وقتی پدر می خواست خودش را از بلندی پرت کند پایین، رو کرد به من و گفت که خیالش از بابت من راحت است.
که می دانم به این زودی ها، تا وقتی همه خبردار شوند، سر و کله او و شوهرش و بچه اش پیدا نمی شود و این مراسم دو نفره من و پدر کمی طول می کشد. برای همین بود که پدر برای پرتاب کردن خودش از بلندی هیچ عجله ای نداشت. روی همان بلندی ایستاده بود و به من لبخند می زند. این آخرین تصویرهایی است که از پدر دارم. لبخندهای بی پایانی که در لحظه مرگش بر لب داشت. انگار می خواست بگوید از همه چیز راضی است. این حرف را قبلاً به من زده بود. او می گفت چیزی جز مرگ او را راضی نمی کند. من هم نمی توانستم تصور کنم که او این لذت را در زندگی اش تجربه نکند. برای همین بود که به او گفتم: «اگر این همه به مرگ فکر می کنی خب یک بار برای همیشه امتحانش کن.»
او به من گفت هیچ وقت نتوانسته این کار را بکند. او هیچ وقت نتوانسته دنیای بعد از خودش را برای ما تصور کند وگرنه این کار را تجربه می کرد. این است که خودش را تا به این سن رسانده ام هیچ میلی برای زندگی کردن در او نبوده. او می گفت حتی وقتی اولین بچه اش به دنیا می آید تولد او برایش نشانه ای از مرگ خودش است. انگار جوری بوده که او آمده تا این برود. اما او هرگز نتوانست این را بفهمد که چرا مرگش زود اتفاق نیفتاده است. درست عین مرگ پدرش که زود اتفاق افتاد. برای همین است که بچه های بعدی هم متولد می شوند و او به بچه هایش فکر می کند. گفتم: «اگر مرگ به سراغت نیامده و تو اسیر زندگی شده ای حالا به این اسارت غلبه کن و یک بار آن را امتحان کن.»
شاید این حرف های من جرقه های مرگش را روشن کرد. اما او خودش را به کشتن نداد. اما هر روز منزوی تر شد . خودش را از جمع ما کنار کشید. انگار می خواست جوری مرگ را در ما امتحان کند. جوری رفتار کند که انگار در خانه نیست و ما بدون او چه رفتاری خواهیم داشت. برای همین وقتی خواهرم خودش را به پدر می رساند تا بغلش کند و نازش را بخرد انگار با یک جسم یخ زده روبرو شده باشد. یک تکه گوشت یخ زده که هیچ وقت یخش باز نشد. همان دو سالی که مرگ تدریجی اش را در خانه تمرین کرد و در خانه حضور نداشت. انگار نمی شد او را فراموش کرد. او هم حضور داشت و هم حضور نداشت. برای همین مرا صدا کرد و گفت می خواهد خودش را بکشد چون به این نتیجه رسیده همه می توانند بدون او زندگی کنند، حتی خواهرم که هنوز هم خودش را به این تکه گوشت یخ زده می چسباند. بعد هم گفت فکر می کنی باید چکار کنم. گفتم: «باید همانطور بمیری که همیشه تصورش را داشته ای.»
این جا بود که به فکر فرورفت. بعد از من پرسید که آیا من هم به جوری از مرگ فکر می کنم؟ من هم به او اطمینان دادم که همیشه خودم را در وضعیتی می بینم که تفنگ را گذاشته ام روی شقیقه ام و شلیک می کنم. به پدرم گفتم از تصویر پاشیده شدن خون روی دیوار خوشم می آید. شاید این شکل خون بازی از مرگ باشد. بعد بود که یخش بعد از همان دو سال باز شد و کمی خندید و به من گفت که همیشه به روش مردنش فکر کرده. اگر می خواسته طبیعی بمیرد حتما ماشین از کنارش رد می شود و او تا می آید متوجه رد شدن ماشین شود، ماشین نصف صورتش را با خودش می برد. اما اگر مرگ طبیعی خودش را نشان دهد ترجیح می دهد خودش را از یک بلندی پرتاب کند پایین و خونش دورش بریزد. برای همین گفتم: «خب این روش خوبی است. همین را عملی کن.»
او هم همین کار را کرد. این بزرگترین اشتباه پدرم در زندگیش بود. بزرگترین اشتباهی که همیشه دوست داشت انجام دهد اما جرأتش را نداشت. اما او جرأت پیدا کرد و کار را تمام کرد. حتی وقتی از بلندی خودش را پرتاب کرد و هیچ صدایی نداد هم روی چهره اش خنده بود. لبخند محوی که نمی توانست از سر رضایت نباشد. مادر که می آمد دیگر هیچ چیز آرام نبود. پدر باید در همین آرامش بماند. اصلا نمی توانم مرگش را در شلوغی تصور کنم. جوری که خودش از من خواست. اما انگار ناچار بودم قولی را که به پدر داده بودم زیر پا بگذارم. مادر از راه می رسید و برادرم هم از راه می رسید و خواهرم و شوهرش و بچه شان از راه می رسیدند و خانه واویلا می شد و من نمی توانستم جلوی این شلوغی را بگیرم. نشستم بالای سر پدرم و به چهره متلاشی شده اش نگاه کردم. حالا که مرده بود فهمیده بودم فقدانش فقدان سنگینی است. من هم باید برای پدر عزاداری می کردم، قولی را که به پدر داده بودم فراموش کنم. باید من هم فریاد می زدم و از مرگ پدر از هوش می رفتم. خودم را به بلندی رساندم و خودم را از بلندی پرتاب کردم پایین. اما مرگ من و پدر با هم تفاوت داشت. وقتی سقوط می کردم فریاد زدم و برای مرگ پدرم در پایین آمدن نعره زدم.