بخشى از پشت سرش را بريده، درآورده اند. خورشيد و همه عالم آن تو سرك مى كشند. اين وضع كفرش را درمى آورد. نمى گذارد حواسش به كارش باشد، و از همه بدتر اعصابش خرد شده كه تنها او از تماشاى منظره پشت سرش محروم مانده است.
فرانتس كافكا: يادداشت هاى روزانه ۹ ژانويه ،۱۹۲۱ پاراگراف دوم
همه اهالى تبريز مى دانند كه اواسط تابستان سال ۳۲ آقاى محمد رستمى رضايى پسرش رحمان را گوش تا گوش در كنار رودخانه سر بريد. كارش چنان سريع بود، و انگار از روى نقشه قبلى، كه كسى در ابتدا متوجه قضيه نشد تا او را در نيمه راه از اين كار منصرف كند. رهگذرهاى خسته و كوفته كه با سرهاى خميده داشتند از كنار رودخانه در غروب خفه و خفه كننده تابستان تبريز به طرف خانه هاشان مى رفتند موقعى متوجه اين كار شدند كه خون گلوى رحمان ناگهان به هوا جست زد و بعد جارى شد و گودال كوچكى را با سرخى جوشان خود پر كرد، و بعد از گلو به پايين رحمان، تمام اندامش، جستى پرارتعاش به عقب و جلو و چپ و راست زد و مثل مستى كه ناشيانه سرش را دزديده باشد، اندام متشنج تلوتلو خورد، و يكى دو قدم دورتر از گودال خون، مثل عدل پنبه آب ديده به زمين افتاد.
آقاى رستمى كاكل سر را به دست گرفت، لحظه اى در چشم هاى رحمت، كه هم حسرت زندگى و هم وحشت مرگ در آنها خانه كرده بود نگاه كرد و بعد سر را از همان كنار رودخانه به بستر رودخانه پرت كرد. رودخانه مثل هميشه خشك بود و پر از زباله هايى كه مردم شب و روز از هر دو طرف در آن خالى مى كردند. سر رحمان در ميان تلى از زباله ها افتاد. آقاى رستمى كارد را هم توى رودخانه انداخت تازه در آن موقع بود كه مردم متوجه فاجعه شدند و عده اى فرياد زدند: «كشت! پسرشو كشت!»
يك عده فرياد زدند: «آجان! آجان و عده اى ديگر گفتند، بيايين! بيايين! پسرشو كشت!» در غوغاى عظيمى كه پيش آمده بود كسى نمى دانست چه كار بايد بكند. آقاى رستمى راهش را از ميان مردم باز كرد، سينه جلو داد و راه افتاد. مردم وحشت زده، با چند قدم فاصله، دنبالش راه افتادند. وحشت قتل و خونريزى ديوانه شان كرده بود. جيغ مى كشيدند و دنبال قاتل راه مى رفتند. انگار دنبال ديوانه اى راه افتاده اند. فقط موقعى واى ايستادند كه از روبه رو سر و كله دو پاسبان، يكى قدبلند و قلچماق، ديگرى باريك و كوتاه تر از اولى، پيدايشان شد.
يك نفر فرياد زد: «ممدآقا، ممدآقا پسرشو كشت! پسر پونزده سالشو!» پاسبان ها، لرزان لرزان، با چشم هاى از حدقه برآمده، مثل اينكه دارند به يك گرگ هار وحشى نزديك مى شوند، به آقاى رستمى نزديك شدند. سر و صورت خونين، چشم هاى شوم و وحشى، پيرهن خيس و رگ هاى برآمده آقاى رستمى، آن دماغ دراز، با منخرين گشاد و لرزانش، پاسبان ها را متقاعد كرد كه مردم راست مى گويند. ولى به نظر مى رسيد هر دو قبول داشتند كه آقاى رستمى بدون كوچكترين مقاومتى خود را در اختيار آنها خواهد گذاشت. هر چند در آن لحظه بيشتر به مردى مى ماند كه سربلند از ميدان جنگ برگشته است، بايد سينه اش را جلو بدهد، پيشانى اش را بالا بگيرد، دماغ مردانه و مغرورش را رو به هوا نگه دارد و حتى اجازه ندهد كه در چشم هاى وحشى اش، بارقه اى از رحم و شفقت سوسو بزند. همه چيز چنان سريع اتفاق افتاده بود كه انگار فقط يك لحظه همه مردم موقع رفتن به خانه هاشان، با هم كابوس وحشتناكى را ديده بودند كه بعداً به هر زبانى، در هر جا كه تعريفش را مى كردند، كسى باورش نمى شد.
