نفسی عمیق کشید. عرق پیشانی را با سر انگشت گرفت. روز سی ام داشت تمام می شد. اولین بار بود که به همچو جایی پا گذاشته بود؛ جایی که هیچ نمی شد رادیوی داخلی را گرفت. وقت اذان را از روی آفتاب می فهمیدند. حتی خروسی نداشتند که موقع اذان صدا کند. اثاثش را جمع کرده بود؛ پتوی مسافرتی، کمی ظرف، چند دست رخت و لباس و چند جلد کتاب توی دوتا ساک. گذاشته بودشان وسط کپر. یک کپر اختصاصی داشت، سه دیوار کلوخی و یک سقف از چوب و علف و شاخه های ریز و درشت.
روز اول یک زیلوی بزرگ انداختند، نزدیک ظهر، همه مردم جمع شدند، چهل نفر نمی شدند. صورت هاشان سوخته تر از همه روستایی هایی بود که تا آن روز دیده بود. دور چشم ها پر از چروک و بدن ها نحیف. دعوتش کردند که روی زیلو بنشیند. نشست. مردم هم نشستند اما روی خاک. با تعجب نگاهشان کرد. گفت: «بفرمایید روی زیلو.»
حتما فکر کردند تعارف می کند. زمزمه ای کردند که گویای تشکر بود. لهجه غریبی داشتند ولی می شد فهمید چه می گویند. چندین بار محکم و جدی گفت: «بیاید روی زیلو بنشینید!» تا همگی آمدند. زنی بچه بغل که مثل باقی زن ها حلقه ای مسی از پره بینی اش آویزان بود، کمی آن طرف تر از مردها، روبرویش نشست. بچه گریه کرد. بچه را شیر داد. نمی خواست نگاه کند. چشمش را پوشاند ولی کسی متوجه نشد؛ آقا از دیدن این صحنه پرهیز می کند. خواست امر به معروف کند یا نهی از منکر: «خواهرم ...» پشیمان شد. ادامه نداد. گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و از ماه رمضان و فضایلش کمی برای مردم حرف زد.
عبدالعی گفت : "دم غروب باید ماه را پیدا کنیم ؟"
"لازم نیست ، سی روز تمام شده " این را نگفت . سرش را تکان داد . قبلاً خیلی توضیح داده بود .
عبدالعلی جوانی بیست و دو ساله بود و به اندازه بقیه ، سیه چرده . بینی کوفته ای داشت و طوری حرف می زد که به نظر مردی چهل ساله می آمد ، شمرده و با تامل . نزدیک غروب همه جمع بودند . یکی ، دو نفر سیگار می کشیدند . آقا گفته بود روزه را باطل می کند اما عذر آورده بودند که بدون سیگار مریض می شوند ، تنگی نفس می گیرند . می گفتند سال پیش دو نفر سر سیگار نکشیدن مردند .
کف دست را سایبان کرده، خیره به افق منظر هلال ماه بودند.
شب شد . کسی ماه را ندید . آقا نمی دانست چه بگوید . فکر می کرد کسی هم نمی داند که آقا نمی داند چه بگوید . رفت کنار کپر عبدالعلی تا افطار کند؛ نان و حلوا ، روی همان زیلوی بزرگ. فردا اگر عید باشد روزه حرام است و اگر نباشد واجب. چه باید گفت. تصمیم خود را گرفت. حتما در اول ماه اشتباهی اتفاق افتاده بود. ای کاش اصلا نمی گذاشت مردم شب سی ام استهلال کنند. عبدالعلی پرسید: "فردا که نمی روید ؟"
باید به عبدالعلی می سپرد برود سه کیلومتر به سمت شرق، تا به جاده زاهدان برسد و از آن جا یک ماشین بگیرد و بیاورد. جواب داد : "نه، فردا رو هم باید روزه بگیریم. پس فردا عیده."