بیاید چنگ میاندازد. متهم درواقع میکوشد از طریق شوخطبعی، حس همدردی را در آقایان اعضای هیأت منصفه بیدار کند... ضمناً درمورد شلوار مقام ریاست باید عرض کنم که...
دادستان پابرهنه تو حرف وکیل دوید و با قاطعیت تمام اعلام کرد که: مطلقاً شایسته نیست شلوار مقام منیع ریاست به این مباحث کشیده شود.
و وکیلمدافع با ظرافت چشمگیری درآمد که: مخالفم! شلوار مقام ریاست نمیتواند «چیز ناشایستی» باشد، چون که در این صورت نهتنها صاحب محترم شلوار، بلکه کلّ دستگاه قضایی کشوراز زندانبان بازداشتگاه موقت گرفته تا جلاّدی که حکم مرگ را اجرا میکند به فقدان «شایستگی» متصف میشود.
سخن که به اینجا رسید وکیل ناچار شد موقتاً استدلالاتش را معوق بگذارد تا برای آقای رییس تفدانی بیاورند که بتواند توش تف کند. وقتی مقام ریاست تف کرد هیجان فوقالعادهای در تالار محکمه جنایی پدید آمد. چندتا خانم تماشاچی از حال رفتند، و حتی یکی از تماشاچیان، بدون اینکه سوءنیت یا قصد و غرض قبلی در کارش باشد، دستش را کرد توی جیب نفرِ بغل دستیش، یک تخته شکلات ازش کشید بیرون و جلو چشم صاحب علّه با حالتی عصبی دندان در آن فرو برد.
اعلام تنفس شد، اما متهم ترجیح داد از این فرصت استفاده کند و به دادستان اشاره زشتی بکند.
تنفس که پایان یافت، بحث از سر گرفته شد. میبایست ثابت شود که عامل این جنایت پست با وحشیگری کمنظیر مرتکب عمل زشت خود شده است:
ـ از سه روز پیشش چیزی نخورده بود. تا امروز بتواند ادعا کند که از زور گرسنگی اقدام به سرقت آن گرده نان کرده... سیاهکاریش بیش از حدّی که بشود تصور کرد چندشآور و نفرتانگیز است: نان را که دزدیده، نانوای محترم زده با گلوله تپانچه زخمیش کرده. آنوقت دوتایی خرخره همدیگر را چسبیدهاند و حالا فشار نده کی فشار بده! و دست آخر، این قاتل بیسروپا موقعی به خودش میآید که کاسب بدبخت خفه شده! وقتی میبیند کار به اینجا رسیده فلنگ را میبندد، اما چند قدم بالاتر، بسکه خون از زخمش رفته بوده دراز به دراز نقش زمین میشود، و ژاندارمها که در تعقیبش بودهاند سرمیرسند و دست و پایش را میبندند... این ادعایی است ناوارد: مگر نه اینکه خودش ضمن بازجویی گفته است از خیلی پیشها تو فکر خودکشی بوده؟ خوب، پس برای چه نگذاشته است نانوا آنطور که باید بهطرفش تیراندازی کند و عنداللّزوم بکشدش؟
مواجهه قاتل با زن نانوای مقتول هم صحنه بسیار جالب توجهی بود: زنک برای نشاندادن نهایت سنگدلی جانی با هقهق گریه گفت: خرخرهاش را چنان فشار میداد که جفت چشمهای شوهر بیگناهم از کاسه زده بود بیرون!
این حرف که از دهن زن سادهای بیرون آمده بود تمام افراد حاضر در دادگاه را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد، بهطوریکه یکی از خبرنگاران بیدرنگ عین عبارت را برای نشریهای یادداشت کرد: «چشمهای مقتول بیگناه از کاسه زده بوده بیرون!» و یکی از ستونهای گزارش قضایی او که مربوط به این محاکمه بود دارای چنین عنوانی شد.