پاسبان ها قاتل را سوار درشكه كردند و خود اين ور و آن ور او روى صندلى نشستند و يكى از آنها به درشكه چى گفت تندتر برود. معلوم بود كه نمى خواستند جمعيت دنبالشان بيايد. كلمه اى بين پاسبان ها و قاتل رد و بدل نشد. پاسبان هاى جوان گاهى زيرچشمى نگاهى به آقاى رستمى مى انداختند ولى انگار جرات آن را نداشتند كه برگردند و درست و حسابى نگاهش كنند. قاتل نشسته بود و طورى به اطراف خود بيگانه بود كه انگار كارى بزرگ، كارى قهرمانى از او سر زده و مردم به جاى آنكه به پسر او احساس ترحم بكنند، بايد از خود او قدردانى كنند كه كار را با مهارت يكسره كرده بود. كسى نمى دانست در مغز او چه مى گذشت. عده اى چند دقيقه اى پشت سر درشكه دويدند، ولى وقتى كه ديدند بى فايده است برگشتند و رفتند سراغ تن بى سر و سربى تن رحمان. به اين زودى از مسجد آن طرف رودخانه تابوت آورده بودند. يك نفر از اهالى محل پريده بود توى رودخانه، و سر رحمان را توى پارچه پيچيده بود و آورده بود بيرون. تن رحمان را روى تابوت انداخته بودند. يكى از اهالى محل پتو آورده بود حالا سر و بدن توى تابوت با پتو پوشانده بودند، و بعد لااله الاالله گويان راه افتاده بودند به طرف مسجد. حالا چراغ هايى تك و توك در اطراف رودخانه روشن بود. از دور صداى آوازى ولگرد و غمگين به گوش مى رسيد. گنبد صاحب الامر در آن طرف رودخانه در تاريكى فرو مى رفت. رحمان داشت به شهدا مى پيوست. تابوت بالا سر مردم مثل پر كاه حركت مى كرد. روح رحمان حتماً سبك بود. بچه پانزده ساله چه گناهى كرده بود؟
آن وقت شهر را شايعات مختلف درهم پيچيد. كلافى به هم تنيده شد كه هزار سر داشت اما هيچ سرى كلاف را باز نمى كرد. كلاف روزنامه شفاهى شهر بود. آقاى رستمى، كارمند اداره دارايى، سى و شش ساله، چند روز پيش با زنش دعواش شده بود. پسرش رحمان طرف مادر را گرفته بود. پسر كوچكتر، طاووس، كوچكتر از آن بود كه طرف يكى از دو طرف را بگيرد. پدر فكر كرده بود مادر و پسر با هم دست به يكى كرده اند كه پول هايش را از چنگش درآورند. آيا پدر واقعاً پول و پله اى هم داشت؟ كارمند جزء دارايى كجا، پول كجا؟ پدر طبق نقشه قبلى پسرش را به كنار رودخانه كشانده بود. توى راه، چه محبت ها كه به پسرش نكرده بود. وسط راه براى پسرش بستنى خريده بود و ايستاده بود به تماشاى او تا خوردن بستنى را تمام كند. بعد دستش را دور گردن پسرش انداخته بود، كارى كه هيچ پدرى در تبريز در حق پسرش نمى كرد. پسر را كه نبايد پررو كرد. بعد كه رحمان مطمئن شده بود كه كينه پدر به كلى رفع شده، آقاى رستمى، به يك چشم به هم زدن، كاردش را درآورده، پسرش را بلند كرده بود و به زمين زده بود و كار را يكسره كرده بود. اين روايت كه در محله «ششگلان» رواج داشت تا طرف هاى «حيدر تكيه سى» و «سامان ميدانى» آمد و همان جا تقريباً فروكش كرد.
طرف هاى «اميرخيز» مى گفتند آقاى رستمى ديوانه است، و به علت جنون پسرش را كشته، والا دليلى نداشت كه پسرش را به آن صورت فجيع كشته باشد! در «منجم» مى گفتند، پسر با پدر يكى بدو كرده، پسر تخس و غد بود. همسايه ها همه شكايت مى كردند. يك بار هم او را توى آب انبار ديده بودنش و يك بار توى «گجيل» زده بود توى گوش مردى كه توى حمام «ورجى باشى» كيسه كش بود. در «راسته كوچه» شايع شد و... دو بچه از مرد ديگرى بودند كه سر كوچه بقالى داشت و بقال چند روزى بود كه مغازه اش را باز نمى كرد. آخر چه چيز جز مسئله ناموسى امكان داشت سر پسر را دم تيغ پدر بدهد؟ در «ويجويه» پايين و سر «حكم آباد» و «قره آغاج» تا «نادر ميدانى» قابله اى كه اغلب بچه هاى محل را توى خانه هاشان به دنيا آورده بود و حالا ديگر قابلگى را به دخترش سپرده بود، مى گفت آقاى رستمى موقع تولد شكل اژدهايى بود كه خون از دهانش مثل شعله آتش زبانه مى كشيد. چشم هاى بچه از همان بدو تولد باز بود و باز هم ماند، حتى موقع خواب، چشم ها باز بود.
همين قابله شايع كرد كه آقاى رستمى بچه اى بود هفت انگشتى، و درست است كه او بارها بچه شش انگشتى ديده بود، ولى هرگز بچه هفت انگشتى نديده بود. زمانى كه روس ها تبريز را اشغال كرده بودند دو انگشت اضافى آقاى رستمى را گلوله برده بود. به علاوه همين قابله مى گفت، مگر يادتان نيست كه چطور يك بار آقاى رستمى بچه دوازده ساله كه بود رفت زير كاميون؟ شما كه به چشم خودتان ديديد كه كاميون او را زير گرفت و همه فكر كرديم مرده، ولى كاميون كه رد شد، او خنديد، بلند شد، بشكن زد، براى همه ما شكلك درآورد و راهش را كشيد، رفت. اگر قابله پير خيالاتى شده بود يا مثل هر قابله ديگر پرچانگى مى كرد، در خيابان پهلوى، شايعات مربوط به محمد رستمى رضايى از نوعى ديگر بود. استادان دانشگاه، معلمان مدارس و دانشجويان با واقع بينى تمام مسئله را بررسى مى كردند. بسيار خوب! وضع مالى آقاى رستمى تعريفى نداشت. بالا رفتن قيمت ها او را مستاصل كرده بود. با بقال سر كوچه، رئيس بلافصلش و از آن بالاتر با رئيس اداره، حتى گويا با يك دلال فرش، اخيراً دعواش شده بود. وضع مادى، وضع روحى انسان را مستاصل مى كند. براى كسانى كه تنى به تن تفكر چپ ساييده بودند، قضيه به صورت ديگر روشن بود.
آقاى رستمى نمى توانست زندگى خود را اداره كند و چون مى ترسيد آبرويش بين مردم برود و بچه هايش دست تكدى به سوى آشنا و بيگانه دراز كنند، پسر بزرگش را كشته بود تا بدين وسيله خود را بالاى دار بفرستد و از شر اين فقر وحشتناك خود را خلاص كند. حتى عده اى از مردم كه دل خونينى از دولت مركزى داشتند، مى گفتند اگر دولت خودمختار مانده بود حتماً از اين اتفاقات نمى افتاد، چرا كه جلو حركت به سوى فساد اجتماعى از همان اول گرفته مى شد و حالا پسر پانزده ساله سرومروگنده در كنار پدرش به خدمت خلق درآمده بود. از همه بدتر و خرافى تر مادربزرگ من بود كه مى گفت، خون كه چشم آدم را گرفت، آدم نه پسر مى شناسد نه پدر، نه برادر مى شناسد نه خواهر، نه مادر مى شناسد نه مادربزرگ. و هر چه كارد، چنگال، قاشق، چكش، كلبتين، پيچ گوشتى و ميخ و اره و حتى بند كفش بود، جمع كرده بود و جايى قايم كرده بود و موقعى كه پدرم چكش مى خواست تا ميخى به ديوار بكوبد، چون به همه كلك هاى پسرش وارد بود، مادربزرگ كفشش را درمى آورد و مى داد دست پدرم كه ميخ را با پاشنه همين كفش بكوب، كارى از دست چكش ساخته نيست.
