از مدرسه که بیرون آمدم، سر راه خانه، سری به کلیسا زدم که ببینم آدمها باز گلهاشان را دور انداختهاند یا نه. ساختمان کلیسا ساختمان زشتی بود با آجرهایی به کبودی جگر سیاه گاو، و بیرونش نردههای آهنی داشت با نوکهای میخدار. مادرم میگفت آنجا انگار بیشتر برای سردخانه ساخته شده تا جایی برای عبادت. این کلیسا به چشم من چیزی ناجور و ناخوشایند بود، مثل بوی گاز یا مثل گالشهای لاستیکی خانم پارفیت، که آن طرف خیابان مینشست و روزهای بارانی به پا میکرد. ولی من راهی نداشتم جز این که بروم به گلها سر بزنم.
دروازهی آهنی حیاط کلیسا را باز کردم و رفتم تو. ساختمان را دور زدم. پنجرههای کلیسا بالا و بلند بود و روی دیوارها تختههای سنگی نصب شده بود به یادبود مردگانی با اسمهای عجیب و قدیمی- اسمهایی نظیر ادوین پیویا و گلایس بوکر. لابهلای کندهکاریهای گرانیتی، چند ردیف برگ نازک توتون هندی، غمگین و غصهدار، نگاهم میکردند؛ ولی مریمگلیهای پشت آنها حرفی نمیزدند. مریمگلیها با این که پردل و جراتاند، ولی در تخیل به طرز غمباری کم میآورند.
بیرونِ درِ پشتیِ کلیسا سطل زباله بود. درش را برداشتم و توش را نگاه کردم. بله، روی تعداد زیادی لیوان مقوایی، سه تا سوسن پژمرده افتاده بود. شکوفههای کشیده و سفید سوسنها حالا قهوهای و پژمرده بودند، و ساقههاشان، بس که در آب مانده بودند، تحلیل رفته بودند. با احتیاط، از توی سطل برشان داشتم.
در پشتی کلیسا باز شد و کشیش اِتانز بیرون آمد. با دیدن من قیافهاش تو هم رفت. عصبانی گفت: «سارا مالوی، باز که تو اینجایی!» درِ سطل را بستم و پا گذاشتم به فرار. کشیش پشت سرم داد زد: «اگر نیامدم با مادرت حرف بزنم! کار تو کفرآمیز است، میشنوی صدام را؟! کفرآمیز!»
توی خیابانها میدویدم، موهای پشتسرم پرواز میکردند و سوسنهای پژمرده توی دستهام بالا و پایین میپریدند. همان جور که میدویدم انگار بالای پلههای سنگی، تراسِ خانهها هم بالا و پایین میپریدند. مندارچههای زنده به جای این که با چشمهای خمار پشت پنجرهها چرت بزنند، تند و تند بالا و پایین میپریدند. خانههای ولز هیچ وقت قشنگ نیستند مگر وقتی پردههاشان کشیده باشد. سراشیبی خیابان به زمینهای بیمصرف و ریل قطار و کپههای آشغال و خاکستری میرسید و آن طرفترش کوهستان بود که تا آسمان بالا میرفت.
از کشیش اتانز بدم میآمد. از این که کت سیاهی که میپوشید برایش تنگ بود و آستینهایش آن قدر کوتاه بود که مچ دستهایش بیرون میزد و دستهاش را که کک و مک قهوهای داشتند بزرگتر نشان میداد. از آن یقهی قلادهای دور گردن کلفتش و آن صورت بیرنگ چارگوش با موهای خاکستری که به شکل تاج یک طوطی عصبانی، بالای سرش سیخ میایستاد بدم میآمد.