متهم به راستی نمونه کامل یک جنایتکار بالفطره بود، بهلسان فصیح گفت که: (نعوذبالله) به خدا اعتقاد ندارد، چون که در تمام مدت عمر مزاحمش بوده و تازه کوفت هم بهاش نداده. پدربزرگش مفت و مسلّم از گرسنگی مرده که هیچ، حتی مادربزرگش هم از طرف یک سروان حشری ژاندارم مورد تجاوز قرار گرفته!
خلاصه، یکییکی حرفهایش تأثیر ناگواری میگذاشت. دادستان اجازه خواست کیفرخواست دیگری علیه او تنظیم کند شامل اتهامات کفرگویی و بیدینی و توهین به ارتش، زیرا هرچه نباشد سروانهای ژاندارمری جزو ابواب جمعی ارتش بهحساب میآیند. و پس از این مقدمه گفت: بنده فکر میکنم که آن سروان ژاندارم کف دستش را بو نکرده بود، وگرنه، حتی اگر یکدرهزار حدس میزد که ممکن است چنین نوه تخس بیپدرمادری پیدا کند، پدرش را هم میسوزاندند امکان نداشت به مادربزرگ این بیهمهچیز تجاوز کند!
این منطق کوبنده هیجان اخلاقی شدیدی در حضار ایجاد کرد، بهطوریکه چندتا از زنهای تماشاچی هایهای به گریه افتادند. انگار واقعاً خود آنها بودند که سروان ژاندارم بهشان تجاوز کرده بود.
بر طبق محتویات صریح صورتمجلس، متهم در خلال این احوال با «ظاهری خرسند» لبخند میزد و کاملاً آشکار بود که دارد محضر مقدس دادگاه و حضار محترم را در دلش مسخره میکند.
در پاسخ به سؤالها هم کلمات بسیاربسیار رکیکی بهکار میبرد. نظیر: «آی زرشک! منظورت این است که باید میگذاشتم آن ناکس با آن هردمبیلش مثل آبکش سوراخسوراخم بکند؟» و یا: «من فقط خرخرهاش را چسبیدم و یک خرده فشار دادم... خوب، اگر یکهو مثل تاپاله رو زمین پهن شده تقصیر من مادرمرده است؟» و قسعلیهذا...
وکیل مدافع بارها کوشید با ادای توضیحات مختصر و مفید، و با استمداد از حس رأفت اعضای محترم هیأت محترم منصفه، نظر مساعد آنها را نسبت به متهم جلب کند. اما درست مثل این بود که دارد با دیوار حرف میزند، زیرا خون جلو چشم یکییکی اعضای هیأت منصفه را گرفته بود. آنها همهشان دو چشم داشتند دوتا هم قرض کرده بودند رفته بودند تو بحر متهم، و حتی یک کلمه هم از حرفهای او را که لحنش دمبهدم جاهلیتر میشد نشنیده نمیگذاشتند. نگاه اعضای هیأت منصفه دیگر نگاه نبود، صاعقهای بود که پنداری از آسمان بر آن تبهکار ناجنس پستفطرت نازل میشد.آخرش هم طاقتشان طاق شد و فریادزنان خطاب بهاش درآمدند که: مگر تو راستی راستی تنت میخارد؟ از این که دارت بزنند خوشخوشانت میشود؟
و قاتل، به این سؤال حیلهگرانه با آرامش خاطر جواب داد: والله، شما موجوداتی که من میبینم، یقین دارم با این کار بیشتر از من کیفور میشوید!
پس از این حرف دادستان پاشد ایستاد و در میان سکوتی مرگبار اعلام کرد که میرود دست و رویی صفا بدهد، اما حقیقت این که حضرتش در مدت تنفس ماهی شور خورده بود و دست و رو شستن بهانهای بود برای آنکه این «پونس پیلات» معاصر بتواند سری به بعض جاها بزند. دلیلش هم این که با ظاهری شاد و شنگول برگشت و رفتارش با متهم مثقالی هفصنّار تفاوت کرد، زیرا به خلاف قبل، دیگر هربار که چشمش به او میافتاد تو دستمالش تف نمیکرد.
