این روزها خیلی از نویسنده ها ، فیلمسازها و نقاش ها از راه تبلیغات زندگیشون رو می چرخونن و این اصلا چیز بدی نیست . از یک طرف برای هنرمند خیلی بد نمیشه . به خصوص که توی تبیلغ اسمی ازش نمیارن . فقط پولش رو میدن . از طرف دیگه این مدل تبلیغ خیلی مؤثره . فکر کنین یه فیلمساز درست و حسابی برای پوشک تبلیغ تلویزیونی بسازه . هر بچه آینده داری دوست داره توی یه همچین پوشکی خودش رو خراب کنه . مادر و پدرهای فرهیخته هم بدشون نمیاد از این پوشک ها بخرن و آینده بچه شون رو تضمین کنن . پس یه تبلیغ درست و حسابی به نفع همه س .
ولی خب نمی دونم چرا هیچکس برای سفارش تبلیغ به من زنگ نمی زنه . درسته ، من اسم و رسم ندارم . ولی خب مگر قراره پای تبلیغ اسمم رو بنویسن ؟ شاید هم یه دلیلش اینه که از من نمونه کار تبلیغی ندیدن . خب باشه . این هم یه نمونه کار تبلیغی و نوشته ای که الان می خونین متن تبلیغاتی من برای کتاب «بالاخره یک روز قشنگ حرف میزنم » نوشته دیوید سداریسه:
دیوید سداریس رو از بچگی می شناختم . در واقع باید بگم بابام از سداریس متنفر بود . همیشه یه جوری اسمش رو می گفت که ما رو یاد آسکاریس و واریس بندازه . هر موقعیتی که پیش می اومد ، گلوش رو صاف می کرد و پشت سر این بابا بد می گفت . اسم تموم آدم بدهای قصه اش از قبل مشخص بود ؛ سداریس . ما نمی دونستیم این یارو کیه . فقط می دونستیم طرف آدم بدیه و حتی تو قتل کندی هم دست داشته . یه آدم به بدی آسکاریس و واریس .
بدی سداریس تو مغزمون هک شده بود . حتی وقتی تلویزیون داشت از نقش القاعده و بن لادن تو ترورهای بین المللی می گفت ما منتظر بودیم که اسمی از سداریس هم بیارن . برامون عجیب بود که چطور یه داستان نویس معروف می تونه این همه بد باشه . تازه بابام می گفت این یارو رو از نزدیک دیده ؛ تو فرانسه . تنش بو می داده و دستش همیشه تو دماغش بوده . خب تو اون سن و سال برای ما دست تو دماغ کردن بدترین جرمی بود که یه نفر می تونست مرتکب بشه . حتی اگر می گفت سداریس کسی بود که بمب اتم رو انداخت روی هیروشیما ، اون قدری بد نبود که بگه طرف دستش رو می کرد تو دماغش .
مامان بابامون یه تخته سیاه بزرگ و سبز رنگ چسبونده بودن روی مغزمون که بالاش بزرگ نوشته بود : آدم بدها . و هر از گاهی یه اسم بهش اضافه می کردن . هیتلر ، خفاش شب ، سداریس و اسکندر مقدونی رو بابام نوشته بود و شمر ، یزید ، معاویه و عمه بزرگم رو مامانم . البته خودمون حق نداشتیم روی تخته چیزی بنویسیم . مثلاً یه بار یواشکی گوشه تخته نوشتم مجتبی ابراهیمی و مامان و بابام کلی دعوام کردن . مجتبی همکلاسیم بود و من جدا ازش متنفر بودم . بهم گفتن که نفرت چیز بدیه و فقط اون ها حق دارن به ما بگن که از کی متنفر باشیم . مامانم یه اسم دیگه رو هم نوشته بود گوشه تخته : راسل . خیلی از راسل بدش می اومد و بزرگ ترین کابوسش این بود که ما کتاب «زناشویی و اخلاق» رو بخونیم ... یه بار یادمه با کلی ذوق و شوق یه پرتره از راسل کشیدم . قصدم این بود که تا جای ممکن شبیهش بشه . یه نقاشی رئالیستی که هر کی دید فکر کنه عکسه . وقتی برای مسابقات هنری نقاشی رو دادم به مدرسه ، برنده جایزه اول مسابقات شدم ، اما تو رشته کاریکاتور . مامانم هم از این که عنوان سوژه راسل رو انتخاب کرده بودم کلی بهم افتخار می کرد .