Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تحقیر. نویسنده: فرهاد کشوری

تحقیر. نویسنده: فرهاد کشوری

لوله تفنگ را بالا آورد و رو به سینه کیانی گرفت، کیانی یک دم فکر کرد بهتر است راهش را بکشد و برود اما از جاش جنب نخورد .

بعد از خواندن نامه ، چهره اش از خشم برافروخته شد . نامه را مچاله کرد ، انداخت جلو پای کیانی و گفت : "اخراجم کردید؟" کیانی گفت : "رئیس کارگاه امضاش کرده." باباپور گفت : "دیروز رفتی و گزارش دادی؟"

کیانی فکر کرد بهتر است گفتگو را کش ندهد . گفت : "همه همکارها مریضن." باباپور گفت : "لابد من مریضشون کردم ." بعد رو کرد به اتاق طرف چپش که آشپزخانه بود ، باند گفت : "مش غلام!"

مرد میانسالی از آشپزخانه بیرون زد . دست هایش را با پارچه تیره ای که روزگاری سفید بود ، تمیز می کرد ، آمد توی ایوان و گفت : "بفرما آقا!" باباپور اشاره کرد به مش غلام : "این آشپز درجه یک مریضتون کرده ؟"

کیانی که می خواست هر چه زودتر برگردد و برود سر کارش ، گفت : "جسارت نکردم . اما وضع بهداشتی این جا خوب نیست " باباپور گفت : "مش غلام شنیدی ؟" مش غلام گفت : "ها ، شنیدم . این هم برای دستت درد نکنه زحمت هامون ." باباپور رو به طرف اتاق آشپزخانه که دود ازش بیرون می زد، گفت : "ناصر!"

جوان شانزده هفده ساله ای از میان دود بیرون زد . مش غلام از جا کنده شد و گفت : "غذا سوخت." و رفت میان دود . ناصر نگاهی به کیانی کرد و بعد رو به باباپور گفت :"بفرما آقا." باباپور گفت : "تفنگ پنج تیر."

ناصر با عجله رفت توی اتاق کنار آشپزخانه ، چند لحظه بعد تفنگ به دست آمد . باباپور تفنگ را از دست ناصر گرفت . کیانی گفت : "من با اجازه تون برم." باباپور گفت : "کجا؟ یک استکان چای بخور بعد برو ."

کیانی بوی خوشی از حرف باباپور نمی شنید . غیظی که بعد از کلمات بر چهره اش نشست گواه فکرش بود. باباپور بی آن که به ناصر نگاه کند گفت : "فشنگ."

ناصر با عجله رفت و با دست های پر فشنگ برگشت و گرفت جلو باباپور . کیانی از آمدن به آشپزخانه و دهان به دهان شدن با باباپور پشیمان بود . مش غلام آمد کنار کیانی ایستاد و با دلخوری نگاهش کرد . باباپور جلو چشمان نگران کیانی پنج فشنگ توی خزانه تفنگ گذاشت . گفت : "لابد مش غلام شما را مریض کرده ؟"

لوله تفنگ را بالا آورد و رو به سینه کیانی گرفت . کیانی یک دم فکر کرد بهتر است راهش را بکشد و برود اما از جاش جنب نخورد . "اگر به سرش می زد و شلیک می کرد ؟ کاش راننده را با خودم آورده بودم . فکر نمی کردم کار به این جاها بکشد."

کمک آشپز و کارگرها همه دست از کار کشیدند و آمدند دور و بر کیانی ایستادند .

باباپور گفت : "حالا بگو تو نامه چه نوشته بود ." "کیانی فکر کرد : "اصلا چرا بلند شد آمد این جا؟" مش غلام گفت : "تو نامه چه نوشته ؟" کیانی گفت : "چیزی ننوشته ." باباپور گفت : "پس این کلمه هایی که کاغذ را سیاه کردن ؟ ... نوشته ما جل و پلاسمون را جمع کنیم و بریم . " وقتی کیانی حرفی نزد ، باباپور گفت : "به این ها بگو ." با دست به مش غلام ، کمک آشپز و کارگر های دور و بر کیانی اشاره کرد . کیانی گفت : "من سرپرست کارگاه نیستم . "باباپور بر و بر نگاهش کرد . کیانی سرش را پایین انداخت و با خود گفت : "کاش تنها نیامده بود." باباپور گفت : "چه نوشته ؟ ... انگشتم رفت رو ماشه . " کیانی دلش می خواست میزد به چاک و این نگاه ها را تحمل نمی کرد . وقتی سربلند کرد و نگاه منتظر باباپور را دید ، گفت : "نوشته شما به کارتون ادامه بدین." باباپور گفت : "والله خوب نوشته ... درباره مش غلام چه نوشته . "کیانی گفت : "چیزی ننوشته ." باباپور گفت : "فکر کنی یادت میاد ." کیانی گفت : "از آشپزی مش غلام تعریف کرده ." باباپور گفت : "نگفته درجه چنده ؟" کیانی گفت : "درجه یک ." باباپور بی آنکه لوله تفنگ را پایین بیاورد ، گفت : "حالا برو و سلامم را به رئیس کارگاه برسون."

کیانی بی خداحافظی راه افتاد و از شیب تیز تپه به پایین آمد . در پژو را باز کرد ، سوار شد و به بالای تپه نگاه کرد و هنوز لوله تفنگ رو به او بود و مش غلام ، کمک آشپز و کارگرها نگاهش می کردند . چشمش به کودک چوپان در هفت ، هشت قدمی ماشین افتاد . سنگی در دست گرفته بود و او را می پایید . ماشین را روشن کرد ، با شتاب از جا کندش و به سرعت راند و رفت توی راه آسفالت . بغش گلویش را گرفت . از خودش بدش آمد . از زندگی و کارش . از کوتاه آمدن و ترسش . تا رسید باید استعفا می داد و می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد . دو ماه و نیم اسهال برایش اهمیتی نداشت . باباپور تحقیرش کرده بود . اسهال خوب می شد و این یکی خوب نشدنی بود . می ماند تا دم مرگ . تا آخر خطی که هیچ وقت چشمش به باباپور و کارگاه نمی افتاد. "چرا کوتاه آمد ؟"

دلش می خواست تریلی یا کامیونی از روبرو می آمد و زیرش می گرفت . پا را بیشتر بر پدال گاز فشرد تا زودتر به کارگاه برسد .

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1365
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23032469