و يا اول من و يازده برادر و خواهرم را از حريم دسترس پدر با هزار دوز و كلك دور مى كرد و چكش را مى داد دست پدرم، بعد از آنكه كارش تمام شد، چكش را از دستش مى گرفت، بى آنكه خم به ابرو بياورد. خود مادربزرگ بيدى نبود كه از اين بادها بلرزد. آيا به راستى همه چيز اينقدر مبهم و پيچيده در انواع مختلف نيازهاى ناشى از تخيل مردم بود؟ يا اينكه چيزى شفاف، عملى دقيق، قرص و شفاف، اول به صورت يك بارقه درخشان فكرى، يك فرمول زيباى رياضى، نوعى معمارى باشكوه از خون و جنايت، به صورت يك فرضيه ازلى و ابدى، در ذهن آقاى رستمى راه يافته بود و او چون نمى توانست آن فرمول زيبا را بيان كند، قادر نبود آن معمارى باشكوه را عملاً به وجود بياورد، چون او نمى توانست آن بارقه درخشان را به آهن و پولاد تبديل كند و آن را به شكل مجسمه اى به اعصار آينده تقديم كند، تصميم گرفته بود فرضيه خود را در عمل و در عرصه زندگى به اجرا درآورد؟ آيا آقاى رستمى واقعاً يك هنرمند بود؟ فيلسوف بود؟ و يا اينكه از ابتداى زندگى اش، از همان روزى كه آن قابله ويجويه او را از شكم مادر گرفته بود، براى اين عمل جنايت بار و وحشتناك پرورش يافته بود و حالا پس از طى يك دوره مقدماتى كه مدت سى و شش سال طول كشيده بود، بالاخره در آن روز گرم تابستان سال ۳۲ تصميم خود را اجرا كرده بود؟
ولى نه! شايعه نمى گذارد روشن تر فكر كنيم. شايعه مى پوشاند و لخت مى كند و دوباره مى پوشاند و آنقدر به اين لخت كردن و پوشاندن حقيقت ادامه مى دهد كه گاهى لخت، پوشيده به نظر مى آيد و پوشيده، لخت. در چنين احوالى روشن تر فكر كردن غيرممكن مى شود. از زبان مامورهايى كه آقاى رستمى رضايى را به كلانترى برده بودند شايع شد كه قاتل پس از ارتكاب قتل حافظه اش را از دست داده. عده اى اين فراموشى را نعمت بزرگى مى دانستند، به دليل اينكه چگونه يك پدر مى توانست تحمل يادآورى جنايتش را بر خود هموار كند. بعد شايع شد كه او مدام مى گفت، رحمان، رحمان، رحمان خواهد آمد و مرا از زندان و طناب دار نجات خواهد داد، رحمان ناجى من است آيا مردم مى خواستند وجدان خود را راحت كنند؟ عده اى مى گفتند او از قتلى كه كرده نادم است و اميدوار است به دار آويخته شود و فقط موقعى راحت خواهد شد كه به سزاى اعمالش رسيده باشد و بعد گفتند كه آخرين آرزويش اين بود كه در تشييع جنازه پسرش شركت كند و او را به دست خود كفن و دفن كند. انگار بعضى ها اصلاً نمى فهميدند چه مى گويند. عده اى مى گفتند آقاى رستمى مردى بود مومن و مقدس، نمازش هرگز ترك نمى شد و شب هاى احيا تا صبح توى مسجد مى ماند، هيچ مردى صورت زنش را نديده بود و هيچ زنى نديده بود كه نگاه آقاى رستمى چپ و راست بچرخد. شايعه ديگر هم اين بود كه آقاى رستمى توى كلانترى و بعدها در بازرسى و در دادگاه گفته بود: خوب كردم، كشتمش. دوستش داشتم، ولى كشتمش، به شما چه؟ خودم خلقش كرده بودم خودم هم نابودش كردم. عده اى ديگر هم بودند كه مى گفتند رحمان آقاى رستمى از مادرى ديگر بوده، نه از مادر طاووس و زن آقاى رستمى او را مجبور كرده بود كه رحمان را سر به نيست كند، و چون آقاى رستمى عاشق زنش بود و نمى توانست خلاف ميل او دست به كارى بزند، بالاخره تصميم قطعى را گرفته بود و در كنار رودخانه كار را يكسره كرده بود [...] مادربزرگ من در ميان شايعات ديگر اين شايعه را هم شنيده بود و هر روز صبح موقعى كه پدرم مى خواست شلوارش را بپوشد، مادربزرگ چادرش را باز مى كرد و جلو پدرم مى گرفت و به ما هم چشم غره مى رفت كه دور شويد، كور شويد! و مردم؟ مردم فقط منكر يك چيز نشده بودند، و آن اينكه آقاى محمد رستمى رضايى، كارمند دارايى تبريز، پسرش رحمان را گوش تا گوش سر بريده. مهم، هسته اوليه حقيقت بود كه مثل كوه «عينالى» در شمال شهر، كه در طول هزاران سال دست نخورده باقى مانده بود.
