«ایناهش، اینم یکی دیگه، آوردیش خونه و ولش کردی رفتی.»
شوهر نینا این جمله را معمولاً وقتی یک بوته گل کلم پلاسیده و زرد در گوشه و کنار یخچال پیدا میکرد میگفت. گل کلم را با دو انگشت دور از خودش نگه میداشت و صورت زیبایش را طوری کج و کوله میکرد که انگار بوی بدی میداد.
نینا سرخ میشد. گل کلم را از دست او میگرفت، توی سطلِ آشغال میانداخت و عذر میخواست که چون همه هفته گرفتار بوده وقت نکرده غذا بپزد.
نینا در منهتن کار میکرد و وقتی ساعت هفت و نیم یا هشت به خانه میرسید آنقدر خسته بود که فقط میتوانست برای شوهرش و خودش ساندویچ درست کند یا پودینگ گوشت آماده طبخی را که از فروشگاهِ روسی خریده بود گرم کند.
شوهرش میگفت: میفهمم، اما اگه وقت نداری غذا بپزی برای چی این همه سبزیجات میخری؟
نینا شانهاش را بالا میانداخت. از سبزی خریدن خوشش میآمد.
نمیتوانست بگوید دقیقاً از کی به خریدن سبزیجات علاقه پیدا کرده بود. شاید از همان دو سال قبل که تازه به آمریکا آمده بودند. همان روز دوم وقتی که او و شوهرش از آپارتمان خواهرش در بروکلین بیرون آمدند تا مغارههای دور و بر را ببنیند. خواهرِ نینا که پانزده سال بود آمریکا زندگی میکرد و خودش را آمریکایی میدانست، خیال میکرد که او خیلی مشتاق است زودتر به مغازهها سر بزند. به نینا گفت:
- برو، برو اما یادت باشه برای این که تو آمریکا زندگی کنی دو تا قانون رو باید حتماً رعایت کنی. اول این که هیچوقت از مغازههای گرون خرید نکن مگه اینکه حراج نصف قیمت باشه، دوم اینکه هیچچی از مغازههای ارزون نخر.
نینا و شوهرش به خیابانی رفتند که اسم عجیبی داشت: «ام» و توی مغازهها که همه عین هم بودند سرک کشیدند، فرقی نمیکرد که چه بفروشند: خوراکی، لوازم برقی، لباس یا کامپیوتر، همه آنها شبیه هم بودند. انگار فقط از روی صدای در مغازهها میشد فهمید که از یک مغازه به مغازه دیگر رفتهاند.
صبحی سرد و خاکستری در زمستان بود، و نینا که دماغش را در یقۀ پوست خز کت روسیاش فرو برده بود و به بازوی شوهرش آویزان شده بود، با احتیاط روی آشغالهای خیابان پا میگذاشت. حوصله نداشت که به آسمان خاکستری یا تابلوهای رنگارنگ مغازهها نگاه کند. سرش کمی گیج میرفت. بعد از پرواز طولانی و شبزندهداری شبِ قبل با خواهرش حالت تهوع داشت. اما ناگهان یکی از مغازهها توجهاش را جلب کرد: یک مغازه کوچک سبزیفروشی چینی که میوهها و سبزیهایش را روی طبقهای بیرون مغازه چیده بود. کپههای رنگارنگ پرتقال و خیار و گوجهفرنگی از تمیزی برق میزدند. نینا نشان روی جعبۀ گوجهفرنگی را خواند «آفتابرس». هنوز داشت انگلیسی یاد میگرفت و هر اصطلاح جدیدی به نظرش هیجانانگیر و پرمعنی میآمد. آفتابرس، جالیزی پر از سبزیجات را در بعد از ظهری تابستانی در نظرش میآورد، بوی خاک تیره که زیر آفتاب گرم شده بود، ساقههای سبزِ کمرنگ زیر وزن گوجههای آبدار خم شده بودند، هوس کرد به گوجههای توی جعبه دست بکشد و ببیند که هنوز از آفتابی که موقع رسیدن به آنها تابیده گرم هستند یا نه. اما همین که دستش را از جیبش درآورد شوهرش بازویش را کشید و او را به طرف یک مغازۀ دیگری برد.
