اواخر شب بود که گسترش زخم متوقف شد، اسمش را حتی اگر زخم هم بگذاریم زخمی تر و تمیز بود و خونریزی هم نداشت.
اولش فقط یک بریدگی بود ، درست مثل یک شکاف در پوست ، درست وسط جناق . صبح جلو آینه دستشویی اصلاح کردم که بروم سرکار، درست مثل یک خال تازه بود با مویی تازه رسته ، فقط عجیب و غریب تر . نه که نگران باشم ، راستش را بخواهید ، چندان احساس خطر نکردم . بیشتر از هر چیزی کنجکاوی ام را بر انگیخت .
نه به مرکز فوریت های پزشکی مراجعه کردم نه به پزشک عمومی زنگ زدم . هیچ کدام از این کارهایی را که هنگام مواجهه با چنین پدیده های غریبی معمول است ، انجام ندادم . نه که خیال کنید اتفاقی می افتد . مطمئن هستم که می فهمید چه می گویم .
مدتی صبوری به خرج دادم و تماشا کردم . آن قدر برایم جالب بود که نمی توانستم کاری جز تماشا بکنم . من که تماشا می کردم ، دیدم شکاف خونریزی نکرد ، چرک نکرد و خونابه پس نداد ، فقط به آرامی پهن و پهن تر شد .
یک ساعت بعد رفتم سر میز کارم نشستم و به مرکز زنگ زدم . گوشی هدفون را گذاشتم و شماره گیر خودکار را زدم که اولین شماره توی حافظه تلفن بود . بعد هم نوبت وراجی من بود و به حرف های طرف آن سوی خط نصف و نیمه گوش می دادم . شکاف پهن تر شده بود و به شکل بلور الماس گردی درآمده بود . به ورقی میان دسته ورق بازی فکر کردم که بر می خورد . خیالم می رفت و بر می گشت . گاه و بیگاه موقع تلفن یا در فاصله های کوتاه بین مکالمه دکمه پیراهنم را باز می کردم که ببینم چه خبر است . هر بار تکه استخوانی را میدیدم . پوست که وا می رفت ، درست مثل سطحی هندسی رشد می کرد .
وقت شام ، قشنگ قوس دنده هایم را میدیدم که در نور تند لوستری که بالای میز آشپزخانه آویزان بود ، برق می زد . سینه ام پس رفته بود و وارفتن آن آهسته آهسته ادامه داشت . از پهلو و پشت ، عضلات بین دنده ای را میدیدم که با هر دم و بازدم کش و قوس می آمد . اما این نکته بسیار چشمگیر بود : بدون آن هفت لایه پوست و چربی زیرپوستی ، بالشتکی برای کاهش صدای ضربان قلب نبود که حالا با صدای رسا در اتاق آرام می تپید .
تازه آن وقت بود که فهمیدم این ذره پوست نرم و نازک و آسیب پذیر چه اهمیتی دارد بعد هم این فکر جالب به ذهنم رسید که به پوست زیادی اهمیت داده ایم . خنده ام گرفت . خب ، این که معلوم است پوست ما را از آلودگی و عفونت و به طور کلی محیط حفظ می کند و اصلا خود ما را نگه می دارد . سعی می کنم قدردانش باشم . اما خب ، آیا خودش مانعی نیست ؟ آیا خط مرزی تقلبی یا دست کم گمراه کننده نیست ؟ حط مرزی که ما طیب خاطر ارزش ظاهری آن را پذیرفته ایم ؟ درباره به هم ریختگی و آشفتگی و خط و ربط و کتاب هایی که خوانده بودم ، فکر کردم و به معنای آنها اندیشیدم که واقعاً در برخی سطوح چه معنایی دارند . درباره راهبه ها و زاهد بودایی و مسیحی و قدیس های هندی و یوگی های سراسر جهان و نگاهشان به بدن خواندم . خیلی بی خط و ربط نیست و در هر حال . بعد هم به نظرم رسید ما در واقع به شکل بنیادین اختلاف زیادی نداریم ، یعنی نمی توانیم داشته باشیم . خب ، پوست به چه دردی می خورد؟
از آن گذشته ، اواخر شب بود که گسترش زخم متوقف شد . اسمش را حتی اگر زخم هم بگذاریم ، زخمی تر و تمیز بود و خونریزی هم نداشت . در آن لحظه خاص تمام بالا تنه ام پیدا بود . حال به هم زن بود اما موقت . یک لحظه به چرک و الیافی که احتمال داشت آن جا جمع شود ، فکر کردم ؛ به گوشت نرم روشن و مرطوب لابه لای دنده ها و دور ان ها ؛ به ماهیچه های عریان خلفی و قدامی ، حلقوی ، مثلثی و ذوزنقه ای . بعد فکر کردم واقعا مگر ضرری دارد ؟ اگر قرار شد من هم با دنیا بیامیزم و یکی شوم ، ایرادی ندارد که به خورد الیاف پارچه کاناپه بروم ؛ با کرک قالیچه و موهای گربه که به زمین ریخته ، با ذرات گرد و غبار و رایحه و چرک و خاک و الی آخر یکی شوم . خب ، اگر قرار است بشود ، چه ایرادی دارد ؟ بگذار بشود . چه دلیلی دارد مانع شوم ؟ ولش کن . بگذار همه اش بیاید .