پیچیدم توی خیابانی که به خاطر شیب زیادش، پلههای ورودی خانهها یک طرفشان بلند بود و یک طرفشان کوتاه. بعد پیچیدم به چپ و از خانهی خانم پارفیت هم رد شدم. توی آن خیابان باریک، خانهی ما آخرین خانه بود. بعد از ما فقط کوهستان بود. مادرم را توی باغچه دیدم - دستکم، بالا تنهاش را- که سرش را بالای لوبیاها و گلهای شیپوری که قدشان تا کمر آدم میرسید خم کرده بود که با گلها حرف بزند، و مثل همیشه، دستهای از موهاش از تودهی سنجاقخورده، رها شده بود. سرش را بلند کرد و مرا دید. صدا زد: «برگشتی عزیزم!» هیچوقت لهجهی ایرلندیاش را از دست نداده بود، با این که سالهای زیادی میگذشت از وقتی با پدرم به دنبال کار از ایرلند مهاجرت کرده بود. من همینجا در ولز به دنیا آمده بودم و پدرم در گورستان شیبدار پشت کلیسای کاتولیک، خاک شده بود، ولی مادرم هیچوقت، یک ولزی واقعی نشده بود. از لابهلای گلها برای خودش راه باز کرد و آمد جلو تا ببیند چی آوردهام.
سوسنها را که دید گفت «وای، طفلکیها!» با ملایمت آنها را از من گرفت، رفت خانه را دور زد و به باغچهی پشتی رسید که بالای تپه قرار داشت. آنجا قبرستان اختصاصی ما بود. بیل را که به دیوار تکیه داشت برداشتم و شروع کردم برای سوسنها چالهای بزرگ کندم. کارم که تمام شد، مادر روی زمین زانو زد و گلهای مرده را گذاشت توی چاله. گفت: «از همین زمین که آمدید، به همین زمین برمیگردید.» گفت «و خداوند شما را رحمت کند. آمین!». بعد روی سوسنها خاک پاشید. ما اسم آنها و تاریخ آن روز را روی یک علامت کوچک سفید نوشتیم و فرو کردیم توی خاک، که جای سوسنها معلوم باشد. قبرستان ما پر از این علامتها بود- زمینی پر از سنگقبرهای کوچک پلاستیکی.
همانطور که خاکِ دستهام را میتکاندم پرسیدم «عصرانه چی داریم؟»
مادر گفت: «شاید نیمرو.»
کارم تمام شده بود که تقهای به در جلویی خورد.
مادر بیاین که تکان بخورد گفت: «صدا را شنیدی؟ یعنی کسی آمده دم در جلویی خانه؟ این در سالهاست که باز نشده.»
من بلند شدم گفتم: «هر کی هست، میروم بگویم دور بزند از در پشتی بیاید.» ولی دل توی دلم نبود؛ چون حس میکردم کشیش اتانز باشد؛ و خودش هم بود. دکمههای نیمتنهی سیاهش را بسته بود و صورت بزرگش عبوس و ترسناک بود. آمد توی درگاهی آشپزخانه. چشمهاش هی به دور و بر میپرید. ولی جلو نیامد. فقط گفت: «میخواهم نشانم بدهی.»
پرسیدم: «کجا را؟»
میدانستم مردم دربارهی ما چی میگویند، و میدانستم او هم شنیده.
گفت: «همانجا را که این گلها را توش دفن میکنید. حرفوحدیث دربارهاش زیاد است. مردم حرف از جادو و جنبل میزنند. برای دهکده خوب نیست.»
مادرم که آمده بود دم در آشپزخانه، این حرف را شنید و تحقیرکنان گفت: «دهکده! با این همه پلههای سفید و پردههای کشیده! جز شیطان هیچکدامشان حرفی برای گفتن به بقیه ندارد. دل همهشان سیاه است، خیانتکارند. از دهکده با من حرف نزنید لطفا.»
گلها که داشتند گوش میکردند، کمی به هم نزدیک شدند. این مرد با این موهای عصبانی و چشمهای بیرنگِ ورقلنبیده حس بدی به آدم میداد.
من بهش گفتم: «ما فقط گلها را توی زمین میخوابانیم که استراحت کنند. جسمشان برگردد به خاک و روحشان برگردد پیش خدا؛ از همانجا که آمدهاند.»