وقتى كه غروب از كنار رودخانه به خانه برمى گشتيم، پدرم، درست در جايى كه آقاى رستمى رضايى پسرش را سر بريده بود، مى ايستاد، دو دستش را به هم حلقه مى كرد و با حس تشنجى غريب آنها را به هم مى فشرد، شانه هايش را بالا مى آورد، و حتى نفسش را نه تنها در سينه، بلكه توى عضلات و استخوان هايش حبس مى كرد و به زباله هايى كه زمانى سر رحمان روى آنها انداخته شده بود، خيره مى شد. هيچ سر در نمى آوردم كه در چه عوالمى سير مى كرد، ولى فشارى كه به خود مى آورد، تحمل ناپذير بود. زير لب مى گفت، عجب مردى! چه كار بزرگى كرده! تصور من اين بود كه پدرم به سرش زده. اين لحظه، اين خيره شدن، اين از خود بى خود شدن چه معنايى مى توانست داشته باشد؟ با فشارى كه به دو دستش وارد مى كرد و نفسى كه در سينه حبس مى كرد، مى خواست قدرت خارق العاده غريبى را كه انگار از يك جاى غيبى بر او وارد مى شد و او را از خود بى خود مى كرد، تخفيف دهد. صورتش سرخ مى شد، رگ هاى گردنش به كلفتى انگشت هايش مى شد و من مى ترسيدم پيشانى اش شكاف بردارد و ناگهان شاخ بلندى از وسط پيشانى بيرون بزند. ولى لرزشى غريب تنش را سراپا تكان مى داد. مثل آدمى مى شد كه انگار انزالى ناگهانى، تند، مثل صاعقه، درست در ملاءعام، به او دست داده و او مجبور است خود را از شر آن خلاص كند، وگرنه ديوانه مى شد. من از او فاصله مى گرفتم و تماشايش مى كردم. واقعاً پدر بودن چه چيز مرموزى بود!
اين قبيل لحظات شبيه بعضى صبح ها بود كه پدرم ناگهان لگدى به پهلوى هر كدام ما مى زد و مى گفت يك چيزى تنتان بكنيد، مى خواهم ببرم يك چيزى نشانتان بدهم. همه سراسيمه بلند مى شدند. مادربزرگ، مادر، همه بچه ها. مادر مى پرسيد، باز چه شده؟ پدر مى گفت به تو مربوط نيست. هر چه دستمان مى رسيد تنمان مى كرديم. زمستان و تابستان، بهار و پاييز، فرقى نمى كرد. كفش كه مى پوشيديم يك پاشنه مان را دم در بالا مى كشيديم، پاشنه ديگر را سر كوچه. «از گود مرده شوخانه» بالا مى رفتيم. يادم هست هميشه مادرم هم مى آمد. مادربزرگ مى ماند خانه. پدر مثل كسى كه مى رود حق خودش را از كسى بگيرد با قدم هاى تند و بلند از كوچه بالا مى رفت و به سرعت به «گجيل» مى پيچيد. از آنجا يا از «ناچره لر» رد مى شد، چون كه مى دانست صبح زود از بدكاره ها خبرى نبود و فقط چند سگ مردنى اين ور و آن ور پرسه مى زدند و يا پادوها و قوادها، با چشم هاى خواب آلود كنار درهاى بسته، روى زمين نشسته بودند و نان و پنيرى را كه روى بريده روزنامه گذاشته بودند، با اوقات تلخى مى خوردند. اگر پدر حوصله داشت، از كنار باغ گلستان راه مى افتاد و چون جمعيت را مى ديد كه شتاب زده از هر طرف، به طرف خيابان پهلوى راه افتاده، به ما نهيب مى زد كه عجله كنيم تا زودتر خود را به ميدان برسانيم. به سرعت توى «پهلوى» جلو مى رفت و ما مى دويديم تا خود را به او برسانيم. مادر پشت سر ما، چادر به سر، نفس زنان مى آمد، و گاهى داد مى زد، وايستين تا من هم برسم! در اين فريضه اى كه پدر بر گرده ما سوار كرده بود، هيچ گونه وقفه اى جايز نبود. بايد به پدر مى رسيديم. حتى اداى راه رفتن او را درمى آورديم. پشت سر را كه نگاه مى كرديم، مى ديديم كه مادر چادرش را باز كرده، بسته دور كمرش، فقط روسرى اش مانده. كفش هايش را هم درآورده، هر لنگه اش را در يك دست گرفته و دارد مى آيد.
و او از ميان جمعيت نفس زنان مى دويد و فرياد مى زد: «حيدر! عبدالله! جوانمرگ شين انشاءالله. يه قدرى يواش تر برين تا من هم برسم.» و اگر پدر صدايش را نمى شنيد، فرياد مى زد: «به اون پدر سوخته بگين مگه حلوا خيرات كردن! واسه چى اينقدر تند مى ره!» پدر يا حرف هاى او را نمى شنيد و يا اگر مى شنيد اعتنا نمى كرد. بى اعتنا به همه، با يك شتاب جنى خودش را مى رساند به ميدان شهردارى. ميدان شلوغ بود. هوا داشت به تدريج روشن مى شد، پدر راه را باز مى كرد و با سروسينه جلو مى رفت، ما از پشت سر جاى خالى شده را پر مى كرديم و پيش مى رفتيم. بعد پدر بلندمان مى كرد، يكى مان را مى گذاشت روى شانه راستش، يكى ديگر را مى گذاشت روى شانه چپش، و يكى مان را هم از همان جلو بلند مى كرد روى سينه اش نگه مى داشت. بعد مى گفت: «نگاه كنين! اون بالا رو نگاه كنين!» نگاه مى كرديم.
اول پاها را مى ديديم، بعد زانوها را، بعد وسط پاها را كه خيس خيس بود، بعد شكم را كه بالا مى رفت و پايين مى آمد، و بعد سينه را و بعد گلو و گردن را كه راست و شق ايستاده بود و بعد صورت را مى ديديم كه از آن پايين، از جايى كه پدر ما را بلند كرده، ايستاده بود، دچار تشنجى غريب بود. تصوير از آن بالا در ما حلول مى كرد. با حالات پدر، آن پايين، يا پشت سر، عضلات گردن و شانه هاى پدر در كنار ما، در زير تن ما، پشت سر، كش مى آمد و متشنج مى شد. پدر مى گفت: «آره! آره! داره جون مى كنه! تموم كن! تموم كن!» بين حركات مرد در آن بالا و حركات پدر در آن زير رابطه موزونى برقرار مى شد، ولى فقط چند لحظه و به محض اين كه حركات مرد فروكش مى كرد، شوق و هيجان پدر هم فروكش مى كرد و او ما را از آن بالا و يا از روى سينه اش مى انداخت پايين. انگار ما ديگر به درد نمى خورديم. ما را مثل حرامزاده ها از خودش دور مى كرد. بعد، بى آنكه حرفى بزند، راهش را از ميان جمعيت دوباره باز مى كرد و برمى گشت و مى رفت. تا ديروقت شب از پدر خبرى نمى شد. مادر ما را به خانه برمى گرداند. در آن فاصله هرگز معلوم نمى شد پدر كجاست. موقع برگشتن مادر مى گفت: «نديدين چشم هاى پدرتون چقدر سرخ شده بود. انگار داشت خفه مى شد.» عبدالله مى گفت: «طورى دست هاش رو به بغلاى من فشار مى داد كه وحشت مى كردم. كم مونده بود دنده هام خرد شه!»
