محمد عبدالملک، نویسنده و داستان نویس بحرینی در سال 1944 در منامه زاده شد. او نویسنده ای است حساس و علاقه مند به توصیف دردها و رنج های بشری. عبدالملک در نوشته هایش از بهره کشی انسان ها و نیز از شیوه رویارویی آنها با محرومیت ها و ناامنی ها سخن می گوید. عبدالملک در بیان موقعیت های اجتماعی مانند داستان «توهم» طنز را چاشنی متن می کند. عبدالملک نثری شفاف، تاثیرگذار، به دور از احساسات رقیق و درازگویی دارد و در بیان نظراتش از داوری های احساسی اجتناب می ورزد. اولین مجموعه داستان هایش با نام «مرگ گاریچی» در سال 1972 و دومین اثرش با عنوان «ما عاشق خورشیدیم» در 1975 به چاپ رسید. در 1982 «حصار» و «جریان رودخانه» را منتشر و در سال 1980 با چاپ «جزیره» در عرصه رمان نویسی نیز طبع آزمایی کرد.
***
یک پیام تلفنی به حمید فرج، رئیس بیمارستان زنان، خبر داد: «همسر صعودالذهب را به بیمارستان فرستاده اند.» فرج همین که گوشی را گذاشت خانم دکتر رئیس بخش را به اتاقش فراخواند و در حالی که متظاهرانه سعی می کرد خود را آرام نشان دهد، گفت: «فرصت هایی ایجاد می شود که آدم شایستگی هایش را بروز دهد.» لحنی جدی، پیشانی پرچین و نگاهی سرد و سیگاری به لب داشت. گرچه این روزها کمتر می کشید چون در روزنامه های محلی اعلام کرده بود که به «کمیته مبارزه با سیگار» پیوسته است، ولی اکنون هوش و حواسش مغشوش بود و نمی توانست درست و حسابی از برنامه هایی که در ذهنش بود، حرف بزند.
خانم دکتر به حمید فرج گوش سپرده بود و منتظر بود که رئیس بیمارستان توضیح بدهد منظورش از «بروز شایستگی» چیست. فرج که خوب می دانست چگونه درون آشفته خود را آرام نشان بدهد، گفت: «خانم دکتر نوال، شما به خوبی می دانید که این گونه بازدیدها چقدر برای بیمارستان اهمیت دارد!»
دکتر نوال که هنوز سر در نیاورده بود موضوع چیست، سوال کرد: «کدام بازدید؟»
- بازدید همسر صعودالذهب.
- منظورش از آمدن به این بیمارستان چیست؟
- زایمان، مثل زن های دیگر.
تازه خانم دکتر نوال داشت متوجه می شد که قرار است چه اتفاقی بیفتد. بی درنگ گفت: «طبیعی است. ما وظایف خود را مثل همیشه انجام می دهیم.» فرج جواب داد: «کافی نیست.»
- یک اتاق خصوصی مرتب برای او ترتیب می دهیم.
- باز هم کافی نیست.
خانم دکتر افزود: «خب، برخلاف معمول، موقع ورود با تشریفات از او استقبال می کنیم.»
فرج که خیره به خانم دکتر نگاه می کرد، گفت : «باز هم کافی نیست.»
- خب، حالا بفرمایید ما چکار باید بکنیم.
فرج گوشی را برداشت، به تک تک قسمت ها زنگ زد و به آنها دستورهایی قاطع داد. در حالی که هنوز سیگار قبلی لای انگشت هایش بود، سیگار دیگری درآورد و روشن کرد. دکتر نوال یادش آمد که او الان سه سال است که به کمیته «مبارزه با سیگار» ملحق شده است. بعد فرج با عصبانیت گوشی را روی تلفن کوبید و در حالی که همچنان به این و آن دستور می داد به خانم دکتر گفت: «تا لحظه آخر در اتاق عمل بمانید.»