کشیش اتانز مشتهای لرزانش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «توهین به مقدسات! من نخواهم گذاشت کسی توی این دهکده رهبر شورشیهای کافر بشود! آنجا کجاست؟ من خودم پیدایش خواهم کرد.» مثل سگ سیاه، از باغ شیبدار بالا رفت و هی ایستاد و دور و بر را دید زد تا سرانجام به قبرستان رسید.
از لای دندانهای بههمفشردهاش گفت: «چه نفرتانگیز!» دانههای عرق به پیشانیاش نشسته بود. «نمادهای خفتبار از سقوط انسان!»
بیل را که به دیوار تکیه داشت برداشت و شروع کرد وحشیانه سنگ قبرهای کوچک پلاستیکی را ضربه زدن و از خاک بیرون کشیدن. سنگ قبرها با شدت تمام به این طرف و آن طرف پرتاب میشدند. گلهای انگشتانه و کوکنارهای قرمز جیغ بلندی کشیدند و صداشان لابهلای برگهای خاکستری سنبلها و آویشنهای وحشی که از لای سنگها جوانه زده بودند طنین انداخت و گلهای دیگر صدا به صداشان دادند تا وقتی تمام باغچه، بهاعتراض، به لرزه افتاد.
مادرم هیچ حرفی نمیزد. فقط دست قهوهایاش را پیش برد که بیل را از چنگ کشیش درآورد. بیل بین او و کشیش اتانز قفل شد، هر دو برای به دست آوردنش تقلا کردند. ولی مادرم به کار سخت عادت داشت و از این مردِ خپل که لبخندزدن هم برایش زحمت داشت خیلی پر زورتر بود. بیل را از چنگ کشیش درآورد. فقدان ناگهانی بیل، تعادل کشیش را به هم زد، و کشیش برای این که خودش را نگه دارد به گل آفتابگردان بزرگی که صورتش را رو به آسمان گرفته بود - انگار میخواست به کشیش نگاه نکند- چنگ زد. ساقهی کلفت و مودار آفتابگردان از زور دستهای کشیش شکست. کشیش به طرز ناجوری به زمین خورد و سرش به دیوارهی باغچه کوبیده شد- با صدایی شبیه شکستهشدن یک تخممرغ بزرگ پخته.
گلها نفس راحتی کشیدند و نسیمی خوشبو در هوا پخش کردند. «آوووه!»
مادر همانطور خیره به کشیش اتانز که مثل یک گونی پر از دوده وسط سنگ قبرهای پلاستیکی پخش شده بود گفت: «مردک دیوانه! باید توی کلیساش میماند!»
همهجا ساکت بود. آفتابگردان شکسته، روی سینهی سیاهش، روی خاک افتاده بود و رو به آسمان، لبخندی شیرین و آرام میزد. صورت پهن بشقابشکلش پر از تخمههای رسیده بود؛ برای همین، هیچ نفرتی در نگاهش نبود. من زانو زدم و بهدقت به کشیش اتانز خیره شدم. صورتش سفیدِ سفید بود و هیچ حالتی نداشت. به نظر میرسید به «چیزی» تبدیل شده، و دیگر آدم نیست. باریکهای از خون، از پشت یقهی قلادهشکلِ آهارخوردهاش راه افتاده بود و زمین را خیس میکرد. فکر کردم گلها خوششان میآید- همانقدر که ترهفرنگیها از موشِ مرده خوششان میآید.
مادر بلند شد. بیل را تکیه داد و به تودهی سیاه این مرد نگاه کرد. متفکر گفت: «من که مُردم باید همین جا دفنم کنی.»
پرسیدم «یعنی تو گورستان کلیسا نه؟ پیش پدر نه؟» ولی میدانستم منظورش چیست.
گفت: «خیلی حیف است که من را حرام کنی.» و بهنرمی به زنگهای بازِ گلهای استکانی که به پیشبندش تکیه زده بودند دست کشید.
