بعد از خواندن نامه ، چهره اش از خشم برافروخته شد . نامه را مچاله کرد ، انداخت جلو پای کیانی و گفت : "اخراجم کردید؟" کیانی گفت : "رئیس کارگاه امضاش کرده." باباپور گفت : "دیروز رفتی و گزارش دادی؟"
کیانی فکر کرد بهتر است گفتگو را کش ندهد . گفت : "همه همکارها مریضن." باباپور گفت : "لابد من مریضشون کردم ." بعد رو کرد به اتاق طرف چپش که آشپزخانه بود ، باند گفت : "مش غلام!"
مرد میانسالی از آشپزخانه بیرون زد . دست هایش را با پارچه تیره ای که روزگاری سفید بود ، تمیز می کرد ، آمد توی ایوان و گفت : "بفرما آقا!" باباپور اشاره کرد به مش غلام : "این آشپز درجه یک مریضتون کرده ؟"
کیانی که می خواست هر چه زودتر برگردد و برود سر کارش ، گفت : "جسارت نکردم . اما وضع بهداشتی این جا خوب نیست " باباپور گفت : "مش غلام شنیدی ؟" مش غلام گفت : "ها ، شنیدم . این هم برای دستت درد نکنه زحمت هامون ." باباپور رو به طرف اتاق آشپزخانه که دود ازش بیرون می زد، گفت : "ناصر!"
جوان شانزده هفده ساله ای از میان دود بیرون زد . مش غلام از جا کنده شد و گفت : "غذا سوخت." و رفت میان دود . ناصر نگاهی به کیانی کرد و بعد رو به باباپور گفت :"بفرما آقا." باباپور گفت : "تفنگ پنج تیر."
ناصر با عجله رفت توی اتاق کنار آشپزخانه ، چند لحظه بعد تفنگ به دست آمد . باباپور تفنگ را از دست ناصر گرفت . کیانی گفت : "من با اجازه تون برم." باباپور گفت : "کجا؟ یک استکان چای بخور بعد برو ."
کیانی بوی خوشی از حرف باباپور نمی شنید . غیظی که بعد از کلمات بر چهره اش نشست گواه فکرش بود. باباپور بی آن که به ناصر نگاه کند گفت : "فشنگ."
ناصر با عجله رفت و با دست های پر فشنگ برگشت و گرفت جلو باباپور . کیانی از آمدن به آشپزخانه و دهان به دهان شدن با باباپور پشیمان بود . مش غلام آمد کنار کیانی ایستاد و با دلخوری نگاهش کرد . باباپور جلو چشمان نگران کیانی پنج فشنگ توی خزانه تفنگ گذاشت . گفت : "لابد مش غلام شما را مریض کرده ؟"
لوله تفنگ را بالا آورد و رو به سینه کیانی گرفت . کیانی یک دم فکر کرد بهتر است راهش را بکشد و برود اما از جاش جنب نخورد . "اگر به سرش می زد و شلیک می کرد ؟ کاش راننده را با خودم آورده بودم . فکر نمی کردم کار به این جاها بکشد."
کمک آشپز و کارگرها همه دست از کار کشیدند و آمدند دور و بر کیانی ایستادند .
باباپور گفت : "حالا بگو تو نامه چه نوشته بود ." "کیانی فکر کرد : "اصلا چرا بلند شد آمد این جا؟" مش غلام گفت : "تو نامه چه نوشته ؟" کیانی گفت : "چیزی ننوشته ." باباپور گفت : "پس این کلمه هایی که کاغذ را سیاه کردن ؟ ... نوشته ما جل و پلاسمون را جمع کنیم و بریم . " وقتی کیانی حرفی نزد ، باباپور گفت : "به این ها بگو ." با دست به مش غلام ، کمک آشپز و کارگر های دور و بر کیانی اشاره کرد . کیانی گفت : "من سرپرست کارگاه نیستم . "باباپور بر و بر نگاهش کرد . کیانی سرش را پایین انداخت و با خود گفت : "کاش تنها نیامده بود." باباپور گفت : "چه نوشته ؟ ... انگشتم رفت رو ماشه . " کیانی دلش می خواست میزد به چاک و این نگاه ها را تحمل نمی کرد . وقتی سربلند کرد و نگاه منتظر باباپور را دید ، گفت : "نوشته شما به کارتون ادامه بدین." باباپور گفت : "والله خوب نوشته ... درباره مش غلام چه نوشته . "کیانی گفت : "چیزی ننوشته ." باباپور گفت : "فکر کنی یادت میاد ." کیانی گفت : "از آشپزی مش غلام تعریف کرده ." باباپور گفت : "نگفته درجه چنده ؟" کیانی گفت : "درجه یک ." باباپور بی آنکه لوله تفنگ را پایین بیاورد ، گفت : "حالا برو و سلامم را به رئیس کارگاه برسون."
کیانی بی خداحافظی راه افتاد و از شیب تیز تپه به پایین آمد . در پژو را باز کرد ، سوار شد و به بالای تپه نگاه کرد و هنوز لوله تفنگ رو به او بود و مش غلام ، کمک آشپز و کارگرها نگاهش می کردند . چشمش به کودک چوپان در هفت ، هشت قدمی ماشین افتاد . سنگی در دست گرفته بود و او را می پایید . ماشین را روشن کرد ، با شتاب از جا کندش و به سرعت راند و رفت توی راه آسفالت . بغش گلویش را گرفت . از خودش بدش آمد . از زندگی و کارش . از کوتاه آمدن و ترسش . تا رسید باید استعفا می داد و می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد . دو ماه و نیم اسهال برایش اهمیتی نداشت . باباپور تحقیرش کرده بود . اسهال خوب می شد و این یکی خوب نشدنی بود . می ماند تا دم مرگ . تا آخر خطی که هیچ وقت چشمش به باباپور و کارگاه نمی افتاد. "چرا کوتاه آمد ؟"
دلش می خواست تریلی یا کامیونی از روبرو می آمد و زیرش می گرفت . پا را بیشتر بر پدال گاز فشرد تا زودتر به کارگاه برسد .