***
شنیدن بیانات شهود هم جزییات اتهام را اثبات کرد. به وضوح تمام بر ساحت مقدس دادگاه آشکار شد که متهم، حتی پیش از آن که دست به قتل نفس بزند هم روی اشخاص تأثیر بدی بهجا میگذاشته است.
وقتی کاشف به عمل آمد که نطفهاش پیش از ازدواج رسمی والدینش بسته شده. و از آن بدتر این که عرقسگی هم زهرمار میکند، متهم حاضر در دادگاه نه گذاشت و نه برداشت، و صاف و پوستکنده درآمد که: خُب، مگر تعجب هم دارد! نمیتوانم کنیاک بخورم!
این جواب چنان بیمورد بود که ریاست دادگاه دستور داد متهم را از تالار ببرند بیرون، اما با وساطت وکیل مدافع موافقت کرد که برشگردانند.
این سؤال و جواب به جاهای باریکی کشیده شد زیرا هنگامی که داشتند جانی را به دستور مقام ریاست از جلسه دادگاه میبردند بیرون، یک بار دیگر منباب توضیح قضیه داد زد: عجب بساطی است! نمیتوانم کنیاک بخورم بابا، آخر، پولش را ندارم!
و این توضیح در جمع اعضای هیأت منصفه جنبوجوش شدیدی ایجاد کرد. بهطوری که یکی از آنها بیاختیار گفت: لعنتی! لعنتی! پس اگر پولش را داشت کنیاک هم زهرمار میکرد!
غریو تأیید از جماعت برخاست و یکی از آن میان فریاد زد: بدالکلی!
و یکی دیگر از اعضای هیأت عربدهکشان تکرار کرد: اجازه میفرمایید؟... اجازه میفرمایید؟...
جنجال و هیاهو تالار را برداشت. چنان که وقتی سرانجام مأموران انتظامی متهم مخّل نظم را از تالار بیرون بردند رییس دادگاه با لحنی سرزنشبار بدون تعارف دادش درآمد که: چهخبرتان شده؟ خیال میکنید به تأتر آمدهاید؟
پس از آنکه متهم را دوباره به تالار دادگاه برگرداندند و جلسه رسمی شد، نخست گرده نانی را که دزدیده بود و بعد عکس نانوایی را که کشته بود بهاش نشان دادند.
رییس دادگاه پرسید: این همان نان است؟
جنایتکار با لحنی قاطع جواب داد: بعله!
ـ قربانی جنایتتان، صاحب همین عکس است؟
ـ منظورتان همان کسی است که باش سرشاخ شدم، خفه شد؟ انگار از این بابا پیرپاتالتر بود.
این جواب گستاخانه تمام حاضران در محکمه را بهخشم آورد و حتی بیرگترین کارمندان رسمی دادگاه را عمیقاً و سرتاپا تکان داد.
وقتی شهود دادستانی احضار شدند، درواقع کلک متهم کنده شد.
یک بار وکیلمدافع خواست به موردی اعتراض کند، اما مقام ریاست بیدرنگ نوکش را چید و او را سرجایش نشاند و گفت: حکمت بالغه شاهدی که به جایگاه احضار میشود این نیست که اسباب خنده دیگران بشود.
باری با شهادت شهود ثابت شد که قاتل شبها نمیدانسته است کجا بخوابد. البته دادگاه پاپی علت این وضع نشد، اما کاشف به عمل آمد که او، حتی اگر سرپناهی هم نداشت دستکم میتوانست برای کپه مرگگذاشتن جای دیگری را سوای باغ کلیسا در نظر بگیرد.
یکی دیگر از شهود بهسادگی توانست ثابت کند که قاتل هیچوقت فکل نمیزده، یکی دیگر شهادت داد که آن رذل نابکار هرگز یک پیرهن حسابی به تن خودش ندیده، و سومی به قید سوگند از این موضوع پرده برداشت که قاتل تا این سن و سال نفهمیده که «صابون» یک چیز خوردنی است یا پوشیدنی!