گاهى پدرم مرا هم روى دست هايش بلند مى كرد. دست هاى درشتش زير بغل هايم را فلج مى كرد. حس گم و شوم آزارم مى داد. اين حس شوم را هم در ميدان داشتم، هم كنار رودخانه. چشم هاى سرخش را به زباله مى دوخت. عضلات و رگ هاى دستش تير مى كشيد. مى گفت: «كار بزرگى كرده! چه كار بزرگى كرده!» هيچ سر درنمى آوردم. در چه عوالمى سير مى كرد! بعدها حدود سال سى و نه و چهل بود كه روزى حوالى غروب، برادرم احمد در خانه وقفى را باز كرد، آمد تو. مادرم را صدا زد: «مادر! مادر! پدرم ديوونه شده، مى خواست بندازدم تو رودخونه. من دويدم، اومدم خونه. پدر شروع كرد به دويدن تو رودخونه.» مادر بلند شد. رفتيم كنار رودخانه. از پدر خبرى نبود. يكى مى گفت از اين ور رفت، ديگرى مى گفت از آن ور رفت. گفتند طرف هاى «حيدر تكيه سى» ديده اند كه به طرف شمال شهر مى دويده. شمال شهر جايى جز «عينالى» نبود. بالاى كوه نمى توانست رفته باشد. خسته و مضطرب به خانه برگشتيم. مادربزرگ گفت هر جا رفته باشد، شب به منزل برمى گردد. يك شب، دو شب، سه شب، چندين هفته، چندين ماه منتظر شديم. كلانترى را خبر كرديم. با چند پاسبان، چند نفرى از عينالى بالا رفتيم. همه جاى كوه، مسجد، همه سوراخ سنبه ها را گشتيم، آمديم پايين. از آن به بعد، اغلب از ته همان حياط وقفى مى ايستاديم به تماشاى كوه. فكر مى كرديم جايى آن بالاهاست، ولى طورى قايم شده، كه كسى هرگز پيدايش نخواهد كرد.
وسط هاى زمستان بود. برف همه جا را گرفته بود. شايع شده بود اخيراً چند گرگ از صحراى اطراف «آجى چاى» يا «يكه توكاملار»، شب از توى رودخانه يا از بالاى پل رد شده، وسط هاى خيابان «منجم» آمده اند. اطراف پل «منجم» پاسبان تفنگ به دست گذاشته بودند. و شب ها مردها پوستين تنشان مى كردند، چوب به دست مى گرفتند و دم درها كشيك مى دادند و يا لحاف به سر مى انداختند، مى رفتند پشت بام ها و انتظار گرگ را مى كشيدند.
شايع شد روى پل ششگلان و اطراف آن، و طرف هاى پل بالاى راسته كوچه هم مردم و پاسبان ها كشيك مى دادند. سايه هاى گرگ ها را ديده بودند. پاسبان ها حتى تيراندازى هم كرده بودند. رد پاى گرگ اطراف پل ها ديده شده بود، اما از خود گرگ خبرى نبود. بعضى از آدم هاى «گود» هم شب ها در كشيك دادن شركت مى كردند. من و عبدالله هم گاهى لحاف سرمان مى كشيديم مى رفتيم پشت بام. گاهى كه برف نمى آمد، ماه بالا مى آمد و سينه «عينالى» را روشن مى كرد. اگر دقيق مى شدى حركت ماه را از خلال ابرهاى سفيد و كم پشت مى ديدى، و بعد طرف هاى صبح، وقتى كه صداى زنگ قافله ها بلند مى شد، گاهى از خلال صداى مناجاتى يخ زده، سوت كشيده و ممتد تيرى هم به گوش مى رسيد. و در يكى از اين شب ها بود كه مادربزرگ سخت مريض شد و پيش از آنكه بميرد گفت: «اگه تا سه روز پس از مرگ من پدرتون نيومد، يا مرده، يا فقط ممكنه رفته باشه زير ارك. زير ارك قبلاً يه شهر بود.»
فرداى آن روز عبدالله با يك مشت كتاب وارد خانه شد و شروع كرد به تحقيق درباره ارك و ثابت شد كه يك دهانه شهر زير ارك، طرف هاى «آجى چاى» بود و دهانه ديگرش طرف هاى «باغمشه»، و كسى به ياد نداشت كه در طول صدسال گذشته كسى به زير ارك راه يافته باشد، يا اگر آن زير رفته بود، جان سالمى برده باشد.
يك شب من تازه از پشت بام پايين آمده بودم و داشتم دراز مى كشيدم كه ديدم مادربزرگ بيدار است. گفته بود جايش را رو به قبله بيندازيم ثواب دارد. باورم نمى شد كه مادربزرگ بميرد. فكر مى كردم خود را آماده مى كند تا اگر پدرم برگشت به او ثابت كند كه به خاطر او رو به قبله مى خوابيده تا نشان دهد كه مرگ را به گم شدن او ترجيح مى دهد.
تازه خوابم گرفته بود كه ناگهان صداى مادربزرگ بيدارم كرد.
مادر هم بيدار شد. مادربزرگ گفت: «صداى در را نشنيدين؟» مادرم گفت: «خواب ديدى خير باشه!» مادربزرگ گفت: «دو تقه به فاصله كم و بعد يك تقه به فاصله زياد! يادت نيست؟» مادرم گفت: «درست. ولى از تقه خبرى نيست.» همه ساكت شديم. و بعد تازه دوباره دراز كشيده بوديم، كه مادربزرگ گفت: «نگفتم؟» همه با هم از توى برف ها دويديم دم در. فقط مادربزرگ توى اتاق ماند. در را كه باز كرديم توى تاريك روشنى برف و سپيده دم، پوستين به دوش، غولى استخوانى، جلومان ايستاده بود. بى آنكه حرفى بزند وارد حياط شد و راه افتاد به طرف خانه. مادر اصلاً حرفى نمى زد.
