... بیرون نگذاشته قلبش گرفت و مسیر آنجا لاجرم تغییر کرد به سمت بیمارستان. دکترها گفتند چیز خاصی نبوده، اما پیرمرد نباید اضطراب ببیند یا استرس تحمل کند. من همان روز رفتم دیدنش و وقتی رسیدم که افتاده بود به جان پسرعموها و می گفت: «من مردنی نیستم. شما منو می کشین!» ماجرا را از دهان پسرعموها شنیده بودم، اما خیلی بکر و بداهه از دهانم پرید که: «خب چه عیبی داره رو همین ویلچر یه سر بریم اونجا. دلش واشه بیچاره عمو. نه؟» پسرعموها چشم غره رفتند، زن هاشان ابرو بالا انداختند و عمو ابی عصا زد روی زمین و نیم خیز شد که: «یالله! بریم!» دکتر گفته بود ظهر می توانیم برگه ترخیصش را بگیریم و تنها کاری که بچه ها کردند این بود که پاک سازی گندم را به تعویق بیندازند. وقتی از اتاق آمدم بیرون ریختند سرم که «نمی شه در دهنتو ببندی؟» چسبیده بودم بیخ دیوار و خشمشان را دنبال می کردم در نگاهشان. گفتم: «خب خودم می برم، میارمش.» پسرعمو صابر گفت: «ابله! ماجرا برد و آوردش نیست. اون جا الان یه تل خاکه. هیچی نیست. هیچی.» گفتم: «خب یه ماشین می گیریم با ویلچر می بریمش همون وسط و بر می گردونیم. از کجا می خواد بفهمه خونه ش خراب شده؟» پسرعمو ناصر گفت: «بدم نمی گه. می بریمش پایین میدون، خونه مجید این ها، تو حیاطشون.» پسرعمو جابر گفت: «ببند جون هرکی که دوست داری! ببند! بابا می فهمه سرش کلاه گذاشتیم. سه سوت!» درآمدم که «بالاخره که چی؟ الان کوتاه بیاد، فردا دوباره فیلش یاد هندوستان می کنه. «نه» اگه بیارید هی، ممکنه مثل امشب قلبش گیر و گرفتی پیدا کنه بیفته پیرمرد.» خلاصه که به این ترتیب یک ساعتی جر و منجر کردیم و سرآخر عمو را بردیم. اینقدر ذوق داشت پیرمرد که انگار می خواهد پر بکشد به افلاک. نفس نفس می زد و دل دل می زد. سرش سمت یک مشت خاک بود و آجر و تیرآهن و نکته این بود که نمی دید سرش سمت یک مشت خاک است و آجر و تیرآهن. می پرسید: «ببین به اون چناری رسیدن جابر؟ ببین خوب آبش دادن؟» و جابر گفت که به درخت چناری رسیده اند و آن را آب داده اند؛ درختی که از بیخ درآورده بودند و حتی کنده اش هم توی زمین نبود. بعد عمو پرسید: «بپیچ تو «زنبق» یه سلام علیک هم با اصغر آقا کنم.» و جابر مثلا پیچید توی زنبق؛ کوچه ای که کل دیواره های آن را پایین آورده بودند و در واقع شبیه زمینی شخم خورده بود. چند متر که رفتیم عمو گفت: «دیگه باید رسیده باشیم» و سرش را به عادت وقتی که چشم هایش می دید بالا آورد و خلأ را جست. ناصر گفت: «بله. ولی یه سری تعمیرات دارن تو کوچه می کنن، مجبوریم بپیچیم از لاله بریم» و باعث شد عمو تکیه بدهد و بین کوچه هایی فرضی که فکر می کرد همچنان موجودند، خاطره بازی کند؛ جاهای خیالی ناموجود. به مجید از قبل اطلاع داده بودیم که می خواهیم عمو را بیاوریم حیاط خانه اش و کلید گرفته بودیم. برای همین تا رسیدیم، ویلچر را بردیم سمت در و مثلاً کلید انداختیم. عمو گوش هایش را بالا آورده بود. ناصر افتاد به حرف زدن تا عمو در هیاهوی ساختگی مان به چیزی شک نکند. بعد هم رفتیم داخل و عمو را نشاندیم وسط حیاط. حیاطی که نه تاک پیچ خورده داشت، نه خاک آب زده و نه باغچه پر برگ و گیاه. محوطه ای بود خشک و خالی با چند تایر فرسوده ماشین در کنج و ته مانده های سیگار پراکنده روی زمین. ناصر با وراجی، عمو را برده بود به تعریف خاطرات و صحبت از ایام ماضی. عمو رو به دسته کلنگی که به دیوار حمایل شده بود کرد و گفت: «این انجیر رو می بینید؟ 61 سال پیش کاشتم؛ روز اول ازدواجم.» بعد از ما خواست سقف حیاط را نگاه کنیم و از پیچک ها غافل نباشیم و هر از چندگاهی به گل و گیاه خانه آب بدهیم. ما هم سر انداختیم بالا و سیمی را نگاه کردیم که از این سو تا آن سو متصل شده بود؛ بند رخت بود. عمو سرش پایین بود. نفس عمیقی کشید و گفت: «اون شمعدونی گوشه حیاط هم یادت نره صابر. خشک نشه یه وقت» و دست بالا آورد و اشاره کرد به لاستیک های کهنه. جابر گفت: «چشم حتما» و فورا دست انداخت به دستگیره ویلچر و چرخ را چرخاند. گفت: «خب دیگه آقاجون، وقت قرصتونه. برگردیم زودتر. حیف که نیاوردیم دنبالمون» و غائله را تمام کرد. وقتی عمو را سوار ماشین می کردیم، زیر لب می گفت: «هیچ جا خونه خود آدم نمی شه. هیچ چی جای خاطرات آدم رو نمی گیره. حالمو خوب کردین. خوب.»