نینا هرهفته صبحهای شنبه تنها به خرید میرفت، شوهرش ترجیح میداد صبحهای تعطیل تا دیروقت بخوابد تا خیابان هشتاد و شش رانندگی میکرد و از مغازههای چینی یا روسی خرید میکرد. مغازههای روسی بین خیابانهای ری و بیست و سوم بودند. همه مغازهها جنسهایشان شبیه هم بود، اما نینا دوست داشت به همهشان سر بزند بلکه چیز غیرمعمول هیجانانگیزی پیدا کند. مارچوبۀ سفید، سبدی پلاستیکی پر از انگور سیاه یا سیبزمینیهایی اندازه فندق. حتی روزهایی که هیچچیز جدیدی در بازار نبود باز هم سرکشی به مغازهها جالب بود. میتوانست جنسهای آنها را با هم مقایسه کند. در یک مغازه پیازها بزرگتر و سفت تر بودند، ولی سر برگهای کاهو زرد شده بود. اما در مغازه بغلی پیازها نرم شده بودند و در زیر سبدهای بزرگ سیبزمینی مدفون شده بودند.
نینا وقتی پایش را روی پیاده روی پر از آشغالهای کاهو و پوست پیاز و گوجهفرنگی له شده میگذاشت، از سرخوشی میلرزید. از بین راهروهای مغازهها میگذشت و دستش را روی گوجهفرنگیها که مثل مبلمان تازه لاک خورده براق بودند میکشید. کف دستش را روی آواکادوها میگذاشت و سطح ناصاف آنها را در مشتش احساس میکرد. ناخنش را در پوست پرتقال فرو میکرد تا آب تند و تیز آن بیرون بزند. اما سعی میکرد دستش را به پوست پرزدار کیویهای تخممرغی شکل و لوبیاهای نازکی که شبیه کرم بودند، نزند. اما از دست زدن به دستههای شوید و جعفری و فشار دادن آرتیشوها که شکل کاجهای کوچکی بودند، لذت میبرد. با انگشت روی طالبیها و هندوانهها میزد و به صدایی که میدادند با لذت گوش میداد.
اما بیشتر از هر چیز نینا عاشق بروکلی بود. بروکلی بوی سبزیهای تازه بهاری میداد و شکل درختی پر از ساقههای سفت و شاخههای درهمرفته با گلهای کوچکی در سر آنها بود. نینا هر هفته علاوه بر یک عالمه سبزیجات دیگر یک بوته بروکلی هم میخرید. سبدهای بزرگ قهوهای را به ماشینش میبرد و مطمئن بود که آن هفته وقت آشپزی کردن پیدا میکند. تازه شنبه بود و تمام بعد از ظهر و یکشنبه را آزاد بود. تصمیم میگرفت که همین که به خانه برسد سبزیها را بشورد و غذایی با آنها بپزد: اسفناج، یا تکههای کدو کباب شده یا گراتن پنیر و بروکلی.
اما تا به خانه میرسید یک عالمه کار روی سرش میریخت. باید دوش میگرفت و موهایش را درست میکرد و هزاربار آنها را شانه میزد تا وز نکنند. و صد تا بلوز و شلوار را با هم امتحان میکرد تا تصمیم بگیرد کدام را بپوشد. باید لنگه جوراب شوهرش را پیدا میکرد و بلوز او را اتو میکشید و درها را قفل میکرد و انگار در یک چشم به هم زدن زمان میگذشت و او دوباره توی ماشین بود و داشت به مهمانی میرفت. بین صندلی شوهرش و تصویر خودش در آیینه اینور و آنور میرفت. شوهرش در فکر فرو میرفت و نینا فکر میکرد که لابد حواسش به رانندگی است. احساس بدی داشت. با آن که تمام سعیاش را کرده بود، باز هم موهایش وز کرده بودند. صورت گرد و معمولیاش با آرایش احمقانهتر به نظر میرسید و زیر بغل بلوز پشم آنقورهاش خیلی تنگ بود. لباسهایی که از حراجیها به نصف قیمت میخرید یا دقیقاً اندازهاش نبودند یا از مد افتاده بودند.
