... درد جوری می پیچید توی کاسه سرم که دلم می خواست فرش را گاز بگیرم. می خواستم سرم را بکوبم توی دیوار. اما حرفی نبود. تحمل می کردم. بالاخره رفیقی گفته اند. می خواهم بگویم که حتی اینقدر نسبت به امیررضا حساس بودم که می خواستم سر زنم عربده بکشم که حالیت نیست حرفش چه معنی داشته فلان فلان شده و امیررضا مگر ... که دختر بزرگم، هانیه، پرید وسط اتاق و جیغ زد.
مادرش داشت می گفت که اگر همین امروز برنگردم آژانس، بساطش را جمع می کند و می رود خانه پدرش. قبل از اینکه من هم صدایم را ببرم بالا و بگویم خب برو به درک ... حالیت نیست که حرفش، هانیه پرید وسط اتاق و جیغ زد که ثانیه پیچ خورد.
هانیه دختر دومم است. یازده ماهه. خیلی دختر شیرینی است. تازه دندان درآورده و چند قدمی تاتی تاتی می کند. اگر دوست داشتی بگو تا عکسش را برایت بفرستم.
اول نفهمیدم ثانیه پیچ خورد یعنی چه!
اما وقتی دیدم دست هانیه بالاست و یکی از پیچ های چهارپخ پخش ماشین توی دستش است دلم ریخت. پخش را توی آن اتاق اوراق کرده بودم و داشتم سرویسش می کردم.
خودم را انداختم توی اتاق کناری و ثانیه را از زمین برداشتم. وارویش کردم و شروع کردم توی کمرش کوفتن و یک بند می گفتم تف کن بابا ... اَخ کن ... تف کن ...
عهدیه هم دنبال من دویده بود وسط اتاق و یک بند جیغ می کشید که بچه ام مرد. سیاه شد. خفه شد. سیاه شد.