لیدیا دیویس متولد 1947 در نورث امپتون ماساچوست است. پدر و مادرش هر دو اهل ادبیات بودند. او در سال 1974 با «پل استر» نویسنده معروف ازدواج کرد، اما سال 1978 از وی جدا شد. دیویس در نوشتن از ساموئل بکت و فرانتس کافکا الهام گرفته است. وی علاوه بر نویسندگی، از زبان فرانسوی به انگلیسی چندین کتاب ترجمه کرده است. دیویس سال 2007 جایزه ملی کتاب را از آن خود کرد.
امروز صبح، یک هزارپای کوچک در تختخوابم پیدا کردم. پنجره ای نبود که بتوانم آن را به بیرون پرتاب کنم. هرچند اگر مجبور نباشم، هیچ وقت موجود زنده ای را زیر پا له نمی کنم یا نمی کشم. خودم را برای راندن این موجود سیاه لاغر بی مو به زحمت انداختم، آن را از پله ها پایین آوردم و در باغ رها کردم.
کرم کوچکی نبود؛ به اندازه یک کرم چند اینچی. وسط تنه اش برآمدگی نداشت. فقط دو طرف تنش چند جفت پا داشت. وقتی اتاق خواب را ترک کردم، به سرعت دور انگشتانم پیچید و از دستم آویزان شد.
نیمه های راه پله بودم که متوجه شدم رفته و دست هایم خالی است. هزارپا باید از بین انگشتانم سقوط کرده باشد. نتوانستم ببینمش. پله ها تاریک بود و دیوارهایش هم قهوه ای تیره رنگ شده بود. می توانستم چراغ قوه روشن کنم و آن کرم کوچک را پیدا کنم و جانش را نجات دهم. اما من آنقدرها دور نشدم؛ مطمئن بودم که آن کرم بهترین راه را برای نجات خودش پیدا می کند. با این حال با خودم فکر می کردم که چطور می تواند تما پله ها را پایین بیاید و خودش را به باغ برساند.
برگشتم سر کارم. فکر می کردم آن را فراموش کرده ام، اما نکرده ام. هر بار که از پله ها بالا یا پایین می روم مواظبم همان جایی که افتاده بود، پا نگذارم. مطمئن هستم که آنجاست و می کوشد پایین برود.
بالاخره تسلیم شدم. یک چراغ قوه برداشتم. حالا مشکل این است که پله ها خیلی کثیف هستند. آنها را تمیز نمی کنم چون کسی در تاریکی نمی بیند. اما هزارپا خیلی کوچک است، شاید هم بود. زیر نور چراغ قوه همه چیز شبیهش بود، خرده چوب یا خرده نان. اما به هر کدام ضربه زدم هیچ کدام تکان نخوردند. همه پله ها را نگاه کردم؛ اول آن سمتی که افتاد و بعد هر دو سمت را. از آنجایی که می خواهید به آن کرم کمک کنید به هر موجود زنده ای توجه می کنید. اما آن هزارپا هیچ جا نبود. موهای سگ و گرد و خاک زیادی روی پله انباشته شده است. شاید به تن کوچکش مو چسبیده و راه رفتن را برایش مشکل کرده و دیگر نتوانسته به راهی که می خواسته برود. ممکن است خشکش کرده باشد. اما چرا خواسته به جای اینکه پایین برود بالا آمده؟ پاگرد، جایی را که ناپدید شد، نگاه نکردم. آنقدرها دور نشدم. برگشتم سرکارم و سعی کردم هزارپا را فراموش کنم. یک ساعتی فراموشش کردم، تا اینکه باید دوباره به راه پله بر می گشتم. این بار یک چیزی درست با همان شکل و اندازه و رنگ روی یکی از پله دیدم. اما چاق و خشک بود. نمی تواند این طور تغییر شکل داده باشد. یک تکه برگ سوزنی شکل درخت کاج با یک گیاه دیگر باید باشد.
دفعه بعدی که به آن فکر کردم، متوجه شدم که برای چند ساعت فراموشش کرده ام. فقط وقتی از پله ها بالا یا پایین می روم به آن فکر می کنم. از همه این ها که بگذریم، آن هزارپا واقعاً یک جایی همین نزدیکی هاست و می کوشد به سوی یک برگ سبز راهش را پیدا کند. شاید هم در حال مردن است. اما دیگر برایم اهمیتی ندارد. مطمئنم به زودی به کلی آن را فراموش می کنم.
یک بوی بد حیوانی از راه پله ها به مشام می رسد، اما نمی تواند بوی آن باشد. او آنقدر کوچک است که نمی تواند بویی داشته باشد. تا حالا باید مرده باشد. به راستی او کوچکتر از آن است که من بخواهم درباره اش فکر کنم.