وارث کارخانه ها و زمین های ثبتی و این خانه باغی و سرایداری به نام میرزا . رها بعد از مرگ خانم و آقای شاهین شد یک عیاش به تمام معنا و ریما شد یک دختر فربه و مو بلند که چشم های آبی داشت و عاشق نقاشی از کوزه و سیب بود. دانشکده هنرهای زیبا را با سیب و کوزه و من به اتمام رساند و شد زن اول کسی ... زن دوم کسی ... و حالا قرار است واقعا بشود زن سوم پروفسور ژوتم ؛ پیرمرد انگل شناس شصت ساله که در سفرهای مداوم ریما به پاریس با او آشنا شده بود . که واقعا پروفسور بود اما ژوتم نامی بود که من برایش انتخاب کرده بودم و ریما هر بار با شنیدن این نام حسابی سر کیف می آمد و می رفت که با پروفسور اسکایپ کند .
نگاهم را از عکس و خاطرات بر میگیرم . ویکتور هنوز خواب است و از هوای پر شده ریه هایش صدای لطیفی به گوش می رسد . کیسه چای را از داخل لیوان بر می دارم و در یک نعلبکی شاه عباسی فشارش می دهم و بعد می گذارم تا خشک شود و برود در شیشه کلکسیون چای های کیسه ای . کلکسیون سازی در این خانه ، با روحیه بورژوازی ساکنینش ، یک عادت بود . حتی میرزای سرایدار کبریت های آتش خورده اش را کلکسیون می کرد و با آن دهان پهن و دندان های کرم خورده اش می خندید و به رها می گفت : "آقا شد صد و هفتاد و سه شیشه." و رها قهقه زنان سرش را می بوسید و طوری که او نفهمد ، پیرمرد پنجاه ساله را بو می کرد و بابت شیشه صد و هفتاد و سه به او یک چک پول پنجاه هزار تومانی می داد و میرزا با دارایی او از فروش کبریت سوخته ها جمع کرد و یک دست دندان تر و تمیز در دهانش گذاشت و زهره را عقد کرد و رفت به مرزن آباد و رها با شیشه و توهم و ازدمیر آسف و بودلر تنها گذاشت .
با صدای زنگ گوشی ام به خود می آیم و به عکس خندان ریما نگاه می کنم . گوشی را جواب می دهم و سرم را به تایید اوامر ریما تکان می دهم و گوشی را قطع می کنم و هنوز از جمله آخر ریما ، با این که چهل ساله شده ام ، ضعف می کنم . فهرست کارهایی را که باید انجام بدهم ، نوشته ام . نگاهی سرسری به آن ها می اندازم و به علامت های قرمز شده نگاه می کنم . کاری نمانده است و من تا امدن مهمانان فقط یک ساعت وقت دارم که از موزه آبی رنگ خانه آقا و خانم شاهین عکاسی کنم . دوربینم را در آوردم و روی کاناپه می نشینم . مجسمه آنتیک بودای چاق کنار پیانو نشسته است و لبخند می زند . رویم را بر می گردانم ، نگاهم به صندلی چوبی معرق کاری شده می افتد که ریما در سفر آباده از آن پیرمرد لاغراندام با محاسن سفید خرید و با بدبختی به تهران آورد و گذاشت کنار آن چراغ مطالعه و با کلی ذوق و شوق روی آن نشست و به من دستور چای کسیه ای داد .
صدای ضربه هایی که ویکتور به قفس می زند ، توجهم را جلب می کند و دوربینم را روی میز تحریر روسی کار شده می گذارم و می روم به سمت ویکتور و موش کوچک را از قفس آزاد می کنم . ویکتور سریع به سمتی می دود و من از ترس به هم خوردن میزانسن در پی او می روم که نگاهم می افتد به صندوقچه ای فلزی که رویش نوشته شده "برای غزل" . صندوقچه را باز می کنم و با دیدن دسته ای از موهای بلوند قیچی خورده ریما نگاهم ثابت می شود . ویکتور هم ثابت شده است . نگاهمان در هم گره می خورد و تازه انگار یادمان می آید که آن معده دردهای لعنتی ریما و برگه آزمایش خون و پروفسور ژوتم انگل شناس چیزی بیشتر از عاشق شدن و پاریس رفتن و ژوتم ژوتم شنیدن بوده است ...