اردشیر و بهمن پولشان را روی هم گذاشتند و بعد از چند روز کتاب «حسینکُرد شبستری» را خریدند و در راه مدرسه مشغول خواندن شدند. یکبار به خود آمدند که نیمساعت از زنگ کلاس گذشته است.
بهمن گفت: حالا چهکار کنیم؟
اردشیر گفت: چهقدر پول داری؟
بهمن یک قران داشت. اردشیر پول را گرفت. خیالش راحت بود که خانم یگانه روزنامه میخواند. از یک دکهی روزنامهفروشی یک روزنامه گرفت. از شانس آنها روزهای جشن بود. شرکتها و مؤسسات دولتی به مناسبت اینروز پیام تبریک فرستاده بودند. روزنامه سی صفحه بود و اردشیر نصف روزنامه را به بهمن داد و با هم به مدرسه رفتند.
بهمن در زد و گفت: با اجازه.
آقای مقدم پرسید: چرا دیر کردی؟
بهمن گفت: برای شما روزنامه گرفتم.
بچهها خندیدند. آقای مقدم آنها را ساکت کرد. زنگ انشاء بود. آقای مقدم از ضرورت مطالعه گفته بود که فکر انسان را باز میکند. روزنامه را از بهمن گرفت و گفت: خوب کاری کردی.
و به بچهها گفت که تشویقش کنند. بچهها برایش دست زدند. یک ربع دیگر زنگ کلاس میخورد. خبر صفحهی حوادث نظرش را جلب کرده بود. چند تا موضوع روی تخته سیاه نوشت که هفتهی بعد از روی آنها انشاء بنویسند. بچهها مشغول نوشتن شدند. آقای مقدم روزنامه را روی میز پهن کرد و مشغول خواندن شد. مطلب خیلی شیرین بود. بقیه را در صفحهی هشت باید میخواند. روزنامه را ورق زد، اما بقیه را پیدا نکرد. در همین موقع زنگ خورد و بچهها با هیاهو از کلاس بیرون رفتند.
توی دفتر که رفت، روزنامه را به خانم یگانه نشان داد.
روزنامهی امروز را مطالعه کردهاید؟
خانم یگانه فهمید که چه میخواهد بگوید. برای همین خندید. آقای مقدم با تعجب نگاهش کرد: مگر حرف خندهداری زدم!
خانم یگانه گفت: آخر من هم دنبال صفحهی حوادث میگشتم. بقیه پیش من است.
آقای مقدم گفت: چهطور؟
خانم یگانه گفت: از اردشیر شاگرد کلاسم پرسیدم. اول نمیگفت. بعد جریان را تعریف کرد.
و ماجرا را برای آقای مقدم گفت.
آقای مقدم گفت: این موضوع میتواند یک موضوع آموزشی باشد.
اردشیر و بهمن را توی دفتر خواستند.
آقای مقدم پرسید: چرا دروغ گفتید؟
بهمن گفت: ترسیدیم بگوییم چرا دیر کردیم.
آقای مقدم گفت: دفعهی آخرتان باشد که دروغ میگویید.
بعد بین معلمها بحث درگرفت که آقای مقدم و خانم یگانه همعقیده بودند. همکارها که دلیل این تفاهم را میدانستند بحث را کش ندادند. اما آقای مدیر گفت: خدا کند همیشه این تفاهم برقرار باشد.
همه میدانستند چرا مدیر این حرف را میزند. اولیای دانشآموزان از خانم یگانه راضی نبودند. مدیر میگفت: بدبخت کسی که با او میخواهد زندگی کند.
آقای مقدم بارها این حرف را از او شنیده بود، اما عشق پُرقدرتتر از گلایهاش بود. روزنامه را دست بهدست کردند و به همدیگر لبخند زدند.