خوانا ادکاک شاعر، نویسنده و مترجم مکزیکی است که سال 1982 در مونته ری در استان نوئبو لئون در شمال شرقی مکزیک به دنیا آمده است. او آثار تألیفی دارد و ترجمه هایش در مجلات مختلف ادبی منتشر می شود. اولین کتاب او با نام «مانکا» به کالبدشکافی خشونت در مکزیک می پردازد و سرخیو گونسالس رو دریگس آن را به عنوان یکی از بهترین کتاب های شعر منتشر شده در سال 2014 انتخاب کرده است.
یک روز مثل شاهزاده ای کوچک به سفری دراز رفتم.
ایگوانای خانگی، گلدان ها و ملحفه ها و عکس ها و یخچالم را که یخچال سبز مغز پسته ای عهد دقیانوس و مال پدربزرگم بود و همیشه بوی انجیز ترشیده می داد، به ارنستو سپردم.
من که بچه نداشتم، به خودم می بالیدم که این چیزها را نگه می دارم. به ارنستو و ایگوانا غذا می دادم. هر دوشان خیلی کم غذا می خوردند. به گل ها آب می دادم. هر هفته ملحفه ها را می شستم و عکس های روی دیوارم را دستمال می کشیدم و یخچال را خاموش می کردم که برفک آن آب شود. خانه ی مرتب و خوبی بود اما وقت رفتن رسیده بود و باید خانه را ترک می کردم. مراقب خودتان باشید، زود بر می گردم. با همه روبوسی و خداحافظی کردم. وقتی برگشتم، ارنستو لاغرتر شده بود و گل ها خشک و خاک گرفته بود و از عکس ها و ملحفه ها خبری نبود. یخچال از شدت برفک درش باز نمی شد و مخزن شیشه ای پر از ماسه بود. از او پرسیدم این چه وضعی است، پس چرا به او اعتماد کرده بودم؟ گفت حوصله زلم زیمبو ندارد و دلش می خواهد دیوارها لخت باشد و تشک بدون ملحفه. در مورد ایگوانا هم گفت هر روز به جای غذا یک مشت ماسه توی مخزن آب می ریخته. اگر خانه را به اندازه کافی دوست داشتم، پیش از آن که مدفون می شد، باید بر می گشتم.
مدتی طولانی در سکوت نشستیم، سیگار کشیدیم و به ایگوانا چشم دوختیم که در ماسه ها شنا می کرد. گاه و بی گاه سر بیرون می آورد که نفسی بگیرد و دوباره توی آب شیرجه برود؛ با آن دم راه راه شبیه پری دریایی که حلقه هایش کوچک و کوچکتر می شد و مثل سوراخی کوچک توی ماسه ها فرو می رفت و گم می شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. مخزن سنگین را به پهلو غلتاندم و محتویات آن ریخت. ایگوانا هم غلت زد و بیرون آمد و پای کپه ماسه ولو شد و به زحمت فراوان نفس نفس زد؛ اژدهای باستانی که سرش بسیار گنده شده و رنگش از بین رفته بود. با احتیاط به آن نزدیک شدم، اما به نظرم هیچ نترسید. آمدم بلندش کنم، در دستم خرد شد. جز پوسته ای خالی از آن نمانده بود، شکننده و نازک. بغضم ترکید و زدم زیر گریه. ارنستو دستش را دور گردنم انداخت که دلداری انسانی در لحظه های سخت ناامیدی و استیصال است. دست دراز کردم دست او را بگیرم که دستم در دستش فرو رفت و تکه های آن خرد شد و روی ژاکتم ریخت. وای ارنستو! عزیز دلم! من کجا بودم که این بلا سر تو آمد و اینطور از بین رفتی.