توی ماشین نینا دیگر یاد سبزیهایی که خریده بود نمیافتاد. آنها همانطور توی قفسههای یخچال تلانبار میشدند. گوجهفرنگیهای بیچاره زیر کدوها له میشدند و برگهای کاهو که از گوشههای کشو بیرون زده بودند، زرد میشدند و بروکلی که توی کشو جا نشده بود در قفسه سوم یخچال تنها میماند.
مهمانیها را پاولیک که همکار شوهر نینا بود راه میانداخت. او چند سالی بود که از زنش جدا شده بود. مرد قویهیکلی بود با ریشی نامرتب قرمز. شلوارهای گل و گشاد و بلوزهای چرک مرد شدهای تن میکرد. مهمانها که وارد میشدند از ته دل میخندید و همانطور که پشت آنها میزد میگفت: «اینجا راحت باشین. هرقدر خواستین ریخت و پاش کنین.»
و به مهمانها که از پلههای خاک گرفتۀ خانه به زحمت بالا میرفتند و بین مبلمان دست دو و وسایل برقی خراب و خروب و کتابهای قطور ادبیات روسیه سکندری میخوردند میخندید. نینا احساس میکرد که نقش او به عنوان میزبان فقط گفتن این جمله است. نه غذایی آماده میکرد و نه برای سرگرمی مهمانها کاری میکرد. همه برای خودشان در ظرفهای یکبار مصرف غذا و شراب میآوردند و گیتار و شعرهایشان که روی روزنامهپارهها نوشته بودند، همراهشان بود. هیچکدام از مهمانها شاعر و یا موسیقیدان نبودند. بیشتر آنها برنامهنویس کامپیوتر بودند، شغلی که بعد از مهاجرت به آمریکا انتخاب کرده بودند چون این کار آسانتر از این بود که سعی کنند مدارکی را که در روسیه در رشتههای هنری یا علمی داشتند تأیید کنند. اکثر آنها از کاری که میکردند راضی نبودند انگار شغلشان در شأن آنها نیست. و وقتی کسی از آنها را میپرسید که چهکاره هستند با بیمیلی میگفتند: «مثل همه، برنامهنویس کامپیوتر. اما قبلاً کارم چیز دیگهای بود.»
دوست داشتند درباره کارهای هیجانانگیزتری مثل کوهنوردی، قایق سواری یا عکاسی از غروب خورشید در آلاسکا حرف بزنند.
نینا هم برنامهنویس کامپیوتر بود اما او از اول این شغل را داشت. در مورد شعر و موسیقی چیز چندانی نمیدانست و استعداد خاصی در فعالیتهای جانبی نداشت.
شوهرش وقتی میخواست او را به بر و بچههای پاولیک معرفی کند میگفت:
- زن من عشق سبزیجات داره.
در مهمانیهای پاولیک به نینا خوش نمیگذشت. مردها همه شلخته و بدترکیب بودند. بشقابهای یکبارمصرفشان را پر از تکههای گوشت میکردند و پشت هم سیگار میکشیدند. حرفهایشان همه تکراری بود. نینا احساس میکرد که موقع حرف زدن یک تکه گوشت یا کالباس از گوشه دهانشان آویزان میماند.
زنها به جز یکی دو نفر، همه جذاب و زیبا بودند. اما زیباییشان توی ذوق میزد. زیادی لاغر بودند و موهای صافشان روی شانههایشان میریخت و انگشتهای باریک و درازشان از نواختن پیانو و گیتار قوی شده بود. در چشمهایشان غم همه شعرهایی که خوانده بودند نشسته بود و انگار از فرسودگی زودهنگامی رنج میکشیدند. آنها همه چیزهایی را که نینا نداشت، داشتند.
نینا تمام شب روی کاناپه سفت خانه پاولیک گوشه دور از بقیه که دور شومینه حلقه میزدند، مینشست. با خنده و آواز یا شعر خواندنشان تمام اتاق را روی سرشان میگذشتند. اما نینا برای خودش یک گوشه تنها میافتاد. غذا و شراب روی میز تاشویی که کنار پنجره بود میگذاشتند، جایی که در دسترس همه بود. نینا سر میز میرفت و غذا برمیداشت و برمیگشت. کنار میز بشقابهای پر از تکههای نپخته گوشت و خردههای نان روی زمین ریخته بود. توی قوطیهای نصفه نیمه، خیارشورها شناور بودند. همیشه چندتا قوطی ودکا و بطریهای پنج لیتری شراب بورگاندی یا بستههای چیپس باز نشده اضافه میآمد. شراب از شیر گالونهای کوچک چکه میکرد و اشکال عجیب و غریبی روی کفپوش درست میکرد. بعد از مهمانی، آپارتمان پاولیک بیچاره مثل قالیچه کهنه ترکی رنگ و وارنگی به نظر میآمد.