خیلی طول کشید تا کشیش اتانز را دفن کنیم. هم هیکل بزرگی داشت، هم مرتب کردن دوباره گلها و برگرداندن سر جای اولشان در قبرستان هم خیلی وقتگیر بود. بالاخره کارمان تمام شد و سنگ قبرهای کوچک پلاستیکی ردیف شد و خاک وسطشان به نرمی شخم خورد. و حالا جسد این مرد، برآمدگی واضحی وسط گورستان درست کرده بود.
روی پاشنههای پا نشستم و به عقب تکیه دادم. هوا کم و بیش تاریک شده بود. گفتم: «نباید برای او علامت بگذاریم؟»
مادرم انگار کمی گیج و منگ شد. بعد گفت: «ولی او کود است، دخترم.»
ابزارها را گذاشتیم توی انبار و رفتیم توی خانه تا قبل از خواب، یک لیوان شیرکاکائو بخوریم.
من کمی نگران بودم. گلهای خانه هر کاری از دستشان برمیآمد، برای آرام کردن من کردند- با این که دیروقت شده بود، برگهای خوشترکیبشان را بالا گرفتند، گلبرگها را تا جای ممکن محض خاطر من کشیدند- ولی من هول داشتم که صبح چه اتفاقاتی با خودش میآورد. حق داشتم از مردم دهکده بترسم؛ چون همهی بچههایی که باهاشان به مدرسه میرفتم، به پدرو مادرهاشان گفته بودند مادر من جادوگر است و من که بچه جادوگر بودم، همان کسی بودم که پشت پارکینگ دوچرخه، دستم را با کبریت سوزانده بودند که ببینند آیا واقعا میسوزم یا نه. توی مدرسه هیچ دوستی نداشتم. با این که صورت هر بچهای با بچهی دیگر فرق داشت (یکی دماغ کک و مکی داشت، دیگری دندانش افتاده بود و...،) ولی چشمهای همهشان یکشکل بود و از کنجکاوی خشونتآمیزی برق میزد.
فردا شنبه بود و وقفهای در شکنجه و عذابی که در مدرسه میکشیدم. میتوانستم پیش گلها بمانم و آنها با همین بودنشان، زخمهای طول هفتهی مرا التیام بدهند. ولی کشیش اتانز چی؟ مردم حتما پیاش میآمدند.
همانجور که شمعم را برمیداشتم که بروم توی رختخواب، مادر گفت: «اینقدر دلواپس نباش، عزیزم. خداوند توی باغچه هست. وقتی او همه چیز را میداند، دلواپسی بیهوده است.» من بوسیدمش و از پلهها بالا رفتم. سایههای شمع از دو طرف من میجهید. به اتاق کوچکم رفتم که نیلوفرهای پیچ، چرخان چرخان از پنجرهاش آمده بودند تو و حالا با غنچههای بازنشده انتظار سپیده را میکشیدند.
وقتی بیدار شدم، اتاق سرشار از آفتاب بود. نیلوفرهای پیچ، گلهای آبیشان را باز کرده بودند. دویدم سمت پنجره و به بیرون نگاه کردم. مادرم انتتهای باغچه، در حاشیهی قبرستان، زانو زده بود، دستها را در هم قفل کرده بود و سرش را به دعا، پایین انداخته بود. با خودم فکر کردم عجیب است. بعید بود برای روح کشیش اتانز دعا کند. آدم که برای «کود» دعا نمیکند. لباس پوشیدم و دویدم پایین.