معذلک خردکنندهترین ضربهای که به متهم وارد شد شهادت بخشدار زادگاه او بود.
بخشدار گفت: این راهزن آدمکش هرگز نتوانست بفهمد جوراب یعنی چه، و ضمناً از همان دوران بچگی که من دیده بودمش دماغش را با سرآستینش پاک میکرد و روی آگهیهای مربوط به حرکت دستهها از کلیسا شکلهای بدبد میکشید. از همه اینها گذشته، به مدت بیستسال تمام جناب شهردار را خوک صدا میزد و تازه، بیست چوب هم به بخشدار بدهکار بود.
***
رأی هیأت منصفه:
یکی از اعضای هیأت منصفه گفت: آقایان! ما در اینجا گرد آمدهایم تا در مورد سرنوشت متهم تصمیم بگیریم. تمام این شهر لعنتی را بگردید، چاشنی مطبوعی که به دلتان بچسبد گیرتان نمیآید. متهم مورد نظر، نه به درد دنیا میخورد نه به درد آخرت. توی رستوران «دورژاک» همین امروز یگ «گولاش» با چاشنی سفارش دادم، که از بس مزخرف بود نتوانستم بهاش لب بزنم. متهم از همان نخستین سالهای زندگیش نشان داده که یک روده راست تو شکمش نیست. تازه از توی گولاشی که عرض کردم، یک مگس مرده هم درآوردم... آقایان! گاو داریم تا گاو. این جانی نابکار، زده یک کاسب شرافتمند پولدار را کشته؛ یعنی مردی را که در تمام مدت زندگی همه وجودش را وقف خیر و صلاح اهل محلهاش کرده بود؛ کاسب شریفی که اگر گردنش را میزدی امکان نداشت از آن ادویه وحشتناکی که صاحب رستوران «دورژاک» تو چاشنیهاش میزند به دیّارالبشری بفروشد... این جانی پست مردی را کشته که اگر قصاب هم میبود آنقدر شرف داشت که گوشت ماندهای مثل گوشت وحشتناکی که امروز توی رستوران «دورژاک» به اسم «گولاش» به خورد ارادتنمد دادند به هیچ تنابندهای قالب نکند... پس این جانی الدنگ باید به دار مجازات آویخته شود. او را باید چنان با یک تکه طناب دار بزنند که در آخرین تشنجهای مرگ مثل فرفره دور خودش بچرخد... فکرش را بکنید: تازه سی و پنج چوب هم برای یک چنان خوراک بوگندویی از بنده پول گرفتهاند. این دیگر افتضاحی است که تا حالا سابقه نداشته. در حقیقت، این بابایی که در برابر شما قرار گرفته تا درباره اعمال و رفتارش قضاوت کنید بدترین نمونه چنان جنایتکارانی است... آقایان! دور رستوران «دورژاک» را بهکلی قلم بگیرید... بنده شخصاً همین حالا رأی خودم را اعلام میکنم: محکوم؟ بله!... اما شما آقایان چه رأیی میدهید؟
ـ بله.
ـ بله.
ـ بله.
ـ بله.
ـ بله.
رئیس دادگاه که نظر هیأت منصفه را خواند، اعلام داشت:
ـ مجازات اعدام بهوسیله دار.
و تکرار کرد:
ـ بهنام نامی اعلیحضرت پادشاه، مجازات مرگ بهوسیله دار!
و هنگامی که زنان حاضر در قسمت تماشاچیهای دادگاه برای آقایان اعضای هیأت منصفه بوسه میفرستادند متهم صدایی از خودش در آورد که در اساطیر هم هیچ صحبتی از آن نشده است و با آداب معاشرت سطح بالای جامعه هم مطلقاً ارتباطی ندارد. فقط، نگهبانی که محکوم را با خود به زندان برمیگرداند قیافهای به خودش گرفت که لامحاله به قیافه آدمهایی که ترش کرده باشند شباهت داشت، والسلام.