اوایل که نینا و شوهرش به مهمانیهای پاولیک میرفتند، او هم با بقیه کنار شومینه مینشست. دوست داشت کنار شوهرش بنشیند و موقع گیتار زدن به صورت زیبای او نگاه کند. سرش را به جلو خم میکرد. گاهگاه نگاهی به نینا میانداخت و چشمهایش از بین انبوه موهایش برق میزد. در آن لحظه نینا حس میکرد که فقط برای اوست که مینوازد و موسیقی قلبش را میلرزاند، پوستش را میخراشید و گلویش را میسوزاند.
با گذشت زمان، نینا فهمید که او تنها کسی نیست که گیتار زدن شوهرش را نگاه میکند. بقیه زنها هم او را با همانقدر احساس نگاه میکردند. و شاید هر کدام از آنها هم فکر میکردند فقط برای خود او مینوازد. نینا گاهی اوقات فکر میکرد که آنها بیشتر حق دارند اینطور فکر کنند. آنها طوری به نینا زل میزدند که نینا احساس میکرد که در نگاهشان تبدیل به زنی بیمصرف و بیاستعداد با لباس و آرایشی عوضی میشود. میدانست که در دلشان میپرسند که چهطور این مرد جالب و بااستعداد با همچین زنی ازدواج کرده است. خواهرش این سوال را خودش جواب داد: تو براش بلیط آمدن به آمریکا بودهای.
و این موضوع را دائم به نینا یادآوری میکرد.
- نمیتونی بگی که این طور نبوده.
نینا نمیتوانست. راست بود که شوهرش خیلی دوست داشت که به آمریکا بیاید و برای گرفتن ویزای آمریکا لازم بود اقوام درجه یک در آمریکا داشته باشد. و این هم راست بود که بعد از ازدواج با نینا توانسته بود ویزای آمریکا بگیرد و نینا را قانع کرده بود به آمریکا بیایند. اما با این حال نمیشد گفت که فقط به همین دلیل با نینا ازدواج کرده بود. خواهر نینا خیلی چیزها را نمیدانست. نمیدانست که وقتی نینا در بیمارستان بود و آپاندیسش را عمل کرده بود، شوهرش حتی یک دقیقه هم اتاق را ترک نکرده بود هر چهقدر هم که نینا به او اصرار کرده بود تا برود بیرون و هوایی بخورد یا یک فنجان قهوه بگیرد از پهلوی او تکان نخورده بود. تمام مدت پهلوی او نشسته بود و هر بار که او ناله میکرد بیاختیار دستش را فشار میداد. خواهر نینا نمیدانست که شوهرش چهطور او را از پشت بغل میکند و صورتش را در موهای او فرو میکند و زمزمه میکند «هیچچی تو دنیا مثل این نیست. هیچ چی.» و نینا که نوک بینی تیز او را روی گردنش احساس میکند چهطور چشمهایش پر از اشک میشود. خواهر نینا نمیدانست که آنها موقع عشقبازی چه حرفهایی در گوش هم زمزمه میکنند.