مادربزرگ گفت: «هيچ فكر منو نكردى اين همه وقت؟» باز هم حرفى نزد. مادر چراغ را روشن كرد. اعضاى صورت پدر درهم پيچيده بود. مشتى استخوان و ريش و سبيل و ابرو، با همان چشم هاى گنده كه حالا رگه هاى قرمز سطح آنها را پوشانده بود. لباس هايش گشاد شده بود و به تنش زار مى زد، كنار پنجره نشست و به بيرون خيره شد. مادرم ما را كشاند برد توى اتاق ديگر. تا صبح كنار در خوابيد، مى ترسيد بلايى سر ما بيايد. فكر مى كرد ما همان بچه هاى سابق هستيم. بيدار كه شديم، پدر رفته بود. چيزى توى منزل نمى خورد. فقط شب ها ديروقت مى آمد خانه و ما هرگز نفهميديم كه خواب و استراحت دارد يا نه. آن فاصله وحشتناك كه از بدو زندگى بين ما و او وجود داشت، ادامه يافت. تا اينكه روزى خبر آمد كه گذاشته اندش توى مسجد. فقط مادرم رفت و نگاه كرد و وقتى كه بيرون آمد، گريه مى كرد. روزنامه كه درآمد فهميديم كه پدر خود را از ارك پايين انداخته. چرا؟ چرا؟ لابد اگر خودش بود مى گفت، كار بزرگى كرده، كار بزرگى كرده. من سردرنمى آوردم. چرا؟ بعدها بود كه من به علت وحشتم از ارتفاع بلند پى بردم. مادر مى گفت: «من از لباس هاش فهميدم خودشه. يا سرش را بريده بودند از اون بالا انداخته بودنش پايين يا موقعى كه خورده بود زمين لت و پار شده بود.»
حالا بيست سالى از ماجراى آقاى محمد رستمى رضايى مى گذرد. روزنامه را گذاشته ام جلوام، نشسته ام. يكى از همكلاسى هاى سابق برايم كتاب آورده. گفته بودم كسى را نمى خواهم ببينم. از پشت ديوار صدايش را مى شنيدم. مى گفت: «خيلى خب، اگر نمى خواد، نمى بينمش. ولى اين كتاب را بدين بهش.» داشتم به حرف هايش گوش مى كردم، كبرى باجى از آن ور داد زد: «نخارون! نخارون! زير چشمته! نخارون!»
من دستم را پايين انداختم حالا چند وقت مى شود كه صورتم را درست و حسابى نديده ام! من فقط صورت ديگران را ديده ام. آنها هم صورت مرا ديده اند. همديگر را كه نگاه مى كنيم تعجب مى كنيم. اغلب از دهات اطراف آمده اند، ولى من نمى دانم چرا من گرفتار شدم. از آن همه برادر و خواهر منصور رفت. منصور نقاشى مى كرد. صورت مرا هم كشيده. براى من كتاب انگليسى مى آورد. يك بار كه آمده بود جلوش سبز شدم. صدا درنياوردم حرفى نزدم. مى خواستم ببينم مى شناسدم. از جلوم رد شد رفت توى دفتر. من رفتم دور و بر دفتر پلكيدم. از آن روزهاى بارانى بود. ديگران همه چپيده بودند توى اتاق ها. منصور منتظر شد تا باران بند بيايد. بعد هوا عجيب روشن شد! فقط اينجاها هوا پس از باران در بهار اين همه روشن مى شود. باران بند آمده بود كه منصور آمد بيرون، نگاهى به من انداخت از جلوم رد شد و رفت. رفتم توى اتاق. دو نفر از بچه ها رو به ديوار ايستاده بودند. مثل اينكه از موقعى كه منصور وارد اتاق شده بود بلند شده بودند، رو به ديوار ايستاده بودند، گفتم: «رفته، براى چى رو به ديوار ايستادين؟» يكيشان گفت: «مسئله اين نبود كه او نبيندم. من نمى خواستم ببينمش.» «چرا؟» «مسئله حسادت نيس!» «پس چيه؟» ساكت ماند.
ولى هر دو همان طور رو به ديوار ايستاده بودند. مثل اينكه ديوار آينه دارد. مثل اينكه تمرين نقش مى كنند، و قرار است برگردند و رو به ديگران و من بايستند و اجراى نقش را شروع كنند. كبرى باجى كتاب را آورد گذاشت روى روزنامه. من گفتم: «برگردين، فقط خودمون هستيم.» كتاب را نگاه مى كنم. واقعاً قرار است من پيشرفت كنم كه منصور هر وقت اينجا مى آيد برايم كتاب مى آورد؟ حالا برگشته اند به همان صورت وصف ناپذير ايستاده اند. كتابى را كه منصور آورده باز مى كنم. همين طور كلمات را نگاه مى كنم نمى توانم بفهمم. يك ساعت ديگر، هوا تاريك خواهد شد.
چراغ ها را روشن خواهند كرد. به ما غذا خواهند داد: شيربرنج و بعد يك چاى. «نخارون! لامصب! نخارون!» خيلى خب، نمى خارانم حالا متوجه مى شوم كه منصور با چه نقشه اى اين كتاب را انتخاب كرده، كنار بعضى صفحات را تا كرده، زير بعضى جمله ها و گاهى بندهاى كامل كتاب را خط كشيده. چيزهاى عميق حوصله ام را سر مى برد. كتاب را مى بندم، مى گذارم روى روزنامه. روزنامه مال امروز است. همه مان توى سالن گنده هستيم. با وجود اينكه هوا روشن است، همه جا تاريك به نظر مى آيد. يكى از مريض ها مى گويد: «دارن گله رو برمى گردونن ده.» بعد ساكت مى شود. راه كه مى روند سايه هاشان روى سقف حركت مى كند. از روشنايى نفرت دارند. ولى جذب روشنايى مى شوند. جلوى پنجره صف مى كشند. از دور صداى حركت كاميون ها را كه رد مى شوند، مى شنوند. معلوم نيست توى مغزهايشان چه مى گذرد.
