بابام برای تولدم یه زرافه واقعی خرید، ولی دوست هام هیچ کدوم باور نکردن. می گفتن زرافه ها کنار ساحل دریا زندگی نمی کنن. می گفتن زرافه ها یا توی آفریقا هستن یا توی فیلم ها. اما من به حرفهاشون گوش نمی کردم. زیر درخت بزرگ و بلند و قدیمی اقاقیا که نزدیک اسکله متروک بود واستاده بودم و برای زرافه ام که توی خونه داشتم برگ تازه می کندم. کوله برزنتی ارتشی بزرگی که مال سربازی برادرم بود با خودم آورده بودم ، شاخه هایی رو که دستم بهشون می رسید پایین می کشیدم و برگهاشون رو می کندم و توی کوله برزنتی سربازی می ریختم . کوله عمیق و جادار بود و اندازه ای که یه زرافه رو سیر کنه توش برگ اقاقیا جای می گرفت . بچه ها دورم واستاده بودن و می خندیدن . ولی بعد خنده هاشون کم شد و فقط نگاهم می کردن . یکی از پسرها گفت :
- حالا مگه زرافه اصلن برگ اقاقیا می خوره ؟
یکی دیگه که با مامان و باباش تازه از تهران اومده بودن جوابشو داد .
- آره غذای اصلی زرافه ها برگ درخت اقاقیاست ولی درخت های آفریقا با درخت های شمال فرق دارن.
بیشتر برگ های پایین درخت رو که دستم بهشون می رسید کنده بودم . حالا باید از تنه صاف و بلند و قدیمی درخت بالا می رفتم و خودم رو به شاخه های پربرگی که بالای سرم توی آسمون پخش شده بودن می رسوندم . درخت حتی از جرثقیل های زنگ زده کنار اسکله متروک هم بلند تر بود . اما کسی که توی خونه ش یه زرافه واقعی داره نباید از بلندی بترسه . بعد دیدم اصغر جلو اومده و دستهاش رو قلاب کرده . گفت :
- پات رو بزار روی دستهام برو بالا !
به نظرم آدم ها هر چی قدشون بلندتره مهربون ترن ؛ مث زرافه ها . اصغر از همه بچه ها قدش بلندتر بود . پام رو روی دست اصغر گذاشتم و یه شاخه رو گرفتم و سعی کردم خودم رو بکشم بالا . اصغر پایین درخت واساده بود و هی داد می زد کدوم شاخه رو بگیرم . وقتی زیر چتر بزرگ درخت رسیدم فهمیدم این بالا یه دنیای دیگه است ؛ مث دنیای ساکت زیر آب یا دنیای کتاب های جادویی . اون بالا نور خورشید سبز بود . از جایی که زرافه همه چی رو می دید ، همه چی رو می دیدم : ساحل دریا و اسکله متروکه که پایه های آهنی زنگ زده ش توی آب فرو رفته بود ، یه کشتی دراز و سیاه که توی افق دریا بی حرکت واساده بود ، چند تا گاو هم داشتن علف هایی رو که از لای بلوک های بتنی اسکله سبز شده بودن می چریدن. از یک شاخه باریک بالا رفتم و به بچه ها گفتم زرافه برگ های نوک درخت رو بیشتر دوست داره . گفتم چون گردنش خیلی درازه عادت داره فقط از برگ های تازه نوک درخت بخوره . اون پایین چند نفر برگ هایی رو که می کندم توی کوله سربازی جمع می کردن . اونی که از تهران اومده بود گفت:
- منم یه بار زرافه واقعی دیدم .
صداش رو از پایین درخت می شنیدم . داشت تعریف می کرد چند سال پیش توی تهران یه سیرک آورده بودن که توش یه زرافه هم داشته . تعریف کرد زرافه ها خیلی عجیب راه می رن . از دور شبیه یه جور آب پاش بزرگ و زنده هستن که گردنشون به همه طرف می چرخه . یه زبون براق و عجیب دارن که هر چقدر بخان درزا می شه ، مثلا می تونن زبونشون رو از پشت پنجره اتاق اونقدر دراز کنن که گلدون روی میز آشپزخونه رو بردارن . چشم های خیلی درشت و مهربونی هم دارن و دمشون شبیه موی دختر هاست .
از درخت که پایین اومدم یه قهرمان واقعی بودم ؛ خوشبخترین پسر ساحل دریا که صاحب یه زرافه هست.
دو تا از بچه ها کمک کردن در کوله برزنتی رو که برگ های اقاقیا ازش بیرون زده بود ببندم . اصغر گفت :
- منم می تونم به زرافه ت غذا بدم ؟
- بابام گفته زرافه رو به کسی نشون ندم . اگه همه بفهمن توی خونه مون زرافه داریم ممکنه بیان بدزدنش یا پلیس ها بیان ببرنش .
- خب بابات که ظهرها خونه نیست .