وقتی از مهمانی برمیگشتند، تازه نینا نفس راحتی میکشید. کتابی در دست میگرفت و پهلوی شوهرش دراز میکشید. پاتختی نینا پر از کتابهای آشپزیای بود که از حراجی نصف قیمت برنس و نوبل میخرید. به پشت دراز میکشید و کتاب را روی شکمش میگذاشت و میخواند. ورقهای کلفت کتاب روی لباس خواب ساتنش که از فروشگاه ویکتوریا خریده بود خشخش میکرد. او از این صدا همانقدر لذت میبرد که از مورمورشدن کف پاهایش وقتی که به پاهای پشمآلوی شوهرش کشیده میشد. از دیدن عکسهای رنگی براق خورشت گوجه و بامیه در کاسههای سفالی قدیمی که دورشان با زیتون و سبزی تزیین شده بود، خوشش میآمد. در کتاب مجبوبش «آشپزی ایتالیایی، طعم آفتاب» عکسهایی هم از مراحل پخت بود. در آن عکسها دستهای روشن و تر و تمیز زنی با ناخنهایی مرتب، مانند جادوگری ماهر سبزیجات را آماده میکردند. دستهای زن شبیه دستهای نینا بود و نینا دوست داشت خیال کند که آنها دستهای خودش هستند. و این خودش است که دارد هویج را در تکههای یکاندازه خرد میکند و او است که دارد مایه آماده دلمه فلفل را داخل آن میریزد و اوست که برگهای کاهو را تمیز کرده و بروکلی را خرد کرده و تکههایی از آن را روی میز ریخته است. لبهای نینا بیاختیار تکان میخوردند و کلمات دستور آشپزی را با لذت تکرار میکردند: روی آن روغن زیتون بمالید، صبر کنید جوش بیاید و مدتی آرام بجوشد. خمیر را خوب ورز بدهید. پوست بکنید، قیمهقیمه کنید...
وقتی کتاب را میبست و به طرف شوهرش که پشتش را به او کرده بود برمیگشت هنوز لبهایش تکان میخوردند.
شوهر نینا آخر تابستان، همان موقع که مغازههای سبزی فروشی خیابان هشتاد و ششم پر از گوجه فرنگی و هلو شده بودند، از او جدا شد.
وقتی که خواهر نینا در یخچال را باز کرد کشوهایش پرپر بود.
خواهر نینا گفت: بدتر از همه، هفته پنجم است. چهار هفته اول آدم نمیفهمه چی شده و هنوز شوکه است. میدونه اما نمیفهمه. انگار کرخت شده باشه. اما هفته پنجم... خودت رو آماده کن.
جلو یخچال چمباتمه زده بود و داشت خوراکیهایی رو که خریده بود توی آن میگذاشت. با چهارتا کیسه پر که از مغازه روسی خریده بود، برای دلداری نینا پیشش آمده بود. نینا خسته بود. پشت میز نشسته بود و به پشت خمیدۀ خواهرش نگاه میکرد. فکر میکرد که اگر با چکش به آن بکوبد، صدای بلند و پرطنینی از آن بلند میشود. مثل کوبیدن روی چوب. قفسههای یخچال فوری پر شدند.
- آبانگور زندگی من رو نجات داد. وقتی ولادیمیر ولم کرد رفت، فقط آب انگور میخوردم. پنیر خامهای، پنیر خونگی، پنیر نرم، پنیر سوییسی، نون، خیارشور، یه قوطی هم کمپوت گیلاس. جیغ کشید: نینا این دیگه چیه؟
کشو سبزیجات را بیرون کشیده بود. یک عالمه گوجهفرنگی کپک زده، هلوهای له شده که رویشان پر از لکههای قهوهای بود، و کاهوهای سیاه شده روی هم تلنبار شده بودند.
خواهر نینا آنها را در سطل آشغال خالی میکرد و غر میزد.
- اندازۀ یک جالیز سبزی خریده بودهای.
صدای افتادن سبزیها در سطل در آشپزخانه میپیچید. تا چند روز بعد در آشپزخانه بوی ماندگی پچیده بود. اما نینا از آن بدش نمیآمد مثل بوی ترش سوپ سبزیجاتی بود که مادرش چند ساعت روی اجاق میگذاشت تا جا بیافتد.
برخلاف پیشبینی خواهرش در هفته پنجم اتفاق خاصی برای نینا نیافتاد. فقط احساس میکرد که پیر و فرسوده شده است. انگار دورۀ نقاهت مریضی مهلکی را بگذراند. سعی میکرد تا جایی که میتواند کمتر در خانه کار کند. دیگر سبزیجات نمیخرید، اما هنوز بعد از کار کتابهای آشپزی را ورق میزد، هرچند آنقدر خسته بود که فقط فهرست آن را نگاه میکرد. انگشتش را روی صفحات نرم آن میکشید. حروف پررنگ زودتر به چشم میآمدند. گراتن گل کلم 17 ، ماکارونی با...72، پای...78، حوصله نداشت دستور پخت غذاها را بخواند، فقط میخواست برود صفحه بعد: بادنجان، مرغ و پیاز را با حرارت ملایم بپزید...137، گوجهفرنگی تنوری شده...162، کدو و قارچ را تفت داده...34، گوشت قیمه شده را روی برنج...201، سوپ...41، پرش کنید...57...
