در این مدت، هفتصد و هشتاد و دو صفحه نوشته بود. فکر می کرد مرگ پشت در ایستاده و هر آن ممکن است در بزند و یا در را باز کند و بیاید تو. همین باعث می شد هر وقت دست به قلم می برد، بی وقفه بنویسد. پلک هایش روی هم افتاد. از تصور این سالن است چشمانش باز باشد. چشم گرداند به طرف پرده کشیده پنجره. پنجره تا کف خیابان چهار طبقه فاصله داشت. صد و نود و یکمین شب بود یا صد و نود و دومین؟ انگار صد و نود و دومین شب بود. ماشینی جلو پاساژ ایستاد. چشم به در آنقدر منتظر ماند تا صدای پای چند نفر را در راه پله شنید. حدس زد باید سه نفر باشند. روی پتو دو زانو نشست. دلش در سینه می کوبید. پشت در مکثی کردند و بعد از پله ها رفتند بالا. سه، چهار دقیقه بعد دوباره صدای پاها را شنید که از پله پایین آمدند و پشت در ایستادند. به پنجره نگاه کرد. کسی گفت: «ورشکست شدند.»
بعد از پله ها پایین رفتند. دراز کشید روی پتو و سر روی بالش گذاشت. پلک هایش گرم خواب شد و روی هم افتاد. در سالن باز شد. چراغ قوه به دست آمد تو. از دیدنش جا خورد.
گفت: «می دانستم این جایی!»
چراغ قوه به دست کنار چرخ های خیاطی و میزها گذشت و رفت روبه روی مانکن ها ایستاد.
از آن شب دیگر می ترسید بخوابد. از بیداری هم وحشت داشت. می ترسید چشم باز کند و کابوس ببیند. چشم باز کرد. دسته گل روی میز کوچک کنار تختش او را می ترساند. از روزی که خون بالا آورده بود و آورده بودنش بیمارستان تا خوابش می برد خودش را توی سالن تاریک تولیدی لباس زنانه می دید.
با آنکه در طول روز به صدای پاها در راه پله عادت کرده بود، اما هر بار که پاها در پاگرد جلو در تولیدی درنگی می کردند گوش هایش تیز می شد. حالا هم خیره شده بود به در. هر کس بود پشت در ایستاده بود. تا سه ضربه با فاصله به در نخورد، خیالش راحت نشد. کلید در قفل در چرخید و در باز شد. در را از تو قفل کردند. قد بلنده کیفش را گذاشت روی میز چوبی میان سالن. در کیف را باز کرد. ماشین اصلاح دستی را از کیف بیرون آورد و روی میز گذاشت. بعد تیغ ریش تراش، خمیر ریش و فرچه را گذاشت کنار ماشین اصلاح. به اطراف نگاه کرد و رفت از میان تکه پارچه های روی میز کنار در، پارچه سفید غبار گرفته ای برداشت. همانطور که بر می گشت پارچه را چند بار تکاند. صندلی زهوار در رفته پشت میز را عقب کشید و نشست. قد بلنده آمد کنارش ایستاد و پارچه سفید را روی سینه اش گذاشت و دو سرش را پشت گردنش گره زد.
ماشین را توی موهای پرپشتش فرو کرد. وقتی موهای سرش را از ته تراشید، رفت سراغ ریش بلندش و بعد سبیلش.
مرد میان قامت سبیلو از توی کیف آینه گرد کوچکی درآورد و داد دستش. آینه را جلو صورتش گرفت. توی آینه به خودش خیره شد و بعد زد زیر خنده. در طول این شش ماه و بیست و هفت روزی که توی این سالن بود هیچ وقت این طور نخندیده بود. گاهی از لابه لای کابوس هایش گریزی می زد به گذشته و یادآوری خاطره ای لبخندی بر لبانش می نشاند. اما حالا داشت از ته دل می خندید. وقتی رفتند می خواست سرش را به دیوار بکوبد. اصلا دلش نمی خواست برود. با این همه خاطره و علاقه به کوچه پس کوچه ها و خیابان های تهران و تبریز و دوستان و آشنایانش چه می کرد؟ طول سالن را دم پایی به پا طی کرد. چند لحظه پشت در بسته سالن ایستاد و بعد برگشت روی صندلی نشست. همان صندلی که روی آن نشسته بود و قد بلنده موهای سرش را از ته زده بود و ریش و سبیلش را تراشیده بود. دستی به سر از ته تراشیده اش کشید، بلند شد رفت توی توالت و جلو کاسه دستشویی ایستاد. در آینه به خودش نگاه کرد و هق هق گریه اش بلند شد.
در قبرستان از این سنگ قبر به آن سنگ قبر می رفت، نام های حک شده مردگان را بر سنگ قبرها می خواند و گریه می کرد. دیروز صبح از زندان آزاد شده بود و امروز صبح آمده بود قبرستان تا برای خودش و مردگانی که می شناخت و مردگانی که نمی شناخت گریه کند. جلو سنگ قبر کوچک گود افتاده خاک آلودی روی پاها نشست. خاک و خاشاک روی سنگ قبر را با دست کنار زد. روی سنگ قبر با خط کمرنگی نوشته بود آرامگاه گوهر دختر مراد. بلند شد و از قبرستان بیرون زد.