همانطور که به قبرستان نزدیک میشدم، فهمیدم چرا مادر زانو زده. زمینی که شب قبل، حسابی بیل زده بودیم و زیرورو کرده بودیم، حالا سبزِ سبز شده بود- پر از گل و گیاه تازه. کوکنارها، حسنیوسفها و گلهای دیگر جوانه زده بودند، و اصلیتر از همهی آنها، ساقههای نیزهایشکل و بیرنگِ سه شاخه سوسنی بود که من روز قبل از سطل زباله کلیسا برشان داشته بودم و با خودم به خانه آورده بودمشان. چیزی را که با دو تا چشمم میدیدم باور نمیکردم. خدای باغچهی ما واقعا معجزه کرده بود. چشمم به چشم مادر افتاد و همان بهتزدگی و سپاسگزاریای را که خودم حس میکردم، در چشمهای او هم دیدم- با همان تلاشی که خودم میکردم تا جلوی خندهام را بگیرم.
با احتیاط گفتم: «سوسنها... جای آنها...» نتوانستم ادامه بدهم.
مادر پیش از این که جملهی مرا کامل کند، لبهاش را جمع کرد تا اثری از لبخند در قیافهاش نباشد. آرام گفت «زیر کشیش اتانز است. آره.» در سکوت به جوانههای چندشعبهی سوسنها خیره شدیم که تا الان دیگر، قدرِ یک کف دست، قد کشیده بودند. مادر سرِ پا ایستاد، خاکها را از دامن بلندش تکاند و با من به آشپزخانه برگشت تا سروقت قرص نان برود که جلوی آتش گذاشته بود.
آنها هیچوقت کشیش اتانز را پیدا نکردند- با این که خانهی ما جزو اولین خانههایی بود که پلیس به سراغشان آمد. اول خانه را گشتند، بعد سراغ باغچه رفتند. با اونیفرمهای ضخیمشان ایستادند و به دور و بر خیره شدند. گلها هم با پرروییِ تمام برگشتند بهشان خیره شدند، ولی پلیسها چیزی بو نبردند. مادر از آنها پرسید دنبال چی میگردید. پلیس چاقی که رد بند کلاهش، گودی صورتیرنگی در دو طرف صورتش انداخته بود گفت «دنبال حفاریِ تازه.»
گلها پیش خودشان دزدکی خندیدند. لابهلای گلها حتی یک نوک سوزن خاک هم پیدا نبود. قبرستان لبریز از شکوفههایی شده بود با اندازهها و فراوانیِ شگفتآور. نگاههای ناراحت پلیس، سه تا نوک نیزهای شکل و بلند سوسنهای سفید که مثل تارکهای برج کلیسای جامع، وسط گلهای کوتاهتر بالا آمده بودند، ثابت ماند. معنویتی هولناک در آنها حس میشد که توجه هر آدم باهوشی را به خودشان جلب میکردند. پلیس با اکراه، سری به طرفشان تکان داد و گفت «قشنگاند. یکجورهایی خیلی ناباند.» بعد با قدمهای خسته، همراه همکارش به آن طرف خیابان، به خانهی خانم پارفیت رفتند.
زمان سپری شد و من سرانجام درسم به پایان رسید. جلوِ دروازهی آهنی خانهمان توی دکهای کوچک سبزیجات میفروختم- چون گیاهان باغچه از این که میدیدند ثمرههای وجودیشان به کارِ دنیا میآید و غذای موجودات دیگر این عالم میشود خوشحال بودند. ولی آدمهای بربریای که دلشان میخواست برایشان گل بچینم، خودشان بی هیچ حرفی، از همان راهی که آمده بودند برمیگشتند- هیچکس نمیتوانست مجبورم کند ساقهی یکی از دوستان زندهام را قطع کنم.
یک روز عصر که هوا گرم بود نگاهم به مادرم افتاد که وسط گلها دراز کشیده بود- ساکت و بیحرکت. گلهای همیشهبهار پهبوها چشمهاش را با انگشتان نقرهایشان لمس میکردند. برای از دست دادن مادر گریه کردم. گلها به اندوه من احترام گذاشتند، ولی به من گفتند زمان مهم نیست و مرگ، تنها بخشی از فرایند بالندگی و مصرف و تولد دوباره است. حکمت و خردمندی آنها پس از مدتی تسکینم داد. حالا میدانستم باید چه کنم. گفته بود «حیف است حرامم کنی.»