وقتى كه صداى پرستارها را مى شنوند كه مى گويد: «نخارون»، متوجه مى شوند كه در تمام مدت از پنجره جاده دور را مى پاييدند و خود را مى خاراندند. دستكش هم كه دستشان بكنند، موقع تماشاى جاده دور، دست از خاراندن نمى كشند. لحظاتى مى رسد كه خاراندن به نوعى حس غريب كندن تبديل مى شود، و بعد روبه روى ديوار تاريك كه مى ايستند، طورى ديوار را نگاه مى كنند كه انگار جلو آينه ايستاده اند. چه مى بينند؟ كتاب را در جايى كه تا شده باز مى كنم: ۷ نوامبر، ۱۹۲۲: «اين وظيفه ناگزير مشاهده خود: اگر كسى تماشايم مى كند، طبعاً نبايد خودم هم خود را تماشا كنم. اگر كسى تماشايم نمى كند، حتى از نزديك بايد خودم را تماشا كنم.»
حتماً دليل ديگرى داشته كه منصور زير اين نوشته را خط كشيده. كار نقش كشيدن، عشق مشاهده بوده. شايد او فقط به اين خاطر ديدن ما مى آمده تا وقتى كه به خانه اش برگشت، صورت ها و دست ها و بازوهاى مثله و مخدوش ما را نقاشى كند. نفوذ در مغز ما محال است. او هم حتماً به مغز ما كارى نداشت. اين كتاب ها را براى چه مى آورده؟ يا جمله اى مثل «دهان بى دندان پدربزرگ وقتى كه رو كرده به نوه اش و مى خندد!» چرا زير اين جمله را هم خط كشيده؟ مى خواسته سر به سر من بگذارد؟ منصور نقاش شد. من قرار بود كاره ديگرى شوم. بعد يك بند كتاب را خط كشيده. غرضش سرنوشت من و خودش بوده؟ يا سرنوشت ما؟
۶ دسامبر، ۱۹۲۲: «دو بچه كه توى خانه تنها مانده بودند، رفتند توى يك چمدان گنده دراز كشيدند. ناگهان در چمدان بسته شد. نتوانستند در را باز كنند، بيرون بيايند. خفه شدند.»
و يا اين جمله دو صفحه بعد: «سيزيف مجرد بود.» حتماً حالا منصور نشسته بود و صورت كسى را كه موقع رفتن نشناخت، از حفظ نقاشى مى كرد. بعد منصور كلك ديگرى زده. تقريباً همه سطرهاى صفحات دويست و دويست و يك را خط كشيده، به استثناى هفت يا هشت سطر. آدم كسى را كه فقط يك نظر ديده باشد و فقط يك نظر سوراخ سنبه هاى صورتش را به حافظه سپرده باشد، چطور نقاشى مى كند؟ منصور چه بى شرفى است! جايى كه خط نكشيده مربوط به كارى است كه اگر من اين گرفتارى را پيدا نمى كردم، دنبال آن مى رفتم. يعنى منصور آن همه باهوش بوده؟ تاريكى دارد مى آيد و در تاريكى يا همه سالمند و يا همه جذام گرفته اند. بلند مى شوم. چه فرق مى كند.
شبح اول را كه وسط اتاق راه مى رود، بغل مى كنم؛ مى بوسمش. خودش را به زور از چنگم خلاص مى كند. برمى گردم؛ سر جايم مى نشينم. و بعد با حس نفرت عجيب جملاتى را كه منصور زيرشان خط كشيده مى خوانم.
ادامه از قبل «استعاره يكى از ده ها چيز ديگر است كه مرا از نوشتن مايوس مى كند. نوشتن كمبود استقلال جهان است، وابستگى به خدمتكارى است كه بخارى را روشن مى كند؛ به گربه اى است كه خود را با آتش بخارى گرم مى كند؛ حتى وابستگى به انسان بيچاره پيرى است كه خود را با آتش بخارى گرم مى كند. همه اينها اعمال مستقلى هستند كه قوانين خود آنها بر آنها حاكم است. تنها نوشتن مفلوك است كه در خود نمى تواند زندگى كند، شوخى است، و مايه ياس.»
و بعد اين جمله كتاب كه زيرش خط كشيده است: «طرح نفوذناپذير اندام هاى انسانى وحشتناك است.» اين جمله مربوط به ما نيست؟
همه چيزهايى كه در اينجا نوشته بودم، بردم جايى چالشان كردم. اين نوشته ها بايد دور از چشم همه، توى قبر خودشان بمانند، بپوسند. نبايد دست كسى برسند. زن و شوهرهاى مريض اينجا اتاق خصوصى دارند. قانون محرم و نامحرم اينجا هم حاكم است. هر وقت جلال خوشنويس وارد اتاق بزرگ مى شود، حركاتش ديدنى است. مى داند چه كار مى كند. گرچه چشم هايش خوب نمى بيند، مثل آدم خسته اى كه تازه از قطار پياده شده، سنگين راه مى افتد و مى رود طرف گوشه راست اتاق زير سه بيتى كه سال ها پيش نوشته مى نشيند. هر دو دستش را كه بيمارى از بين برده زير بغل هايش پنهان مى كند. معلوم نيست به چه فكر مى كند:
لب و زلفت اى لعبت سيم تن
عقيق و بنفشه ست و رويت چمن
قدت نارون زير باغ گل است
رخت باغ گل از بر نارون
بدين نازكى و بدين نيكويى
ز برگ سمن بايدت پيرهن
و زير اين سه بيت با حروف ريز ولى به همان زيبايى نوشته است: «پس آن حورنژاد را فرود آورده در پهلوى قمرالزمان بخواباندند و چون قصه بدين جا رسيد بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.»