صدای بلند پاولیک در پیام گیر تلفن، دستور پخت خورشت کنگر را نصفهکاره گذاشت. هفتهها بود که نینا صدای زنگ تلفن را قطع کرده بود و فقط به پیامهایی که روی تلفن کهنهاش که خش و خش میکرد گوش میداد. بیشتر پیامها را خواهرش میگذاشت که میخواست بداند نینا خوب غذا میخورد یا نه. یا خبر بدهد که شوهر نینا را حوالی پل پرمنگتون دیده که یک ماهی دودی خریده بوده و گفته بوده که دارد به بوستون میرود و شاید تا آن موقع هم دیگر رفته باشد. صدای خواهرش روی پیامگیر دور بود و غیرعادی به نظر میرسید. اما صدای پاولیک ناگهان نینا را از جا پراند «نینا، خونهای؟» داد میزد. نینا بیاختیار به در نگاه کرد، نمیتوانست باور کند که این صدا از جعبه پلاستیکی پیامگیر که به دیوار وصل بود، میآید. بعد صدای پاولیک آرامتر شد و به سختی میشد فهمید که چه میگوید، اما نینا احساس کرد که گفت: «خودتو قایم نکن.»
وقتی نینا وارد خانۀ پاولیک شد به نظرش رسید که چیزی تغییر کرده است، هرچند که نمیتوانست بگوید دقیقاً چهچیزی. میز تاشو همچنان کنار پنجره روی قالی چه بود و شومینه پر از مجلههای قدیمی بود. همه چیز سرجایش بود، اما نینا مطمئن بود که چیزی تغییر کرده است. هیکل گنده پاولیک مثل همیشه از شدت خنده تکان میخورد و کاناپه خالی گوشه اتاق منتظر نینا بود. نینا فکر کرد «اینجا دلبازتر شده.»
و سر جای همیشگی خودش گوشه کاناپه نشست. خانه پاولیک بزرگتر به نظر میرسید. زن باریک و ظریفی گیتار میزد و آوازی در وصف جادهای پرپیچ و خم که از میان جنگل میگذشت، میخواند. نینا از آواز خوشش آمد. وقتی آواز تمام شد، زن گیتارش را زمین گذاشت و به طرف میز رفت. پیراهن بافتنی آبی بلندی با جیبهایی بزرگ پوشیده بود. هیچچیز اسرارآمیزی در او نبود. مردی که موهایش را به عقب شانه کرده بود و ریش خاکستری نامرتبی داشت به گیتار نگاه میکرد. نگاه نینا از آستین مخمل بلوزش، که به طرف گیتار دراز شده بود، تا شانههای خمیده و موهای چربش بالا آمد. ناگهان فهمید که ژولیده بودن او نوعی ادا و اطوار نیست بلکه به علت تنهایی و بیاعتنایی به سر و وضعش است. دید که زنهایی که دور مرد حلقه زدهاند او را همانطور نگاه میکنند که شوهرش را نگاه میکردند. همه آنها مثل خودش تنها و بیکس بودند. و هیچچیز اسرارآمیزی در تنهاییشان نبود. نینا دید که او تنها کسی نیست که بیرون از حلقۀ بقیه نشسته است. در واقع فقط عدۀ کمی دور هم نشسته بودند و بقیه در گوشهای تنها روی صندلیای کهنه یا جعبۀ گندهای یا لبۀ پنجره ساکت نشسته بودند و یا دوروبر خانه پرسه میزدند و گاهی که سر راه هم قرار میگرفتند، گپی با هم میزدند، ناشیانه اما باز هم به امید حرفی تازه. نینا هم در یکی از این صحبتها وارد شد.
مردی که آن سر کاناپۀ نینا نشسته بود پرسید:
تو عاشق سبزیجاتی نه؟
نینا سرش را تکان داد.
- فکر کنم یه بار یکی داشت میگفت پختن سبزیجات رو خیلی دوست داری.