بایست تا تاریکی صبر میکردم. مردم دهکده که برای یکی دو کیلو گوجه فرنگی و خیار میآمدند، وقتی میدیدند در قبرستان مخصوص خودمان در پشت خانه گودالی میکنم، بهتشان زد. به نظر نمیرسید از تصویر مادرم که همچنان میان گیاهها خوابیده بود چندان خوششان آمده باشد. کمی بعدتر، پلیسها آمدند و همراهشان مردانی بودند با روپوشهای سفید بلند. از دستشان حرصم گرفته بود چون در کاری که میخواستم بکنم دخالت کردند؛ در حالی که ربطی بهشان نداشت. من را از کنار قبر نیمهکندهام بلند کردند و چیزی نوکتیز به بازوم فرو کردند. من اصلا خسته نبودم چون که خورشید همچنان در آسمان میتابید و هنگام خواب نبود، ولی خواب، انگار سوار بر موج، به سمت من نزدیک و نزدیکتر میشد. فریاد میزدم و سوسنهای سفید که یادشان بود چطور از مرگ پشت درِ کلیسا نجاتشان داده بودم، با نگرانی به طرفم خم شده بودند.
من به ساقههای نرمشان چنگ زدم، ولی افتادم، افتادم، از گلمیخهای ختمیها و از برگهای قوسی شکلشان گذشتم، از کنار گلهای سرخ که هاج و واج تماشام میکردند گذشتم، و به قعر سیاهی فروافتادم- سیاهیای به سیاهی خاک.
در این جای عجیب و غریب که آسمانش خشک و سفید است و این همه نزدیک به سرم، بیدار شدم. همهی گلهای من با من آمده بودند، و دیوارهای بیحالِ سفید، از آنها جان گرفته بودند. برگها و پیچکها به نرمی لمسم میکردند. بعد از مدتی، آدمهایی با روپوش سفید آمدند تو، دور تختم ایستادند و با هم حرف زدند. ساقههای محکم و برگهای سبز گوشتالو را جوری که انگار اتاق از این همه گل و گیاه خالی است کنار زدند. گلها خندهشان گرفت.
دستهام درد میکرد و وقتی نگاه کردم ببینم چه شده، دیدم ساقههای آن سه شاخه سوسن سفید را با همهی قدرتم گرفتهام. آدمها این را دیدند و سعی کردند قفل انگشتهام را باز کنند تا بتوانند سوسنهای مرا از من دور کنند، ولی من فریاد زدم و مشتهام را ول نکردم تا بالاخره رفتند.
وقتی باز تنها شدم، گلها گریه کردند. خیره شدم به آسمانِ سفیدِ خشک و ساختگی که این قدر سرم نزدیکش بود، و فهمیدم که خورشید، آن طرفِ این آسمان است. قدرت سوسنها را توی دستهام حس کردم. دستهدسته گل دور و برم جمع شدند، روی تمامشان شبنم اشک نشسته بود. گفتند «بله. بله. سوسنها قدرت دارند همهی مانعها را بشکافند و بالا بروند. یاد کشیش اتانز بیفت!»
از روی تختی که خوابیده بودم بلند شدم. سوسنها را با دقت گذاشتم روی ملافهی سفید تخت. با صورتهای در حال مرگ به طرفم لبخند زدند. گفتند به ما اعتماد کن. تو را از این جا آزاد میکنیم. با احتیاط روی سوسنها دراز کشیدم. نوکهاشان درست زیر قلبم بود.
نسیم تندی از عطر گلهای من به هوا بلند شده، چون ما دوباره به زودی به دنیای واقعی برمیگردیم- به آسمان آبی و بیانتهای خدا. از همین الان، پوستِ پشتم با نوکهای تیزِ نیزهای شکلِ سوسنها که در حال رشدند، دارد سوزن سوزن میشود...