و بايد عينك ذره بينى داشته باشى و چشم سالم تا اسم جلال را آن زير ببينى. يك روز هم كورمال كورمال آمد طرف من، خم شد، دنبال دستم گشت. كاغذى را كه خوب تا كرده بود، گذاشت توى دست من برگشت و رفت. نوشته بود، به خطى خوش:
از عشق تو هر طرف يكى شبخيزى
شب گشته و زلفين تو عنبربيزى
نقاش ازل نقش كند هر طرفى
از بهر قرار دل من تبريزى
مولاى روم
آرى، حالا ۲۰سالى از ماجراى آقاى محمد رستمى رضايى مى گذرد. روزنامه را گذاشته ام جلوام، نشسته ام. يكى دو سالى پس از رفتن پدرم شروع شد. ۱۰سالى مى شود كه اينجا هستم. عده اى مى گفتند كه مقاومت من در مقابل اين مرض خارق العاده است. به صورتم كه درست نگاه كنيد معناى خارق العاده را خواهيد فهميد. دكتر مى گفت: «تو از اون آدم ها هستى كه خر لنگش رو به منزل مى رسونه.» منزل من اينجاست آن روزهاى اول دكتر دور لب هايم را نگاه مى كرد مى گفت: «برمى گرده به سال ها قبل، حدود ۱۰سال قبل.
اگه همون سال ۳۲ ، ۳۳ خودتو به دكتر نشون مى دادى، نجات يافته بودى.» و بعد سر به سرم مى گذاشت: «همه مردم يادشون رفته كه سال ۳۲ ، ۳۳ چه اتفاقى افتاده. فقط تويى كه هنوز اون ساز اون سال را مى زنى. خوب! كشته كه كشته. تمام شده رفته.» «بعد حرفش را عوض مى كرد. انگار مى خواست تلخى حرفش را پس بگيرد. يك بار گفت: «مى دونى جا جا جا چيه» گفتم: «نه، نمى دونم!» گفت: «سال ۳۲ اومدن گفتن جا جاجا، و همه رفتن تو لونه. جاجاجا را موقعى ميگن كه مرغا رو مى فرستن تو لونه!» گفتم: «دكتر اشتباه مى كنى. مسئله چيز ديگه اى يه» مى خواستم روزنامه را نشانش بدهم گفت: «ناراحت نباش. اينجا با بيرون زياد فرق نمى كنه. ...
دكتر روزنامه را نديده. شايد هم اگر مى ديد به اين زودى به صرافت نمى افتاد. روزنامه را گذاشته ام جلوام. چرا بايد اين موضوع را در صفحه اول روزنامه چاپ كرده باشند؟ همه مى دانستند كه رستمى را نكشتند. از آن زمان شايعات به همان سرعت كه به وجود آمده بود، از بين رفته بود. من هم فراموش كرده بودم. آخر چرا بايد چنين چيزى را در صفحه اول روزنامه نوشته باشند؟ مگر اين حادثه با بقيه حوادث چه فرقى دارد؟ ماشينى تصادف كرده و سرنشين پيكان جابه جا مرده و سوخته.
دانشجوى پزشكى بوده. يك دختر. همه اينها را در صفحه حوادث روزنامه چاپ كرده اند. ولى چرا بايد ماجراى آقاى محمد رستمى رضايى را در صفحه اول چاپ كرده باشند، با عنوان درشت؟ مثل اينكه جنگ سوم جهانى شروع شده! در كنار حوادث مربوط به جنگ اعراب و اسرائيل! جنگ ويتنام، مرگ چند پليس انگليسى در ايرلند! و آقاى رستمى. واقعاً چه عكس خوبى.
انگار نه انگار كه ۲۰سال از روى آن ماجرا گذشته. همان دماغ كشيده. همان چشم ها. موهاى جو گندمى، و در پنجاه و شش، هفت سالگى بيشتر به يك مرد سى، چهل ساله مى ماند! مى دانستم كه اعدامش نكردند. اما مگر حبس ابد نبود! بيست سالش را كشيده، بعد ديدند آدم سربه زيرى شده، كارى به كار كسى ندارد، آزادش كرده اند. تصور كرده بودند كه پسرش رحمان را فقط در يك لحظه جنون آميز كشته. ولى اين عكس ؟ بيشتر به عكس قهرمان ها شباهت دارد. و آن ور صفحه، در همان صفحه اول، عكس طاووس چاپ شده. طاووس سبيل هم دارد. هيچ به نظر نمى آمد كه طاووس روزى سبيل هم بگذارد.
و چه سبيل قشنگى. دكتر مى گويد دانشمندان ثابت كرده اند كه بين جذام و هواى كثيف و آلوده، محيط كثيف، رابطه مستقيم وجود دارد. هر قدر كثافت بيشتر باشد، تعداد جذامى هم بيشتر است. اين جذام تو هم، جذام اين كثافت است. و توى اين كثافت، طاووس مى توانست آن چشم هاى رنگين، آن صورت گلگون و سبيل به آن قشنگى داشته باشد؟ چقدر سبيل بهش مى آيد! دكتر مى گويد چون همه مريض اند، اگر يكى مريض نباشد، صد برابر سالم تر و خوشگل تر به نظر مى آيد. دكتر مى گويد: «پدرسوخته نخارون!» از صبح تا شب همين جمله را تكرار مى كند.
مى گويد: «اينقدر تحريكش نكن! ديگه نبايد زشت تر از اين بشى!» ولى من امروز غير از اين روزنامه آينه اى ندارم. عصاره زندگى من توى صفحه اول اين روزنامه چاپ شده. دكتر مى گويد: «چقدر امروز اون صورت ذليل شده رو مى خارونى.»
مى گويم: «خيله خوب دكتر، نمى خارونم.» «تو اين عكسو ديدى؟» ولى دكتر نيست. من با خودم حرف مى زنم. دكتر دست هايش را با چه نوع صابونى مى شويد؟ پس از ۲۰سال پيش تا حال آقاى محمد رستمى رضايى در زندان تمرين همين يك كار را مى كرده؟ توى ذهنش مدام حادثه را به اين سو، آن سو مى برده؟ ولى طاووس! چه چشم هايى! چه سبيل قشنگى!
مردى به اسم محمد رستمى رضايى كه ۲۰سال پيش به جرم بريدن سر پسرش زندانى شده بود پس از آزادى از زندان سر پسر ديگرش را نيز بريد.
اين بيست سال! طاووس اين ۲۰سال چه مى كرده؟ چه چشم هاى زيبايى! چه سبيل قشنگى!
نخارون! مى گم نخارون!
چرا؟