نینا باز هم سرش را تکان داد.
- میدونی من هم سبزیجات خیلی دوست دارم اما زنم از پختنشون متنفره.
مرد ادایی درآورد و نینا لبخند زد. کوتاه قد بود با موهای بهمریختۀ قرمز و صورت رنگپریده. یک تکه دستمال توالت روی یک قطره خون خشک شده روی گونهاش گذاشته بود.
نینا پرسید: تو هم مثل همه برنامهنویس کامپیوتری؟
مرد لبخندی زد و سرش را تکان داد.
- قبل از اینکه بیای آمریکا چی؟
- دبیر فیزیک بودم. اما اصلاً دلم برا اون کار تنگ نشده، راستش همیشه از شاگردام میترسیدم.
نینا خندند. حرف زدن با مرد راحت بود. به چشمهای خندانش نگاه کرد، انگشتهایش سفید بود و ناخنهایش کوتاه، موهای روی بند انگشتهایش قرمز بودند. سعی کرد تصور کند که اگر اتفاقی دستهای مرد به سینهاش بخورند، چه احساسی خواهد داشت. قطرههای عرق را از روی دماغش پاک کرد. مرد زن داشت و اصلاً هم جذاب نبود.
نینا پرسید: از چه سبزیای بیشتر خوشت میآد؟
- رازیانه. بوی محشری داره. سطح ناصافش مثل سیب جنگلی میمونه. میدونم عجیبه اما همیشه من رو یاد چوب تازه ارهشده میاندازه. تو رازیانه دوست داری؟
نینا سرش را تکان داد. از رازیانه خوشش میآمد. شکل غیرعادی جالبی داشت. رشتههای رویش انگار به خودش وصل نبودند. اما او هیچوقت رازیانه نخورده بود.
گفت: من بروکلی دوست دارم.
- آره! بروکلی! من تو رستورانهای چینی خوردهام. محشره. چهطوری میپزیش؟
مرد با آن دستمالکاغذی چسبیده به گونهاش به نظر آنقدر قابلاعتماد میآمد که نینا اعتراف کرد.
- من تا حالا بروکلی نپختم. اصلاٌ هیچ سبزیای نپختم.
نینا تمام شنبه صبح را مشغول خرید وسایل آشپزی بود. مرد توی مهمانی پیشنهاد کرده بود: بیا یه قرار بذاریم با هم آشپزی کنیم.
یه قرار برای آشپزی! نینا یادش نبود که آخرین بار کی تا آن اندازه هیجان زده شده بود. به مغازۀ مکی رفت و برای اولین بار قانون خرید از حراجیهای نصف قیمت را شکست و دو تا قابلمۀ کوچک که خیلیخیلی گران بودند و یک سری ماهیتابۀ استیل براق و یک بخارپز و یک قاشق چوبی خیلی قشنگ که دستهاش تاب داشت خرید.
صندوق دار پرسید: میخواهین براتون کادوشون کنم؟
توی راه یادش افتاد که چاقو نخریده است. حتماً کلی چاقو و تخته و آبکش و خدا میداند چه چیزهای دیگری لازم میشد. به خیابانام برگشت و قانون خرید نکردن از مغازههای ارزان را شکست و یکسری چاقو و دو تا تخته یکی چوبی و دیگری پلاستیکی، یک آبکش و چاقویی که سرش خم بود و به درد خوردن گریپ فروت میخورد و یک پوستگیر و یک سری کاسه فلزی و دو تا پیش بند که رویشان عکس قارچهای خودرو بود، خرید. از سبزیفروشی هم کمی روغن زیتون، فلفل سیاه و یک شیشه سبزی خشک که روی برچسبش چینی نوشته بود گرفت.
ساعت دو و نیم، نیمساعت قبل از آنکه مرد بیاید نینا همهچیز را آماده کرده بود. ماهیتابهها و قابلمهها با افتخار روی اجاق گذاشته شده بودند و کاسهها و آبکش و تخته و چاقوها روی پیشخان آشپزخانه، ردیف کنار کتاب آشپزی ایتالیای طعم آفتاب چیده شده بودند. نینا نگاهی به آشپز خانهاش انداخت و سعی کرد هیجان بیش از اندازهاش را مخفی کند.
مرد سرموقع آمد. حتی کمی زود. پنج دقیقه مانده به سه. توی راه رو آپارتمان نینا ایستاد و کاپشن چرم گنده و کلاهش را که قطرههای باران رویش برق می زدند، در آورد. بوی چرم خیس شده میداد. یک بطری شراب و نان باگت از توی کیسه کاغذی خیس شدهای درآورد و به نینا داد.
- توی فیلمها وقتی مردی یه بطری شراب و نان باگت به زنی میده خیلی شیک به نظر میآد، مگه نه؟
نینا سرش را تکان داد. از آنچه یادش مانده بود زشتتر بود. حافظه نینا کک و مکهای قرمز روی صورتش را پاک و ابروها و مژههایش را کمی پررنگتر کرده بود و او را لاغرتر و چند سانتی بلندتر به خاطر سپرده بود. دیدن این مرد غریبه در خانه خودش که همه اسبابها آنقدر آشنا بودند، عجیب بود. در راه روی باریک که همه چیز دقیقاً سر جای خود بو، مرد مثل یک وصله ناجور به نظر میرسید. نینا سریع او را به آشپزخانه برد.
«خوب امروز قراره بروکلی بپزیم، نه؟»
نینا سرش را تکان داد و ناگهان چیز وحشتناکی یادش افتاد. در یخچال را با ترس باز کرد. یادش رفته بود سبزیجات بخرد. به امید معجزه کشو یخچال را بیرون کشید. خالی و تمیز بود. خواهرش با یک دستمال مرطوب آن را پاک کرده بود. فقط یک تکه باریک پوست پیاز بین در کشو گیر کرده بود. نینا به طرف مرد برگشت. نمیتوانست حرف بزند. همه چیز به نظرش بیفایده و احمقانه میآمد. وسایل آشپزی روی پیشخان و کشوی خالی سبزیجات و این مرد غریبه که معلوم نبود در آشپزخانهاش چه کار میکند. نینا پیشانیش را به لاستیک سرد در یخچال تکیه داد، احساس کرد تمام انرژیاش را از دست داده است.
مرد پرسید: میخوای برم یه چیزهایی بخرم؟
نینا سرش را تکان داد. همه چیز آنقدر پوچ و بیمعنی بود که دیگر هیچکاری به نظرش فایده نداشت.
یک بوته بروکلی بین قفسه سوم و پشت یخچال گیر کرده و همانطور آویزان مانده بود. سر گلهایش تقریباً به قفسه پایینی میخورد. اول مرد چشمش به آن افتاد و به نینا نشانش داد. بروکلی زرد نشده بود و کپک هم نزده بود، فقط کمی تیره و خشک شده بود. تا چند هفته دیگر تبدیل به بروکلی مومیایی شده، میشد. اما بویش هنوز بد نبود، یا شاید میشد گفت، هیچ بویی نمیداد.
مرد گفت: مطمئنم میشه پختش.
نینا روی گلهای کوچک آن آب ریخت و محکم تکانش داد. قطرههای آب سبز رنگ روی زمین چکید. ساقههایش را برید و تکههای تازهتر گلها را جدا کرد. با لذت به هر تکهای که روی بقیه تکهها میافتاد، نگاه میکرد. پوست ساقهها را جدا کرد و آنها را به شکل ستارههای یک اندازهای برید. بعضی از کارها آنقدر هم که قبلاً تصورش را کرده بود جالب نبودند، اما بعضی کارها حتی از رویاهایش هم هیجانانگیزتر بودند. بروکلیها را در قابلمه ریخت و گذاشت بپزند. بخار آب در نازک قابلمه را تکان میداد. مرد پیشنهاد کرد که نینا صندلیای کنار اجاق بگذارد.
- برو بالا بو بکش. همیشه هوای گرم به طرف بالا میره. حتماً درست زیر سقف بوی خیلی خوبی میآد.
نینا بالای صندلی ایستاد، موهایش به سقف میخورد. چشمهایش را بسته بود و صورتش را به طرف بالا برده بود. سوراخهای دماغش گشاد شده بودند. بوی گرم بروکلی بلند شده بود، رایحه خوش بروکلی صورتش را نوازش کرد و در تمام وجودش رخنه کرد...